زیباییهایی دیدم که در هیچ متنی نبود
مریم رجبی
02 اسفند 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، مراسم رونمایی از کتاب «پزشک پرواز» شامل خاطرات دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی از پزشکان فعال در دوران دفاع مقدس، به قلم فاطمه دهقان نیری، سهشنبه بیستوچهارم بهمن 1396 در تماشاخانه مهر در حوزه هنری برگزار شد. در ادامه سخنان بیان شده در این مراسم را میخوانید.
جای خاطرات پزشکان کشورمان خالی بود/ محسن مؤمنی شریف، رئیس حوزه هنری
جای خالی کتابی همچون «پزشک پرواز» در ادبیات دفاع مقدس احساس میشد. بیش از 800 کتاب درباره دفاع مقدس و خاطرات اقشار مختلف جامعه از این برهه تاریخی را منتشر کردهایم، اما جای خاطرات پزشکان کشورمان خالی بود. ما از پزشکان عراقی که در دوران جنگ تحمیلی در کشورمان اسیر بودند، دو کتاب منتشر کردهایم، اما پزشکان عزیز کشورمان که نیمی از سلامتی رزمندگانمان را مدیون آنها هستیم، تلاششان در حوزه ادبیات و هنر دیده نشده است. معمولا بخشی از خاطرات و کتابهایی که منتشر میشود از پزشکانی است که در جنگها حضور داشتهاند، اخیرا رمانی در آمریکا منتشر شد با محوریت خاطرات پزشکی که در جنگهای شمال و جنوب داخل آمریکا شرکت داشت، در حالی که این پزشک اعتقادی به آن جنگ نداشت و تنها بر مبنای وظیفه حضور یافته بود.
دکتر خرسندی لطف کردند و با بیان خاطراتشان جای خالی پزشکان در کتابهای دفاع مقدس را پر کردند. امروز میتوانیم با افتخار اشاره کنیم که چنین اثری منتشر شده و امیدوار هستیم توسط شما اندیشمندان و پزشکان محترم که حقی دارید بر گردن دفاع مقدس و دیگرانی که در این مجلس تشریف ندارند این راه ادامه پیدا کند. نکتهای که در خاطرات آقای دکتر خرسندی وجود دارد و خوشحالی ما را بیشتر میکند، شخصیت انسانی و اخلاقی ایشان است. چنین شخصیتی میتواند الگو و اسوه مناسبی برای همه مخاطبان این کتاب بویژه جوانان جامعه پزشکی که در این عرصه جویای نام هستند، باشد. شخصیت دکتر خرسندی و شخصیتهایی مانند ایشان که انشاءالله بهزودی معرفی خواهند شد، حتما مغتنم هستند و فرصت بسیار خوبی در حوزه بحران هویت است؛ جوانان هویت خود را در شخصیتهایی مانند دکتر خرسندی بجویند. لازم میدانم تشکر کنم از آقای دکتر خاتمی، رئیس محترم قطب تروما و همچنین آقای دکتر عربخردمند که اگر تلاش اینها نبود چنین کتابی هم شکل نمیگرفت. در واقع آقای دکتر خردمند وقت گذاشتند و دهها ساعت مصاحبه کردند تا بالاخره این اتفاق بیفتد. به هر حال وقت پزشک بسیار ارزشمند است، ولی ایشان انصافا این کار را کردند و از دو سال پیش پیگیری داشتند.
اولین گروهی که میخواست به جبهه برود.../ دکتر مسعود خاتمی، رئیس قطب علمی آموزشی تروما
چند ساعت از جنگ صدام گذشته بود و من در سپاه شیراز مسئولیت داشتم. اولین گروهی که میخواست به جبهه برود و کمک کند، گروه پزشکی بود. خانم دکتری بود که میگفت: در این کشور جنگ شده است، ما باید کجا برویم و به چه کسی باید کمک کنیم؟ پزشکان اعلام آمادگی کردند. خدمات پزشکی هم مانند دیگر فرمولهای جنگ، در ارتشهای کلاسیک، تعریف خودش را دارد. در ارتش کلاسیک تعریف شده است که مطب پزشکان باید در یک جای امن که سر و صدایی نباشد، تأسیس شود تا پزشکان کار درمانی انجام دهند. قبل از انقلاب در فرمول ارتش خودمان هم گفته شده که مطب پزشکان در جنگ باید 40 کیلومتر از خط مقدم فاصله داشته باشد تا کار درمانی انجام دهند. حضور نیروهای مردمی در تیمهای پزشکی، این فرمول را شکست و ما از نزدیک دیدیم که متخصصان ما آمدند و در سنگرها کار خدمات درمانی را برای مجروحان انجام دادند. این سنگرها مستقیماً زیر تیر دشمن بود، شخصیتهای علمی آمدند و آنجا فعالیت کردند. ما که در آن دوران یک پزشک عمومی بودیم. باورمان نمیشد که آن عزیزان به آنجا بیایند، کنار رزمندهها باشند و خوش بدرخشند.
خدمات پزشکی محصور به مکانهای جنگی نبود؛ به این معنی که تمام بیمارستانهای کشور در آن دوران، رزمندهها را مداوا میکردند و از طرفی محصور به زمان جنگ هم نبود؛ یعنی همین امروز که ما در اینجا نشستهایم، جامعه پزشکی ما در حال انجام خدمات جنگ است، این جانبازان را چه کسی درمان میکند؟ خدمات پزشکی محصور به بخش دولتی هم نبود؛ زیرا بیمارستانهای خصوصی هم در تمام شهرها، درصدی از تختهایشان را خالی کرده و به مجروحین اختصاص میدادند. از نظر حضور در جبهه هم باید بروید و آمار شهدای جامعه پزشکی را ببینید؛ ما در کنار هر رزمنده در جبهه، یک امدادگر داشتیم تا به محض زخمی شدن، او را به اورژانس جبهه ببرد و پزشکان عمومی کارهای فوری را برای مجروح انجام دهند و سپس او را به بیمارستان صحرایی ببرند.
نسل طلایی/ ایرج حریرچی، قائممقام و معاون کل وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی
شهید مصطفی علمدار، کارشناس آزمایشگاه بود و بعد از کلی استقامت و مقاومت به شهادت رسید. این شهید بزرگوار بیش از ۱۵۰ بار به اتاق عمل رفت و جراحی شد، اما هیچگاه ناامیدی نشان نداد و شکایتی نکرد و هیچ ترسی به خود راه نداد. این شهید هشت سال در جبههها حضور داشت، اما متاسفانه هیچگاه خاطراتش ثبت نشد و امروز دست ما از آنها کوتاه شده است. این نسل طلایی در حال دوردست شدن هستند و زمان ثمردهی آنها میگذرد و اگر خاطرات آنها ثبت نشود این سرمایهها از دست خواهند رفت. من طی دو روز کتاب «پزشک پرواز» را مطالعه کردم و بسیار استفاده کردم. از دکتر خرسندی بسیار ذکر خیر شنیده بودم. بخشی از کتاب ایشان توجهام را به خود جلب کرد، آنجایی که ایشان گفتند من خود را بدهکار مردم میدانم و برای خدمترسانی باید شبانهروز تلاش کنم. جامعه پزشکی ما با تلاش فراوان و پیشرفتهای شگرف علمی، زمینه خدمات پزشکی برای ۸۰ میلیون ایرانی را فراهم کرد و نیاز اعزام بیمار به خارج از کشور، امروز از میان رفته است. جامعه پزشکی ما در دفاع مقدس در کنار مردم و همراه مردم بود. جامعه پزشکی در کنار ناملایمتیهای اقتصادی که نفت به ۷ دلار و ۸ دلار رسیده بود و بسیاری از خدمات برای آنها مقدور نبود مجاهدانه ایستادند و نگذاشتند خللی به روند درمان بیماران وارد شود. جامعه پزشکی ما حق دارد نسبت به بعضی از مشکلات گلهمند باشد، اما با دیدن امثال دکتر خرسندی، درخواهیم یافت که جامعه پزشکی چه انسانهای شریفی را در دل خود دارد و این انسانها باعث افتخار هستند و امیدوارم چنین الگوهایی در جامعه پزشکی بیش از پیش مورد توجه قرار گیرند و نسلهای بعدی از آنها پیروی کنند.
پیام رئیس جامعه جراحان
سیاوش صحت، دبیر انجمن جراحان ایران، ضمن تشکر از دکتر خرسندی به خاطر تلاشها و خدمات شبانهروزی که در حوزه بهداشت و درمان انجام داده، از طرف دکتر ایرج فاضل، رئیس جامعه جراحان، به دلیل عدم حضور در این جلسه عذرخواهی کرد و پیامی را از طرف وی خطاب به دکتر خرسندی قرائت کرد. در بخشی از پیام آمده بود: جامعه پزشکی ایران مفتخر است شخصیتهای برومندی که منشأ آثار ماندگار بودهاند را به جامعه تقدیم کرده است. آنچه که این افراد را شایسه تقدیر میکند دانش روز، اخلاق انسانی، گذشت، عشق به خدمت به مردم و عشق به تربیت دانشپژوهان است که زینتبخش زندگی آنان است. برای این شخصیت فرهیخته تندرستی و توفیق الهی و سربلندی آرزومندم.
گوشهای از خدمات بسیار زیاد/ فاطمه دهقان نیری، نویسنده کتاب «پزشک پرواز»
«پزشک پرواز» کاری بود که از طرف دفتر ادبیات و هنر مقاومت پیشنهاد داده شد. با هماهنگی خدمت دکتر خرسندی رسیدیم. حدس زدم کار خوبی خواهد شد. کار شروع و ۲۰ ساعت مصاحبه شد. امیدوارم گوشهای از خدمات بسیار زیاد دکتر خرسندی را توانسته باشم ثبت کنم. زمان بسیار کم بود و معمولا پزشکان علاقهمند هستند به درمان بیماران بپردازند تا اینکه به خاطرات خود بپردازند، اما دکتر خرسندی بسیار همکاری کردند. در جنگ، پزشکان حماسههای بزرگی خلق کردند و این خاطرات در سینه پزشکان، پرستاران و کادر درمانی جنگ است و باید ثبت شود. تا جایی که توان من بود این کار را به سرانجام رساندیم، اما امیدوارم خاطرات سایر پزشکان هم ثبت شود تا تاریخ انقلاب و دفاع مقدس برای نسل های بعدی ماندگار بماند.
غیر قابل تکرار/ دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی، راوی کتاب «پزشک پرواز»
من حدود سه سال در دزفول بودم و با توجه به تجربهای که داشتم، در تمام تیمها حضور پیدا میکردم و هر جا که میرسیدم، به مسئول میگفتم که من فقط یک کار را بلد هستم، من را سر چهارراه بگذارید؛ زیرا پلیس خوبی هستم! آنها میپرسیدند: یعنی چه؟ من میگفتم: یعنی به مریضها نگاه میکنم و میگویم که برای عمل جراحی شدن چقدر زمان دارند؟ نمیخواستم اتاق عمل را با مریضی پر کنم که اگر او را سه روز دیگر هم عمل نمیکردیم، طوری نمیشد و مریضی که تنها نیم ساعت برای عمل شدن و زنده ماندن فرصت دارد، پشت در بماند و شهید شود؛ به همین دلیل، به نسبت خودم و مهارتم، در انتخاب مریضها مهارت پیدا کرده بودم. من 24 ساعته کنار اورژانس بودم تا به محض اینکه یک مریض آمد، او را ببینم که چقدر فرصت دارد؟ میشود او را به مراکز شهرستانها فرستاد، یا نه؟ با اینکه پزشک عمومی بودم، این کار را به خوبی انجام میدادم.
زمانی که من رزیدنت گوش و حلق و بینی بودم و مجروحی با خونریزی شدید میآمد، وقتی میدیدم پای مریضی که ترکش خورده بود را بستهاند و آن پا در حال سیاه شدن است، در داخل آن شریان تامپون میگذاشتم. یک دکتر ارتوپد آمد و گفت که این رزیدنت گوش و حلق و بینی چه کسی است که بدن همه را مِش کرده است؟! پرسیدم: اشکالی دارد؟ گفت: بله. من آن تامپون را برداشتم و خون با شدت به بیرون پاشیده شد، گفتم: حالا شما جلوی این را بگیر! گفت: نه، نمیشود. با دستپاچگی برای ترمیمش وسیله خواست، گفتم: اگر وسیله داشتیم که من به جای شما ترمیمش میکردم، من باید جلوی خونریزی او را میگرفتم که به عقل خودم، تامپون، بهترین کار بود.
فتحالمبین، یکی از حملههای سنگین بود. آنجا مسئولیت پایگاه و هماهنگی با من بود. عراقیها با خمپارهانداز ما را میزدند، اما زمانی که اسیر میشدند، پرستاران و پزشکان فکر نمیکردند که آنها تا ده دقیقه قبل در حال زدن ما بودند و مانند مریضهای ایرانی به آنها رسیدگی میکردند. من از کنار برانکاردهایی که کنار دیوار به ردیف چیده شده بود، میگذشتم که دیدم یک عراقی من را صدا میزند. پرسیدم: چه شده است؟ گفت: یک متکا برای زیر پایم بده! گفتم که ما برای زیر پا متکا نداریم، حتی عدهای از ایرانیها در اینجا برای زیر سرشان هم متکا ندارند. ناگهان یک بسیجی که کنارش بود، متکایی که زیر سرش بود را داد تا او زیر پایش بگذارد.
بعد از انقلاب در پایگاه، یکسری از آدمها پیدا شدند و همه چیز را به هم ریختند؛ مثلاً تمام کاسه و بشقابهایی که از زمان شاه مانده بود را بردند و از آنجایی که رئیس بیمارستان هم پولی در اختیار نداشت، یکسری قاشق رویی با بشقاب استیل گرفت و در آشپزخانه گذاشت. خانمهای پرستاری که با مدل زمان شاه بار آمده بودند، بعد از ناهار و شام، قاشقها را میشکستند. من از آنها پرسیدم که چرا این کار را میکنید؟ گفتند: این کار را میکنیم، چون ما حدمان این نیست که در این ظرفها غذا بخوریم. من گفتم که خدا را شکر کنید، زیرا میتوانست از این هم بدتر برایتان پیش بیاید، اما آنها قبول نمیکردند، تا اینکه جنگ و آن حملهها شروع شد و گفتند که کلیه پرسنل ارتش به حالت آمادهباش در این اتاق بخوابند. آن اتاق خیلی بزرگ بود، به هر نفر دو پتو دادیم که یکی را زیر سر بگذارند و دیگری را زیرشان پهن کنند. من به شوخی به آنها گفتم که این تشک خوشخواب را سفارشی از تهران برایتان آوردهایم. آنها غر میزدند و من شوخی میکردم تا روحیهشان عوض شود. شب چهارم بود، آنها خوابیده بودند که اولین موشک به دزفول خورد. فاصله آن موشک با ما زیاد نبود و ما حس کردیم که بیمارستان به خود پیچید و از هم باز شد، طوری که مریضها از روی تخت افتادند و ما دویدیم و آنها را روی تخت گذاشتیم. آنهایی که در اتاق خوابیده بودند، با گریه بیرون آمدند، من گفتم که چه شده است؟ تشکهایتان ناراحت بود؟ آنها گفتند: ولمان کن! با خنده گفتم که شما غر میزدید که چرا برای خواب، زیر ما پتو پهن کردهاید؟ اما الان از خواب هم خبری نیست.
یک بعدازظهر جمعه بود و در پایگاه نشسته بودیم. جلوی پایگاه فضایی بود که هلیکوپتر در آنجا فرود میآمد و مریضها را جابهجا میکرد. ناگهان صدای خاص هواپیما آمد. به بچهها گفتم که این صدای میگ است، حواستان را جمع کنید؛ زیرا هواپیماهایی که به مقصد پایگاه میآمدند، نزدیک آنجا سرعتشان را کم میکردند، در نتیجه صدای هواپیما کم میشد، اما میگهای دشمن با همان سرعت اولیه نزدیک شدند و معلوم بود که قصد هدف گرفتن پایگاه را دارند. دیدیم دو میگ آمدند و باند پایگاه را زدند و دو میگ دیگر به سمت دو کوهه رفتند. این جریان برای ما بسیار عادی بود و میدانستیم که الان از باند تعدادی زخمی میآید، پس همه آماده کار بودیم. وقتی دوکوهه را زدند، متوجه شدیم که انفجار و دودهای عجیبی از آنجا بلند میشود، دودهایی شبیه قارچ. به بچهها گفتم که به سمت دو کوهه بروند، چون انبار مهمات را زدهاند. بچهها از درِ پایگاه بیرون رفتند و همگی برگشتند و گفتند که طوری دود روی جاده است که هیچ کس نمیتواند برود. گفتیم که چارهای نیست، بنشینید تا دودها بخوابد، سپس رفته و اوضاع را ببینید. در همین گیر و دار دیدیم که دود در حال نزدیکتر شدن است. گفتم که بچهها ناراحت نباشید، همگی الان یک سفر خوب را پیش رو داریم، این بار خیالتان راحت باشد که حتی زخمی هم نمیشویم، زیرا الان همگی به هوا میرویم. زیر پایگاه چندین بشکه بنزین بود و از طرفی چند انبار مهمات نیز در آنجا وجود داشت. من شوخی میکردم که بچهها روحیهشان را نگه دارند. دود کمکم به ده متری ما رسید و باند هلیکوپتر را نیز گرفت، اما رفته رفته کم شد و ما با آمبولانس به سمت دو کوهه رفتیم و دیدیم که آنها یک قطار حامل مهمات را که کنار انبار مهمات بود، زدهاند و آن انفجارهایی که پشت هم رخ میداد، انفجار کپسولهایی بود که روی قطارها قرار داشت و آن دود سفید قارچ مانند، حاصل سوختن آن بشکهها بود، اما در آنجا ما برای اولین بار حس عجیبی به مردن داشتیم و با آگاهی از این اتفاق، منتظرش بودیم و از طرفی خوشحال بودیم که قطع نخاع نمیشویم یا با گلوله نمیمیریم و خونریزی یا درد نمیکشیم.
یک شب در پایگاه کشیک بودم. طبق معمول وقتی کارم در اورژانس تمام میشد، به بخشها میرفتم و تا صبح کار میکردم. به آیسییو رفتم. دیدم که هفت یا هشت مریض خوابیدهاند. متوجه شدم که پرستار ما در حال گریه کردن است. جلو رفتم و پرسیدم که دخترم! چرا گریه میکنی؟ پاسخ داد: هیچی! گفتم: اگر مجروحان چیزی به تو گفتهاند، ناراحت نشو، اشکالی ندارد، آنها مریض هستند و درد میکشند، به آنها حق بده. گفت: نه، اینها چه کسانی هستند؟ گفتم: اینها مجروح هستند و برای من و تو میجنگند، اگر چیزی به تو گفتند، از آنها بگذر. گفت: نه! این آقا را نگاه کن... من نگاه کردم و دیدم که یک مرد 40 تا 45 ساله روی تخت خوابیده است و اوضاع جسمانی خوبی ندارد. آن مرد دیده بود که این پرستار خوابش میآید، اما مدام به کیسه خون مریض کناری نگاه میکند که به محض اینکه تمام شد، برود و عوضش کند. آن مرد، پرستار را صدا زده و گفته بود که تو برو و بخواب، من نوک پایم به تخت میرسد، هر وقت که خونش تمام شد، با نوک پا به تخت میزنم، تو بیا و کیسه خون را عوض کن. این فرد کسی بوده که صبح با بچهاش به جبهه رفته بود. زمانی که بچهاش شهید شده بود، او را به کناری آورده و خودش دوباره به میدان رفته بود و این بلا بر سرش آمده بود، اما الان هم که در داخل بیمارستان است، میخواهد سرویس بدهد؛ جنگ ما با این افراد به آنجا رسید، وگرنه در سنگر عراقیها که میرفتیم، مانند بوتیک بود، حتی نسکافه هم در آن سنگرها پیدا میشد. حمامهایشان طوری بود که من آرزو داشتم در خانهام آن حمام را داشته باشم، اما حمامهای بچههای ما اینگونه بود که یک بشکه آب با یک شیر در بالا گذاشته و یک چاله کنده بودند، داخل چاله میرفتند و دوش میگرفتند. مردم ما با این امکانات رفتند و جنگیدند و با این کارهایی که آنها کردند، با خودم فکر میکردم که آیا کارهای من ارزشی دارد که از آنها کتاب بنویسند؟
یکی از دوستانم میخواست به آمریکا برود و اصرار داشت که من را نیز با خودش ببرد. شرایط بسیار خوبی هم داشت، همه چیز جور بود. بیستم شهریور بود و من با پایگاه تسویه کردم و خواستم بیایم که روز آخر پایگاه را زدند. سریع خودمان را رساندیم و دیدیم که جنگ است. شب شد و رئیس بیمارستان من را صدا زد و گفت: برو، تو آدم احساساتی هستی، حیف است. من گفتم: امکان ندارد که بروم. با خودم گفتم دو سه ماهه جنگ تمام میشود که تمام نشد و به تهران آمدم. خدا شاهد است که میدانم با نرفتن به آمریکا چیزهای زیادی را از دست دادم و میدانم که اگر میرفتم، میتوانستم بسیار متفاوت سرویس بدهم، ولی من چیزهایی را در جنگ دیدم که با وجود تلخیها، زیباییهای بسیاری هم داشتند که هیچ کتاب و رمان و داستانی نمیتوانست آن زیباییها را به من بدهد.
در پایان مراسم رونمایی از کتاب «پزشک پرواز»، هدیههایی به رسم یادبود، از طرف حوزه هنری به فاطمه دهقان نیری، نویسنده کتاب و دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی، راوی کتاب اهدا گردید. همچنین هدایایی از طرف جامعه پزشکی به این پزشک پیشکسوت تقدیم شد.
تعداد بازدید: 5711
http://oral-history.ir/?page=post&id=7661