رازها و شوخیهای شهیدان جنگ
مریم رجبی
07 مرداد 1397
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستونودوسومین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه، چهارم مرداد 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم، داوود امیریان، حسنعلی دروکی و حمید جهانگیر فیضآبادی به بیان خاطرات خود از دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران پرداختند.
راه تشخیص ما از آنها
راوی اول برنامه، داوود امیریان، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس بود، وی گفت: «روزهای سال 1366 یا 1367 روزهای عجیبی بود، اواخر سال 1366 موشکباران تهران شروع شد، پنجم یا ششم فروردین وقتی من شیمیایی شدم و به تهران آمدم، از خلوت بودن تهران وحشت کردم، حتی یک مغازه در خیابان جمهوری یا چهارراه ولیعصر(عج) باز نبود. در اواخر سال 1366 و اوایل سال 1367 هم اختلافات سیاسی شروع شده بود و انگار جبهه و جنگ را فراموش کرده بودند؛ به همین دلایل عراق قدرت گرفت، فاو را گرفت و به شلمچه نزدیک شد و تیر سال 1367 قطعنامه 598 پذیرفته شد. بعد از پذیرفتن قطعنامه، عراق یک حمله وحشتناک دیگر کرد. نیرو کم بود، آب و امکانات نبود، رزمندهها در تنگه ابوقریب جنگیدند و بسیاری از آنها بر اثر تشنگی شهید شدند. در این وضعیت از اسلامآباد و غرب منافقان وارد شدند. مسعود رجوی مزدور بودنش را ثابت کرده بود. من در آن سال (1367) حدود سوم یا چهارم مرداد به پادگان دوکوهه رسیدم، آنجا سوت و کور بود، بچهها رفته بودند تا با دشمن بجنگند، من نمیدانستم باید چهکار کنم که یکی از دوستانم را دیدم، او گفت که طرف اسلامآباد شلوغ است، من هم در ماشینشان نشستم و به آنجا رفتیم. من پلاک و کارت جنگی داشتم و این بسیار مهم بود، ما رسیدیم و وارد عملیات شدیم. آنقدر اوضاع قاطی بود که بسیاری از بچههایی که آمده بودند، لباس شخصی به تن داشتند، زیرا واقعاً منافقان داشتند میآمدند. شهید صیاد با هوانیروز آمدند و پشت جبهه منافقان را بمباران کردند و راه را بستند تا عراق نتواند به آنها تدارکات برساند. منافقان به تنگه چهارزبر آمدند و اصلاً فکر اینجا را نکرده بودند که از آن طرف هوانیروز آمد و از این طرف هم بچههای ما آمدند و آنها در آنجا گرفتار شدند.
یکی از تلخترین عملیاتهایی که در آن شرکت کردم، مرصاد بود. صرف نظر از منافق و مزدور بودن طرف مقابل، ایرانی بودند و این بسیار عجیب بود. زن و مرد با هم قاطی بودند و مشخص بود زنهایی که در بین آنها هستند، حتی توانایی راه رفتن هم ندارند و آموزش درستی هم ندیدهاند. آنها هموطن بودند و گول خورده بودند و دیدن این صحنهها ما را اذیت میکرد. در یک موقعیتی آنها آمدند و بچههای گردان مسلم را گرفتند و در اتاقهای روستایی زندانی کردند. وقتی بچههای خودمان رسیدند، آنها مسلم، مسلم میگفتند، بچههای ما فکر کردند که آنها عراقی هستند و دارند میگویند که مسلمان هستند، آنها داد میزدند که ایرانی هستیم و بدبختی اینجا بود که منافقان هم ایرانی بودند، آنها هم دقیقاً مثل ما لباس خاکی پوشیده بودند، تشخیص خیلی سخت بود، تنها راه تشخیص ما از آنها، همان پلاک و کارت جنگی بود. برای اینکه درس عبرت شود، یکسری از این منافقان را دار زده بود، منافقان هم زمانی که بچههای ما را میگرفتند، آتش میزدند! آنها با آن همه نیرو آمدند و در عملیات مرصاد شکست خوردند. تعداد بسیاری از آنها اسیر و تعداد بسیاری هم کشته شدند. از آنجایی که مسعود رجوی آدم حیلهگری است، زمانی که بعد از عملیات منافقان برگشتند، برنامهای را چید و گفت که شما زمانی که برای جنگ با جمهوری اسلامی رفتید، فکرتان پیش زن و بچههایتان بود، شما باید از بند زن و بچه رها شوید، باید از هم طلاق بگیرید. خانم نادره افشاری یکی از زنان عضو سازمان مجاهدین بود. او کتاب میخواند و به ادبیات علاقه داشت. این خانم مسئول پرورشگاهها، مهمانسراها یا آموزشگاههایی بوده که بچههای منافقان را در آنجا نگهداری میکردند. او کتابی به نام «عشق ممنوع» دارد که خاطرات آن مکانها را در آن نوشته است، در آن کتاب ثابت شده که آنها برای رسیدن به اهدافشان از هیچ کاری فروگذار نمیکردند و باید خدا را شاکر باشیم که بر این مملکت حکمفرما نشدند.»
از خرمشهر تا سوریه
راوی دوم برنامه، حسنعلی دروکی بود، وی گفت: «ما دو گروه بودیم که از چپ و راست جاده میرفتیم تا برای دشمن کمین بگذاریم، آنها ما را دیدند، یکی از آنها سیگار روشن کرد و شهید محمود کاوه نیز آنها را دید، داد زد که بلند شوید، من میترسیدم و بلند نمیشدم. با چشمهای خودم میدیدم که فشنگهای رسام از لای پای شهید کاوه رد میشوند. با خودم فکر کردم اگر آن تیرها به شهید کاوه نمیخورد، پس به من هم نمیخورد، پس بلند شدم و درگیری را شروع کردم. با اولین تیری که زدم، ترسم ریخت.»
دروکی ادامه داد: «قبل از اینکه خرمشهر آزاد شود، یک کانالی بود که چپ و راست این کانال آب داشت. دشمن بر سر این کانال ضدهوایی گذاشته بود. ضدهوایی چیزی است که اگر 11 نفر پشت هم بایستند، تیر آن از هر 11 نفر رد میشود. شب، زمانی که بچهها عملیات را شروع کردند، به ضدهوایی خوردند و برگشتند و زمانی که روز شد، عراقیها روی آن 10 تا 15 نفر از بچههایی که مجروح شده بودند، بنزین ریختند و آنها را آتش زدند. من خودم بعد از یک هفته که خرمشهر آزاد شد، آمدم و به همراه بقیه آنها را جمع کردیم.»
این رزمنده دفاع مقدس گفت: «ما در سال 1364 عملیات کردیم تا در والفجر8 فاو را بگیریم، غواصها خطشکن بودند و بهترین عملیاتی بود که بچهها انجام دادند. اولین روزهای سال 1365 مصادف با سیزدهم رجب بود، دشمن میخواست به دلیل همین اعتقاد ما، ضربهای در همان روزها به ما بزند، پس شدیدترین پاتک را شروع کرد تا فاو را از ما بگیرد. ساعت دوازده یا یک شب بود که عملیات شروع شد. من در خط بودم. به سمتی رفتم و دیدم که سه نوجوان بسیجی در حال شلیک کردن هستند، آنها نگران بودند که اگر فشنگ تمام شد، چهکار کنند. من حدود 10 ثانیه رفتم تا جعبه مهمات را بیاورم، تا برگشتم دیدم که بدنهای هر سه نفرشان از کمر جدا شدهاند، یک نفر را صدا زدم و گفتم که پاهایشان نباید قاطی شود. بچهها تا ساعت 10 صبح ایستادگی کردند و حتی یک متر هم عقبنشینی نکردند.»
دروکی در پایان گفت: «یک جوان افغانی بود که خانوادهاش در عراق زندگی میکردند و با یک خانم دمشقی عقد کرده بود. من ماه رمضان سال پیش در سوریه بودم. آن جوان افغانی در آن گرما روزه میگرفت و نمازش را اول وقت میخواند. او آمد و از مسئولمان یک وام خواست تا زنش را به خانهاش ببرد، اما یک عملیاتی پیش آمد و با هم به آن عملیات رفتیم. من به او گفتم از آنجا که رد میشوی، مواظب باش، داعشیها تو را میبینند، او خم شد و از آنجا رد شد و تک تیرانداز او را ندید. موقع برگشت ما داشتیم صحبت میکردیم، او هم یادش رفته بود، خم نشد و تک تیرانداز به مغز او شلیک کرد و زمانی که من به کمکش رفتم، به پای من هم شلیک شد. ما را با هم به بیمارستان بردند، اما او شهید شد.»
سیزده شهید به خوابم آمدند
راوی سوم برنامه، حمید جهانگیر فیضآبادی، نویسنده کتاب «جنون مجنون» بود، وی گفت: «زمانی که داشتم این کتاب را مینوشتم، حداقل 13 شهید به خوابم آمدند. من داشتم در مورد شهید جلیل محدّثیفر، فرمانده گردان غواصی یاسین مینوشتم. زمانی که او شهید شد، محمدرضا سمندری فرمانده گردان شد. این دو نفر همدیگر را بسیار دوست میداشتند. بعد از شهادت محدّثیفر، حدود یک هفته از سمندری خبری نبود، او از فراغ جلیل به کوه و بیابان زده بود. زمانی که من مشغول نوشتن این قسمت بودم، در مورد معرفی سمندری به عنوان فرمانده گردان شک کردم و از آنجایی که حرفهای من بعدها به عنوان سند استفاده میشود، چیزی درباره این موضوع ننوشتم، خوابم برد. در خواب دیدم که شهید سمندری آمد و گفت که من به عنوان فرمانده گردان یاسین معرفی شدم، این را در کتاب بنویس.»
آرپیجیزن سیزده ساله
وی ادامه داد: «ما در عملیات والفجر8 به طرف نهر خَیِّن میرفتیم تا پلی که بچهها روی نهر زده بودند را منفجر کنیم، زیرا عراقیها پاتک زده بودند و میخواستند شهرک ولیعصر(عج) را بگیرند تا به بچهها فشار بیاورند و آنها فاو را رها کنند. آتش بسیار سنگین بود، طوری که در کل زمانی که من در جنگ بودم، این حجم از آتش را ندیده بودم. حدود ساعت 4 یا 5 عصر بود، نزدیک نهر رفتیم، از جمع ما که برای تخریب پل آمده بودیم و حدود 16 یا 17 نفر بودیم، 4 نفر باقی مانده بودند. در این فکر بودیم که چگونه پل را منفجر کنیم، تیربارچی عراقی به سمت ما شلیک کرد، یک گلوله به شکم عطارباشی خورد و افتاد و سه نفر ماندیم. بیسیمچی ما که زارع نام داشت، کنار من و در دسترس تیربارچی خوابیده بود، ما به او اشاره کردیم که سینهخیز به سمت ما بیا، تیربارچی تو را میبیند. کوله او سنگین بود و نمیتوانست سینهخیز بیاید. دستش را دراز کرد تا من کمکش کنم. دستش را که گرفتم، تیربارچی او را دید و ما را به رگبار گرفت. گلوله از یک طرف مچ دستم رد شده و از طرف دیگر بیرون آمده بود. گلوله گلوی زارع را هم شکافته بود. او برگشت رو به آسمان کرد و خندید و سپس سرش را کنار پای ما گذاشت و شهید شد. هوا تاریک شد و بچهها آمدند و ما را به عقب آوردند.
در همان منطقه در شب عملیات کربلای5 یگان ما مأموریت عبور از نهر خین و جزیره بوارین و فشار آوردن به شهر بصره را داشت. ما منتظر بودیم تا غواصها خط را بشکنند و سپس با پلی که بچههای مهندسی ایجاد میکنند، به آن طرف جزیره بوارین برویم و خاکریز دشمن را منفجر کنیم تا بچهها از این خاکریز شکافتهشده رد شوند و از سمت جزیره امالرّصاص رد نشوند که تیر بخورند. ما منتظر بودیم که دیدیم حدود 40 نفر از بچهها زیر پل را گرفته و دارند میآورند. من در بین آن افراد چشمم به یک نوجوان بسیجی 13 ساله خورد که روی پیشانیبندش یا زهرا(س) نوشته بود. این 13 ساله آرپیجیزن ما بود و از آنجا که دستش نمیرسید پل را بگیرد، با آرپیجی زیر پل را گرفته بود. در همان زمان تیربارچی عراق بچهها را دید و شلیک کرد و من دیدم که حدود 20 تا 30 نفر از بچهها روی هم افتادند و شهید و مجروح شدند. سپس شش هفت نفر از بچهها که فکر کردند آن سمتی که من نشستهام امن است، آمدند و کنار من نشستند، ناگهان نفهمیدم آرپیجی از کجا شلیک شد، فقط چند دست و پا روی آسمان دیدم. همینطور که بچهها را به سمت کانال میفرستادیم تا برگردند، یک لحظه شنیدم که کسی ناله میزند و میگوید: خاموشم کنید، دارم میسوزم، برگشتم و دیدم که همان بسیجی 13 ساله ما روی زمین افتاده، آرپیجیاش آتش گرفته و آتش دارد از پشتش زبانه میکشد. ما سعی کردیم کوله آرپیجی را از بدنش باز کنیم، اما کوله را آنقدر محکم بسته بود که باز نمیشد، ما نتوانستیم کاری کنیم و بدن این بسیجی در آتش سوخت.»
شوخیهای شهید امیر نظری
این رزمنده دفاع مقدس گفت: «ما در واحد تخریب، شهیدی به نام امیر نظری داشتیم که بمب شادی و روحیه بچههای تخریب بود. یکبار صادق آهنگران آمده بود که در مقر یکی از تیپهای لشکر امام رضا(ع) نوحه بخواند. جمعیت زیادی آمده بودند. زمانی که مراسم تمام شد و رزمندهها میخواستند از در کوچک مسجد بیرون بیایند، من با امیر نظری بیرون آمدم و او گفت که میدانی الان وقت چه چیزی است؟ الان وقت گاز اشکآور است! او همیشه گاز اشکآور را مثل یک سیگار در جیبش میگذاشت. یک پیرمرد تدارکاتی در آنجا بود، از امیر خواست تا سیگارش را برایش روشن کند، بعد هم آن گاز اشکآور که شبیه سیگار بود را زیر سیگار آن بنده خدا گرفت. دود سفیدی در چشمهای او رفت و شروع به گریه کردن کرد و ما فرار کردیم. در آنجا همه داشتند گریه میکردند و هیچ کسی نمیتوانست کفشش را پیدا کند و داد میزدند که شیمیایی زدهاند! امیر نظری چندین عروسی را در مشهد با گاز اشکآور خراب کرد! جوری که نگهبان دم در گذاشته بودند که امیر نظری را راه ندهد. در عروسی جلیل محدّثیفر، زمانی که جلیل میخواست لباسش را دربیاورد و لباس دامادی بپوشد، وقتی به لباسهای آخرش رسید، امیر حولهای که دور جلیل گرفته بود را رها و فرار کرد و همانطور که میرفت، گفت که بچهها «جلیل لختش قشنگه، جلیل لختش قشنگه!» امیر رفت و آخر شب، موقع عروسکِشان آمد. زمانی که میخواستیم راه بیفتیم، دیدیم که یک لنگه در را روی سرش گذاشته و به سمت کوچه در حال فرار است. پدر و برادر عروس دنبالش دویدند که در را سر جایش بگذار، مردم میخواهند به دستشویی بروند!
در فاو، امیر ما را برد تا میدان مین را نشان بدهد. ما را برد و برد، از کانال رد شدیم و ناگهان شنیدیم که صدای عربی میآید. امیر ما را بین عراقیها گذاشت و فرار کرد! ما میدویدیم و آنها نیز پشت سر ما میدویدند.
ما در پنج طبقههای واحد تخریب اهواز بودیم که دیدیم امیر نظری سه روحانی را به سمت واحد میآورد. آنها راه را بلد نبودند و مجبور بودند که با امیر بیایند. وقتی ساختمانهای تخریب را پیدا کردند و راه را فهمیدند، دیدیم که دنبال امیر میدوند و امیر هم فرار میکند. زمانی که روحانیها رسیدند، با ناراحتی پرسیدند که این چه کسی بود؟ منافق بود! ما گفتیم که یکی از بچههای تخریب است. ما دیدیم که عمامه و لباسهایشان بسیار خاکی شده، پرسیدیم که چه شده است؟ آنها گفتند که او از ابتدای این راه تا پنج طبقهها حدود چهل بار آیات سجده واجب را خوانده و آنها سجده کردهاند! امیر نظری به تازگی عقد کرده بود و در شب عملیات کربلای5 با اصرار جلو رفت و میخواست خط را بشکند. او به عنوان اولین نفر رفت و تونل را باز کرد که بچهها به جزیره بوارین بروند. همین که سرش را از تونل بیرون آورد، تیربارچی عراقی شلیک کرد و شهید شد.»
غواصان کربلای4
فیضآبادی در پایان گفت: «بچهها سه تا چهار ماه شبانهروزی دورههای غواصی را گذراندند. من یک مدت با بچهها بودم و غواصی را چشیدم، اما نتوانستم ادامه دهم. ساعت یک شب ما را بیدار میکردند و برای آموزش به رودخانههای کارون و بهمنشیر میبردند. هوا بسیار سرد بود و ما باید تمام لباسهایمان را در میآوردیم تا بتوانیم لباس غواصی را بپوشیم. باد سرد میآمد. لباس غواصی را باید خیس میکردند تا بتوانند آن را بپوشند. آنها لباس را در آب سرد کارون میانداختند و آن را ذره ذره بالا میآوردند. برای بالا کشیدن زیپ لباس، دستها از شدت سرما حرکت نمیکرد. بچهها دو نفر دو نفر با دندانهایشان زیپ لباس همدیگر را بالا میکشیدند و همین که به آب میرسیدند، سرما تا مغز و استخوانشان نفوذ میکرد. بچهها زمانی که میخواستند بخوابند، از خستگی نمیتوانستند لباسشان را دربیاورند. با آن اوضاع علی شیبانی دنبال آب میگشت تا وضو بگیرد و نماز شب بخواند. وقتی من مادر علی را کنار نهر خین بردم تا محل شهادت پسرش را نشان بدهم، گفت که من خودم موهایش را شانه و او را سوار قطار کردم. زمانی که بعد از هفت سال چند استخوان از علی برگشته بود، او استخوانها را ندید و گفت میخواهم همان ذهنیتی که از علی دارم، در ذهنم بماند.
بچهها بسیار خسته بودند و روزها نخوابیده بودند. آنها در دو سه ماه با هم اخت شده بودند و حالا باید از هم جدا میشدند و عملیات میکردند. شب عملیات جلیل به داخل سنگر آمد و گفت که داریم به عملیاتی میرویم که شاید هیچ کس برنگردد. در سنگر دو فانوس بزرگ روشن بود و حدود 60 تا 70 نفر غواص برای عملیات آماده بودند. درست مثل شب عاشورای کربلای امام حسین(ع) جلیل خواست تا چراغها را خاموش کنند و هر کدام از بچهها که نمیخواهند بیایند، از در عقب سنگر بیرون بروند. با این حرف بین بچهها ولوله افتاد که مگر ما آمدهایم تا برگردیم؟ ما آمدهایم تا حرف امام روی زمین نماند. در آن عملیات (کربلای4) از آن 120 نفری که رفتند، هیچ کدامشان برنگشتند. بعد از مدتها یک تا دو نفرشان توانستند برگردند، یکی شهید حسن دیزجی بود که توانست بعد از چند شبی که بین عراقیها بود، برگردد. حسن قبل از شهادتش رو به من کرد و گفت که من چند ماه دیگر شهید میشوم. او هفده سال سن داشت و از یک محله خوب مشهد آمده بود. او چه چیزی میخواست که آنجا را رها کرده و به جبهه آمده بود؟ او به من گفت که دو قضیه را به تو میگویم و راضی نیستم تا قبل از شهادتم آنها را در جایی بگویی، اول اینکه زمانی که من در جزیره بوارین گم شده بودم، چهارمین شب خیلی دلم شکست، آب و غذایی نداشتم، از آب آلوده و از جیره غذایی غواصانی که شهید شده بودند استفاده میکردم. شب چهارم به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و در همان زمان خوابم برد، در عالم خواب دیدم که بانویی آمد و دستی به سر من کشید و به من مهربانی کرد و گفت: «حسن جان! شما بچههای ما هستید، شما دارید برای یاری دین فرزند ما میجنگید» و راه برگشت را به من نشان داد. من از خواب پریدم و خواستم وارد آب شوم که دیدم عراقیها چهارچشمی مراقب منطقه هستند، من ترسیدم و به جزیره برگشتم و یادم آمد که در خواب خانم به من گفته بود که من به ایران برمیگردم، به همین دلیل به خین زدم و به سمت ایران شنا کردم. بچههای لشکر کرمان او را از آب گرفته و گمان کرده بودند که عراقی است و او را کتک زده بودند. قضیه دوم اینکه جواد کافی از شوخهای تخریب بود که هیکل درشتی داشت، حسن دیزجی میگفت که من داشتم سینهخیز به سمت عراقیها میرفتم و پشت سر جواد کافی بودم، به اشتباه گلولهای شلیک کردم و به پای جواد کافی خورد، جواد داد زد که عراقیها به ما شلیک کردند، حسن گفت من ترسیدم که بگویم من شلیک کردهام، چیزی نگفتم و قضیه گذشت. بعد از شهادت حسن، من این مسئله را به جواد گفتم و جواد به شوخی میگوید که هر وقت سر قبر حسن میروم، ابتدا یک لگد به قبرش میزنم، سپس فاتحه میخوانم!»
دویستونودوسومین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه چهارم مرداد 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده اول شهریور برگزار خواهد شد.
تعداد بازدید: 6032
http://oral-history.ir/?page=post&id=7950