اسراری از درون ارتش عراق-4
ترجمه: حمید محمدی
10 شهریور 1397
دژ بیوفا
قناصهچی
ـ این تیرها از کجا شلیک میشود؟!
فرمانده یکی از تیپهای گارد ریاست جمهوری در حالی که همچنان ما را به پیشروی به سمت منطقه «السده» ترغیب میکرد، با تعجب و شگفتی این کلمات را به زبان آورد. نیروهای ما مواضع واحدهای ایرانی در آن منطقه را طی عملیات «العزیر» در سال 1985 (1364) به شدت کوبیده بودند و برای همه یقین حاصل شده بود که آنها یا تار و مار شده یا عقبنشینی کرده بودند. پس با این حساب مواضعی که ما به سمت آنها در حال پیش رفتن بودیم، میبایست خالی باشد و بیخطر، به همین جهت، ترس و وحشت چندانی در دل نیروها جای نگرفته بود و فرمانهای پیدرپی فرمانده تیپ، گامهای آنها را برای رسیدن به مواضع سریعتر میکرد. ولی گویا هیچ کس از هیولای مرگی که در آن سوی مواضع به کمینشان نشسته بود، خبر نداشت. تا اینکه گلولههایی غیرمنتظره از نقطهای نامعلوم به سوی نیروهای ما باریدن گرفت و چند نفر را نقش زمین کرد و بذر وحشت را در دلها کاشت. همه هراسان این سو و آن سو را نگاه میکردند، ولی نتیجهای عاید کسی نشد.
دوباره این صدای فرمانده تیپ بود که با رنگوبویی از حیرت و دلهره به گوش ما میرسید:
ـ مگر ایرانیها از آن مواضع عقب ننشستهاند؟ پس این گلولهها از کجا به طرف ما میآیند؟!
انگار آن همه هیاهو و سر و صدای نیروهای خودی راهی به گوشم نمییافتند و تنها صفیر دلخراش گلولهها که وقفههای کوتاه سکوت آنها را به هم گره میزد چون آهنگ مرگ، پردههای گوشها را به لرزش درمیآورد و دلها را مملو از ترس میکرد.
فرمانده که تا حدی خودش را باخته بود، همچون موجگرفتهها از اینسو به آنسو میدوید و روی هر نقطه بلندی که میرسید، نگاهش را از داخل دوربین قویاش روی موضع جلویی میچرخاند تا نقطه شلیک گلولهها را بیابد. ناگاه دوربین را گذاشت زمین، به هوا پرید و دستهایش را مثل بچههای ذوقزده به هم کوبید و دیوانهوار فریاد کشید:
ـ بالاخره پیدایش کردم، دیدمش!... خودشه... بله خودشه!
همه چشمها به سوی آن نقطه دوخته شد. سنگری بود استتار شده در میان علفهای هور که کمی جلوتر از موضع اصلی و متروکه ایرانیها قرار گرفته بود. مسلماً اگر محل آن سنگر پیدا نمیشد، ترس افتاده در دل نیروها اجازه نمیداد که آنها به راحتی برای استقرار در مواضع خالی قدم به پیش بگذارند.
بالاخره فرمانده چند نفر از نیروهای نسبتاً شجاع را برای به دام انداختن افراد مستقر در آن سنگر به جلو فرستاد. آنها آرامآرام و با آرایشی غافلگیرکننده به پیش رفتند. کمکم سنگر را محاصره کرده، از چند طرف به آنجا نزدیک شدند تا آنها رابه دام بیندازند.
اما وقتی خوب به آن نزدیک شدند، جز یک قناصهچی، هیچکس دیگری را آنجا نمییابند. به هر حال یکمرتبه میریزند روی سرش و قبل از اینکه فرصت عکسالعملی بیابد، او را میبندند.
آن قناصهچی نترس و بیباک ظاهراً از عقبنشینی دوستانش از خط اول ـ که کمی عقبتر بود ـ خبردار نشده و همانجا مانده بود و با خیال راحت افراد ما را هدف میگرفت و آنها را نقش زمین میکرد. سنگرش پر بود از پوکههای فشنگ و قوطیهای خالی کنسرو. معلوم بود که او مدتها آنجا بوده، شاید هم قصد داشته همینطور آنجا بماند و گلولههایش را یکی ـ یکی در سینه افراد ما بنشاند.
مدالی از ترکش
مدال شجاعت. این تنها آرزویی بود که در دل فرماندهمان، سرهنگ ستاد «محمود جوهر» خیمه زده بود و او را لحظهای آرام نمیگذاشت. البته او آدم بیمبالاتی نبود. به همه چیز فکر میکرد و همه کاری میکرد، اما فقط با یک هدف و آن هم رسیدن به آرزوی دیرینهاش یعنی مدال شجاعت بود و بس!
سرانجام همه چیز به طور ناگهانی بر وفق مراد او پیش رفت.
یک شب در عالم رؤیا خود را خبردار در مقابل صدام میبیند. بعد صدام در حالی که لبخندی از رضایت روی لبهایش میرانده، مدال شجاعت را روی سینهاش میآویزد.
شاید شوق و ذوق بیش از حد او باعث شده بود که از خواب بپرد و متوجه شود که در عالم واقعیت هیچ نشانی نه از مدال هست و نه از آن رؤیای شیرینش. آن روز ماجرای خواب سرهنگ دهان به دهان نقل میشد تا جایی که دیگر کسی در مقر نمانده بود که از آن ماجرا بیخبر باشد. البته خود سرهنگ اینطور میخواست، چون او با آب و تاب خاصی برای اطرافیانش گفته بود که خوابش به زودی تعبیر میشود و رؤیایش به واقعیت مبدل خواهد شد.
از این به بعد، حوادث یکی پس از دیگری دست به دست هم میداد و در خیال او زمینههای تعبیر خوابش فراهم میشد. مدتی نگذشته بود که او به عنوان فرماندهی تیپ 70 زرهی مأمور حمله به بلندیهای «الدراجی» در شرق «زرباطیه» و عقب راندن ایرانیها و پس گرفتن آن بلندیها شد. او مطمئن بود که این عملیات در واقع تعبیر خوابش خواهد بود و در این خیالبافیها ذرهای هم شک به خود راه نمیداد.
بالاخره روز 29 ژوئیه/ جولای 1983 (7 مرداد 1362) همه چیز برای حمله مهیا شده بود و سرهنگ آرزومند برای رسیدن لحظه شروع حمله واقعاً بیتابی میکرد. او تقریباً همه چیز را تمام شده میدید که سروکله افراد واحد اطلاعات که خبرهای بدی برای سرهنگ داشتند، پیدا شد. آنها میگفتند که ایرانیها افرادشان را در موضع چند برابر کردهاند و با این حساب ما نمیتوانیم بر آنها مسط باشیم. در مجموع آنها با انجام حمله، حداقل در آن زمان موافق نبودند. ولی گوش سرهنگ ـ که آخرین گام برای رسیدن به مدال شجاعت را صدور فرمان حمله میدانست ـ به این حرفها بدهکار نبود و ظاهراً برای اینکه هم دل مخالفها را به دست آورد و هم خودش را توجیه کرده باشد، سرسری نگاهی از داخل دوربینش به موضع ایرانیها انداخت و با سخنی ساختگی گفت:
ـ بیایید نگاه کنید، اصلاً خبری نیست. همه چیز عادی است، طبق برنامه! هیچ دلیلی برای ترس و نگرانی وجود ندارد!
ـ آخه قربان...!
ـ آخه نداره... همه چیز طبق برنامه انجام میشود!
اما از این طرف، دل سربازها مثل سیروسرکه میجوشید. از شدت ترس و اضطراب قلبهایشان به تاپ تاپ افتاده بود، تصور صحنهای که تا دقایقی بعد در مقابل چشمها خواهد بود، زانوها را سست کرده بود و رمق را از وجود بیرون میکشید. سرهنگ جز مدال به هیچ چیز نمیاندیشید و سربازها جز مرگ و ترس، فکری به ذهن خود راه نمیدادند.
وقتی اصرار سرهنگ انجام حمله را قطعی کرد، هیولای وحشت بیش از پیش ما را در کام خود کشید. هیچ کدام نمیدانستیم تا دقایقی یا ساعتی بعد چه بر سرمان خواهد آمد، ولی به طور حتم، سرنوشت شومی را که به انتظارمان نشسته بود، در پیش رویمان میدیدیم. برای آخرینبار نیروها را سازماندهی کرده و فرماندهان هنگها و گروهانها برای گرفتن آخرین دستورها در کنار سرهنگ ـ که در حال سوار شدن به ماشین فرماندهی بود ـ جمع شدند.
هنوز اولین کلمات از دهان سرهنگ خارج نشده بود که ناگاه غرشی عظیم پرده گوشها را به لرزه درآورد و در پی آن، انفجاری مهیب همه را زمینگیر کرد. لحظاتی بعد که ستون دود و غبار غلیظ انفجار از جلو چشمها کنار رفت، منظرهای در مقابلمان نمایان شد که در یک آن، ترس و اضطراب ناشی از انفجار و حمله را فراموش کرده، اندکی احساس آرامش کردیم.
آنچه در مقابلمان بود، چیزی جز جسد متلاشی شده سرهنگ نبود؛ سرهنگی که همیشه در فکر رسیدن به مدال شجاعت بود، به جای مدال شجاعت صدام، ترکش بزرگی بر سینهاش نشسته بود و او را برای همیشه از فکر مدال راحت کرده بود.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 4067
http://oral-history.ir/?page=post&id=8029