سه همکلاسی، سه همرزم
مریم رجبی
09 اسفند 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهشتادونهمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه سوم اسفند 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم داوود مولایی، علی فدایی و محمد بلوری به بیان خاطرات خود از دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران پرداختند.
ترکش طلایی!
داوود مولایی، راوی اول برنامه بود. وی گفت: «من با خاطرهای از مادرم که مادر شهید است، سخنانم را آغاز میکنم. زمانی که برادرم شهید شد، به خانهمان آمدند و گفتند که حسن زخمی شده و در بیمارستان بستری است، بروید و او را ببینید. پس از آن شخصی آمد و به من گفت که حسن شهید شده است، برو و عکسهایش را بیاور، ما به آنها احتیاج داریم. من در آن زمان بچه بودم و نمیدانستم که شهید شدن چه معنایی میدهد، با خودم فکر کردم که اتفاقی افتاده و بعد که برادرم آمد، برایش تعریف میکنم، به همین دلیل عکسها را آوردم و تحویل دادم. گویا زمانی که پدر و مادرم در راه بودند، حال حسن بدتر شده و شهید میشود و او را به سردخانه میبرند. آن زمان آقای رضا مبینی کنار پدرم بود. موقع برگشت، زمانی که پدرم بیتابی میکند، مادرم، او را تسلی خاطر میدهد و میگوید ما پنج پسر داشتیم که خدا یکی از آنها را از ما گرفت، طوری نیست، انگار خمسشان را پرداخت کردیم، انگار این امانت را به دست صاحب اصلیاش برگرداندیم.
بعد از مدتی که من به جبهه رفت و آمد میکردم، پدر و مادرم به توافق رسیدند تا در آن اوضاع بحرانی جنگ، با من صحبت کنند که یا کمتر به جبهه بروم، یا کلاً نروم. پدرم گفت که ما به اندازه کافی سهممان را ادا کردهایم و تو هم چند جلسه به جبهه رفتهای و این کافی است. در زمان عملیاتها به دلیل مسائل امنیتی، کلاً ارتباط با پشت جبهه قطع میشد و زمانی که پدر و مادرم بچههایی که با ما بودند و شهید یا مجروح میشدند را میدیدند، نگران میشدند. شایعه هم زیاد پخش میشد و آنها هم در بیمارستانها، بین مجروحان دنبال من میگشتند. در نهایت به این نتیجه رسیده بودند که با من وارد مذاکره شوند. پدرم حرفهایش را زد و سعی کرد من را برای نرفتن متقاعد کند. در این لحظه مادرم گفت که اگر همه خانوادههای با یک شهید و مجروح، فکر کنند که سهمشان را ادا کردهاند، پس چه کسی جلوی دشمن بایستد؟ من نگران بودم، چه جوابی باید به پدرم بدهم، اما مادرم با این حرف قضیه را فیصله داد. این مادران فاطمی بودند که بچههایی قهرمان را پرورش دادند. ما حاصل روضههای امام حسین(ع) و جلسات قرآن آنها هستیم که توانستیم در آن زمان، جلوی دشمنی که دنیا پشتیبانیاش میکرد، بایستیم.
ما به همراه آقایان بلوری و فدایی در یک کلاس بودیم. من ارشد کلاس بودم و زمانی که به منطقه آمدم، آنها هم آمدند. در سری بعد با اعزام دستهجمعی به جبهه رفتیم. ما وقتی وارد لشکر شدیم، در یک یگان، در یک گروهان و در یک دسته بودیم. ما ابتدا به کردستان و سپس به خط دریاچه نمک در منطقه عملیاتی والفجر هشت رفتیم. در جایی که شهدای لشکر جا مانده بودند، عملیاتی انجام دادند تا شهدا را به عقب برگردانند و همچنین خط را تا حدودی صاف کردند. آن عملیات، پدافندی داشت که آن را به ما داده بودند و آقای بلوری هم در آنجا مجروح شد.
در آن سنگری که با هم بودیم، من اسلحهای داشتم که اسلحه خاص تکتیراندازها، دوربیندار و مجهز بود. من آموزش تخصصی دیده بودم و دوستان سلاحهای معمولی داشتند. آقای بلوری در شب از اسلحه من استفاده میکرد. سلاح من، منورهایی که دشمن میزد را میتوانست بزند. بُرد و دقتش بیشتر بود و برای اینکه بتواند دقیقتر بزند، از فشنگ رسام استفاده میکرد. آقای بلوری کارش این بود که در طول روز در خط، دنبال فشنگ رسام میگشت که شب با آنها منورهای دشمن را بزند. این اسلحه را در اختیار ما گذاشته بودند که در موارد خاص و برای نشانه گرفتن تیربار که دقت بیشتری میخواهد، از آن استفاده کنیم. من دائم دنبال آقای بلوری میگشتم که ببینم اسلحهام را کجا گذاشته است.
ما دستهای بودیم که چهار سنگر اجتماعی داشتیم. در چند روزی که ما برای پدافند در آنجا بودیم، به دلیل اینکه سطح آب بالا بود، سنگرها معمولاً خیس میشدند. تصمیم گرفتیم پتوها را بیرون بیاوریم تا از لحاظ بهداشتی آفتاب بخورند و ضدعفونی شوند و آنهایی که زیر بودند، خشک شوند. یک روز همه وسیلهها را بیرون آوردیم. سنگر ما یک ترکشگیر داشت و من پشت آن ایستاده بودم. گلوله 120 چرخشی آمد. این گلولهها زمین را سوراخ میکردند و انفجار ایجاد میشد. زمانی که این گلوله آمد، کل مجموعهای که با ما بودند، بهجز من، زخمی شدند. آن ترکشگیر مانع از این شده بود که به من ترکش بخورد. در سنگرهای دیگری هم که متعلق به دسته ما بود، یکیدو نفر زخمی شده بودند. زمانی که این افراد را جمع کردیم و به عقب فرستادیم، تنها شدم. هر کسی که میآمد، چیزی میگفت و نمک روی زخمم میپاشید. آن زمان سن ما کم بود و برای دوستیهایمان ارج و قرب قائل بودیم. من نامهای برای آقای بلوری نوشتم و در آن وضع منطقه را توضیح دادم و گفتم که در اینجا بوی عراقیهای مرده ما را اذیت میکند، گاهی که نسیم میآید، خیلی متعفن است و شبها هم پشهها امان ما را بریدهاند، آنچنان به ما حمله میکنند که نمیدانیم با آنها بجنگیم یا با عراقیها؟! در انتهای نامه نوشتم که از هر سنگر یک نفر زخمی شد و در سنگر ما، تنها من سالم ماندم و ذکر مصیبت کردم. من این نامه را به اصفهان فرستادم. سپس یک نامه هم برای خانوادهام نوشتم و گفتم که وضع منطقه خوب است و من هیچ مشکلی ندارم، خط آرام است و انشاءالله به زودی خدمتتان میآیم. وقتی بچهها به شهر رفته بودند، شایعه شده بود که داوود زخمی شده است و خانواده بسیار نگران بودند. سراغ دوستانم آمده بودند و هر چقدر که بچهها گفته بودند داوود سالم است، آنها باور نکرده بودند. زمانی که نامه من به دستشان رسیده بود، یک مقدار آرامش پیدا کرده بودند. در همین زمان هم آقای بلوری به منزل ما رفته و نامه را نشان داده بود و گفته بود که از داوود نامه آمده است، نگران نباشید.
من خواهری دارم که در آن موقع برایم نامهای نوشت که تو دقیقاً کجا هستی؟ آن چیزی که برای دوستانت مینویسی با آنچه که برای ما مینویسی، بسیار متفاوت است! در همان خط، جای گلولهای که بچهها با آن زخمی شده بودند را با یک جعبه فشنگ که بر آن اسامی همرزمانم را گذاشته بودم، پر کردم و خودم هم بالای سر آن ایستادم و یک عکس یادگاری گرفتم. ما دوستی به نام آقای محمود نجیمی داریم که با موتور آمد و پرسید: از بچهها چه خبر؟ ما در خط نبردمان دو خاکریز داشتیم؛ یک خاکریز که جلوی دشمن بود و یک خاکریز که ترکشگیر بود. گلولهای که بچهها را زخمی کرد، به پشت خاکریز ترکشگیر خورده بود. من گفتم که آقای نجیمی، تشریف بیاورید، بچهها اینجا هستند. او آمد و آن جعبه و اسامی را دید. با اضطراب پرسید که بچهها شهید شدهاند؟ گفتم: نه، یک گلوله آمد و همه بچهها را زخمی کرد. ترکش طلایی، ترکشی بود که وقتی بچهها خسته میشدند، با آن ترکش به عقب میرفتند و استراحت میکردند و مجدداً برمیگشتند. من به آقای نجیمی گفتم که بچهها با ترکش طلایی به عقب رفتهاند و انشاءالله دوباره برمیگردند.»
وقتی شهید شدید...
علی فدایی، راوی دوم دویستوهشتادونهمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس بود. وی گفت: «حدود بیست روز بود که به جبهه رفته بودیم و تازه جاگیر شده بودیم. ساعت 9 صبح مشغول فوتبال بودیم. یکدفعه دیدیم که پایگاه خلوت شده. نگاه کردیم و دیدیم که بچهها جلوی اتاق تدارکات رفتهاند. ما هم رفتیم. دیدیم که صف کشیدهاند تا هدایای مردمی را بگیرند. معمولاً با همان بستهبندیهایی که مردم میفرستادند، به رزمندهها تحویل داده میشد. من نفر آخر صف و پشت حسن اصلانی ایستاده بودم. به حسن گفتم که من خستهام، مینشینم، هر وقت نوبتم شد، صدایم بزن. یک گوشه نشستم و خوابم برد. با صدای حسن بیدار شدم هدیهام را گرفتم. حسن رفت و من آن را باز کردم. در آن یک تنپوش سرمهای رنگ بود. از یقهاش فهمیدم که قبلاً استفاده شده است؛ در دلم گفتم خدا برکت بدهد. آن را باز کردم و خواستم بپوشم که دیدم یک تکه کاغذ از آن بیرون افتاد. کاغذ به اندازه کف دست بود و با مداد رنگی اطراف آن را نقاشی کشیده بودند. از خط روی کاغذ معلوم بود که یک دانش آموز کلاس دوم یا سوم ابتدایی آن را نوشته است. در آن کاغذ نوشته شده بود: «سلام برادر رزمنده، لطفاً وقتی شهید شدید، به بابام بگید به خوابم بیاد، من خیلی دلم براش تنگ شده، حمیدرضا عباسی، فرزند شهید کرمعلی عباسی». این نوشته من را بسیار منقلب کرد. حال و هوایم عوض شد. قیافه شهدا را به خودم گرفته بودم. بارها در طول روز این نامه را میخواندم. حسن کنجکاو شد. پرسید: این چه چیزی است که دائم از جیبت در میآوری و میخوانی؟ گفتم: من دیگر رفتنی شدهام، تذکره شهادت را گرفتم. پرسید: چه شده است؟ گفتم: برایم دعوتنامه آمده است و آن کاغذ را به حسن نشان دادم. حسن با دیدن آن کاغذ گریه کرد. از او پرسیدم که چرا گریه میکنی؟ من اصرار میکردم و او فقط گریه میکرد. چیزی نمیگفت. چند روز گذشت، عملیات قائمآلمحمد(عج) بود. وقتی از عملیات برگشتیم، دیدیم که جنازه حسن را آوردهاند. حسن شهید شده بود. همان شب، شب جمعه بود. مراسم دعای کمیل گرفتند. حمید بیدرام که از بچههای تدارکات بود، از روحیات حسن گفت و از بخشندگیاش. گفت: حسن آدم بامرامی بود. همچنین رو به من کرد و گفت: میدانستی آن اهدایی برای حسن بود که به تو داد؟ تو آخرین نفر بودی و به تو نرسید. آن زمان که حسن اهدایی را دیده بود، فهمیده بود که خودش باید پیغام را ببرد.
ما بچههای شاهینشهر در منطقه جنگی بسیار شر و بازیگوش بودیم. فیالبداهه کارهایی میکردیم. از الفاظ و کلمات بیمفهوم و گنگ استفاده و با هم صحبت میکردیم. من و بهروز داووی با استفاده از این کلمات نامفهوم به خوبی منظور هم را میفهمیدیم. ماکت عملیات را درست کرده بودند و منتظر بودیم که حاج اسماعیل صادقی، فرمانده گردان و محمدرضا تورجی بیایند و ماکت را توضیح بدهند. آنها مشغول هماهنگی بودند و کمی دیر کردند. از سر شیطنت و شوخی، با تحریک بهروز داوودی و محمد بلوری، وارد توضیح ماکت شدم و مسخرهبازی درآوردیم. من حالت حاج اسماعیل را با اخم گرفتم؛ با یک سرفه و حالتی عصا قورت داده. بچهها این قیافه را میشناختند. با همان حرکات و الفاظ بیمفهوم شروع به توضیح دادن ماکت کردم. بچهها غرق خنده بودند که ناگهان احساس کردم اندکی جدی شدهاند. متوجه شدم که کسی وارد شده است، برنگشتم و جلو رفتم تا از آنجا خارج شوم. ناگهان صدایی گفت: ادامه بده! متوجه شدم صدای حاج اسماعیل است. گفتم: ببخشید! گفت: آقا ادامه بده! من با همان حالت و الفاظ ادامه دادم و او میخندید. این جریان باعث شد که هر وقت حاج اسماعیل من را میدید، اخم نمیکرد و میخندید.
در عملیات کربلای پنج، ما قسمتی از خط عراق را بعد از خط جاسم قیچی کرده و قرارگاهی را دور زده بودیم. زمانی که میخواستیم از خط عبور کنیم، تخریبچیها آمدند، معبر باز کردند، سیمخاردارها را بریدند و دسته اول که آقا محمد بلوری در آن حضور داشت، از سیمخاردارها عبور کردند. به محض اینکه آنها از سیمخاردارها عبور کردند، صدای انفجار آمد و انفجار دقیقاً در ستون بچهها رخ داد. ابتدا تصور کردیم که خمپاره 60 میزنند، زیرا خمپاره 60 بدون سوت منفجر میشد، اما دیدیم که این انفجارها پیاپی است و همه در ستون. امکان نداشت که خمپاره 60 را با این دقت بزنند. بعد فهمیدیم که اینها نارنجک است. کمین عراقیها تقریباً بیست متر پایینتر از میدان مین، یک دِپو داشت و نارنجکها را در ستون بچهها میانداختند. ما از این طرف داد زدیم و بچهها را متوجه کردیم. آنها با هم 10 تا 20 نارنجک را پشت خاکریز پرت کردند. انفجار مهیبی رخ داد و اینگونه انفجار در ستون بچهها خاتمه پیدا کرد. وقتی گرد و خاک خوابید، دیدیم که محمد بلوری با یک دست زخمی، کشان کشان میآید. او گفت: مواظب خودتان باشید. ما را به امان خدا سپرد و با ترکش طلایی به عقب رفت.
بعد از اینکه ما با گردان محمد رسولالله(ص) در چهارراه دریاچه ماهی الحاق کردیم، لودرها آمدند و خاکریز زدن را شروع کردند. در ابتدا با فاصله ده متر به ده متر خاکریز میزدند که بچهها جانپناه داشته باشند. بعد میآمدند بین اینها را پر میکردند. سه لودر داشتیم. لودر اول منهدم و راننده لودر دوم زخمی شد. شهید تورجی به من گفت که سریع بروم و بگویم راننده لودر بیاید، یک جعبه فشنگ هم بیاورم. اسلحهام را گذاشتم و به سمت خط اول با سرعت دویدم. وقتی به قبل از میدان مین رسیدم، در همان حوالی که انفجار نارنجکها اتفاق افتاده بود، یکدفعه منوری روشن شد و من خودمان را در بین یکسری جنازه عراقیها دیدم. نمیدانستم کدامشان زنده و کدامشان مرده هستند. ترسیده بودم. نارنجکی در دستم آماده داشتم تا به محض حرکت هر کدامشان، آن را پرتاب کنم. خلاصه راننده لودر را خبر کردم و یک اسلحه هم از بچهها گرفتم. جعبه مهمات را به راننده لودر و راننده لودر را تحویل جناب تورجی دادم.»
قرار بود که صبح بعد از عملیات، گردان امیرالمؤمنین(ع) بیاید و خط را از ما تحویل بگیرد و برای پدافند خدمت کند. صبح روز عملیات، هلیکوپترهای عراق خط دوم را راکتباران کردند و این گردان کاملاً منهدم شد. گفتند که بچههای گردان شما، خودشان باید پدافند کنند و پاتک را جواب بدهند، نیرو میرسد. شهید تورجی آمد، بچهها را جدا کرد و با فاصله بیشتر در خط گذاشت که خط تقریباً پر شود. شهید پورمهدی که از ما بزرگتر بود و زن و بچه داشت و آدم ساکتی بود، گفت: من میمانم، شما بروید. ما رفتیم و شروع به ساختن سنگر کردیم. من و بهروز داوودی، آن شب تا ظهر روز بعد هشت سنگر ساختیم. ما داشتیم سنگر میساختیم که ناگهان صدای سوت خمپاره و انفجار آمد. انفجار نزدیک سنگر قبلی بود. وقتی گرد و غبار خوابید، به سمت سنگر دویدیم و دیدیم پورمهدی به شهادت رسیده است. در مرحله دوم عملیات کربلای پنج گردان امام حسن(ع) اقدام کرده بود و شهدایشان در منطقه مانده بودند. بچههای تعاون با یک وانت تویوتا که اتاقش را برداشته بودند، شهدا را جمعآوری میکردند. بچههای تعاون رسیدند و گفتیم که ما هم شهید داریم. آنها آمدند و شهید پورمهدی را روی بقیه جنازهها گذاشتند. موقع حرکت ما دیدیم که پای شهید قطع شده و از ساق پا به پایین نیست. رفتیم پا را از سنگر برداشتیم و به نیروی تعاون دادیم. بغض همه ما ترکید و عبارت «ما تا آخر ایستادهایم» برایمان نمود عینی پیدا کرد.
بختیاری، یک آقای 50 ساله بود که یک چشمش کمبینا بود. او خیلی اصرار داشت که با گروهان بیاید و خطشکن باشد. به خاطر وضعیت جسمیاش، او را قبول نکردند و گفتند در تعاون خدمت کند. او با اصرار زیاد خواست تا امدادگر شود. با اینکه کمسواد بود، اما تلاش کرد و امدادگری را یاد گرفت. روز بعد عملیات کربلای پنج، نزدیک ظهر بود که ما دیدیم در میدان مین چند انفجار اتفاق افتاد و یک نفر در حال دویدن است و به سمت ما میآید. انگار اسلحهای هم در دستش بود. وقتی نزدیک شد، دیدیم که دست خودش است که تقریباً از آرنج قطع شده بود! آن را گرفته بود و میآمد تا به جایی برسد. به آقای بختیاری رسید و او هم دستش را برایش بست. داشت پانسمان میکرد که انفجاری دیگر در میدان مینی که پشت سر ما بود، رخ داد. ما خط را قیچی کرده بودیم و میدانهای مین عراقیها، پشت سر ما بودند. جوانی در میدان مین زخمی شده و داد میزد و ما از این طرف میگفتیم که تکان نخور، مین منفجر میشود و دوباره زخمی میشوی. ما دنبال تخریبچی بودیم که بیاید و معبر باز کند تا او را نجات بدهیم. آقای بختیاری که دست آن مجروح را بسته بود، یک لحظه ایستاد و سراسیمه شروع به دویدن کرد. او دیوانهوار میدوید. از همان گوشه میدان مین که متوجه صدا شد، مستقیم به سمت مجروح رفت. هر قدر که او را صدا میزدیم، توجه نمیکرد. بالای سر آن مجروح رفت و پایش را بست. او را روی کولش انداخت و از آن طرف میدان مین بیرون آمد. از او پرسیدیم که چرا این کار را کردی؟ گفت که صدایش مانند حسینم بود، پرسیدیم که حسین چه کسی است؟ گفت: پسرم است که به تازگی شهید شده و پسفردا چهلمش است. ما تازه فهمیدیم که آقای بختیاری پدر شهید حسین بختیاری است. بعد از هفتم شهادت پسرش عازم جبهه شده بود.»
درباره «تاکسی سرویسی برای فاو»
محمد بلوری، راوی سوم دویستوهشتادونهمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس بود. نویسنده کتاب «تاکسی سرویسی برای فاو» گفت: «نحوه شکلگیری این کتاب به این صورت بود که من در فروردین سال 1386 بازنشسته شدم. با توجه به روحیه پرجنب و جوش و فعالی که داشتم، بازنشستگی ـ با توجه به وضعیت جسمیام ـ مترادف با خانهنشینی بود. با رأی کمیسیون عالی پزشکی سپاه، با 20 سال خدمت بازنشسته شدم و این اتفاق برای من که 39 سالم بود، سخت بود. در همان روزهای آغاز بازنشستگی، در اردیبهشت همان سال، همسرم پیشنهاد شایستهای داد. او گفت حالا که فرصت فراهم شده، چند صفحهای از خاطرات دوران دفاع مقدس را حداقل برای فرزندانم بنویسم. دوقلوهای من در آن زمان پنج ساله بودند. پیشنهاد خوبی بود. دست به قلم شدم. در آن زمان قادر به نوشتن بودم. حداکثر توان من در آن زمان 15 صفحه بود. گمان میکردم کافی است و حق مطلب ادا خواهد شد. پیش رفتم و پیش رفتم تا آن جراحی را انجام دادم. پس از به هوش آمدن، درد عجیبی داشتم. برای تسکین درد به من مرفین تزریق کردند و من را خواباندند. صبح، وقتی برای نماز صبح بیدار شدم و اثر مرفین تمام شده بود، حتی قادر به تیمم هم نبودم. به هر حال به کمک همسرم تیمم کردم و نمازم را خواندم. تمام نگرانی من در آن لحظه این نبود که دستم را از دست دادم، بلکه این بود که کاری را شروع کردهام و باید نیمهتمام رها کنم. این کار با روحیاتم سازگار نبود.
سه چهار ماه دوران نقاهت را گذراندم . پس از آن با دست راست قادر به تایپ کردن نبودم. تلاش کردم و با سختی با دست چپ تایپ میکردم و با دست راست کلیدهای کمکی را میزدم. در سال 1388 اوضاع بدتر شد و با دست راست قادر نبودم حتی کلید شیفت را فشار دهم. با دست چپ کمک میکردم و دست راستم را روی کلید شیفت میگذاشتم و حروف ترکیبی را تایپ میکردم. کار را ادامه دادم، هر چند بسیار کند و نگذاشتم متوقف شود. نیمه همان سال در دانشگاه قبول شدم و به قول همسرم باید نوشتن را کنار میگذاشتم و درس میخواندم، اما خدا کمکم کرد و هر دو کار را با هم انجام میدادم. به این صورت که از صبح تا غروب درس میخواندم و پس از آن تا ساعت 12 یا یک شب تایپ میکردم. نتیجه این شد که درسم را به جای چهار سال، در هفت سال تمام کردم و کتابی را که میشد در هشت سال تمام کرد، در 11 سال انجام دادم، اما کوتاه نیامدم، حتی از ذکر جزئیات هم کوتاه نیامدم؛ جزئیاتی که بعضاً میتوان از کنار آنها گذشت، اما با کنار هم قرار گرفتن جزئیات است که کلیات شکل میگیرد. ضعف شدید جسمانی و مشغله درسی، باعث نشد که بارها و بارها کار را ویرایش نکنم، بعد از هر بخشی که تایپ میکردم، از اول متن را ویرایش میکردم. در پایان سال 1391 به لطف خدا کتاب جمع شد و در ابتدای سال 1392 بعد از چند مرحله بازخوانی و ویرایش به حوزه هنری و انتشارات سوره مهر تحویل داده شد. آقای محمد قاسمیپور به شکلی زیبا و هنرمندانه آن را بازخوانی کردند و نقاط ضعف و قوت آشکار شد. در اولین دیدار حضوری گفتم که بیشتر از این قادر نیستم. یک ماه بعد که متن را پرینت گرفت و برایم ارسال کرد، در جای جای کتاب پرانتزهایی را باز کرده بود که در اینجا فلان مطلب را نگفتی، اینجا به فلان موضوع اشارهای گذرا داشتی، اینجا چرا فلان مطلب را خلاصه گفتی و... به هر ترتیب گفتم که دیگر قادر نیستم. او گفت: مطالبت را ضبط کن، برای ما بفرست، ما پیادهسازی میکنیم و در نهایت دوباره شما بازنگری کنید. قطعههای صوتی ارسال شد و زهرا قاسمی به نحو خوبی آنها را پیادهسازی کرد. بنابراین متن بازنگری و در نهایت این کتاب منتشر شد.
میخواهم شما را 31 سال به گذشته ببرم، به زمستان سال 1365؛ زمان، سوم اسفند، یکشنبه، ساعت 20 و 50 دقیقه، مکان، شلمچه، نهر جاسم، ضلع جنوب شرق دریاچه ماهی. شاخصه منطقه، پیچیدگی فوقالعاده آن بود. نهر جاسم به دژ جاسم معروف شد و بارها و بارها بین ما و عراقیها دست به دست شد. آخرین گردان عملکننده قبل از گردان یا زهرا(س) که گردان ما بود، گردان امام سجاد(ع) بود. پیکر شهدای آن گردان در منطقه باقی مانده بود تا اینکه سرانجام، گردان یا زهرا(س) در آن شب بهیاد ماندنی، وارد منطقه شد و حرف آخر را زد. زمان را در 20 و 50 دقیقه متوقف کرده بودیم، الان آن را از توقف درمیآوریم. من به سرعت به سمت سنگر خودمان دویدم، در حالی که چند دقیقهای بود که عراقیها آسمان منطقه را منورباران کرده بودند و با توپ و تیربار، منطقه را به صورت تیرتراش درو میکردند. خمیده به سمت سنگرمان میرفتم. وارد شدم، اما کسی نبود. فهمیدم که بچهها راه افتادهاند. به سرعت حمایل را روی دوشم انداختم، فانسقه را روی کمرم قفل کردم، کوله آرپیجی را به دوش گرفتم، اسلحهام را برداشتم و از سنگر بیرون زدم. چپ و راست را نگاه کردم. به فاصله ده متری سمت چپ، انتهای ستون بچهها را دیدم. من نفر هفتم از سرِ ستون بودم. در حالی که کوله آرپیجی را روی دوشم انداخته بودم و سگک آن را روی سینهام قفل میکردم، در کنار ستون به راه افتادم تا به جایم برسم. به هر طریق زارعی را پیدا کردم، من کمک آرپیجی او بودم. پشت سرش نشستم. حدود پنج دقیقه، آسمان منطقه روشن بود و ما آماده عملیات بودیم. در همین لحظات محمدرضا تورجیزاده، فرمانده گروهان ذوالفقار، گروهان خطشکن گردان یا زهرا(س) بر سینه خاکریز ایستاده بود، به شیوه معروف خودش، پای راست روی سینه خاکریز و پای چپ را ستون کرده بود، دست چپ به کمر، مشغول نگاه کردن به ژرفای شب بود. این در حالی بود که ما همه به زمین چسبیده بودیم تا از تیربارها در امان باشیم. رأس ساعت 21:00، در بیسیم رمز عملیات گفته شد. همه نگاهها به سمت تورجی برگشت و او همانطور به شب مینگریست. اعلام رمز عملیات از بیسیم به این معناست که یگانهای عملکننده باید از نقطه رهایی رها شوند و به مأموریت بروند. یکی از یگانها ما بودیم، یکی دیگر از یگانها، یکی از گردانهای لشکر 27 محمد رسولالله(ص) بود که قرار بود از روبهرو بیاید و به ما ملحق شود. آنها هم در آن لحظه رها شدند.
تیربارها به طور مداوم در حال شلیک بودند و آتش آنها نقطه رهایی را هدف گرفته بود. مشخص بود که عملیات لو رفته است، اگر میماندیم بچههای لشکر 27 قتلعام میشدند و اگر میرفتیم، خودمان میمردیم، اما رفتیم. رأس ساعت21 و 10 دقیقه با اشاره دست تورجیزاده فرمان حرکت صادر شد. نفر اول پوراحمد، معاون تورجیزاده بود که از روی خاکریز و از مقابل او رد شد، نفر دوم مجید طاهریان، بیسیمچی پوراحمد بود، نفر سوم و نفر اول از دسته ما، ابراهیم شاطریپور، فرمانده دسته یک بود که از خاکریز رد شد. نفرات بعد، سید عباس سقّائیان، معاون شاطریپور، سَموئی، مسئول تیم یک، حسن پورمهدی نجفآبادی، آرپیجیزن اول دسته یک از گروهان ذوالفقار، جواد اتحادی، کمکِ آرپیجیزن اول بودند. نفر هشتم زارعی، آرپیجیزن دوم دسته یک بود و نفر نهم من بودم؛ کمکِ آرپیجیزن دوم دسته یک. از مقابل تورجیزاده رد شدم و به دل دشت زدم. آن طرف خاکریز، کل ستون با گامهای آهسته و متین، خمیده راه میرفتیم. همانطور که پوراحمد به صورت خمیده حرکت میکرد، گاهی برمیگشت و پشت سرش را میپایید و با دست علامتهایی را بین خودش و تورجیزاده رد و بدل میکرد. گاهی هم انگشت سبابهاش را به نشانه سکوت روی لبش میگذاشت و من معنی حرکات دیگرش را نمیفهمیدم. پوراحمد در حالی ما را به سکوت دعوت میکرد که صدای تیربارها لحظهای قطع نمیشد. احساس خوبی نداشتم. پوراحمد گرگ باران دیده بود، احتمالاً خطر را حس کرده بود. به هر تقدیر، با آن وضعیت از کنار تریلر زردرنگ کوماتسو که عراقیها منهدمش کرده بودند، گذشتیم. حدود بیست تا سی متر جلوتر، وارد میدان مین شدیم. معبر میدان با یک نوار شبرنگ قرمز مشخص شده بود. بعد از میدان، با اشاره دست پوراحمد درجا نشستیم. سید جلال موسوینیا، تخریبچی گروهان ذوالفقار به همراه یک نفر دیگر از بچههای تخریب به سرعت دویدند تا سیمخاردارها را ببرند. حلقه اول سیمخاردارها بریده شد و ستون اندکی به سمت جلو خیز برداشت. حلقه دوم هم به همین شکل برش خورد و ستون باز هم یک گام به جلو رفت. حلقه سوم بریده شد و ستون باز هم به جلو خیز برداشت. هنوز قیچی سید جلال حلقه چهارم سیمخاردارها را نبریده بود که ناگهان رگبار تیربار، ستون را قلع و قمع کرد. ترتیب ستون به هم خورد و بیاختیار از جا بلند شدیم. 10 تا 15 نفر جلوی من بودند، از جلو به عقب میدویدند که از تیربار فرار کنند و از پشت سر به جلو میدویدند که از میدان مین بیرون بیایند. از نفرات پشت سرم هم کسی باقی نمانده بود، شاید هم روی زمین خوابیده بودند، نمیدانم، نمیتوانستم ببینمشان. در همین لحظات انفجارهای مهیب و پشت سر هم، زیر پایم را لرزاندند. در یک لحظه ناخودآگاه از زمین بلند شدم. موجی شده بودم، قاطی کرده بودم و دیگر نمیفهمیدم که دور و برم چه خبر است. ناگهان انفجار مهیبی زیر پای راستم من را از زمین بلند کرد. با پشت به خاکریز جنوبی _ شمالی حاشیه میدان مین خوردم و تفنگ از دستم رها شد... به دلیل ضیق وقت، برای دانستن ادامه خاطرات، به کتابم مراجعه کنید.»
در پایان دویستوهشتادونهمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، با حضور محسن مؤمنی شریف، رئیس حوزه هنری، عبدالحمید قرهداغی، مدیر عامل انتشارات سوره مهر و خانواده محمد بلوری، رونمایی از کتاب «تاکسی سرویسی برای فاو» انجام گرفت.
دویستوهشتادونهمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه سوم اسفند 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده ششم اردیبهشت 1397 برگزار خواهد شد.
تعداد بازدید: 5228
http://oral-history.ir/?page=post&id=7674