یادداشتهای خرمشهر - 6
شهید بهروز مرادی
16 مرداد 1397
بسمهتعالی
راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابراین مجبورم گاهی از پرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهیهای ته رودخانه. نامه قبلی را که نوشتم (بعد از پیدا شدن استخوانهای محمودرضا دشتی) سخت پریشان بودم، و دلم میخواست یک بندهخدایی یک سیلی محکم توی گوشم میزد، تا لااقل بهانهای برای گریستن پیدا میکردم. اما خوب چه کنیم که خیلی از بغضها در گلو خفه میشود.
هنوز اشک در چشممان نخشکیده یک اتفاق دیگر میافتد، و اینجا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثهها و لحظهها و صحنهها کمتر حاصل میشود.
تا میآیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماهها، مثل واگنهای قطار پشت هم از جلو تو میگذرد؛ که توی هر کدام از این واگنها، انباری از خاطرهها نهفته است؛ و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشهای مثل این اتاق که من در آن نشستهام، آرامشی حاصل شد، تازه میفهمی که ای بابا کجا بودهای و حالا کجا آمدهای؟
آن روز توی کوچهها دنبال یک فرغون میگشتی که مجروح تیرخوردهای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز تو کوچههای پشتِ گلفروشی، جنازه «سامی» و «محمود» به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آنها بر دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه آسمان، خط سرخ میکشید که آی به دادِ ما برسید، بچهها دارند قتلعام میشوند؛ و کسی پاسخگو نبود بهجز خدا.
خدایا کجا بودیم؟ چه بر ما گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی میداند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی میداند؟ آیا کسی میداند که توی کوچههای شهر، خون این حماسهآفرینان در میان دودِ خاکستری انفجار خمپارههای خصم، چهسان بر زمین میریخت؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرزها باز میشد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور میزدیم؟ و در زیر سرخی نور چراغها و در میان دود سیگارها، جامی شراب سرخ مینوشیدیم و اگر حالی باشد به رقص و پایکوبی... ایندو کجا؟ آندو کجا؟ این سرخی کجا؟ آن سرخی کجا؟
آی مردههای متحرک به خود آیید که ما مرده دیدهایم. آی بزککردههای شمال شهر، آی بزککردههای شمال ایران، آی بندر انزلی... آی دلقکهای سیرک، که دوست دارید بر شما بخندند؛ آی بیچارهها، آی شما که روسریتان شلوول است ـ مثل ارادهتان. آی شکمگندهها، آی میمونهای آبستن، آی شما که وقتی سگتان میمیرد، عزا میگیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را میبینید خوشحال میشوید... کجای کارید؟
آی شما که روی دیوار محلهتان نوشته است: در بهار آزادی جای آبجو خالی ـ و مردی در این محل نیست لجنی روی این شعار بکشد. شماها کجای کارید؟
آی مردههای متحرک... ما مرده دیدهایم، اگر شما ندیدهاید ما دیدهایم. ما جنازههای بوکرده عراقیها را دیدهایم و شما را هم دیدهایم ما جنازههای بادکرده و کرمزده عراقیها را دیدهایم. فرقتان این است که هنوز میخورید و میخوابید و هنوز نشخوار میکنید. اما به زودی کرم خواهید زد، زیاد بر تن خود عطر نمالید که آب در هاون کوبیدن است. شما هنوز از روزی خداوند بهره میبرید ولی شاکر نیستید و لابد حق همه دارید، چون شما قبلاً شاگردان درگاه اعلیهرزه بودهاید، و از خوان بیپایانش بهرهمند.
مرا بگو خوشحال هستم از این که آرامشی حاصل شده و میتوانم دمی به گذشتهها فکر کنم، غافل از این که تازه اول کار است. گفتم چند روزی از جبهه خارج شوم، برای روحیه خوب است. غافل ـ که انسان در پشت جبهه زندهبهگور است. ما هم سرِ خَرِ مُلا را کج کردیم برگشتیم همینجا که بودیم.
بعد از مرخصی شهریور ماه 1361
آبادان؛ پرشین هتل؛ اتاق 223
بهروز مرادی
بسمالله الرحمن الرحیم
سلام. امیدوارم که در همه حال، لطف خدا شامل حال تو باشد. باید ببخشی از این که مدتی است در نوشتن نامه کوتاهی کردهام. هر بار که خود را مهیا برای نوشتن میبینم، در خود احساس میکنم که کوهی از اندوه و نگرانی بر دوشم سنگینی میکند و همین باعث میشود که از ابراز آن خودداری کنم.
گاه احساس میکنم آنچه را که با آن درگیر هستیم یک درد است، و برای درمان آن، چاره را سخت میبینم. مریضهای عادی با یک قرص و آمپول مداوا میشوند و اما آنچه ما را دربر گرفته میکروب و ویروس نیست بلکه چیزی است که بیشتر، شعلههای سرکشی را میماند که بندبند وجودمان را میسوزاند. فریادگری هستیم که فریادی از او شنیده نمیشود. بهجز خدا، با چه کسی باید سخن گفت؟
گویی در این انقلاب تنها ماندهایم. کسی نیست که بفهمد ما چه میگوییم؛ دوستانمان یکییکی میروند ـ و دیگران هم در انتظار... میروند و میرویم، تا شاید آیندگان را راهگشا باشیم. به هر کجا که میرویم غریب هستیم. همه با ما بیگانه شدهاند. و ما خود نیز، از خود بیخودان را میمانیم. آنها از اینکه ما به راه جنگ کشیده شدهایم، برایمان دل میسوزانند. گویی ما به منجلاب فسادی افتادهایم که برای نجات، نیاز به منجیانی آنچنانی داریم!
راضیه؛ باید مرا ببخشی که برای تو دردنامه مینویسم. از ابراز همه آنچه که در سینهام انباشته است خود را ناتوان میبینم. اما خوشحال هستم که لااقل کسی هست که برای او حرفهایم را بگویم.
ما هرچه در زندگی داشتیم به امان خدا رها کردیم؛ دنیا را گذاشتیم برای اهلش؛ برای آنها که دوست دارند مثل حیوان باشند، بدون این که تعهدی در قبال دیگران احساس بکنند. همیشه در معرض مهاجمان مغرض واقع هستیم که، چرا رفتهاید آنجا آشیانه کردهاید. گویی مِلک خدا، ملک آنها است، و برای ورود به آن اجازه از حضرات باید داشت.
درد من این است که بعد از این همه مدت باید به بعضیها فهماند که این کشور در حال جنگ است؛ و بدتر از آن باید گفت که انقلابی شده... و حالا در زمانی واقع شدهایم که جوانهای از خودگذشتهاش هر لحظه در خون خود میغلتند تا از کیان اسلامی خویش دفاع کنند.
هرزهها و ولگردهای سیاسی، کیسه بهدوشان دزد و راهزن، به همراه روشنفکران کور و خوشگذران در داخل و خارج، عربده میکشند و خوشباوران شبکور، داخل مستراحهای چلوکبابیها یا مساجد؛ به سوراخ پر از مدفوع توالت. چنگ میاندازند تا شاید صلحی را که آرزومندند، حاصل کنند. غافل از اینکه برای به دست آوردن صلح نیز باید مبارزه کرد. احمقها نمیفهمند که چه میکنند؛ و خدا را شکر که در نهایت حماقت بهسر میبرند و در پیچوخم سبیلهای انبوه خود، به دنبال آرزوهای گمشدهشان میگردند.
آنها که دزدانه به نفع صلح، داخل مستراحهای اینجا و آنجا چیز مینویسند، بزدلهایی هستند چون کشتی بدون ناخدا؛ که بهتر است همانجا لنگر بیندازند و هوای آزادیخواهی و صلحطلبی را با همه توان بالا بکشند.
...اما اینطرف قضیه؛ اکبر شهید شد، و او را توی کوچههای خلوت و خاموش آبادان تا قبرستانی که شما آن را دیده بودید، حمل کردند؛ و برای وداع با او بهجز اندک رزمندگان همدوشش، چند تا زن پیر و جوان بودند که یکی مادر او و دیگری همسر جوان و داغدیدهاش بود. امروز هم علی را منجمد و یخزده به قم آوردند و در ردیف دیگر شهدا کاشتند، و پریروز هم داخل خرابههای شهر، یک جمجمه انسان پیدا شد که گویا از قربانیان روزهای اول جنگ باشد؛ در حالی که هیچ استخوانی از اعضای دیگر او وجود نداشت. همه این سختیها را میشود تحمل کرد. اما درد اینجاست که چرا هنوز که هنوز است همه سرگرم مسائلی جزئی هستیم. هر کس دیگری را آماج تهمت و افترا قرار میدهد و خود را مبرّی و مطهّر میداند.
گویی قلبها همه قیراندود شده، و چشمها را پردهای سیاه فراگرفته، زبانها سرخ و زهرآگین است و قدمها همه سست و لرزان، چون ارادههایشان در تلاقی با سختیها.
حرص میزنند. چون موش، هر کس به سوراخ خودش خزیده، شکمها انباشته از مالی است که در حلالی آن شک باید کرد حرفها هم دوپهلوست. صداقت کلام و شیوایی بیان، گویی به گور سپرده شده، بازار قسمهای دروغ به اوج رسیده و انصاف و مروت و مردانگی به پایان.
توی ترازوی کاسب محل، یک طرفش جنس مشتری است و طرف دیگرش سنگ پدرسوختگی. اگر حرف هم بزنی گستاخ است و بیحیا، تو را با توپ و تشر میخکوب میکند.
انقلاب به مانعی بزرگ (هواهای درونی) رسیده و برای عبور از آن خیلیها در گل گیر کردهاند؛ و بلندپروازان و دوراندیشان، به سرعت نور عبور کردهاند؛ گویی مانعی در بین نبوده و اکنون در معراج، به صف سرخجامگان پیوستهاند و حریصان و دنیاطلبان چنان درجا زدهاند که بوی تعفن، محیطشان را پوشانده. امروز خداوند نعمت خودش را شامل حال ما بندگان نموده و با اعطای این نعمت بزرگ، همگی در معرض یک آزمایش الهی قرار گرفتهایم.
جنگ به پیش میرود و نقزنهای حرفهای درجا میزنند. جنگ به پیش میرود و راحتطلبان عافیتجو خودشان را به صندلی حب و جاه طنابپیچ کردهاند؛ و در عزای از دست رفتن آزادیهای دموکراتیک سینه میزنند. جنگ به پیش میرود و کاروان سلحشوران حماسهآفرین، با گامهای محکم، کرمهای ریشهخوار را زیر پا له میکنند و دلهای ضعیف را درون سینهها به لرزه وامیدارند. جنگ به پیش میرود و مدعیان دروغین خلق، در پس شعارهای رنگووارنگ، استفراغِ اربابانِ خود را نشخوار میکنند.
کرکسها و لاشخورها در انتظارند تا روزی بر این انقلاب فرود آیند و هر کدام تکهای را به یغما ببرند و این ما هستیم که با مبارزه خود آرزوهای آنها را به گور خواهیم فرستاد؛ و انشاءالله همه این سختیها، سپری خواهد شد. و خدا کند که همه از این آزمایش بزرگِ الهی، سربلند و پیروز بهدر آییم؛ و به جای پرداختن به منافع خود، به منافع انقلاب بپردازیم.
به جای دعوت به رخوت و سستی، دعوت به استقامت و پایداری کنیم و به جای رندی و تهمت و افترا، دروغ و تقلب و خودخواهی، فداکاری و مردانگی و انصاف و مروت و مبارزه پیشه کنیم تا به یاری خدا نصرت و پیروزی حاصل شود. خداوند عمر نوح به امام عزیز عنایت فرماید.
خرمشهر ـ اول محرم
26 شهریور 1364
تعداد بازدید: 3638
http://oral-history.ir/?page=post&id=7968