خاطرهگویی درباره دکتر چمران و دستمالسرخها
مریم رجبی
12 تیر 1397
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستونودودومین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه، هفتم تیر 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم، عبدالله نوریپور، مریم کاظمزاده و مهدی زمردیان به بیان خاطرات خود از دوران جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران پرداختند.
دستمالسرخها
عبدالله نوریپور راوی اول برنامه بود. وی گفت: «همان اوایل تشکیل سپاه در پادگان ولیعصر، افرادی بودند که نیروهای تازهوارد را محک میزدند و سپس بین گردانهای یک تا هفت تقسیم میکردند. در گردان سوم نیروهایی بودند که چون سابقه نظامی داشتند، انتخاب شده بودند. فراریهای گارد جاویدان بودند، مانند شهید رضا مرادی، اسماعیل لسانی و عدهای دیگری از آنها هم ورزشکار بودند. آنها تیمهای مختلفی را تشکیل داده بودند و آن تیمها مأموریت شهری پیدا میکردند. اوایل انقلاب بود و گروه فرقان، رهبران انقلاب را ترور میکرد. گاردیها و ساواکیها همچنان در خیابانها بودند و پاسدارها را مخصوصاً در شبها ترور میکردند. نیروهای آسایشگاه سوم مأموریت پیدا میکردند که آنها را شناسایی کرده و با تعقیب و گریز دستگیر کنند. این گردان کار خودش را ادامه میداد تا زمانی که مسئولیت حفاظت از مجتمع خلیج را به آنها سپردند که قبلاً باشگاه افسران آمریکایی بود. آنها در آنجا رزمهای شبانه و تمرینات خاص انجام میدادند که در اینجا سر و کله اصغر وصالی پیدا شد. او خودش را معرفی کرد و فهمیدیم که از مبارزان ضد طاغوتی بوده که زندانی و محکوم به اعدام بوده است. فهمیدیم سوابق اطلاعاتی بالایی و در جنگهای شهری تخصص دارد. میشد گفت که مفسر نهجالبلاغه است، برای کارهای بچهها مصداق از قرآن میآورد و ما فهمیدیم که فرمانده ما، یک شخص معمولی نیست.
قضیه کردستان پیش آمد. ما حدود 100 تا 150 نفر میشدیم. اولین اعزام ما به مریوان بود. با هواپیما به کرمانشاه رفتیم. سپس زمینی حرکت کردیم و به جایی شبیه پادگان رسیدیم که در دست ژاندارمری بود. آذوقه، لباس و در کل وضعیت خوبی نداشتیم. ماه رمضان هم شروع شده بود. خلاصه فرمانده آنجا، ما را جا داد. بعد از افطار، به همراه بعضی از دوستان رفتیم تا برای بچهها کمی ملزومات، مانند خشاب و جاخشابی و حمایل بگیریم. فرمانده آنجا سولهای را به ما نشان داد و گفت که در آنجا همه چیز هست. به همراه شهید مجید جهانبین، شهید رضا مرادی و شهید جهانگیر جعفرزاده و شهید انصاری به داخل سوله رفتیم. در تاریکی، سوله را میگشتیم. شهید مرادی در آن بحبوحه چراغ قوه پیدا کرد. من چند جعبه چوبی دیدم. با تلاش آنها را باز کردیم و دیدیم که زرورق دارند. زرورقها را کنار زدیم و دیدیم که پر از دستمالهای سه گوش قرمزند. با نظم کنار هم چیده شده بودند. من با این دستمالها مشغول بودم که یاد روایتی از امام علی(ع) افتادم. ایشان در عملیاتهای رزمی، به سختی وارد رزم میشدند و زمانی که میخواستند بجنگند، دستمال زرد یا قرمزی به سرشان میبستند که بقیه با آن دستمال میفهمیدند ایشان قصد جنگیدن دارند. این موضوع را به شهید علیرضا شجاعداوودی که طلبه بود، گفتم و از او پرسیدم که آن دستمالی که حضرت به سرشان میبستند، زرد بود یا قرمز؟ یکی با شوخی گفت زرد و دیگری گفت قرمز بود. آنها در آنجا بسیار شوخی کردند و گفتند که من جعل حدیث میکنم، اما بعد از اندکی حرف، در آنجا با هم پیمان بستیم و این دستمالها را بقیه هم دادیم و به گردنشان بستند. اینگونه به دستمالسرخها معروف شدند. در عملیاتهای بعدی آن دستمال را به سرمان میبستیم. زمانهایی که گرد و خاک بود، آن را به دور دهانمان میبستیم. گاهی با آن عرق و خاک را از صورتمان پاک میکردیم. در جریان پاوه آن را به گردن و پیشانی و در جنگ تحمیلی به پیشانی بستیم.
برای آزادسازی بانه، ما میخواستیم ستون زرهی عظیمی - که حدود هفت تا 10 تریلر و در هر کدام دو تا سه زرهپوش، چند کامیون پر از آذوقه و مهمات، چند جیپ و خودروی زرهی و غیر زرهی بود - را به بانه ببریم. در مسیر مریوان تا بانه چند کمین بود که تا به دره شیلر برسیم. آنها را از سر گذرانده بودیم. وظیفه دستمالسرخها حفاظت از این ستون زرهی بود. ما به منطقه کاملاً آشنا شده بودیم. البته تعدادی از جوانمردان کُرد و بلدِراه همراه ما بودند تا به گردنه خان رسیدیم که یکسری گردنههای مخفی و پیچ در پیچ دارد. در آنجا از هر طرف به سمت ما تیراندازی میشد. روی گردنه خان، به طور کلی زمینگیر شدیم. اینجا بود که طبق معمول دکتر مصطفی چمران با هلیکوپتر پیدایش شد و کنار جاده یک جلسه سرپایی گذاشتیم. به ما خیانت شده و این حرکت ما لو رفته بود. شهید چمران گفت که گروه کوچکی بالای ارتفاعات شیلر بروند تا خط آتش ایجاد کنند و از زیر آن خط آتش، ستون بتواند به سلامت عبور کند و برود. اصغر وصالی، من و جهانگیر جعفرزاده را صدا کرد و سوار هلیکوپتر شدیم. از روی تپه عبور کردیم. هلیکوپتر روی خطالرأس ایستاد و ما سه نفر پریدیم. از سه طرف به سمت ما تیراندازی میشد و ما هم پاسخ میدادیم. ستون توانست حرکت کند و برود و ما ماندیم با دشمنی که از سه طرف به سمتمان شلیک میکرد. جوری که تیرها از لای موهای من میگذشت و احساس میکردم که زنبور در اطرافمان میچرخد.
زمانی که هوا تاریک شد، متوجه شدم جهانگیر جعفرزاده در همانجا شهید شده و از اصغر هم خبری نیست. تنها مانده بودم. به پایین تپه و کنار چشمه رفتم. وضو گرفتم و نماز خواندم. دیدم که از آن طرف یک ستون در حال آمدن است. گمان کردم که اسماعیل لسانی است. بلند صدایش زدم که یکی از پشت درختچهها گفت: آنها خودی نیستند، صدایش نزن. دیدم که اصغر پشت یکی از درختها پناه گرفته است. پایش تیر خورده بود. پیراهنش را درآورده و به پایش بسته بود. شب کوهستان سرد بود. لنگان لنگان حرکت میکردیم. نیمههای شب احساس کردیم زیر پایمان چمن و آب است. از آن آب استفاده کردیم. سپس غاری کوچک پیدا کردیم و دو نفری در آن رفتیم. گرسنه و خسته بودیم. اندکی خوابیدیم که من با زمزمه نماز شب اصغر از خواب بیدار شدم. صبح شد و هلیکوپتر بالای سر ما آمد، چرخی زد اما ما را ندید. سپس متوجه شدیم که ما جلوتر از ستون هستیم. بعد ماندیم تا ستون از پشت سرمان آمد. آنها ما را دیدند و از ته دره بالا آوردند. کمی حرکت کردیم که به کمین سوم خوردیم. خلاصه تا به بانه و شهید چمران برسیم، چند جا کمین خوردیم. هر جا که رزمندهها در سختی بودند و گرفتار میشدند، شهید چمران پیدایش میشد.»
بیتفاوت نبود
مریم کاظمزاده، همسر شهید اصغر وصالی، راوی دوم برنامه بود. او گفت: «شهید چمران را در مریوان ملاقات کردم. حدود 48 ساعت قبل از ورود او، وارد آن شهر شده بودم. دکتر چمران به همراه تیمسار فلاحی با هلیکوپتر آمده بودند و جو آرامی نبود. قبل از اینکه اصغر وصالی وارد منطقه شود، آقای مصطفوی فرمانده سپاه پاسداران بود. سرگرد شیبانی و آقای مصطفوی در پادگان مریوان حضور داشتند. روزهای پرالتهابی بود. وقتی تیمسار فلاحی آمد، سرگرد شیبانی به عنوان فرمانده پادگان باید اوضاع را به فرمانده مافوق خودش گزارش میداد و این کار را هم کرد. او از سپاه پاسداران شکایتی کرد. آقای مصطفوی از فرماندهان قَدَر سپاه بود. وقتی تیمسار فلاحی گلایههای سرگرد شیبانی را شنید، جو ناآرام شد و آقای مصطفوی با واکنش تندی وارد اتاق شد و خواست تا گزارش فرمانده سپاه را هم بشنود. بگو مگوی فرمانده سپاه و فرمانده ارتش شرایط خوبی برای آن مقطع زمانی نبود. شهید چمران من را دید و از بقیه پرسید: او کیست؟ گفتند: خبرنگار است. گفت: او را از اینجا دور کنید. گمان کرد که من به زودی خبر برخورد ارتش و سپاه را گزارش میکنم. پاسدارهایی نزدیکم آمدند و گفتند که از آنجا دور شوم. خیلی ناراحت شدم و به شهید چمران گفتم که اگر شما الان آمدهاید، من جلوتر از شما آمدهام و شما نمیتوانید به من بگویید که از اینجا بروم!
وقتی آقای مصطفوی از اتاق بیرون آمد، دکتر دستش را دور گردن او انداخت و گفت که جریانات این چند وقت را به من بگو. تیمسار فلاحی قبل از غروب با همان هلیکوپتر برگشت، اما دکتر چمران که به عنوان معاون نخستوزیر آمده بود، در منطقه ماند تا شرایط مریوان را بررسی کند. برای نماز مغرب، من هم در صف نماز جماعت ایستادم و نمازم را خواندم. بعد از نماز وقتی دکتر چمران دید که من هم در صف هستم، تعجب کرد. صفت بارز دکتر چمران این بود که نسبت به هیچ کس بیتفاوت نبود. آمد و دوربینم را برداشت و گفت که دوربینت canon است؟ دوربین من هم canon بود. آن شب از شبهای لبنان گفت، از جنگهایی که با اسرائیلیها داشتند و او با دوربینش آن لحظهها را ثبت میکرد. او حرف میزد و تمام حس و سعیم در آن لحظه این بود که بیشتر بگوید. او از سازمان امل گفت، از امام موسی صدر، از دکتر شریعتی، از نقاشیهایش در لبنان. شام را آوردند و بردند و دکتر صحبت میکرد و من تشنهتر میشدم. او از خودش کمتر میگفت و من دلم میخواست از خودش بشنوم. صبح روز بعد دکتر خواسته بود تا کسانی که حرفی برای گفتن دارند را در فرمانداری مریوان جمع کنند. آن روز دکتر چمران برای همان جلسهای که در آن گروههای معارض جمع بودند، لباسش را عوض کرد. من تعجب کردم و به او گفتم که دکتر! شما دیشب از شمع گفتی، از عشق گفتی، از سکوت گفتی، از خدا گفتی! این چه لباسی است که شما پوشیدهای؟! دکتر گفت که امشب جوابت را میدهم.
به همراه دکتر چمران و افراد پادگان به فرمانداری شهر رفتیم. میز بزرگی در آنجا بود و همه گروهکها مانند سازمان مجاهدین خلق، چریکهای فدایی، دموکراتها و یهکیهتی جوتیاران که یک گروهک کشاورزی بود، در آنجا جمع شده بودند. وقتی گروهها خودشان را معرفی کردند، تا به گروه پیکار رسید، دکتر چمران عصبانی شد و دستش را روی میز کوبید و گفت که جایی که تو باشی، من نیستم! دکتر گفت که من حرفی با تو ندارم، تو باید جلسه را ترک کنی تا من با بقیه حرف بزنم. آن نماینده مجلس را ترک کرد و هر گروهی صحبتها و تقاضاهایش را مطرح کرد. گروه پیکار هیچوقت با انقلاب نبود و همیشه انقلابیها را میکشتند، این کار جزو خط مشیشان بود. عدهای با تحریک حزب دموکرات، به خارج از شهر رفته و مسلح بودند و وظیفه اصلی دکتر چمران این بود که آنها اسلحهشان را زمین بگذارند. بعد از دو ساعت صحبت جدی، دکتر گفت که باید اسلحهشان را زمین بگذارند تا ما بتوانیم قدم بعدی را برداریم و بتوانیم تقاضاهای شما را در تهران بررسی کنیم و کارها را پیش ببریم. جلسه تمام شد و تعدادی از افراد رفتند و جمع خصوصیتر شد. دکتر میخواست به عنوان مسئول، بدون واسطه با مردم در ارتباط باشد. او وارد شهر شد و دید تمام مردم مسلح هستند. به یکی از جوانها رسید و از او پرسید که به چه علت در دستت اسلحه داری؟ او گفت که شنیدهام چمران به شهر آمده، میخواهم او را بکشم، دکتر پرسید که تو چمران را میشناسی؟ گفت: نه، اما شنیدهام که سرش کچل است، دکتر گفت که سر من هم کچل است، آن جوان گفت نه، از چشمهای چمران خون میبارد! دکتر باز پرسید که برای چه اسلحه در دستت است؟ گفت که اسلحه تمام هستی من است. برای کردها اسلحه بسیار مهم بود. شب شد و دکتر طبق قولی که داده بود، باید به من میگفت که چرا لباس رسمی پوشیده بود؟ او آن شب ساعتها از علی(ع) گفت و اینکه انسان نباید در شرایط مختلف تکبعدی باشد؛ حضرت علی(ع) در روز میجنگید و در شب نیایش میکرد، با نیایش روح خودتان را بسازید. چمران با رفتارش به من این را یاد میداد که انسان باید در هر سطحی که هست، اخلاقمدار باشد.»
کاظمزاده در پاسخ به سؤال مجری برنامه شب خاطره در مورد چگونگی آشناییاش با اصغر وصالی، گفت: «من قبل از گروه دستمالسرخها در مریوان بودم. مأموریت داشتم تا وقایع پاوه را از دکتر چمران بپرسم. من در پاوه حضور نداشتم و 48 ساعت بعد رسیدم. دکتر به من گفت که باید این جریان را از اصغر وصالی که فرمانده سپاه و در آن شب همراهش بود، بپرسم. وقتی نزد اصغر وصالی رفتم، برخورد بسیار بدی با من داشت و گفت که مگر خبرنگار نیستی؟ گفتم: بله. پرسید: پس چرا آن شب در پاوه نبودی؟! گفتم که شما چه انتظاری از من داشتید؟! گفت: وقتی وظیفه خبرنگار، حضور است، وقتی تو خودت را چشم و گوش مردم میدانی، باید در آنجا حضور پیدا میکردی. من برگشتم و در جواب به دکتر چمران گفتم که اصغر وصالی نبود و دکتر بسیار مفصل جریان پاوه را برایم گفت. روز بعد قرار شد که اصغر وصالی، گروه دستمالسرخها و کُردهایی که به منطقه وارد بودند، برای شناسایی مناطق مرزی مریوان بروند. دکتر چمران از من پرسید که میخواهم با آنها بروم؟ بسیار مشتاق بودم و قبول کردم. موقع رفتن، دکتر چمران به اصغر وصالی گفت که زنده تحویلت دادم، زنده تحویلم میدهی.»
سختی کار را با خنده میگذراندیم
راوی سوم برنامه، مهدی زمردیان بود. او گفت: «ما یک تیم 40 نفره بودیم. وقتی به پاوه رسیدیم که بیماران بیمارستان را قتلعام کرده بودند و جنازهها در بیمارستان بود. ما گروهی به نام فداییان اسلام بودیم و دور تا دور یک تریلی را سنگر بسته بودیم. روز دوم جنگ پاوه رسیدیم و به ما مأموریت دادند تا در بیمارستان پاوه که تعداد زیادی کشته و زخمی داده بود، مستقر شویم. از آنجا خدمت من به عنوان نیروی مردمی شروع شد و تا الان هم ادامه دارد. ما همیشه سختی کارمان را با خنده میگذراندیم. من دورههای اسلحهشناسی، مهمات و خدمات را دیدهام، اما دورهها تجربی بودهاند. من در کنار این دورهها در قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) دعای توسل و کمیل میخواندم و رزمندهها با جمعیتی بیشتر از جمعیت این سالن، مینشستند و دعا را گوش میدادند. من در جنگ از هیچ چیزی نمیترسیدم. فقط از رتیل میترسیدم! یکبار همینطور که داشتم برای بچهها دعا میخواندم، دیدم که یک رتیل به طرف من میآید، چفیهام را برداشتم و روی آن گذاشتم. میکروفن را به نفر کناریام دادم و گفتم ادامه بده تا این را به بیرون ببرم و بیایم. چفیه را در بیرون تکان دادم و دیدم که رتیل نیست! زمانی که برگشتم، دیدم آن شخصی که دعا میخواند، دعا را با اخلاص خاصی میخواند! میکروفن را به شخص دیگری دادم و پرسیدم: چه شده است؟ گفت: یک چیزی داخل پای من است. خلاصه اینکه آن رتیل داخل شلوار او رفته بود!
رزمندگان در جبهه، اصغر وصالی را به نام «اصغر چریک» میشناختند. یک گروه از بچههای شهر ری مانند محمود عطایی بودند که هیچ وقت اسلحه نمیگرفتند و میگفتند که ما خودمان اسلحهمان را تأمین میکنیم. شبانه به دشمن حمله میکردند، اسلحههایشان را میگرفتند و چند اسلحه هم به بچههای پشتیبانی و تدارکات میدادند و میگفتند که به هر کدام از بچهها که گفتیم، اسلحه بدهید.»
زمردیان ادامه داد:«یکبار ما گفتیم که فقط در قرارگاه خاتم خدمت نکنیم، به گردان حبیبابنمظاهر هم برویم و در آنجا هم خدمت کنیم و با بچههای بسیجی باشیم. حاج حسن محقق، فرمانده گردان حبیب بود و من اصرار کردم به بچهها نگوید که من میخوانم. زندگی در بین آن رزمندهها حال عجیبی داشت. بعضی از بسیجیها هر وقت که میخواستند مجلسی بگیرند، عکس شهدایشان که در عملیات قبل شهید شده بودند را میآوردند. با پول خودشان از اهواز نان و پنیر و سبزی میخریدند و سفره پهن میکردند و آن خوراکی را بین بچهها پخش میکردند. ما مسئول تدارکاتی داشتیم که هر بار به او میگفتیم یک شیشه آبلیمو و مقداری شکر به ما بده تا در این گرما شربت درست کنیم، یا میگفتیم تن ماهی به ما بده، کنسرو لوبیا بده، او میگفت نداریم. آن شب در مراسم رزمندگان حاج حسن، او به من گفت که اگر این بچهها فردا شهید شوند، تو حتی یکبار هم برای آنها نخواندهای، وقتی میتوانی، برای آنها بخوان. در تاریکی چفیهای روی سرم انداختم تا شناسایی نشوم و خواندم. در آخر میکروفن را به کناری گذاشتم و در گوشهای از تاریکی نشستم. روز بعد دوباره نزد مسئول تدارکات رفتم و شکر و آبلیمو خواستم. دیدم کل تدارکات را جمع کرد و جلوی من گذاشت! گفت تو دیشب خواندی و من لذت بردم! باور کنید از آن به بعد، در گردان، تدارکات چادر ما از همه چادرها بهتر بود و هر کسی چیزی میخواست، میآمد و از ما میگرفت.»
زمردیان در پایان گفت: «بچههای قدیمی تخریب، در کاشت و برداشت مین کار میکردند. این یک تخصص ویژه است. تخریبی که ما در بعد از انقلاب کار کردیم، روی تلههای انفجاری و خنثی کردن بمب است. در سوریه اگر ما صد نفر شهید میدادیم، نود نفرشان بر اثر تلههای انفجاری شهید میشدند. ما وقتی وارد شدیم، چون این کار تخصصمان بود، به نحو احسن انجامش میدادیم. بعد از بازنشستگی نمیخواستم خدمت کنم و دلم میخواست زمانم را با خانوادهام بگذرانم. از آنجایی که ما هر ساله 10 روز در ایام شهادت حضرت رقیه(س) به سوریه میرفتیم و غذا میدادیم، این بار وقتی کارمان تمام شد و میخواستیم با هواپیما برگردیم، دیدیم هواپیما متوقف شده است. من از شیشه بیرون را نگاه کردم و دیدم دو بنز کنار هواپیما نگه داشتهاند. به من گفتند که باید بمانم و چند روز بعد با حاج قاسم سلیمانی برگردم. حاج قاسم به رانندهاش گفت که من اینجا کمی کار دارم، این حاج مهدی را ببر و خط را به او نشان بده. همانطور که از کنار جاده میرفتم تا خطوط را نگاه کنم، دیدم که کنار جاده تلههای انفجاری گذاشتهاند و رزمندهها از کنار آنها رد میشوند. خلاصه در این دو ساعتی که حاجی من را تنها گذاشته بود، با یک سیمچین 40 تا 50 تا از این بمبهای کنار جادهای را خنثی کردم. از آن به بعد تا الان در کنار بچهها ماندم. یکبار در جاده اسحاقی به سامرا درگیری شده بود و من باید به سرعت میرفتم. یکی از سربازها گفت که من میخواهم با شما بیایم، من ابتدا از او سؤال کردم که نماز شب میخوانی یا نه؟ گفت: بله. گفتم: شما الان سیمت وصل است، اگر با ما بیایی شهید میشوی و ما را هم به همراه خودت میکشی، تو همین جا بمان، ما قصد مردن نداریم!»
دویستونودودومین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه هفتم تیر 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده چهارم مرداد برگزار خواهد شد.
تعداد بازدید: 7064
http://oral-history.ir/?page=post&id=7890