اسراری از درون ارتش عراق-8
ترجمه: حمید محمدی
14 مهر 1397
راهنمای شب
در این فصل یازده خاطره از یازده اسیر عراقی را پیشرو دارید که تحت عنوان «راهنمای شب» میخوانید.
1ـ پایان فصل سیاهی
پس از طی یک دوره آموزشی دو ماهه در مدرسه «خان بنیسعد» واقع در استان «دیاله» و آشنایی مختصر با فنون جنگی، ما را راهی منطقه «سلیمانیه» کردند. بهار سلیمانیه ـ این منطقه خوش آب و هوا ـ واقعاً سرسبز و روحانگیز و دلنواز است. هوای پاک و لطیف و دشت سبز و خرم سلیمانیه، زیبایی غیرقابل توصیفی دارد؛ هرچند که زمستانهای سخت و نسبتاً طولانیاش با طبع گرم انسان، چندان سازگار نیست.
در تاریخ 10/4/1982 (21/1/1361) سلیمانیه را نیز به قصد منطقه «زرائین» واقع در «پنجوین» ترک کردیم. این منطقه متشکل از دشتی است بزرگ که توسط کوهها و تپههای بلند محاصره شده است. اهمیت فوقالعاده استراتژیکی منطقه در اشراف داشتن کوههایش به سرزمینهای ایران میباشد. از اینرو نظام عراق برای حفظ و نگهداری این منطقه، حساب خاصی باز کرده بود. چون فرمانده عراق معتقد بود که اگر این ارتفاعات سقوط کند، سرزمینهای مجاور آن از جمله سلیمانیه حتماً سقوط خواهد کرد. بنابراین به محض اینکه وارد منطقه شدیم و هنوز حسابی خستگی از تنمان بیرون نرفته بود شروع کردیم به کندن خندق و کاشتن انواع مین، به ویژه مین ضد نفر «p.m». در عرض مدتی که آنجا بودیم، گاهوبیگاه خانوادههای عراقی که از ظلم رژیم عراق به تنگ آمده بودند، در حالی که از همه چیز خود گذشته و جانشان را کف دست گرفته بودند، از اطراف موضع ما به درون سرزمینهای ایران پناه میبردند. البته اگر ما متوجه آنها میشدیم، به هر وسیلهای بود، جلو آنها را میگرفتیم و دوباره آنها را به عقب برمیگرداندیم.
در تاریخ 24/12/1982 (5/9/1361) نیروهای ایران با به کارگیری واحدهای مختلف به منطقه ما حمله کردند و از آنجا که ما به هیچوجه آمادگی مقابله با تهاجم وسیع و سریع آنها را نداشتیم، خیلی زود مواضع خود را از دست داده، عقب کشیدیم. در طی این حمله، بخش زیادی از آن منطقه به دست نیروهای ایرانی افتاد، افراد زیادی از واحدهای موجود در منطقه، از جمله تیپ خودمان کشته، مجروح و اسیر شدند. خسارات سنگینی هم به تیپ وارد شد. از آنجا که من احتمال یک حمله مجدد و همچنین شکست دوباره تیپ را میدادم، تصمیم گرفتم هر طور شده، جان خود را نجات دهم. لذا یک شب که همراه واحد مهندسی سرگرم ایجاد استحکامات جدید بودیم، از فرصت استفاده کرده، فرار را بر قرار ترجیح دادم.
وقتی به خانه رسیدم، همه تعجب کردند؛ چرا که به طور ناگهانی و غیرمنتظره به نزدشان رفته بودم. ولی این تعجب و شگفتی باعث نشد که شور و نشاط و خوشحالی بیش از حدشان را ابراز نکنند. چند ساعت بعد، پس از این که حتی همه حرفهای ناگفتنی را به یکدیگر زده بودیم، با خود فکر کردم بهتر است اصل قضیه را برای آنها بگویم. اما همین که لب باز کردم، آنچنان ترس و اضطراب بر دلشان افتاد که نتوانستند حتی چند دقیقه هم تحمل کنند. آن همه شور و نشاط یکمرتبه از چهرههایشان رخت بربست. هر کدام به نحوی التماسکنان از من میخواستند که سریع به منطقه برگردم و خود را به واحدم معرفی کنم تا مبادا در زمره فراریان محسوب شده، بلایی سرم بیاید. اصرار زیاد آنها باعث شد که کمکم خودم نیز مردد شوم و به فکر تجدید نظر در تصمیمم بیفتم.
صبح روز بعد، هنگامی که هنوز شک و دودلیا م برطرف نشده بود، با زمزمههایی که از گوشهوکنار از دوستان و همسایگان به گوشم رسید، فهمیدم که کار از کار گذشته و نامم در لیست فراریها رفته است. بنابراین تصمیم خود را قطعی کرده، از انظار پنهان شدم. حدود یک ماه از فرارم از ارتش میگذشت که قانون جدید رژیم در رابطه با خدمت سربازی اعلام شد. در این قانون آمده بود که فرزندان تک خانواده میتوانند تمام دوران سربازی خود را در بغداد سپری کنند. با تصویب این قانون وضع عوض میشد و من هم که تنها فرزند خانواده بودم، دیگر مجبور نبودم که برای زنده ماندن و فرار از جبهه نبرد، از ارتش فرار کنم. بلکه اینک با پیوستن به واحدهای مستقر در بغداد میتوانستم به دور از هر خطری دوران سربازیام را تمام کنم. از اینرو با در دست داشتن مدارک کافی، سریع خود را به واحدم معرفی کردم و از آنجا به هنگ دفاع در بغداد منتقل شدم.
تمام مأموریتهای این هنگ که اکثراً از فرزندان افراد رده بالای نظام عراق و یا سرمایهداران تشکیل شده بود، در بغداد انجام میگرفت. مقر اصلی هنگ در پادگان نظامی «الرشید» بود و من مدت هشت ماه در این پادگان فقط و فقط ساعاتی را در برجهای نگهبانی پست میدادم. بنابراین از هر حیث موقعیت خوبی داشتم و از جنگ و گریز و میدان کارزار هم عملاً دور بودم. اما چیزی نگذشت که رژیم دوباره با اعلام قانونی جدید همه چیز را عوض کرد. قانون جدید فقط به بستگان کشتهشدهها و مفقودان اجازه میداد که دوران سربازی خود را در بغداد انجام دهند. با اعلام این قانون، من فهمیدم که همین روزها ما را به جبهه اعزام خواهند کرد، چون دیگر شرایط ماندن در بغداد را نداشتم.
بالاخره همانطور که انتظار داشتم، روز اخراج افرادی چون من از بغداد فرا رسید. آنها با صدور یک برگه، مرا حواله تیپ پیاده 603 تحت امر لشکر 21 ـ که در منطقه «قرهتو» یکی از نواحی «خانقین» مستقر بود ـ کردند. از بداقبالی من، قبل از اینکه پایم به منطقه برسد و با اوضاع و احوال آنجا آشنا شوم و دوباره به تق و توق جبهه ـ که مدتی به گوشم نخورده بود ـ خو بگیرم، ایرانیها دست به حملهای واقعاً وسیع و گسترده زده بودند. از اینرو وقتی من به آنجا رسیدم، منطقه یکسره دود بود و آتش و خون. نبرد با شدت زیاد ادامه داشت و واحدهای مورد هدف حمله (تیپهای 439 ـ 463 ـ 65 ـ 66 و 603) تاب مقاومت نیاورده و در حال از هم پاشیده شدن بودند. بالاخره هم پس از پنج روز نبرد سخت و سنگین تیپهای مذکور مجبور به عقبنشینی شدند.
تیپ جدید من (603) که انگار بیش از همه ضربه خورده بود برای سازماندهی مجدد یا بهتر بگویم برای بازسازی کامل خود را از منطقه کاملاً عقب کشید و بالاخره پس از یک تلاش گسترده یک ماهه، تیپ نیمهجان 603 ظاهراً شکل و شمایل یک تیپ کامل را به خود گرفت. هرچند که به دلیل ضعف روحی افرادش از درون پوسیده و توخالی بود و مطمئناً نمیتوانست نقش یک تیپ کامل را بازی کند. به هر جهت، ما را دوباره راهی جبهه کردند. البته این مرتبه، مقصد ما منطقه «احمد رومی» بود. دیگر مطمئن شده بودم که قدم من بد است، چون به محض این که وارد منطقه شدیم، نیروهای ایرانی مثل صاعقه بر ما نازل شدند و با در هم کوبیدن واحدهای مجاور تا منطقه «قرهچولان» که تقریباً در عمق خاک عراق است پیش رفتند. در میان آن همه رگبارهای بیامان و ترکشهای فراوان، با این که خطر دور سرمان میچرخید، ولی باز هم ناخودآگاه محو تماشای جوانهای ایرانی شده بودم که بیپروا و شجاعانه هرچه مانع سر راهشان بود، در هم میکوبیدند و پیش میآمدند. اندکی بعد وقتی به خود آمدم، فصل سیاه زندگیام را خاتمه یافته و فصل نوینی را در مقابلم گشوده دیدم. جوانهای ایرانی ـ که به چند قدمی ما رسیده بودند ـ با گشادهرویی ما را به پیش میخواندند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 4222
http://oral-history.ir/?page=post&id=8095