اسراری از درون ارتش عراق-10

ترجمه: حمید محمدی

28 مهر 1397


سرانجام در تاریخ 15/7/1985 (26/4/1364) در حالی که هوا گرم شده، جویبارهای کوچک و زیبایی که بر اثر آب شدن برف‌های قله‌ها از جای‌جای کوهستان به پایین فرومی‌ریخت، به طبیعت زیبای آن منطقه جذابیت بیشتری داده بود، راهی منطقه اربیل شدیم. وقتی وارد منطقه شدیم، غرش توپخانه سنگین عراق چون رعد در آسمان می‌پیچید و لحظه‌ای قطع نمی‌شد. آنها ارتفاع بلند «کوشینا» را که در دست نیروهای ایران بود، با تمام توان زیر آتش خود گرفته بودند.

صبح روز دوم ـ 17/7/1985 (28/4/1364) ـ در حالی که هنوز به خوبی با چم‌وخم منطقه آشنا نشده بودیم، برای حمله به کوشینا با تمام یال‌وکوپال‌ خود پیاده راه افتادیم تا از مسیر دره‌ها و شکاف‌های میان ارتفاعات، خود را به هدف برسانیم. راه سخت و طولانی و پرخطری که در پیش داشتیم، از تپه «کلاو حسن» شروع و به کوشینا ختم می‌شد. شاید هنوز نیمی از راه را طی نکرده بودیم که خستگی همه را از پای درآورد. دیگر نای و رمقی برای هیچ‌یک از ما باقی نمانده بود، اما هنوز هم هیچ نشانی از مقصد به چشم نمی‌خورد. با این که به دلیل اعتدال آب و هوای منطقه، آن روز تابستانی زیاد گرم نبود، ولی با این حال عرق، لباس‌هایمان را کاملاً خیس کرده بود. فرمانده هنگ یا سرهنگ دوم عبدالله که خودش هم به آب و عرق افتاده بود، تنها برای دلخوشی افراد، دائم می‌گفت:

ـ الان می‌رسیم، چیزی دیگر نمانده... هدف یک تپه کوچک است، خیلی راحت می‌توانیم آن را از ایرانی‌ها بگیریم.

ساعت یک بعدازظهر بود که از شدت خستگی دیگر نمی‌توانستیم حتی یک قدم هم به جلو برداریم. از این‌رو همه نقش زمین شدیم. در همین اثنا ناگهان سروکله سرتیپ ستاد «هشام صباح ‌الفخری» پیدا شد. او حال‌ زار ما را که دید، ایستاد و خطاب به افسرها گفت:

ـ هرچه سریع‌تر با تمام قوا به هدف حمله کنید. مطمئنم که شما لیاقت دریافت مدال شجاعت و هدایای ویژه را دارید‍!

سرانجام ساعت پنج بعدازظهر به مقصد رسیدیم و فرمان حمله صادر شد. با این که تعداد افراد ما نسبت به ایرانی‌ها چند برابر بود ولی باز هم براثر مقاومت سرسختانه ایرانی‌ها، ما افراد زیادی از جمله فرمانده تیپ، سرهنگ عصام را از دست دادیم و در حالی موفق شدیم خودمان را به تپه برسانیم که واقعاً چیزی به نام تیپ باقی نمانده بود. به همین دلیل مجبور شدیم خیلی سریع جایمان را به یک واحد تازه‌نفس داده، پیکره متلاشی‌شده تیپ را برای بازسازی به عقب بکشیم.

3ـ حیران در میان اجساد

تازه فضای نمور سنگر اندکی گرم شده و سرما را از بدن‌های ما بیرون کشیده بود و ما برای خوابیدن آماده می‌شدیم که ناگهان غرش‌های رعدگونه‌ای در فضا طنین‌انداز شد و تن خسته زمین به لرزه درآمد. سراسیمه از سنگرها بیرون زدیم. آسمان تاریک چون آتشی گداخته سرخ ‌سرخ شده بود و از هر سو باران ترکش چون پیک مرگ به این‌سو و آن‌سو می‌بارید. با اینکه چند روزی بود در انتظار حمله ایرانی‌ها، لحظات پراضطراب و کشنده‌ای را پشت‌سر گذاشته بودیم، ولی باز هم حسابی غافلگیر شده و از وحشت، نفس در سینه‌هایمان حبس شده بود.

ساعد حدود 10 شب بود که فرمانده هنگ وحشت‌زده و مضطرب در وسط مقر هنگ ایستاده و فریاد کشید:

ـ همه افراد، گوش به فرمان من! ... همه شما باید خیلی سریع خودتان را به خط مقدم برسانید... به شرفم قسم اگر کسی دیر بجنبد، یا از خط برگردد، خودم اعدامش می‌کنم.

کلمه اعدام، تن همه افراد را به لرزه می‌انداخت. بنابراین خیلی سریع تجهیزاتمان را برداشته، در زیر باران شدید گلوله‌های مرگبار به سمت خط مقدم راه افتادیم. در بین راه خمپاره‌هایی که در کنارمان منفجر می‌شد، با فرستادن ترکش‌هایش در بدن بعضی افراد، آه و فغان آنها را به هوا بلند می‌کرد و جسمشان را بر زمین می‌کوبید. به هر جهت با هر مکافاتی بود، خود را به خط اول جبهه رساندیم، ولی هنوز من جاگیر نشده بودم که ناگهان «ستوان باسم» را با سروصورتی خونین دیدم که ناله‌کنان خود را به طرف من می‌کشاند. خوب که نگاه کردم، دیدم ترکش چشم راستش را کلاً برده است. بیچاره در حالی که درد می‌کشید و ناله می‌کرد، التماس‌کنان گفت:

ـ خواهش می‌کنم من را ببر عقب، کمکم کن، من دارم می‌میرم.

با این که خطر اعدام در کمینم نشسته بود، ولی وضع وخیم او دلم را به ترحم واداشت. بنابراین دل به دریا زدم و با گرفتن زیر شانه‌‌هایش به سمت مقر تیپ راه افتادیم. گلوله‌ها که حالا رگبار مسلسل‌ها و اسلحه‌های سبک هم به آن اضافه شده بود، همچنان می‌بارید و راه رفتن را بسیار پرخطر و سخت‌تر کرده بود. لحظه‌به‌لحظه مجبور بودیم که خودمان را روی زمین بیندازیم تا طعمه ترکش خمپاره‌ها نشویم. حدود یک کیلومتر از راه را پشت سر گذاشته بودیم که ناگهان در آن تاریکی شب سایه دو نفر که در حال دویدن بودند، در مقابل چشمانم قرار گرفت. فریاد کشیدم:

ـ شما کی هستید؟

وقتی اسم‌هایشان را گفتند، ستوان آنها را شناخت و صدایشان کرد. آنها هم با شنیدن صدای ستوان سریع به طرفمان آمدند. از این که حالا چهارنفری بهتر می‌توانستیم راه عقب رفتن را پیدا کنیم، خیلی خوشحال شدم. اما همین که خواستم راه بیفتم، ستوان گفت:

ـ تو دیگر برگرد.

خیلی تعجب کردم. من تمام آن راه سخت را پشت‌سر گذاشته و جان او را نجات داده بودم. پرسیدم:

ـ چرا برگردم؟!

ـ تو اگر با ما بیایی، حتماً اعدام می‌شوی!

ـ ولی من...

ـ میل خودته. اگر می‌خواهی بیایی، بیا، ولی با یک شرط. اسلحه‌ات را آماده کن و هر کس طرفت آمد، او را بکش!

متوجه منظور او شدم. او می‌خواست به این وسیله جان مرا از شرّ افراد جوخه اعدام نجات دهد، اما کشتن فردی که من نمی‌توانستم در آن تاریکی بفهمم از افراد جوخه اعدام است یا نه، برای من کار واقعاً مشکلی بود، بنابراین آنها مرا تنها گذاشته، رفتند. وقتی به اطرافم نگاه کردم، یک‌مرتبه دلم مثل آوار پایین ریخت. آن‌چنان دچار ترس و وحشت شدم که لرزش زانوانم را به خوبی حس می‌کردم. در آن منطقه که زمینش با اجساد سربازها پوشیده شده بود، هیچ موجود زنده‌ای به چشم نمی‌خورد. در دل سیاه شب، در آن گورستان بدون پوشش سرگردان و حیران مانده بودم. در این اثنا تانک نیمه‌سوخته‌ای ـ که برجکش هنوی مشتعل بود ـ توجه مرا به خود جلب کرد. به سرعت به سمت آن دویدم و خود را زیر آن کشاندم تا حداقل از شرّ خمپاره‌هایی که گاه ‌و بی‌گاه با انفجار خود هراس مرا دوچندان می‌کردند،‌ در امان بمانم.

 

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-9



 
تعداد بازدید: 3767



http://oral-history.ir/?page=post&id=8130