مهارت و شجاعت خلبانان به روایت خاطرات
مریم رجبی
09 آبان 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهشتادوپنجمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه چهارم آبان 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه امیر خلبان سید جواد پویانفر، امیر خلبان علیمحمد سوزنچی و امیر خلبان علیاصغر جهانبخش به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی عراق علیه ایران پرداختند.
بالغرفه، ریشم را سفید کرد!
راوی اول دویستوهشتادوپنجمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، سید جواد پویانفر بود. وی گفت: «روز 27 شهریور سال 1359، چهار روز قبل از آغاز جنگ، ما باید میرفتیم و هدفمان را میزدیم. دلیل حمله ما در آن روز این بود که ارتش دولت وقت عراق سنگرهایی را کنده بود، مقداری از خاک ما را گرفته و از مرزهای ما گذشته بود. منطقه دیگری که ما در غرب کشور بمباران کردیم، زینالقوس بود. دو قوس در خاک ما بود که عراقیها گرفته بودند و تمام مرزبانان و کسانی که در آنجا نگهبانی میدادند را اسیر کرده و با خودشان برده بودند. ما در 27 شهریور، چهار فروند بودیم، دو فروند جلو و دو فروند عقب که عملیات را انجام دادیم. متأسفانه جنگنده حسین لشکری در آن عملیات سقوط کرد و ما اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است؛ اسیر و یا کشته شده است؟
در عملیات دیگری که انجام دادیم، با 140 فروند رفتیم و پایگاههای مختلف دشمن را زدیم. من پایگاه ناصریه عراق را زدم. موقع برگشت یکسری تانک دیدم و میخواستم آنها را بزنم که متوجه شدم بین آنها خانواده و افراد غیرنظامی با ماشینهای شخصی در حال فرار کردن هستند و از زدن آن تانکها منصرف شدم. آنقدر خلبانان ما نسبت به عراقیها برتری داشتند که ما پایین حرکت میکردیم و آنها از بالای سر ما رد شدند و آمدند که ایران را بزنند، ولی ما باید سکوت را رعایت میکردیم، به همین دلیل اعلام نکردیم که آنها در حال آمدن هستند. وقتی رسیدیم دیدیم که اهواز و اصفهان را زدهاند و جایی نیست که ما بنشینیم. یک موتور من رفته بود و در نهایت در جاده دهلران نشستم و یک هواپیما را نجات دادم.
پرواز دیگری بود که باید میرفتیم و یک شرکت نفت در جنوب بغداد را میزدیم. وقتی رسیدیم و شیرجه کردیم تا آنجا را بزنیم، متوجه شدیم که شرکت نفتی وجود ندارد و چند مجتمع کارخانه در آنجاست. در آن پرواز من سقوط کردم و در یک روستا افتادم. افراد محلی من را نگه داشتند تا زمانی که افراد نظامی آمدند و من را با خود به پایگاهشان بردند. در آنجا برایم یک لیوان چای آوردند و من گفتم که این چای بسیار شیرین است. آنها در پاسخ گفتند که کارخانه شکر را میزنید و شکر نیز دوست ندارید؟! تازه فهمیدم آنجایی که بمباران کرده بودیم، کارخانه شکر بود.
من حدود ده سال اسیر بودم و مدت مدیدی را در زندان بالغرفه که یک زندان سیاسی بود گذراندم. حدود دو ماه در آنجا بودم که از ما خواستند تا ریشمان را بزنیم و وقتی آنها را زدم، دیدم که تمامش سفید شده است. سپس ما را سوار ماشین کردند تا به زندان ابوغریب ببرند. من با شهید لشکری یک کد داشتم؛ زمانی که من میگفتم تانک، او میگفت توپ و برعکس. زمانی که در ماشین بودم، زیرچشمی نگاه کردم و دیدم که لشکری نیز کنارم است. خدا را شکر کردم که زنده است. من گفتم: تانک، او گفت: جواد تو هستی؟ تو هم اسیر شدهای؟ گفتم: بله. در زندان ابوغریب مدتها با او بودم. او اخلاق حسنه داشت و بسیار بردبار بود. 18 سال اسارت واقعاً سخت بود و تنها من و امثال من میدانند که شهید لشکری در آن 18 سال چه کشیده است. مدتی در آنجا بودیم و سپس ما را به اردوگاه بردند که در آنجا توانستیم برای خانوادههای خودمان و خانوادههای کسانی که در ابوغریب مانده بودند و هیچگونه تماسی با بیرون نداشتند، نامه بنویسیم. در آنجا با کتاب و نامههایی که صلیب سرخ میآورد، با دویدن و ورزش (با سنگ، دمبل درست کرده بودیم) خودمان را سرگرم کردیم که مفید باشیم و زمانی که برمیگردیم، سربار خانواده و جامعه نباشیم و فرزندانمان از ما الگو بگیرند. وقتی که برگشتم، توانستم مدرک دکترای هوانوردی را گرفته و به عنوان مأمور به ایراناِیر منتقل شوم. من به عنوان کاپیتان 25 سال و 17 هزار ساعت در ایراناِیر و ایراناِیر تور پرواز کردم و هیچ ضعفی پس از اسارت از خودم نشان ندادم.»
ما مسلح نبودیم، کارمان شنود بود
راوی دوم دویستوهشتادوپنجمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، علیمحمد سوزنچی بود. وی گفت: «در قدیم ساختمان تالار اندیشه در حوزه هنری، حضیرهالقدس نام داشت که متعلق به فرقه ضالّه بود. من در سالهای 1354، 1355 دوستی داشتم که جزو آنها بود و بسیار تلاش کرد تا من را به این فرقه وارد کند، اما چون من از قبل در این مورد مطالعه کرده بودم، موفق نشد. زمان گذشت و انقلاب شد و خدا خواست که بساط آنها برچیده شود، زیرا آنها ثروت مملکت را توبره کرده و 480 هکتار زمین در حوالی محلات خریده بودند و قصد داشتند که آنجا را بزرگترین حضیرهالقدس خودشان کنند.»
سوزنچی ادامه داد: «من خلبان هواپیمای هرکولس سی _ 130 بودم. در سوم نوروز (فروردین) سال 1361 مأموریت پرواز با هواپیمای سی _130 خفاش که کار رادار و شنود را انجام میداد، داشتیم. در آن روز پرواز ما در مسیر گرماب، بیجار و تبریز بود. حدود ساعت 11 بود و بچههایی که در هواپیما کار رادار را انجام میدادند، گفتند که دو هواپیما از ناصریه بغداد بلند شدهاند و به طرف ایران میآیند. ما مسلح نبودیم؛ کارمان رادار و شنود بود تا به پایگاههای زمینی که در تبریز و همدان بود، هشدار دهیم. کسانی که در هواپیمای ما با رادار کار میکردند، مسیر و ارتفاع هواپیماهای دشمن را میگفتند. ما به پایگاه همدان هشدار دادیم تا هواپیماهای جنگندهاش را آماده کند. دو هواپیما از آنجا بلند شدند که یکی به محض بلند شدن، به مشکل برخورد و دوباره به زمین نشست و دومین هواپیما به سمت عراقیها رفت تا با آنها درگیر شود. ما صحبتهای آن هواپیما را میشنیدیم. خلبان آن هواپیما به محض این که حرف زد، او را شناختم. او دوست من، شهید حسین خلعتبری مکرم بود. زمانی که هواپیماها به هم رسیدند، ما متوجه نشدیم که چه شد، اما بچهها گفتند که «زدند!» بچهها برای این که روحیه ما که خلبان بودیم پایین نیاید، چیزی نگفتند و سپس به پایگاهمان در مهرآباد برگشتیم. روز بعد به ما مأموریت دادند تا از همدان به رامسر برویم و ما بسیار تعجب کردیم، زیرا هیچوقت به آن نواحی مأموریت نداشتیم. پس از پرسوجو فهمیدم که حسین خلعتبری که هم در آمریکا و هم در اینجا با هم همدوره بودیم، شهید شده است و چون او بچه رامسر و تنکابن بود، باید در آن مأموریت جسد او را به زادگاهش میبردیم.»
وی گفت: «ما با سی _ 130 مأموریتی به ستاد تخلیه داشتیم. ستاد تخلیه به این معنی بود که هواپیماهای هرکولس سی _130 از تهران، مشهد، شیراز، اهواز، کرمانشاه و یا ارومیه برای تخلیه مجروحان بلند میشدند. حدود سال 1363 یا 1364 بود که به اهواز رفتیم. زمانی که ما به اهواز رسیدیم، گفتند که حدود دو ساعت باید صبر کنیم که مجروحان را از بیمارستان طالقانی بیاورند تا ما آنها را به تهران منتقل کنیم. زمانی که مجروحان رسیدند، حدود 75 نفر مجروح برانکاردی و حدود 15 نفر مجروح سرپایی بودند که همگی لباس بیمارستان به تن داشتند. ما در این میان خواستیم تا در فرودگاه نمازمان را بخوانیم. حدود بیست نفر بودیم که شهید عباس بابایی نیز نفر اول بود. یک روحانی پیشنمازمان شد. وقتی رکعت اول نماز تمام شد، یکی از همان مریضهای سرپایی به عنوان مکبّر در جلو ایستاد. ما تعجب کردیم که او سالم است، پس چرا لباس بیمارستان به تن دارد؟ او مکبّر شد. بعد از نماز تکبیر گفت و همانطور که بلندگو در دستش بود، شروع به آواز خواندن کرد! شهید بابایی به سرعت بلند شد و بلندگو را از دستش گرفت و پس از آن ما فهمیدیم که آن بنده خدا، موجی بوده است.»
سوزنچی آخرین خاطرهاش را اینگونه بازگو کرد: «در سال 1366 مأموریتی از تهران به طرف کیش داشتم. دو فروند هواپیمای سی _ 130 با محموله مسافر، گوشت و خواربار برای سایت نیروی هوایی در کیش بودیم. خلبان هواپیمای اول، من و خلبان هواپیمای دوم شهید احمد منصفی بود. هواپیمای منصفی در حوالی اصفهان به مشکل برخورد و برگشت. من تنها به طرف کیش حرکت کردم. پاییز بود و پیشبینی هوا را گرفته بودیم. در آن پیشبینی گفتند که هوا در مرز خطر است. از طرفی به ما گفتند که گوشتها را نمیتوانیم دوباره در سردخانه بگذاریم، زیرا فاسد خواهند شد. حدود 60 نفر از پرسنل کیش و زن و بچه همراه ما بودند و التماس میکردند که آنها را به کیش ببریم، زیرا حدود چهار پنج روز بود که به فرودگاه میآمدند تا شاید کسی آنها را برگرداند. با این اوصاف به خدا توکل کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم.
ما اصفهان را رد کردیم و به سمت بوشهر رفتیم. با آنجا تماس گرفتیم و گفتند: چرا آمدهای؟ هوا نامساعد است. تماس گرفتیم تا اوضاع مقصد را نیز بپرسیم. از آنجا که زن و بچههای پرسنل آنها در هواپیمای ما بودند، گفتند: هوا خوب است! نزدیک بوشهر که رسیدیم، رگبار باران شروع شد. با رادار بوشهر تماس گرفتیم تا بگوییم در چه موقعیتی هستیم، اما رادار آنجا نتوانست ما را بگیرد. به بوشهر اطلاع دادند که هواپیمای غریبه در آسمان است و باز به خواست خدا، توانستیم به هواپیمایی که برای شناسایی ما بلند شده بود، از طریق لهجه بگوییم که خودی هستیم. پس از بوشهر به سمت کیش رفتیم. هوا بسیار نامساعد و رگبار باران شدید بود. حدود 40 سال پیش، فرودگاه کیش در شب فعالیت نداشت، زیرا چراغی در باند وجود نداشت. 15 دقیقه به مقصد مانده بود که اعلام کردند ارتفاعم را کم کنم. من ارتفاعم را کم میکردم، اما چراغی در باند فرودگاه نبود و نمیتوانستم مسیرم را تشخیص بدهم.
چراغهایی داشتند که به آنها غوزِنک یا گردن غازی میگفتند؛ ظرفی حاوی گازوئیل است که فتیله دارد. فتیلهها را روشن کرده و در دو طرف باند فرودگاه قرار میدادند. من به آنها گفتم که این چراغها را روشن کنند، اما آنقدر باران زیاد بود که آنها را خاموش کرد. سپس به مسئول آنجا گفتم تنها راهی که وجود دارد این است که به پایگاه نیروی هوایی اطلاع دهی که هر کسی موتورسیکلت دارد، آن را بیاورد و روشن کند تا از نور آنها باند روشن شود. حدود 30 تا 40 موتورسیکلت آمدند. آنقدر باران شدید بود که نتوانستیم بنشینیم. دوباره بلند شده، دور زدیم و به سختی نشستیم. اطراف ما بسیار شلوغ شده بود. همه اسپند دود کرده و خدا را شکر میکردند که به سلامت نشستیم. روز بعد من را محاکمه کردند! خواستند تا گزارش بنویسم و من نیز نوشتم؛ اما در نهایت من را تشویق کردند، زیرا پرسنل پایگاه طومار نوشته و از من تشکر کرده بودند.»
ماجراهای انهدام چهار فروند میگ 25
راوی سوم دویستوهشتادوپنجمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، علیاصغر جهانبخش بود. وی گفت: « پس از مأموریت 140 فروند هواپیما، وقتی دشمن دید نمیتواند به اهدافی که تعیین کرده برسد، به روسها باج داد و هواپیمای میگ 25 را آورد تا به شهرها حمله کند. این هواپیما سه برابر سرعت صوت حرکت میکرد. دشمن زمانی که متوجه شد نمیتواند برتری در جنگ حاصل کند، خواست تا حداقل در مردم رعب و وحشت ایجاد کند. به همین دلیل با این هواپیماها دیوار صوتی را میشکست و مردم را میترساند، اما این کار تأثیر نداشت. سپس آنها عکس میگرفتند تا با هواپیماها، منابع نظامی و اقتصادی را بزنند و آن عکسها نیز کارساز نبود، به همین دلیل زیر هواپیمای میگ 25 بمب کار گذاشتند و از آنجا که هیچ هواپیمایی که بتواند با آن درگیر شود، وجود نداشت، به راحتی جولان میداد. تا سرانجام از ستاد نیروی هوایی دستور آمد و خلبانان اف4 و اف5 و همه آنهایی که وارد بودند، دور هم جمع شدیم و صحبت کردیم. نهایت این شد که برای منهدم کرن میگ 25 پرسنل فنی باید هواپیمای سالم را کنار بگذارند.
ما تمام محاسبات را انجام داده بودیم. سرعت موشکی که برای انهدام میگ 25 قرار میدادیم، باید با سرعت هواپیما یکی باشد، در غیر این صورت، هدف رد میشد و موشک به آن نمیخورد. آنها در ابتدا فقط تهران را میزدند. از آنجا که میگ 25 سه برابر سرعت صوت حرکت میکرد، زمانی که در اطراف کرج بود، باید بمب را رها میکرد تا به تهران اصابت کند. ما محاسبات را انجام دادیم و قرار شد که در نقطهای در غرب تهران بایستیم. ما سه نقطه تعیین کردیم تا در آنجا بگردیم و منتظر بمانیم. نقطه شرقی روی آبیک قزوین، نقطه جنوبغربی روی ملایر و نقطه غربی در شرق این مثلث، روی قروه بود. محل ایستایی ما بین قروه، آبیک و ملایر بود. در روز موعود با رادار هواپیمای خفاش، حرکت میگ 25 را تشخیص دادیم. زمانی که از مرز رد شد، 12 دقیقه زمان داشتیم تا برسد و از آن 12 دقیقه تنها 4 دقیقه برای انجام کارهایمان فرصت داشتیم. در آن 4 دقیقه تنظیمات لازم را انجام دادیم و با هواپیمای اف14 در ارتفای مورد نظر ماندیم. در فاصله 90 مایلی، در رادار پیدایش کردم. هواپیمای میگ 25 اخطار وجود هواپیمای ما را گرفت، اما نمیدانست که چه باید بکند؟ اگر مستقیم میآمد ما در راهش بودیم، اگر به چپ میرفت، ما به دنبالش میرفتیم و اگر به راست میرفت، به خاک روسیه وارد میشد. در همین اثنا و در حدود 33 یا 34 مایلی، موشک ما به آن برخورد کرد. بهناچار وارد کشور روسیه و سپس ترکیه شد و پس از آن سقوط کرد. ما سقوط را ندیدیم، اما همان روز در روزنامه انگلیسی عربها خبر دادند که میگ 25 عراقی سقوط کرده است.
پس از این که آنها فهمیدند تهران تحت پوشش است به سمت اصفهان حمله کردند. من از مسئولان خواستم تا سمت میگ 25 بروم و آنها قبول کردند. روی سد شاهعباس (سد زایندهرود) آن را گرفتم. ما دائم به چپ و راست میرفتیم و نتوانستم آن را بزنم. موشکی نیز پرتاب نکردم تا نزدیک مرز کویت که بنزین آن تمام شد و افتاد. یکی دیگر از میگهای 25 را یکی از دوستان ما در خلیج فارس زد و آخری را پدافند کشور با موشک زمین به هوا زد.»
جهانبخش خاطره دیگر خود را اینگونه بازگو کرد: «زمانی که کشتیهایمان آذوقه و مواد غذایی میآوردند، ما با چهار هواپیما از آنها محافظت میکردیم، زیرا عراقیها آنها را میزدند. زمانی که بنزین کم میشد، دو هواپیما برای سوختگیری میرفتند و دو هواپیما از منطقه محافظت میکردند. عراقیها برنامهریزی میکردند تا زمانی که دو هواپیما در منطقه میمانند، حمله کنند. ما رفتیم بنزین بگیریم و زمانی که برگشتیم، متوجه شدیم که یک میگ عراقی به یکی از هواپیماهایمان نزدیک شده و قصد زدن آن را دارد. من دورههای جنگ الکترونیک را گذرانده بودم و آن دورهها در اینجا به کمکمان آمد. به همه گفتم که سکوت کنند تا تنها من حرف بزنم و طوری با هواپیمای چهار حرف زدم که اپراتورهای عراقی گول خوردند و گمان کردند که من موشک زدهام؛ میگ عراقی دور زد و برگشت.
دو هواپیمای دیگر رفتند تا بنزین بگیرند و ما دو نفر از منطقه محافظت میکردیم. زمانی که به پایین آمدیم، دیدیم که یک هواپیما به کشتیها شلیک میکند، اما به کشتیها برخورد نمیکرد. سایه هواپیما را میدیدم، اما به دلیل هوای شرجی و گرد و غبار، هواپیما را نمیدیدم. ناگهان این هواپیما بیرون آمد. من به یک هلیکوپتر گفتم که آن را در تیررس داشته باشد و سپس روی کشتی بنشیند و خلبان آن اطاعت کرد. ما دور زدیم و دیدیم که دو هواپیمای میگ 23 جلوی ما آمدند. ما حدود 6 دقیقه با آنها درگیر بودیم. من آنها را تا 5 مایلی بصره دنبال کردم، اما فرار کردند و من دست خالی برگشتم.»
وی در پایان گفت: «روزی حدود ساعت 9 صبح بود که بنزین گرفتم. مأموریتم به سمت فکه بود. میخواستم به سمت آنجا بروم که رادار گفت به سمت خرمآباد بروم، چون عراقیها در حال زدن آنجا هستند. حدود 40 مایل مانده به خرمآباد، دیدم که یک هواپیما با دود سفید از بالا در حال رد شدن است. نزدیک خرمآباد یک اف5 دیدم که در حال بالا آمدن بود. اطلاع دادم و به من گفتند که هر هواپیمایی را که دیدم، بزنم. من به دنبال اف5 رفتم که آن را بزنم، اما ناگهان متوجه شدم که در حال برخورد با یک سی _ 130 هستم و اگر من به اندازه یک پلک بر هم زدن اشتباه میکردم، به هم برخورد میکردیم. سرانجام معلوم شد که آن سی _ 130 در حال بردن مهمات بوده و اگر من به آن برخورد میکردم، خوشبهحال هواپیمای اف5 عراقی میشد و میرفت و اطلاع میداد که دو هواپیما را با هم زده است و صدام نمیفهمید که ما خودمان به هم خوردهایم!»
دویستوهشتادوپنجمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه چهارم آبان 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده دوم آذر برگزار خواهد شد.
تعداد بازدید: 11840
http://oral-history.ir/?page=post&id=7427