امدادگری در خرمشهر و آبادان
فائزه ساسانیخواه
04 اردیبهشت 1397
اولین سالهای جوانی زهرا الماسیان، مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران بود. وی در آغازین روزهای تهاجم حزب بعث عراق به ایران، در آبادان در چندین زمینه مشغول فعالیت میشود. اما با بحرانی شدن اوضاع خرمشهر که بیش از آبادان در معرض خطر است برای امدادگری به خرمشهر میرود و پس از چند شبانهروز فعالیت زیر آتش سنگین دشمن در آنجا مجروح میشود. فعالیتهای گوناگون و متنوعی که او در آن روزها انجام داده باعث شد تا خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران به سراغش برود و درباره خاطراتش از آن دوران با او به گفتوگو بنشیند.
■
وقتی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد شما کجا بودید؟
وقتی جنگ شد، در مراسم عروسی یکی از دوستان صمیمیام بودم. مراسم عروسی در مسجد مهدی موعود(عج) آبادان برگزار شده بود. اواخر مراسم، اعلام کردند عراق به خرمشهر حمله کرده است. من و دو نفر از دوستانم همراه عروس به خانهاش نرفتیم. برای پیگیری مسائل و این که اگر کاری از دستمان برمیآید انجام دهیم سریع به سمت به خرمشهر و زایشگاه الزهرا(س) حرکت کردیم. تعدادی از مجروحان را به آنجا آورده بودند. هرکاری از دستمان برمیآمد انجام دادیم و شب به آبادان برگشتیم. البته منظورم از جنگ در این زمان، جنگ رسمی نیست. همانطور که میدانید چند ماه قبل از شروع جنگ تحمیلی، صدام یکسری کارهای ایذایی انجام میداد و به مرزها حمله میکرد.
بله، درست است. وقتی که جنگ تحمیلی به طور رسمی شروع شد چه فعالیتهایی انجام میدادید؟
از همان لحظهای که جنگ شروع شد ما مشغول فعالیت شدیم. از طرف هیئتی که به فرمانداری وابسته بود به ما مسئولیت داده بودند خانهها، ساختمانها، افرادی که شهید یا زخمی شده بودند را شناسایی و به هیئت تخریب منازل یا مغازهها اطلاع بدهیم. علاوه بر آن در بیمارستانهای طالقانی و شهید بهشتی فعالیت میکردم و مجروحان را بیشتر به این دو بیمارستان تحویل میدادم. بیمارستان شهید بهشتی نزدیک قبرستان و روستای چوئبده و بیمارستان طالقانی به خرمشهر نزدیک بود. ضمن این که در تدارکات و پشتیبانی مسجد مهدی موعود(ع) هم بودم. آنجا در قسمت تهیه غذا فعالیت میکردیم. خیلی مواظب غذا بودیم. نگران بودیم منافقین توی غذای رزمندهها چیزی بریزند. آنها توی شهر فعالیت میکردند. به همین دلیل اجازه نمیدادیم هر کسی غذا بپزد. خانمهایی که به آنها صد در صد اطمینان داشتیم و از قبل از انقلاب آنها را میشناختیم که انقلابی بودند و همسر و فرزندانشان توی خطوط درگیری بودند، مثل همسر شهید محمد دشتی یا مادر شهیدان امیر شفیعی که سه فرزندش شهید شدند غذا درست میکردند. به آنها میسپردیم همه با هم برای تجدید وضو یا نماز خواندن نروند.
شما بعد از حادثهبمباران آموزش و پرورش آبادان به آنجا رفتید...
بله، هواپیماهای عراقی در روزهای اول جنگ و در ساعت اداری، آموزش و پرورش و موزه را بمباران کردند. بعد از بمباران خودم را به آنجا رساندم. کارمندها زیر آوار مانده بودند. جنازهها را یکییکی از زیر آوار بیرون میکشیدند و مجروحان را به بیمارستان شهید بهشتی میرساندند. بعد برای کمک به سمت بیمارستان شهید بهشتی رفتیم که نزدیکترین بیمارستان به آنجا بود. از آن طرف هم از سمت خطهای مرزی چوئبده مجروح میآوردند و بیمارستان خیلی شلوغ بود. مردم هنوز شهر را تخلیه نکرده بودند و بین مجروحان زن و کودک هم بودند.
دورههای امداد را قبل از شروع جنگ دیده بودید یا بعد از شروع جنگ بهطور تجربی یاد گرفتید؟
من دوره امداد ندیده بودم. دوره کامل پرستاری دیده بودم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی چند گروه در آبادان تشکیل شدند. یک گروه را حاجآقا سیدمحمد کیاوش با پول خودش تشکیل داد. ایشان استاد قرآن و تفسیر بود و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هم فعالیت سیاسی داشت. بعد از انقلاب مسئول آموزش و پرورش استان خوزستان شد. برای نیروهایی که قبل از پیروزی انقلاب با ایشان در مسائل سیاسی همکاری کرده بودند شرایطی مهیا کرد که آموزش فرهنگی و پرستاری ببینند. من قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، از دوره راهنمایی توی خط سیاست افتاده بودم. در سفری که از طرف حسینیه اصفهانیهای آبادان در سالهای 1352 و 53 با چهل و هشت نفر از خواهران به اصفهان رفتیم برای مدت چهار ماه در حوزه علمیه بانو امین اصفهانی درسهای تفسیر قرآن و نهجالبلاغه، ادبیات عرب، حدیث و یکسری درسهای دیگر را آموزش دیدیم. بعد از برگشت از آنجا وارد مسائل سیاسی شدیم، زیرا در آنجا با دوستانی که فعالیت سیاسی میکردند آشنا شدیم. پدرم هم مبارز سیاسی بود و با آقای کیاوش هم آشنا بودیم. ایشان اعلامیههای حضرت امام خمینی را میآورد و ما تکثیر میکردیم. خواهرم تایپ میکرد و من هم دیپلم ماشیننویسی را گرفته بودم. اعلامیهها را بین مذهبیهایی که به آنها اعتماد داشتیم پخش میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب از طرف سپاه و با همکاری آقای کیاوش دوره پرستاری و نظامی را گذراندیم. در واقع، نیروهای مذهبی و انقلابی به تربیت نیرو میپرداختند. از ما خواستند لباس پرستاری یعنی مقنعه سفید بلند و مانتو و شلوار سفید بگیریم تا درصورت نیاز بتوانیم در بیمارستانها مستقر شویم. به همین دلیل دوره کامل تئوری و عملی را در بیمارستان دیدیم.
با شروع جنگ بیشتر خانوادهها از آبادان رفتند. پدر شما مخالفتی با ماندن شما در شهر نداشتند؟
خیر. پدرم آن موقع آبادان نبود. ایشان قبل از پیروزی انقلاب اسلامی مبارز سیاسی بود. توی مغازه اعلامیه جاسازی کرده و تحت تعقیب ساواک آبادان بود. برای همین به اصفهان رفته و همانجا ماندگار شده بود و مغازه کیف و کفش داشت. البته ما همراهشان نرفتیم. وقتی جنگ شروع شد سریع تماس گرفت و گفت: «خانه را تخلیه کنید و به دست نیروهای خودی بدهید که استفاده کنند.» چون منزل ما خیلی بزرگ و بیش از هزار متر بود. خودش هم به آبادان برگشت و مخالفتی با فعالیتهای ما نداشت. همه وسایل را جمع کردیم و توی یکی از اتاقها گذاشتیم تا منزل را پایگاه جنگی و آموزشی کنیم. همه خانواده در شهر مانده بودیم و هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. مادرم در بیمارستان بود، خواهرم با من فعالیت میکرد، برادرهایم فعالیت میکردند. حتی همسر برادرم که باردار بود، در شهر مانده بود و ما برادرمان را مجبور کردیم همسرش را از شهر بیرون ببرد؛ سعی میکردم شب هر جا هستم به خانه برگردم، تا خانوادهام تنها نباشند؛ هرچند که خانه هم امن نبود.
چطور شد برای امدادگری به خرمشهر رفتید؟
سپاه پاسداران در خرمشهر نیروهای خواهر و برادر را تخلیه کرده بود. نیروهایی که در شهر مانده بودند تنبهتن با بعثیها میجنگیدند. علیالظاهر از خواهرها هم کسی نمانده بود. من و یکی از خانمها به اسم فاطمه غلامی - البته اسمش پریوش بود که تغییر داده بود - برای امدادگری به خرمشهر رفتیم. در خانهای بعد از مسجد جامع، بین راهآهن و گمرک مستقر شدیم.
وضعیت خرمشهر چطور بود؟
مردم شهر را خالی کرده بودند. منازل و ساختمانها تخریب شده بودند. بعثیها وارد شهر شده بودند، ولی هنوز شهر را به طور کامل به تصرف درنیاورده بودند. در واقع بعثیها در جاهای مختلف پخش بودند. علاوه بر بعثیها منافقین هم توی شهر مستقر بودند. آنها از نیروهای باقیمانده طرفدار غائله خلق عرب یا منافقین بودند، با دشمن همکاری میکردند و جای نیروهای ما را به آنها نشان میدادند و آنها آنجا را میزدند.
شما در آنجا چه کاری انجام میدادید ؟
با ما شرط کرده بودند نباید در کار دکتر دخالت کنید! ما به دکتر سیامک صادقی که از تهران اعزام شده بود و در مهر ماه همان سال به شهادت رسید کمک میکردیم. نیروهایی که مجروح میشدند را برای درمان اولیه به آنجا میآوردند. دکتر در کارش مهارت داشت. بسیار مؤمن و انقلابی و از تهران اعزام شده بود. گویا قبل از ما چند نفر با او همکاری میکردند که دکتر از آنها راضی نبوده و عذرشان را خواسته بود. سفارش کرده بود افرادی را بیاورید که کاری که من میگویم انجام بدهند نه کاری که خودشان دوست دارند. با ما شرط کرد موقع کار حرف نزنیم و اعمال نظر نکنیم چون شدت و حجم کار بالا بود و ما هم که دوره کامل پرستاری دیده بودیم اگر میخواستیم بگوییم چهکار کن و چهکار نکن، به برنامه ایشان خلل وارد میشد. با گاز و پنبه و سایر وسایل خاکهای روی زخم مجروحان را پاک میکردیم که آلودگی به آن قسمت منتقل نشود و عفونت نکند. زخمشان را پانسمان میکردیم و جلوی قطع شدن احتمالی دست و پا یا سایر اعضای بدن را میگرفتیم. اگر ماشین بود آنها را به بیمارستان آبادان منتقل میکردیم. چون دکتر همه کارها را نمیتوانست به تنهایی برای مجروحان انجام دهد و همه وسایل مورد نیاز در اختیارش نبود. اوایل نیروهای مدافع خرمشهر مجروحان را به آنجا میآوردند، ولی بعد که تعداد نیروها کمتر شد خودم برای آوردن مجروحان از خطوط درگیری میرفتم. این کار با شرایط خیلی سختی صورت میگرفت.
مجروحان را در چه شرایطی منتقل میکردید؟
ما توی خط بودیم، ولی نیروهای مدافع جلوتر از ما بودند. مجروحان را به عقب میآوردند و ما آنها را مداوا میکردیم. اما وقتی بعثیها شهر را به شدت میکوبیدند و تعداد مجروحان زیاد میشد قدرت عقب آوردن نیروهای ما هم کم میشد. چون میخواستند توی خطوط بمانند و مبارزه کنند. مجروحان هم که قدرت جنگیدن نداشتند. به ما خبر میدادند به کسی نیاز داریم تا مجروحان را به عقب بیاورد. یکبار من با اجازه دکتر صادقی همراه یکی از نیروها رفتم که از بچههای عربزبان خرمشهر بود و دوستم پیش دکتر صادقی ماند. بعثیها از چهار طرف مدام شلیک میکردند. زمین ناهموار و راه رفتن و دویدن روی آن خیلی سخت بود. تیرهای برق، آجر ساختمانها، کولرها و دیگر وسایل روی زمین افتاده بودند. از آسمان خمسهخمسه میبارید، آنقدر با انواع اسلحهها شلیک میشد که آسمان آبی به سیاهی میزد و دود در زمین و آسمان پیچیده بود. با کمک یکی از نیروها که دنبال ما آمده بود مجروحان را جمع میکردیم، توی فرغون میگذاشتیم و به عقب میآوردیم.
توی هر فرغون چند مجروح را میتوانستید سوار کنید؟
جنازه شهدا را نمیآوردیم، مجروحان را میآوردیم. آنها را روی هم میگذاشتیم. من جلوی فرغون را میگرفتم و آن آقای همراهم آن را راه میبرد. فرغون روی زمین ناهموار به سختی حرکت میکرد. بعد از برگرداندن مجروحان اگر ماشین بود آنهایی که کارشان با درمان سطحی راه نمیافتاد به آبادان منتقل میکردیم. یکی از روزها شرایط خیلی سخت و بعثیها پیشروی زیادی کرده بودند. ماشینی برای حمل مجروحان نبود. با توسل به اهل بیت(ع) و دعا از خداوند خواستم ماشینی برسد که ما بتوانیم مجروحان را به بیمارستانهای آبادان ببریم. من به حضرت امالبنین، مادر حضرت اباالفضل(ع) توسل کرده بودم. ماشینی آمد و مجروحان را سوار کردیم و به آبادان بردیم و سفارش کردیم آنها باید حتماً تحت عمل جراحی اورژانسی قرار بگیرند.
آقایان به شما نمیگفتند از شهر بروید دیگر جای ماندن شما نیست؟
نه، چون به وجود ما نیاز بود. منتهی وقتی به آنها نزدیک میشدیم میگفتند: «بروید کنار، عراقیها شما را میبینند بیشتر شلیک میکنند.»
اکثر مجروحان در چه رده سنی بودند؟
بیشترشان جوان بودند.
از این مجروحان خاطرهای به یاد دارید؟
مجروحانی که قسمتی از بدنشان از بین رفته بود خیلی درد میکشیدند. بعضی از آنها به من وصیت میکردند یا میگفتند وصیتنامهام در جیبم است آن را به خانوادهام برسانید یا به خانوادهام بگویید که هدف ما چه بود؛ ما برای حفظ جمهوری اسلامی و حمایت از امام خمینی رفتیم. بعضیها هم حالشان خیلی وخیم بود. درد زیادی میکشیدند و زیاد قادر به حرف زدن نبودند.
وقتی مجروحان بدحال را میدیدید از حال نمیرفتید؟
نه. چون در بیمارستان شهید بهشتی که بودیم وخیمترین نوع مجروحان را که در بمباران آموزش و پرورش و موزه مجروح شده بودند دیده بودم. ضمن این که وقتی برای ابراز احساسات نداشتیم. حجم کار زیاد و نیرو کم بود و وقتی برای بیهوش شدن یا نشان دادن رفتارهای احساسی نبود تا فرصتها نسوزد.
حضور شما در آن روزهای بحرانی خرمشهر چقدر طول کشید؟
تا روزی که مجروح شدم آنجا بودم. چند روز بعد خرمشهر سقوط کرد و دکتر صادقی هم شهید شد و دوستم به آبادان برگشت.
درباره علت مجروحیتتان توضیح دهید.
یکی از آقایان خرمشهری یک روز بعدازظهر به مقرمان آمد. یک کلاشینکف دستش بود. از ما میخواست برای کمک به مجروحانی که توی شهر بودند همراهش برویم. دکتر صادقی نگاهی به من کرد و گفتم: «بروم؟» با نگاهش فهماند برو. مقداری گاز، پنس و وسایل اولیه برداشتم و راه افتادم. بعثیها خیلی به ما نزدیک شده بودند. خمسهخمسه میزدند و زمین و آسمان صحنه شلیک انواع و اقسام اسلحهها بود. برای رسیدگی به مجروحان نمیتوانستیم زیاد بمانیم. بیشتر سعی میکردیم مجروحان را جمعآوری کنیم و به مقرمان بیاوریم. آنها را با فرغون به عقب برگرداندیم. در راه برگشت، پیرمرد و پیرزنی حدود هفتاد، هشتاد ساله را دیدیم که یک بقچه توی دستشان بود و هنوز توی شهر مانده بودند!
از آنها نپرسیدید در این شرایط چرا از شهر خارج نشدهاند؟
ما وقت حرفزدن نداشتیم باید مجروحان را به عقب برمیگرداندیدیم. باید ثانیه به ثانیه از وقتمان استفاده میکردیم. وقتی به مقرمان رسیدیم دیدم توی دالان فضای منزلی که در آن مستقر بودیم پر از مجروح است؛ نمیتوانستیم آنجا پا بگذاریم. اتاق هم پر از مجروح بود. دکتر و دوستم، دستتنها بودند. گفتم: «دکتر تعدای مجروح آوردم.» آنها را با کمک آن آقای همراهمان داخل ساختمان آوردیم. توی ساختمان جا نبود، میخواستیم آنها را توی حیاط بگذاریم تا با فرغون، بقیه مجروحان را بیاوریم. دکتر خیلی ناراحت بود و میگفت: «اینها اگر به آبادان نرسند شهید میشوند.» به من گفت: «ماشین پیدا کن و اینها را به عقب ببر.» گفتم: «دکتر چنین چیزی امکان ندارد. وضعیت شهر خیلی به هم ریخته است. ماشین پیدا نمیشود.» دکتر اصرار کرد. به خاطر این که روحیه ایشان تضعیف نشود آمدم جلوی در. میدانستم توی شهر ماشینی نیست. برای آرامش دکتر چند لحظهای جلوی در بودم. به در تکیه دادم و بیاختیار به حضرت امالبنین توسل کردم. گویا به من الهام شد به ایشان توسل کنم. ایشان را به چهار فرزندش سوگند دادم که وسیلهای بیاید تا مجروحان را به آبادان منتقل کنیم. در همین لحظه ماشین آهویی دیدم. خیلی سریع پریدم جلوی آن. مجروحان را سوار ماشین کردیم. قرار شد من هم همراه مجروحان بروم. دکتر سفارش کرد: «به پزشکان بیمارستان بگو این مجروحان همین حالا باید عمل شوند.» به سختی آنها را به آبادان بردیم. شهر در محاصره بود. بعثیها از هر طرف شهر را میکوبیدند. صداهای خیلی مهیبی به گوش میرسید. بین ایرانیها و بعثیها جنگ، تنبهتن جلو میرفت. ماشین از زیر رگبار رد میشد. به خاطر چیزهایی که کف خیابان ریخته بود لغزش زیادی داشت. باید فعالیتهای بدنی زیادی انجام میدادم. جلوی بعضی از قطعات بدن مجروحان را میگرفتم. حواسم به آنها بود تا آسیب بیشتری نبینند. با پرسنل بیمارستان آشنا بودم، تا مجروحان را به بیمارستان طالقانی میبردم سریع مرا راه میدادند. مجروحان را پشت در اتاق عمل بردم، دکتر را صدا زدم و سفارش دکتر صادقی را به او گفتم.
چرا پرسنل بیمارستان شما را میشناختند؟
من به دو دلیل با پرسنل بیمارستان آشنا بودم. یکی این که بعد از انقلاب اسلامی، در کمیته بهداشت جهاد سازندگی داوطلبانه فعالیت میکردم و به روستاهایی مانند چوئبده سر میزدیم، به مردم خدمترسانی میکردیم و روستاییانی که بیمار بودند را به بیمارستان طالقانی میبردم. دیگر این که در هلالاحمر قسمتی را راه انداخته بودند به نام همکاری مردم با فرمانداری که مسئول آن دکتر کریم سلحشور بود و بخشهای مختلف فرهنگی، آموزشی، درمانی داشتند و ما هم در قسمت درمانی فعالیت میکردیم. در واقع بخش بهداشتی درمانی آبادان دست ما بود. مشکلات بیمارستانها را به فرماندار ارائه میدادیم و آنها به مشکلات رسیدگی میکردند.
بعد از تحویل مجروحان به بیمارستان چه اتفاقی افتاد؟
به راننده گفتم صبر کند تا دوباره مرا به خرمشهر برگرداند. به سمت خرمشهر راه افتادیم. در ورودی خرمشهر تعدادی از نیروهای نظامی را سوار کردیم. از فرمانداری که رد شدیم بعثیهایی که لابهلای درختها مخفی شده بودند ما را به رگبار شدید بستند. اول پشت ماشین را زدند و نیروهای نظامی زخمی شدند. آبشار خون بود که از پشت ماشین راه افتاده بود. بعد پهلوهای ماشین را هدف گرفته و به طرف من و راننده شلیک کردند. جلوی ماشین را زدند و شیشه ماشین ریخت. با اصرار به راننده گفتم: «برو. اگر بایستی اسیر میشویم!» راننده دستپاچه شده و تعادلش را از دست داده بود، وقتی بعثیها تیراندازی میکردند، بیاختیار میایستاد. نیروهای داخل ماشین هم به راننده میگفتند: «برو.»
از چه ناحیهای زخمی شدید؟
از شانه تا شکم، دو تیر به بدنم خورد. عصر ٢٥ مهر 1359 زخمی و 26 مهر در بیمارستان طالقانی عمل جراحی شدم.
از محل حمله دشمن چطور نجات پیدا کردید؟
نیروهایی که تنبهتن با بعثیها میجنگیدند به کمکمان آمدند و با تیراندازی به سمت آنها راه را باز کردند. به طرف نیروهای خودی رفتیم. از ماشین پیاده شدم تا به سمت مجروحان عقب ماشین بروم که سرگیجه گرفتم. علت سرگیجهام را نفهمیدم. خونریزیام شدید بود و همانجا بیهوش شدم. شب ما را به طرف آبادان برگرداندند. ماشین حرکتهای خیلی بدی داشت. چشمانم اصلاً نمیدید و درد زیادی داشتم. میشنیدم که افراد داخل ماشین به راننده میگویند: «ماشین در محاصره است، عراقیها دارند میآیند!» یکی به راننده میگفت: «اگر توقف کنی به جای این که بعثیها تو را بزنند، ما تیر توی سرت خالی میکنیم!» ما را به بیمارستان طالقانی بردند و بستری کردند.
بعد از بهبودی دوباره فعالیتتان را شروع کردید؟
بله. مددکاری و امدادگری را در بیمارستانهای طالقانی و شهید بهشتی ادامه دادم. البته بیشتر در بیمارستان طالقانی بودم. تا سالهای پایانی جنگ به بیمارستان رفت و آمد داشتم و در کنار این فعالیتها کارهای فرهنگی انجام میدادیم.
از این که وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران قرار دادید، سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 6323
http://oral-history.ir/?page=post&id=7751