خاطراتی از جهاد سازندگی، امدادگری و مدرسههای سنندج
فائزه ساسانیخواه
01 آذر 1396
طاهره طاهری یکی از بانوان فعال از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی است. داوطلبانه وارد جهاد سازندگی شد و پس از شروع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه جمهوری اسلامی ایران، از طریق جهاد با قطار هلالاحمر چندین نوبت برای کمک به مجروحان به جنوب کشور رفت. سابقه فعالیت فرهنگی و تدریس در مدرسههای شهر سنندج را هم در کارنامهاش دارد. او در مصاحبه با سایت تاریخ شفاهی ایران از خاطراتش در آن سالها گفت.
▪
از چه زمانی وارد جهاد سازندگی شدید؟
از زمانی که امام خمینی دستور دادند بروید هر کاری از دستتان برمیآید انجام دهید. پرسوجو کردم و جهاد سازندگی استان را پیدا کردم. آن زمان خوزستان سیل آمده بود و ما را برای کمک به سیلزدهها فرستادند.
تحصیلاتتان چقدر بود؟
دیپلم داشتم، ولی دورههایی مثل کمکهای اولیه و مخابرات را آموزش دیده بودم.
اوضاع پس از سیل خوزستان چطور بود؟
هم خانهها خراب شده بودند و هم چند نفر را آب برده بود. با ماشین نمیشد از بعضی مناطق عبور کرد و با بالگرد میرفتیم. کار بهداشتی نمیتوانستیم انجام بدهیم، فقط آذوقه، مثل نان، خرما و کنسرو میبردیم. آذوقهشان در آن منطقه فقط بلوط بود و سیل درختها را از بین برده بود. خانه به خانه نمیرفتیم، در مرکز بهداشت یا در مدرسهها مستقر میشدیم و به مردم اطلاع میدادند و میآمدند.
از خوزستان که برگشتیم به جهاد سازندگی مرکزی رفتیم. دورههای امدادگری را توسط دکتر شمس آموزش دیده بودیم. ما را به بیمارستان فرستادند تا مهارت پیدا کنیم. بیمارستان برای افرادی بود که بیماریهایی مثل سِل داشتند، آنجا آموزشهای لازم را دیدیم. بعد با تعدادی پزشک و امدادگر ما را به طرف ده دز و ایذه فرستادند. یک خانم دکتری که اصفهانی بود، همراه ما بود. به خانه بهداشت یکی از روستاهای دورافتاده و محروم ایذه رفتیم و آنجا مستقر شدیم. ظهر شده بود و نمیخواستیم مزاحم روستاییها بشویم که آنها برایمان غذا بیاورند. مقداری نان از روستا تهیه کردیم. کنارهها و دور نانها را برداشتم تا کناری بگذارم. خانم دکتر گفت: «برو اینها رو بریز جلوی گاوها.» گفتم: «چشم.» ولی وقتی حواسش نبود آنها را زیر میز گذاشتم. فردای آن روز گرسنه بودیم، ولی خوراکی نداشتیم. ما تا آن روز به روستا نرفته بودیم، تجربهای نداشتیم و چیزی با خودمان نبرده بودیم. خانم دکتر گفت: «اون نونهایی که گفتم بگذار جلوی گاوها چه شد؟!» رفتم آوردم و گفتم: «ما هم گاوها!»
یکبار به یک روستا رفتیم. برای رسیدن به آنجا باید از تپه بالا میرفتیم و خودمان را با دارو و دیگر وسایل میرساندیم. دکتری که همراه ما بود، اگر کسی ناراحتی پوستی داشت، یا او را مداوا میکرد یا نشانی دکتری در تهران را به او میداد. در سفر به اینگونه روستاها یادم است یکبار میخواستیم از رودخانه عبور کنیم. رودخانه طغیان کرده بود. اگر از خودمان مراقبت نمیکردیم آب ما را با خود میبرد. ساک دارو هم دستمان بود. هیچ وسیلهای برای محافظت نداشتیم. از یک نفر چتر گرفتم و توی آب فرو کردم تا حائل شود، چتر خم شد. پزشکی که همراهمان بود جلوتر میرفت. شلوارش را تا زانو بالا زده بود. به من گفت: «من میروم شما پشت من بیا. من به آب سرد حساسیت دارم. ممکن است حالم بههم بخورد و توی آب بیفتم. توی جیب این ساک، آمپولی هست که باید بلافاصله آن را در بیاوری و زیر زبانم بریزی.» به لطف خدا مشکلی پیش نیامد.
در واقع جهاد و شما جهادگران اولین تجربهها را از این سفرها داشتید و به وسایل و مایحتاجی که در این سفرها احتیاج داشتید فکر نکرده بودید؟
بله. درست است. ببینید جهاد نمیدانست باید به ما امکانات بدهد و خودمان هم نمیدانستیم. چون تجربههای اولیّه جهاد بود و ما هم که تا آن زمان چنین سفرهایی نرفته بودیم، درخواست امکانات نکرده بودیم. چند روز آنجا بودیم. پزشکان بیماران را معاینه کردند و ما هم خدماتی که از دستمان برمیآمد انجام دادیم و برگشتیم. در راه برگشت کنسرو لوبیا خریدیم. برای باز کردن در کنسرو باید از دربازکن استفاده میکردیم، در آن را با تیزی سنگی که از کنار رودخانه پیدا کردم باز کردیم.
وقتی به تهران برگشتیم جهاد یک عده را طرف دماوند و یک عده را به ورامین فرستاد. ما به جهاد ورامین رفتیم و در تربیت معلم آنجا مستقر شدیم. چون تازه انقلاب شده بود، تربیت معلم تعطیل شده بود. دو اتاق دم در بود که یکی از آنها برای نگهبانی بود و آقایان در آنجا و ما در یکی دیگر از اتاقها مستقر شدیم. شبها آنجا مستقر بودیم. گاهی به تهران سر میزدیم و برمیگشتیم. به روستاهای ورامین و بهداریها میرفتیم.
جهاد، کمیتههای مشخص مثل عمرانی، کشاورزی، بهداشتی و فرهنگی داشت؛ شما خودتان بخش بهداشت را انتخاب کردید یا در تقسیمبندی شما را به آن بخش فرستادند؟
خودم انتخاب کردم.
همراه شما فقط اعضای کمیته بهداشت میآمدند؟
بله. کسانی که دوره دیده بودند.
یک هسته مرکزی داخل تهران تشکیل شده بود و بر آن مبنا تقسیم میشدید؟
بله و نیروها شخصی بودند. آنجا با بهداری صحبت کرده بودیم. آقای دکتر نصیریان، آقای دکتر عرب را به ما معرفی کرد که متعلق به یکی از روستاهای ورامین بود. از تهران هم برایمان پزشک میفرستادند.
وضعیت روستاهای ورامین چگونه بود؟
تعدادی از روستاها آب نداشتند و از اطراف آب میآوردند. آموزش مصرف آب بهداشتی با بهداری و مربیهای بهداشت بود. اوایل که رفته بودیم، آموزش بهداشت نداشتیم. ما از صبح بیرون میرفتیم و خانه به خانه سرمیزدیم. شرایط خانوادهها را بررسی میکردیم و بچهها را برای واکسن میآوردیم. یک وقت به خودمان میآمدیم و میدیدیم یازده ساعت راه رفتهایم. ماشین هم داشتیم. آقایی به نام تاجیک راننده ما در جهاد سازندگی بودند. بنزین کوپنی بود و دو سه روستا که میرفتیم سهمیه بنزین ماشینمان تمام میشد. با فرمانداری صحبت کرده بودیم و آنها ما را میشناختند و به من کوپن بنزین اضافه میدادند که میتوانستیم با آن به تمام روستاها برویم.
چه واکسنهایی به بچهها تزریق میکردید؟
میپرسیدیم چه واکسنهایی زده و چه واکسنهایی را نزدهاند. این اطلاعات را یادداشت میکردیم. به روستاهای زیادی سر زدیم و از واکسنهای سهماهگی به بعد را تزریق میکردیم.
عمدهترین مشکلاتشان چه بود؟
آب نداشتند، باید از چاه آب میکشیدند و میآوردند، گاهی اوقات هم برق نداشتند.
خانهها کاهگلی بود؟
هم کاهگلی و هم آجری بود. بعضی جاها فقط کاهگلی بود.
به چند روستا سرکشی کردید؟
90 روستای ورامین را تحت پوشش قرار داده بودیم و با ماشین میرفتیم. پزشکها را معمولاً روز جمعه میبردیم. بعد کمکم آموزشهای بهداشتی را هم شروع کردیم؛ چه کاری بکنند، چه کاری نکنند.
شما مسئول کمیته بهداشت بودید؟
بله. البته اوایل به آن کمیته پزشکی میگفتند، بعداً به آن کمیته بهداشت گفتند. در جلسات کمیتهها که در تهران برگزار میشد غیر از من، مسئول بقیه کمیتهها آقا بودند. اوایل مسئول کمیته بهداشت دکتر عرب بود. بعد ایشان این مسئولیت را به من واگذار کرد. در یک جلسهای آقای دکتر نصیری بدون هماهنگی با من گفت: «خانم طاهری را برای مربی بهداشت انتخاب کردیم که با دیگر مربیها کار کند.» جا خوردم. مانده بودم چه بگویم. بعداً به ایشان گفتم: «به من چیزی نگفته بودید!» گفت: «مخصوصاً نگفتم، اگر میگفتم جواب شما منفی بود.» تعدادی از افراد هم زیرمجموعه این کمیته بودند.
اعضای زیرمجموعه چند ساله بودند؟
همه از من جوانتر بودند. من 26 ساله بودم. ولی آنها 20 تا 22 ساله و در این حدود بودند. به بچهها گفتم: «من نمیگویم چه بپوشید، چه نپوشید، ولی از شما میخواهم تمیز باشید، چون ما میرویم آنجا به آنها آموزش بهداشت بدهیم، بنابراین در درجه اول ما باید تمیز باشیم.» در مورد حجاب هم تذکری نداشتم، چون اوایل انقلاب بود و حجاب هنوز اجباری نشده بود. فقط گفتم: «من خودم با این تیپ (با چادر) میروم. در این انقلابی که کردیم هدفی داشتیم.» جلسه بعد که میخواستیم اعضا را تقسیمبندی کنیم کدام روستا بروند و چند نفر باشند، دیدم دو، سه نفر از دخترها چادر پوشیدهاند. از ابتدا حجابم چادر بود، ولی با چادر مشکی نمیشد بهداشت را نشان داد. وقتی به روستاها میرفتم اصلاً لباس تیره نمیپوشیدم، چون میگفتم ما داریم به روستاها میرویم، برای روستاییان الگو هستیم و میخواهیم به آنها بهداشت را آموزش دهیم، باید ببینند رنگ لباسِ من روشن، اما تمیز است. در رنگ تیره کثیفی مشخص نمیشود. با مانتو میرفتم و مقنعه سر میکردم.
با توجه به این که مردم این روستاها در مناطق محروم بودند، در برابر آموزشها مقاومت نمیکردند؟
از این لحاظ مشکلی نداشتیم و استقبال میکردند. وقتی برای واکسن زدن میرفتیم، بچهها دنبالمان راه میافتادند. خانه به خانه همراه ما میآمدند و ما را خاله صدا میزدند. با بچهها خیلی خوب برخورد میکردیم. دستور نمیدادیم و نمیگفتیم: «بشین، برو تو نوبت و...» میگفتیم اگر همدیگر را هُل ندهید، فلان کار را برایتان میکنیم. گاهی در حد توانمان برای بچهها چیزی میبردیم.
این به رفتار شما برمیگشت که از بالا به پایین نگاه نمیکردید...
اصلاً چنین رفتاری نداشتیم. اگر میخواستیم اینطور رفتار کنیم که ما را نمیپذیرفتند. میخواستیم جهادی و انقلابی کار کنیم. گاهی خانوادهها ما را دعوت میکردند مهمانشان باشیم، چون شرایطشان را میدانستیم نمیرفتیم. البته بعضی از کودکان رابطه دوستانهای با ما برقرار کرده بودند.
این توصیهها در جهاد، قبل از حرکت به ورامین یا جاهای دیگر به شما میشد؟
نه. چون جهاد تازه کارش را شروع کرده بود، هنوز در این زمینهها تجربهای نداشت. همه داشتند از صفر شروع میکردند. البته خودمان در جمع خصوصی به یکدیگر تذکر میدادیم. ما بعضی جاها رفته بودیم که ماشین ندیده بودند و باید سعی میکردیم کودکان آنجا را جذب کنیم.
بچهها سوءتغذیه داشتند؟
بله. از چهرههایشان پیدا بود. بعضیها خیلی لاغر بودند و چشمهایشان برجسته شده بود. ما در روستاها افراد را شناسایی میکردیم و دفعههای بعد که میرفتیم سراغشان را میگرفتیم. بعضی وقتها میگفتند پدر یا مادر فلانی دوست ندارد بگوییم بچهشان فلان مشکل را دارد. میرفتیم و در میزدیم و میگفتیم هر کس دکتر میخواهد بیاید. به در خانه این افراد میرفتیم و میگفتیم: «دکتر آمده، اگر بخواهی من بچه را تو را زودتر پیش دکتر میفرستم.» خیلی نرم صحبت میکردیم که با رضایت بیایند.
وقتی آنها را در این وضعیت میدیدید از تهران برایشان لباس، آذوقه و دیگر مایحتاج را جمع نمیکردید؟
نه. گزارش آن را به جهاد میدادیم. مثلاً میگفتیم اینها دچار فقر فرهنگی هستند. آنها سعی میکردند این مشکلات را حل کنند و مشکل را به کمیتههای مربوطه ارجاع میدادند. چون خودم به کار هنری علاقهمند بودم چند جلسهای برای خانمها کلاس آموزش گلسازی گذاشتیم که بعد جنگ و زمانی شروع شد که جهاد را رها کردم.
تحمل شرایط روستاها و استفاده از امکانات محدودی که داشتند برای شما سخت نبود؟
تحمل میکردیم. خانمی به نام مینا ... تنها دختر خانوادهاش و هجده نوزده ساله بود. در شرایط خاص بزرگ شده بود و خانواده اصلاً راضی به آمدنش نبودند. یکبار خانوادهاش آمدند ورامین و برایش خوراکی زیادی آورده بودند.
شما برای رفتن به ورامین با خانواده مشکلی نداشتید؟
نه. پدرم با این که خیلی مذهبی بود، ولی برای همکاری با جهاد اصلاً مخالفتی نکرد.
ساعت کاریتان چقدر بود؟
ساعت کاری نداشتیم. از هشت صبح کار را شروع میکردیم و گاهی چهار یا پنج بعدازظهر میآمدیم، چون حقوق که نمیگرفتیم. بعدها به ما پول میدادند. خیلی صرفهجویی میکردیم. سعی میکردیم خرج روی دست جهاد نگذاریم و جهاد برای ما هزینه نکند.
روزهای جمعه به کورهپزخانههای قرچک پزشک میبردیم که بیماران آنجا را معالجه کند. ما ویزیتخوانی را یاد گرفته بودیم. اگر بعضی جاها را اشکال داشتیم از پزشکان میپرسیدیم و بعد داروها را به روستائیان میدادیم. یادم است یکبار یکی از بچهها فراموش کرده بود داروها را بیاورد، من به عنوان مریض توی ماشین خوابیدم و راننده آژیرکشان به تهران رفت و داروها را در عرض سه ربع ساعت رساندیم.
در جهاد سازندگی، جلسات کمیتهها چطور تشکیل میشد؟
ما با مسئول کمیته خودمان جلسه داشتیم و مسئول کمیته ما با دیگر کمیتهها جلسه داشت. آن موقع اینطور نبود که پیدرپی گزارش کارهایمان را بدهیم، بعدها کارها نظم بیشتری گرفت. اینطور هم نبود که گزارشها کتبی باشد، به صورت شفاهی نیازهایمان را مطرح میکردیم یا گزارش عملکردمان را میدادیم.
روز شروع جنگ کجا بودید؟
در شروع جنگ، وقتی تهران را زدند، ما داشتیم از پلههای ساختمان جهاد پایین میآمدیم که به ورامین برویم. بچهها به من گفتند: «تهران را زدند!» برای این که جو متشنج نشود گفتم: «نه بابا، چیزی نیست، بیخودی تنبلبازی در نیاورید! برویم.» با جیپ به سمت ورامین راه افتادیم. توی راه اخبار اعلام کرد عراق به ایران حمله کرده است. وقتی به ورامین رسیدیم، غروب شده و هوا رو به تاریکی میرفت. به بچهها گفتم: «برویم مخابرات، به خانوادههایتان بگویید حالتان خوب است.» به مخابرات رفتیم و دیدیم تعطیل است.
چند روز از جنگ گذشته بود که با قطار هلالاحمر به جنوب رفتم. غیر از ما، پرستارها هم بودند. قطار، اتاق عمل، اتاق پرستار، داروخانه و پزشک داشت. خیلی برایمان جالب بود. راهآهن قم خیلی شلوغ بود. مردم برای بدرقه آمده بودند. صلوات میفرستادند و نقل پخش میکردند و قطارها را از زیر قرآن رد میکردند. توی راه گفتند: «شدیداً اهواز و دزفول را میزنند.» قسمت آشپزخانه قطار گفت: «ما مواد غذایی برای پخت غذا نداریم، قرار شده برّه بخرند و ذبح کنند تا آشپزها غذا درست کنند.» ما هم که خیلی انقلابی بودیم، گفتیم: «درست نیست! عدهای در جبهه دارند میجنگند و ما برّه بخوریم؟» شعر درست کردیم که: «هر کی بخوره نون و برّه، باید بذاره دربره.»
نرسیده به دزفول، هنوز هوا تاریک نشده بود. یک طرف قطار ما، قطاری بود که به سمت تهران میرفت. طرف دیگر قطاری از مهمات بود که به سمت اهواز میرفت و صدای شلیک هم میآمد. هر سه قطار توقف کرده بودند. چند نفر از نیروهای سپاه توی قطار بودند. به مسافران گفتند: «پیاده شوید.» همه پیاده شدند. گفتند: «بخوابید روی زمین!» رنگ لباسم روشن بود. دیدم اگر بخوابم، لباسم کثیف میشود. بعد فکر کردم اگر این اطراف را بزنند که فرقی نمیکند؛ یک طرف قطار حامل سوخت و طرف دیگر قطار حامل مهمات است، اگر منفجر شوند از ما چیزی نمیماند، پس چرا لباسم را کثیف کنم. نخوابیدم! یکی از سپاهیها گفت: «خانم طاهری...» گفتم: «آقای سپاهی، هیچ فرقی نمیکند!» خندهاش گرفت. اوضاع کمی آرام شد و دیدم که یکی از دکترها زیر قطار مهمات پناه گرفته بود و یکی دیگر زیر قطار سوخت پنهان شده بود!
ساعت 10 شب به دزفول رسیدیم. دوباره صدای شلیک آمد. گفتند: «پیاده شوید و توی ایستگاه بخوابید تا صبح حرکت کنیم.» در تاریکی، در سالن ایستگاه دزفول خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم، دیدیم نزدیک در دستشویی خوابیده بودهایم. صبح به طرف اهواز رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. توی قطار مجروح نداشتیم و به بیمارستانی رفتیم که 15 کیلومتر با اهواز فاصله داشت. علاوه بر تختها، راهروهای بیمارستان هم پر از مجروح بود. تا عصر کمک کردیم. بدن یکی از مجروحان زن، عفونت داشت و پرستارها طرف او نمیرفتند، ولی یکی از دخترها که از نظر ظاهری هم مذهبی نبود به او رسیدگی میکرد. خیلی از او تشکر کردیم.
مجروحان، مردمی یا نظامی بودند؟
اکثراً مردمی بودند. فردای آن روز اولین زخمی را به قطار آوردند که جوانی بیهوش بود. آنجا بودیم تا تختهای بیمارستانی قطار که دو طبقه بود، پر شدند و به تهران برگشتیم. مجروحان را در شهرهای مختلف تحویل دادیم. بین زخمیها آقایی بود که دو چشمش را از دست داده بود. یک نوبت هم در نوروز سال 1360 از طرف مسجدی در خیابان ایران و با اتوبوس به اهواز و مرکزی رفتیم که خانمها و آقایان در آن جمع میشدند و لباسهای رزمندگان و ملحفهها را میشستند یا میدوختند.
نیروهایی که در آنجا جمع شدید همه تهرانی بودید یا از اهواز هم بودند؟
ما با دو اتوبوس از تهران رفته بودیم، ولی از خود اهواز و از شهرهای دیگر هم بودند.
شما مدتی هم به شهر سنندج رفتید. ورودتان به آن شهر برای چه کاری بود؟
برای کار فرهنگی به آنجا رفتیم. دوستان تماس گرفتند که در آموزش و پرورش به نیرو نیاز داریم و من هم رفتم، چون قبل از انقلاب یک سال با بزرگسالان کار کرده و در طرح پیکار با بیسوادی بودم. در زمان اعلام نیاز سنندج، مسئول آموزش و پرورش آقای خانی بود. پیش آقای مؤمنی رفتم و بعد به آنجا معرفی شدم. از طرف آموزش و پرورش تهران سه سال به سنندج رفتم.
چطور رفتید؟
روز اولی که میخواستم به آنجا سفر کنم، هیچ ذهنیتی نداشتم. یک نفری و با اتوبوس معمولی به آنجا رفتم. وارد ترمینال شدم و ساعت 11 وقت حرکت بود. توی اتوبوس همه مرد بودند و لباس کُردی پوشیده بودند. غیر از من، فقط یک خانم دیگر سوار شده بود که او هم کُرد بود. گفته بودند از همدان به بعد خیلی خطرناک است. کمی نگران بودیم، چون گروهکهای ضدانقلاب جادهها را میبستند و اتوبوسها را خالی میکردند.
به دهگلان که رسیدیم راننده نگه داشت و گفت: اتوبوس از اینجا به بعد نمیرود، باید تا صبح صبر کنیم که جاده پاکسازی شود، هوا که روشن شد بروید. سپاه آنجا عملیات انجام میداد و گروهکها را بیرون میکرد. صبح، سپاه اجازه عبور داد. از همانجا تاکسی گرفتم و به آموزش و پرورش سنندج رفتم. بعد هم به خوابگاه، پیش خانم رستار رفتم.
غیر از شما و خانم رستار چه کسانی آنجا بودند؟
افراد زیادی از کرمانشاه، قزوین، اصفهان و دیگر شهرها بودند. هر طبقه دو واحد، دو اتاق خواب و یک آشپزخانه داشت. حدود دوازده نفر بودیم که در این اتاقها سکونت داشتیم. آن موقع تابستان بود و مدرسهها هنوز باز نشده بود و با بچهها بازی میکردیم. بچههای دوره راهنمایی بودند. با آنها بازی میکردیم و شعر عمو زنجیرباف را به این صورت میخواندیم که: عمو زنجیرباف، بله... امام اومده، چیچی آورده؟، انقلاب اسلامی، با صدای چی؟، اللهاکبر.
خانواده شما با اعزامتان به سنندج مشکلی نداشتند؟
نه. یکبار مادرم به سنندج آمد، ولی گاهی میآمدم تهران سر میزدم.
شما میدانستید که گروهکهای ضد انقلاب مثل کومله و دموکرات در آنجا هستند؟
بله. خوابگاه معلمان در پادگان بود. قبلاً جلو همان پادگان ضد انقلابها 150 نفر را کشته بودند. دو طبقه پایین خوابگاه را به متأهلان و سه طبقه دیگر آن را به مجردها اختصاص داده بودند.
وضعیت آموزش و پرورش سنندج چطور بود؟
آموزش و پرورش آنجا منحل شده بود تا یک عده را غربال کنند. وقتی میخواستند آنجا را باز کنند، خیلی دردسر داشتند تا توانستند نیرو جایگزین آنها کنند. در مدرسه راهنمایی که بودیم، یک روز صبح گروهکها ریخته بودند توی مدرسه و روی در و دیوار شعارنویسی کرده بودند. توی دفتر حضور و غیاب تمام کلاسها و توی همه برگهها، ضد نظام شعار نوشته بودند. سرایدار مدرسه به آموزش و پرورش خبر داده بود و گفته بودند تا ساعت 10 مدرسه را باز نکنید تا همه جا را رنگ کنند و دفتر جدید بدهند، بعد کلاسها شروع شود.
تا قبل از باز شدن مدرسهها برنامههایتان چه بود؟
بعضیها با دانشآموزان نقاشی کار میکردند و روی هم رفته برنامههای تفریحی داشتیم. ما رفته بودیم که بعد از باز شدن مدرسهها سر کلاس برویم. سعی میکردیم بچهها با ما اُنس بگیرند.
چنین شد؟
بچهها خوب بودند، امّا یک اتفاقی افتاده بود. مدیر و معاون مدرسه را که جزو گروهکهای معاند با نظام بودند اخراج کرده بودند و به جای آنها افرادی غیر بومی گذاشته بودند، ولی معاون مدرسه ما بومی بود. بیشتر این بچهها پدر یا برادرشان توی کوه بودند و حق داشتند سؤال بپرسند، چون تحتتأثیر خانوادهها بودند. روز اول که به کلاس رفتم قرار بود اجتماعی درس بدهم. با بچهها سلام و علیک کردم. یکی از بچهها گفت: «شما برای چی آمدی سر کلاس ما؟ معلمهای ما را بیرون کردهاند!» چند لحظه مکث کردم. بعد گفتم: بچهها، حالا در موردش صحبت کردیم. بحث را به درس و کلاس کشاندم و گفتم: اگر من ایرادی داشتم بگویید، من خودم را اصلاح میکنم. اگر من خودم را اصلاح نکردم به دفتر مدرسه بگویید.
با بچهها خیلی نرم برخورد میکردم. طوری شده بود که همان دختری که میگفت چرا آمدی سر کلاس، با من دوست شده بود و با هم صحبت میکردیم. یکی از بچهها که خانوادهاش نمیخواستند اجازه دهند سال بعد به مدرسه بیاید با التماس از من خواست با خانوادهاش صحبت کنم و متقاعدشان کنم به درسش ادامه دهد. یک شاگرد داشتم که مادرش فوت کرد. به منزلش رفتیم. با نگرانی رفتیم، چون میدانستیم برادر و پدرش جزو گروهکها هستند. به ما میگفتند: «جاش» یعنی مزدور. برای دلخوشی دانشآموزم رفتیم. تا چشمشان به ما افتاد، جا خوردند. جلو رفتیم. تسلیت گفتیم و آقایان ما را تحویل گرفتند و به داخل منزل هدایت کردند. برای دانشآموزم خیلی جذاب بود که مدیر و معلمش به دیدارش آمدهاند و بعدها خیلی با ما دوست شد. یا این که به خانه یکی دیگر از دانشآموزانم که قبلاً مادرش را از دست داده بود میرفتم و به او کمک میکردم؛ خودش کلاس اول راهنمایی بود، یک خواهر داشت که از خودش کوچکتر بود و یک برادر داشت که از خودش بزرگتر بود. مسئولیت خانه با این دانشآموز بود.
وضعیت شهر چطور بود؟
گاهی به مدرسه زنگ میزدند و تهدیدمان میکردند که: ای جاشها شما را میکشیم! اداره آموزش و پرورش توصیه کرده بود که: هیچ کس حق ندارد در غروب و بعد از آن توی خیابان باشد، قبل از غروب باید در خوابگاه باشید. یکی دو بار کار طول کشید و شب شد. با ترس و لرز سوار ماشین شدیم. حتی یک بار بمباران کردند و خیلی از مردم از سنندج رفتند، ولی ما ماندیم. یکبار به یک راننده ماشین گفتم: «تو آدم خیلی خوبی هستی.» گفت: «نه!» گفتم: «چرا! در این موقعیت ماندهی مردم شهر را اینطرف و آنطرف میبری.» گفت: «نه، من به خاطر پول این کار را میکنم.» گفتم: «فقط پول نمیتواند تو را زیر این بمباران در شهر نگه دارد. مگر پول چقدر ارزش دارد؟» چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید: «واقعاً آدم خوبی هستم؟» گفتم: «بله! هم روزی حلال به دست میآوری و هم مردم شهرت را جابهجا میکنی.» با مردم دوست شدیم و ارتباط گرفتیم.
برادر آن دختری که در راهنمایی شاگردم بود و مادرش را از دست داده بود، اوایل جزو گروهکها بود. بعد از رفت و آمدهای من، گروهک را رها کرد. بعدها باز هم خواهرش میآمد به من سر میزد. دیگر خانوادهاش مرا میشناختند. برادرش دانشگاه قبول شده بود و به خاطر سابقه حضورش در میان گروهکها در گزینش او را رد کردند. خواهرش آمد با من صحبت کرد و من با آنها صحبت کردم و مشکلش حل شد و برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفت. خیلی از من تشکر کردند و خوشحال بودند. حتی یک روز پدرهای دانشآموزان را دعوت کردم و با آنها صحبت کردم و از زحماتشان برای بچههایشان تشکر کردم. هیچ کس از کادر مدرسه به آن جلسه نیامد، حتی معلمهای بومی. از ترس واکنش تند پدرها نیامدند، امّا جلسه آنقدر اثرگذار بود که معلمها یکی یکی وارد سالن شدند.
تجربههایتان در دوران فعالیت در جهاد به کارتان میآمد؟
نه. کار کاملاً متفاوتی بود. برخی از این دانشآموزان و مردم شهر فکر میکردند ما آمدهایم آنها را کنار بزنیم و طرد کنیم یا میخواهیم آنها را از مذهبشان جدا کنیم. بعد دیدند ما از این جهت به آنها کاری نداریم، ما آمدهایم بگوییم انقلاب شده و باید به حفظ کشور فکر کنیم، بنابراین ما را پذیرفتند. تغییر نسبت به اوایل ورود ما زیاد شد. ما در نماز جمعههایشان شرکت میکردیم و بچهها را به اردو میبردیم. روی موضوع وحدت شیعه و سنی کار میکردیم و از پرداختن به مسائل مورد اختلاف پرهیز میکردیم. سعی میکردیم در مساجدشان با آنها نماز بخوانیم و در جشنهایشان شرکت میکردیم. سال آخری که آنجا بودم، به روستاها میرفتم و دانشآموزان یکی از کلاسهایم همه پسر بودند. زود با من جوشیدند و به من خاله میگفتند. تا سال 1364 آنجا بودم.
از این که وقتتان را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید، سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 5804
http://oral-history.ir/?page=post&id=7481