سنگر پلنگها و استثناهایی که همیشه دیده میشوند
مریم رجبی
05 آذر 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهشتادوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس که با بیستوپنجمین سالگرد برگزاری این برنامه مصادف بود، عصر پنجشنبه دوم آذر 1396 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم حاج ماشاءالله آخوندی، مرتضی سرهنگی و مسعود دهنمکی به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس پرداختند.
سنگر ما و خطرناکترین کارها
اولین راوی برنامه از مؤسسان واحد تخریب در یگانهای سپاه پاسداران خراسان بود که هم در لشکر امام رضا(ع) و هم در لشکر 5 نصر، با تمام سرداران شهید این دو لشکر همرزم بوده است؛ بابانظر، شوشتری، برونسی، چراغچی، خادمالشریعه، ابوالفضل رفیعی و... همچنین با فرماندهانی مانند سردار مرتضی قربانی، سردار قاآنی و سردار قالیباف، همرزم بوده است. ویژگی این فرد، فراموش نکردن آن روزهاست، زیرا با خاطراتش زندگی میکند و به گفته خودش «هر کس در جنگ شهید میشد، دو تا سه برگ از اعلامیهاش را به دست میآوردم و در خانه نگه میداشتم، بعد از جنگ تعدادشان به دهها هزار رسید. روزهایی میرسید که در خانهمان جایی برای نگهداری آنها نداشتم، اما هرگز حاضر نشدم حتی یک برگ از آنها رها کنم.» امروز آن اعلامیهها روی دیوار خیمهای نقش بستهاند که سالانه پذیرای دهها هزار نفر است. حاج ماشاءلله آخوندی که اکنون خادم علیبنموسیالرّضا(ع) است، راوی اول برنامه بود. او گفت: «سنگر ما، سنگر پلنگها نام داشت، زیرا از چند بچه شرّ و بَلا با ظاهری بینظم و لااُبالی تشکیل شده بود. من قبل از جنگ درگیر کارهای فنی بودم. ما بسیجیهای کوچهبازاری بودیم و آموزش نظامی ندیده بودیم. یک روز در سنگر بودیم و گرمای هوا 50 درجه بود. با عقل خودمان زمین را کندیم و آب درآوردیم که شور، اما سرد بود. به نوبت در سنگر به داخل آب میرفتیم تا خنک شویم. شهید محمدحسن نظرنژاد (بابانظر) پرسید که چرا لباسهایتان را درآوردهاید؟ کلی سؤال کرد تا بداند که چه کسی دستور داده است و ما تلاش میکردیم ثابت کنیم که خودمان آن کار انجام دادهایم. روز قبل از آن برای باز و بسته کردن اسلحه با هم مسابقه میدادیم، رسیدیم به لحظهای که اسلحه را جمع کنیم، شهید مهدی میرزایی (فرمانده تیپ امام موسیبنجعفر(ع)) خشاب خالی را برداشت و خشاب پر را به جای آن گذاشت، من هم شلیک کردم و در همان زمان آقای نظرنژاد به داخل سنگر آمد. تیر از لای موهای سرش رد شد و با عصبانیت گفت: خدا لعنتتان کند، کار شما به جایی رسیده است که میخواهید ما را با تیر بزنید؟! من گفتم: آقا، شما تا الان کجا بودید؟ کی آمدید؟ ما در حال دادن مسابقه هستیم و از شانس شما این اتفاق افتاد!
ولیالله چراغچی (جانشین لشکر 5 نصر و از نخستین فرماندهان سپاه خراسان) ما را به همراه شهید میرزایی به میدان مین عراقیها فرستاد. ما رفتیم و یک مین کپسولی آوردیم. ما مین ندیده بودیم، فقط ظاهر آن را به ما توضیح داده بودند. قرار بود آن را به قرارگاه و یگانهای دیگر ببرند تا آنها ببینند که عراقیها چه چیزی استفاده کردهاند. ما برای آوردن آن مین با جانمان بازی کردیم، زیرا عراقیها تا دو متری ما آمده بودند. میخواستیم قبل از این که مین را به فرمانده تحویل بدهیم، آن کالبدشکافی کنیم. وقتی آن را به داخل سنگر آوردم، از من پرسیدند که: این چیست؟ گفتم: خمپاره 60 است! چون اگر میگفتم که مین است، همه فرار میکردند. با تعجب پرسیدند که: این خمپاره 60 است؟! گفتم: این را تازه کاشتهاند، ظاهراً به تازگی از ایتالیا خریدهاند و کسی آن را ندیده است! ما چون کار فنی کرده بودیم، با همان تفکر، هشت نفری در سنگر، ساعت 9 تا 11 صبح با قلم و چکش به بدنه این مین میزدیم و تلاش میکردیم که تکهتکهاش کنیم! بعضی از بچهها که از ما سن بیشتری داشتند، مانند علی عامل، بیرون سنگر دعا میخواندند و مطمئن بودند که به زودی ما هشت نفر پیش خدا خواهیم رفت! الان اگر به من بگویند که یک مین را خنثی کنم، حداقل بیست دقیقه زمان میبرد که فقط فکر کنم این مین که مسلح است را چهکار کنم؟ اما وقتی قرار است که خدا یک عده را نگه دارد، خطرناکترین کارها هم اثر نمیکنند. ما آن روز هرچه تلاش کردیم نتوانستیم قسمت اصلی مین را باز کنیم. بچهها خسته شدند و از من خواستند که برایشان چای آماده کنم. در منطقهای که ما بودیم، فقط رمل بود و سنگ و قلوهسنگی وجود نداشت. یکی از آجرهایی که داشتیم را رزمندگان یک سنگر دیگر با خود برده بودند و من با خودم فکر کردم، حالا که مین باز نشده است، از آن برای گذاشتن زیر کتری استفاده کنم! ما همیشه جعبه مهماتمان را میشکستیم و آتش به راه میانداختیم. یک آجر را یک طرف و مین را طرف دیگر گذاشتم. وسط آنها آتش روشن کردم و کتری را روی آنها گذاشتم. از آنجا که خیلی وقت بود بچهها چای نخورده بودند و آن روز من مسئول درست کردن چای بودم، به آنها گفتم که پنج دقیقهای به شما چای میدهم. حالا زیر کتری را روشن کرده بودم. به داخل سنگر رفتم و به محض این که روی زمین نشستم، صدای انفجار بلندی از بیرون شنیده شد و همه چیز به هوا رفت! من به بچهها گفتم: خدا لعنتتان کند، آتش روشن کردیم، عراقیها دودش را دیدند و به ما شلیک کردند! بلند شوید و سنگر را خالی کنید که الان به سنگر هم شلیک میکنند. جایی که آتش روشن کرده بودم، چهار متر با سنگر فاصله داشت. بچهها اصرار میکردند که اگر آسمان به زمین بیاید، ما از تو چای میخواهیم. من از سنگر بیرون رفتم و دیدم که کتری نیست! به سنگر برگشتم و به بچهها گفتم که عراقیها به کتری زدهاند! بچهها میگفتند: عراقیها نمیتوانند تانک را بزنند، آنوقت کتری را میزنند؟! احمد ملکنژاد پیشنماز ما بود و هروقت دعوا بالا میگرفت، او داوری میکرد. او نیز آمد، نگاه کرد و گفت که: درست روی کتری خورده است. خلاصه مجلس و چای به هم خورد و نزدیک ظهر آقا ولی، کسی را به دنبال ما فرستاد تا نزد او برویم و مین را تحویل بدهیم. من تکههای مین را به او دادم و ماجرای این که سه کیلومتر به داخل خاک عراقیها رفتیم و سپس مین را زیر آتش گذاشتیم و عراقیها دود آن را دیدند و به کتری شلیک کردند را تعریف کردم. آقا ولی ماجرا را از مهدی میرزایی نیز پرسید و او داستان را دوباره از اول تعریف کرد که چگونه به داخل مرز عراقیها رفتیم و نزدیک بود که عراقیها ما را بگیرند و ما آیه «و جعلنا...» خواندیم و... آقا ولی با تعجب پرسید که: تو مین را زیر کتری گذاشتی؟ گفتم: آقا ولی، ما از 9 تا 11 صبح با چکش به بدنهاش میزدیم، چیزی نمیشد. آقا ولی پرسید که: بعد از آن انفجار، باز هم عراقیها شلیک کردند؟ گفتم: نه، قبل از تمام گلولههای عراقیها صدای سوت میآمد، اما امروز صدای سوت هم نیامد! آقا ولی گفت که: شما آتش روشن کردهای و مین داغ و منفجر شده است، عراقیها شلیک نکردهاند. اگر یکونیم سانتیمتر دهنه پایین مین را باز کنید، مین منفجر میشود و اگر تا شعاع 50 تا 70 متری آن کسی باشد، حتی از موج انفجار نیز شهید میشود و تمام مویرگهای داخلیاش تکه پاره میشوند. چطور خدا کمک میکند؟ ما باید به چه چیزی معجزه بگوییم؟ ما دو ساعت با دست خودمان به آن مین ضربه زدیم و یکونیم سانتیمتر دهانهاش باز نشد و انفجار رخ نداد. جوانان ما اگر ایمان به خدا داشته باشند و تحمل کنند، خدا کمک میکند، آنچنان که امروز پوزه داعش به زمین خورد. اعتقاد به خدا، نماز شب، ظلم نکردن، انفاق کردن، انصاف داشتن و ایمانی که در وجود آن جوانان و بسیجیها بود آنان را در مقابل قدرتها پیروز کرد.»
تنها کسی که میدانست ما مشغول چه کاری هستیم
راوی دوم دویستوهشتادوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، کسی بود که سال 1367 وارد حوزه هنری شد و دفتر ادبیات و هنر مقاومت را راهاندازی کرد. هدایتالله بهبودی، صمیمیترین دوستش او را «ادیب مؤسس» نام نهاده و در سالهای اخیر به عنوان «چهره برتر هنر انقلاب اسلامی» معرفی شده است. مرتضی سرهنگی، مؤسس دفتر ادبیات و هنر مقاومت گفت: «زمانی که ما 29 سال پیش به حوزه هنری آمدیم، یک پوشه در دستمان داشتیم و در آن نوشته بودیم که چه کارهایی باید اینجا انجام بدهیم. قبل از آن در روزنامه جمهوری اسلامی، خبرنگار جنگ بودیم و چون جنگ تمام شده بود، ما میخواستیم خاطرات جنگ را جمعآوری کنیم. یک بخش از خاطرات اسیران عراقی را کار کرده بودیم و هنوز هم روی خاطرات اسیران عراقی که در ایران هستند کار میکنیم و با آنها ارتباط داریم.
ما چند کار داشتیم، اول این که میخواستیم تا کودکان و نوجوانان بزرگ نشدهاند، خاطرات شبهای دوران جنگ را از آنها بگیریم و این کار را انجام دادیم. داوود غفارزادگان و محمدرضا بایرامی زحمت نامهها را کشیدند. نامهها اندازه چند گونی بودند. هفده جلد از مجموعه «شبهای بمباران» که خاطرات بچهها بود را منتشر کردیم.
مشکلی که ما در ابتدای کار داشتیم این بود که رزمندگان خاطرات خودشان را نمینوشتند و میگفتند کاری بوده که ما انجام دادهایم و تمام شده است. بعد گفتیم که اگر از خودشان چیزی نمیگویند، شاید از فرماندهانشان بگویند. شاید جنگ ما تنها جنگی باشد که فرمانده در آن محبوب است. شما اگر آثار جنگهای دیگر را بخوانید، میبینید که سرباز از فرماندهاش متنفر است، چون میگوید که او در آخر من را به کشتن خواهد داد. یک مسابقه خاطرهنویسی به نام «فرمانده من» گذاشتیم که از آن نیز دو یا سه جلد کتاب درآمد. یک طرح دیگر این پرسش بود که «حالا که جنگ تمام شده است، اگر شما به جبهه میرفتید، چه کار میکردید؟» از آن نیز سه جلد کتاب کمحجم منتشر شد. آخرین برنامه ما این بود که چراغی را روشن کرده و کاری کنیم که رزمندگان جمع شوند و خاطرات خودشان را تعریف کنند. ما تردید داشتیم که این کار میگیرد یا نمیگیرد و از طرفی کمتجربه هم بودیم. تنها کسی که میدانست ما در حوزه هنری مشغول انجام چه کاری هستیم، مرتضی آوینی بود. همه کارها، کار ما نیست و بچههای لشکر 27 حضرت رسول(ص) واقعاً زیر بغل دفتر را گرفتند و آن را بلند کردند. من نمیدانستم که طرح شب خاطره موفق خواهد شد یا خیر؟ یک روز هدایتالله بهبودی و علیرضا کمری گفتند که شب خاطره مانند شب شعر است، ضمناً حیثیت ادبی دارد؛ تصمیم بر این شد که این کار را انجام دهیم. در برنامه سوم شب خاطره، مرتضی آوینی آمد و صحبت کردیم. شهید آوینی گفت که: من یک دوستی به نام محمدحسین قدمی دارم که خبرنگار است و میتواند به شما کمک کند. آقای قدمی تشریف آورد و با هم صحبت کردیم. الان 25 سال است که آقای قدمی با صداقت تمام مشغول انجام این کار است. یک بار من به بوسنی دعوت شدم و وقتی به آنها گفتیم که در اولین پنجشنبههای هر ماه سربازان زمان جنگ در محفلی جمع میشوند و خاطراتشان را میگویند، آنها باور نمیکردند. اگر در بوسنی بخواهند خاطرات زمان جنگ را بنویسند، دادگاه لاهه آنها را به عنوان جنایتکار جنگی احضار میکند. شما در آنجا حق نوشتن ندارید. من یک کتاب دو زبانه از بوسنی آوردم تا در اینجا ترجمه و چاپ شود، فجایعی که خانمها در آن کتاب تعریف کرده بودند، در اینجا اصلاً قابل چاپ نبود. ما یک سفری به روسیه داشتیم، در مسکو به اتحادیه نویسندگان جنگ رفتیم. آنجا یک باغی بود که همه آنهایی که جلوی ما نشسته بودند، سن پدربزرگان ما را داشتند. رئیس اتحادیه نبود و یک ساعت بعد با تأخیر آمد. وقتی شال و کلاه او را گرفتند، نصف سینهاش مدال بود. او به ما گفت که ناراحتی قلبی دارد و در بیمارستان بستری است و دو ساعت از بیمارستان مرخصی گرفته تا بیاید و ما را ببیند. او گفت که جریان جنگ ما را دنبال میکرده و در بین حرفهایش از مهران و آبادان نیز اسم برد. آخر صحبتمان رئیس اتحادیه جملهای گفت که آن جمله برای من درس بود؛ گفت که روسیه بدون ادبیات جنگش فقط یک خاک پهناور است و به هیچ درد دیگری نمیخورد. آنها تمام هویتشان را در ادبیات جنگشان میدانند.»
وقتی به درون سنگر و جمع نیروهای جنگ میروی...
راوی سوم دویستوهشتادوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس مسعود دهنمکی، نویسنده و کارگردان بود. او گفت: «من به تازگی کتابی تحت عنوان «آدم باش» منتشر کردهام؛ همانطور که از عنوانش برمیآید، هم طنز و هم کنایه است و نگاه متفاوتی دارد. شاید یک بخش از مسئله ما به این برمیگردد که ما در بسیاری از خاطرات جنگ، از زاویه کلان نگاه کردیم؛ محورها، فرماندهان و مسیرهای جنگ، اما وقتی به درون سنگر و جمع نیروهای رده پایین جنگ میروی، میبینی با آن چیزی که ترسیم شده، تفاوت بسیاری دارد. اگر چیزهای درونسنگری و درونسینهای تعریف شوند، با واکنش مواجه میشوند و میگویند که این حرفها تحریف است. من وقتی فیلم «اخراجیها»ی یک را ساختم، شنیدم که در حال جمع کردن نامه علیه فیلم بودند تا فیلم نمایش داده نشود، در حالی که بعد از «اخراجیها» چندین کتاب چاپ شد و ما تازه فهمیدیم که در جنگ چقدر اخراجی داشتیم و هر کس در کوچه خودش حداقل یک نفر را میشناخت. جالب اینجاست که بسیاری از خاطرات تا وقتی در قالب کتاب و نوشته است، خوب است، اما زمانی که به فیلم تبدیل میشود، با واکنش مواجه میگردد.»
وی ادامه داد: «پدر من ژاندارم زمان شاه بوده است. او آنقدر به قسم نظامیاش وفادار بود که زمانی که ما بچه بودیم، اگر عکس شاه در تلویزیون میآمد، ما باید میایستادیم و احترام نظامی میگذاشتیم و او یک تومان به ما میداد. پدربزرگ من یکی از عرفای تبریز بود، جوری که اگر مردم شفا میخواستند، نزد او میرفتند؛ او دعا میکرد و مردم خوب میشدند. عجیب بود که او دخترش را به یک ژاندارم داده بود. پدر من فارس بود و حتی یک کلمه هم ترکی بلد نبود و زنی گرفته بود که حتی یک کلمه فارسی بلد نبود! در خانه ما ترکی حرف زدن ممنوع بود. پدربزرگم نام من را علیرضا گذاشت و پدرم که متجدد دوره شاه بود، قبول نکرد و گفت که باید نام من را مسعود بگذارند. آن زمان دستهای من میخچه زده بود و دستگاهی آمده بود که آنها را میسوزاند. مادرم از پدرم خواست تا اجازه دهد که یک شب من را به دکتر ببرد، اما پدرم این چیزها را قبول نداشت. اعتقاد مذهبیاش اینگونه بود که به قول مادرم هر وقت نمازش را با صدای بلند میخواند، آخر ماه بود و پول نداشت، هر وقت با صدای ملایم میخواند، وسط ماه بود و هر وقت آهسته میخواند و یا حتی نمیخواند، اول ماه بود و پول داشت! از ویژگیهایش این بود که عکس دیگر ژاندارمها هیچوقت رشوه نمیگرفت. ما مستأجر بودیم و زمانی که از تبریز به تهران آمدیم، خانه ما یک طبقه بود. برای این که دو طبقه شود، بیست سال طول کشید! پدرم هر وقت که حقوق میگرفت، یک ردیف آجر میچید که کارگرهایش نیز ما بودیم. ما روستا به روستا در آذربایجان میچرخیدیم و جالب اینجا بود، او رئیس پاسگاه یکی از شهرها شده بود که خودش را به روستا تبعید کرد که از انقلاب خبری نباشد و رو در روی مردم قرار نگیرد. از شانس، ما مستأجر امام جماعت آن روستا شدیم. ژاندارمی که باید حافظ وضع موجود باشد، مستأجر امام جماعت انقلابی آنجا شد! زمانی که انقلاب در حال پیروز شدن بود، مردم دم در خانه ما شعارهایی را مینوشتند و آن امام جماعت، صبحها آنها را پاک میکرد که پدر من ناراحت نشود. زمانی که میخواستند انقلابیها را بگیرند، پدرم زودتر به خانه خبر میداد که میخواهند بیایند تا امام جماعت مخفی شود. زمانی که انقلاب پیروز شد، این طرف و آن طرف، ژاندارمها را میگرفتند، این حاجآقا سوار جیپ ارتشی میشد، ما را تا مدرسه و پدرم را تا پاسگاه میرساند که مردم تعرض نکنند، این تناقضها درام است، اما من دیدم که بعضی از بچهها میگویند که دهنمکی در حق دفاع مقدس ظلم کرده و استثناها را آورده است. من نگفتم که کل جنگ اینگونه بوده، من گفتم یک آدم در کل گردان اینگونه بود، از طرفی استثناها هستند که همیشه دیده میشوند.
انقلاب پیروز شد و ما به تهران آمدیم. پدرم همان روز اول به من گفت که: تکلیفت را مشخص کن، یا مسجد و یا خانه. گفتم: مسجد و از همان سال 1357 یا 1358 با من صحبت نکرد و به من خرجی نداد. گفت: خودت برو کار کن و خرجت را در بیاور. من در آن سن ادای فخرالدین حجازی را درمیآوردم. من را به این طرف و آن طرف که سخنرانی بود، میبردند. من از این موضوع خیالم راحت بود که پدرم من را نمیبیند و نمیداند که چهکار میکنم. من را به یکجا برای سخنرانی بردند، متن سخنرانی را گم کردم و مجبور شدم که بداهه حرف بزنم. من صبحها به مدرسه میرفتم و بعد از ظهرها در یک نانوایی کار میکردم تا خرج مدرسهام را دربیاورم. همینطور که داشتم خمیر درست میکردم، دیدم که مردم در حال تماشای تلویزیون سیاه سفید کوچک بالای سرم هستند. من هم نگاه کردم و دیدم که از شانس بدم، در حال پخش همان مراسمی است که در آن بودم. من آن شب از ترس پدرم به خانه نرفتم و کوچهها را قدم میزدم. خدا را شکر که عمویم هم آن برنامه را دیده بود و با پدرم صحبت کرد و آن شب به خیر گذشت.
ما زمانی که به مدرسه میرفتیم، در بین بچهها از همه گروهها بودند. زمانی که سازمان مجاهدین خلق جنگ مسلحانه را آغاز کرد، کسانی که در یک مدرسه بودند، رو به روی هم قرار گرفتند. من برای این که بتوانم با آنها بحث کنم، کتابهای شهید مطهری و شریعتی را میخواندم، حتی به یاد دارم که از خانه تا مدرسه، مانند ذکر، واژه اگزیستانسیالیسم را تکرار میکردم تا هنگام بحث بتوانم دو کلمه اینگونه به کار ببرم. مسئول ایدئولوژی و عقیدتی منافقان در شرق تهران، از بچههای سوم راهنمایی مدرسه ما بود و آن چنان پُر بود که او را مسئول کرده بودند. زمانی که جنگ مسلحانه شروع شد، جلوی مدرسه کشت و کشتار راه افتاده بود، همه را میکشتند. یک بار بعد از مدرسه، من دیر از آنجا خارج شدم و صدای رگبار تیراندازی شنیدم. من فکر کردم که امام جماعت مدرسه را زدهاند. از ترس با کیف و لباس مدرسه به داخل جوی آب پریدم و پنهان شدم، وقتی سرم را بالا آوردم دیدم که گرد و خاک شده و دیوار بالای سرم نیز سوراخ سوراخ شده است. آنها میخواستند یک بچه یازده دوازده ساله را بزنند. من زبانم بند آمده بود و تا مسجد اصلی محله دویدم. وقتی رسیدم دیدم که بچههای کمیته ایستادهاند. با لکنت ماجرا را برایشان تعریف کردم، آنها باور نکردند و خندیدند. روز بعد که به مدرسه رفتم، دیدم که مسئول عقیدتی منافقان در مدرسه است، اما تعداد بسیاری از گروه آنها نیامده بودند و در خیابانها مشغول ترور و کشتار بودند. چند سال از این ماجرا گذشت. من به جبهه رفتم و دیگر آن مسئول عقیدتی را نیز ندیدم تا سال 1365 و قبل از عملیات کربلای 5. گردانها نیرو نداشتند، بعضی از افراد هم میخواستند به هیئت فلانی بروند، به جای این که به آن شخص بگویند که به گردان بیاید! فرمانده به ما مرخصی داد تا ما به مساجدمان رفته و به بقیه بگوییم تا به جبهه بیایند. این هم یکی از غربتهای جنگ است که یک اقلیتی میجنگیدند تا یک اکثریتی زندگی کنند. خلاصه ما به مسجد آمدیم و به بقیه گفتیم که به جبهه بیایند. همه به من گفتند که تو دو روز به جبهه رفتهای و الان فخر میفروشی. من با گریه از آن مسجد بیرون آمدم و به همان مسجدی که چند سال قبل، بعد از تیراندازی به آنجا رفته بودم، رفتم. وقتی وارد شدم، دیدم که مسجد تاریک است و شخصی در حال مناجات است. وقتی به او نگاه کردم متوجه شدم که همان مسئول عقیدتی منافقان در شرق تهران است. از بقیه پرسیدم و گفتند که او مسئول عقیدتی ستاد است و فردا میخواهد به جبهه برود! من با خودم فکر میکردم که ما عملیاتهایی داشتهایم که منافقان لو دادهاند و او به عنوان یک منافق چه مسئولیتی میتواند در آنجا داشته باشد؟ با خودم کلنجار میرفتم که گزارش بدهم یا این چهره نورانی و حالت عرفانی و تغییر او را باور کنم؟ در نهایت حرف دلم را پذیرفتم و تغییر او را باور کردم. در عملیات کربلای 5 در سه راه شهادت بودیم. روزهای بسیار سختی بود و از 70 یا 80 نفری که در گردان حمزه با هم بودیم، بعد از ده شب حدود 9 نفر برگشتیم. چون چندین بار زخمی شده بودم و چندین بار من را موج انفجار گرفته بود، نمیتوانستم راه بروم، چهار دست و پا روی زمین میرفتم. من را در یک ماشین انداختند که پر از مهمات بود تا به عقب ببرند. آن ماشین در سهراه مرگ خراب شد. در کنار ماشینمان چند توپ خورد. ناگهان یک توپ به پشت ماشین خورد و ته ماشین به هوا رفت و به زمین آمد و ماشین روشن شد و حرکت کرد. به دریاچه ماهی رسیدیم و سپس ما را سوار قایق کردند. هواپیماها از بالا میزدند، اما خلاصه رسیدیم و ما را سوار یک اتوبوس کردند تا به تهران برگردیم. من وقتی سوار شدم، دیدم که یک عده انتهای اتوبوس آهنگ گوگوش میخوانند، طرف دیگر بچهها در حال خواندن نوحههای آهنگران هستند. به جلوی اتوبوس آمدم و دیدم که دو نفر کنار هم نشستهاند و یک نفرشان در حال صحبت کردن با بیسیم است. شخصی به من گفت که اینها همه موجی هستند، سپس خودش دست من را گرفت و گفت: بیا به سنگر من برویم! خودش نیز موجی بود. خلاصه آن ماشین مسیر چهارده ساعته اندیمشک تا تهران را هشت ساعته آمد، یعنی من در اتوبوس بیشتر از سهراه مرگ ترسیده بودم! وقتی به کوچهمان برگشتم، سر کوچه اعلامیه همان رفیقمان را دیدم که مسئول عقیدتی سازمان منافقان شرق تهران بود. او در عملیات کربلای 5 شهید شده بود.»
در دویستوهشتادوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، قطعههایی از مستند «انحصار ورثه» درباره شهید مرتضی آوینی به نمایش درآمد. این مستند نشان میدهد او که بود و چگونه در او تحول ایجاد شد و سرانجام به چه شخصیتی تبدیل شد. در این برنامه شب خاطره، از محمدعلی شعبانی، کارگردان این مستند قدردانی شد. شعبانی گفت: «میخواهم از سه عزیزی که تأثیر بسیاری در زندگی من داشتند، یاد کنم. اول محمدرضا آقاسی بود که در بچگی دکلمههای او را میخواندم و با آن دکلمهها شهرت نسبی به دست آوردم و همیشه از این میترسیدم که این اجراها را آقای آقاسی ببیند. دومین نفر آقای محمدحسین قدمی است که محبت کردند و من را به شب خاطره دعوت کردند. من در آن زمان بسیار بچه بودم که به شب خاطره آمدم و دکلمه خواندم، طوری که جلوی تریبون ایستادم تا دیده شوم. سومین نفر مرتضی آوینی است که به گردن نسل ما حق دارد.»
دویستوهشتادوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه دوم آذر 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده هفتم دی برگزار خواهد شد.
تعداد بازدید: 8742
http://oral-history.ir/?page=post&id=7487