خاطراتی از 54 سال
مریم رجبی
12 مرداد 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، پانزدهمین نشست از دوره دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب»، صبح شنبه هفتم مرداد 1396 به همت نصرالله حدادی، پژوهشگر و کارشناس برنامه و با حضور محمد نیکدست، مدیر انتشارات پیام در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شد.
سرنوشت مرا به سمت نشر برد
نیکدست در این نشست گفت: «سوم اردیبهشت 1326 در خیابان ری متولد شدم. فرزند اول خانواده هستم و هفت برادر و خواهر هستیم. پدرم کلاهدوز بود و در خیابان لالهزار، نزد آقای کلاهچی کار میکرد. سال 1337 که مادرم فوت کرد. پدرم برای کار به خیابان سپه آمد. مادرم به دلیل بیماری از دنیا رفت، من در آن زمان 11 سال سن داشتم و کوچکترین عضو خانوادهمان چهلروزه بود. آمنه کنی، نوه حاج ملا علی کنی و دختر خاله پدرم که 22 سال سن داشت، سرپرستی ما را به عهده گرفت. کار بسیار سختی بود و تعهد بسیار بالایی داشت، اما او آن را قبول کرد. دوران دبستان را در مدرسههای رهنما و اعتصام در خیابان ادیبالممالک گذراندم. پس از آن به هنرستان حرفهای بهبهانی در سهراه سیروس رفتم و سه سال را در آن گذراندم. به دلیل شرایط سخت زندگی، با مدرک سیکل در سن 16 سالگی وارد بازار کار شدم. چون رشته فنی خوانده بودم، دلم میخواست کار فنی پیدا کنم، اما سرنوشت، چیز دیگری برایم رقم زد.
بعد از قیام خرداد 1342، شرایط مملکت بسیار سخت بود. بهطور اتفاقی، دوستی من را به فروشگاه اکبر علمی در خیابان شاهآباد معرفی کرد. مدیریت آنجا در دست آقای کتابی بود. در آن سال سازمان کتابهای درسی شکل گرفت و کتابهای دبیرستان یکنواخت شدند. در تابستان از 8 صبح تا 9 شب کار میکردیم. اکبر عِلمی ماهی 90 تومان به ما حقوق میداد. آن سال که کتابهای درسی عوض شد، اکبر علمی مدیر عامل سازمان کتابهای درسی بود. او چاپخانه مجهز و مفصّلی در خیابان پامنار داشت. آدم مرتبی نبود و کتابها به جای این که به شرکت برود، به مغازه میآمد. من به همراه دوست دیگری مجبور بودیم 24 ساعت را کار کنیم، چون شبها کتابها را میآوردند و بقیه همکاران به دلیل متأهل بودنشان حدود 10 یا 11 شب به منزل میرفتند. ما دو نفر برای انجام کارها میماندیم. هم از چاپخانه و هم از شرکت کتابهای علمی، کتاب میگرفتیم، در فروشگاه مرتب میکرده و صبحها آنها را توزیع میکردیم. فروشگاههایی که کتاب درسی میفروختند نیز میآمدند و از ما کتاب میخریدند. در آن زمان تعداد کتابفروشیها بسیارکم بود و بیشتر لوازمالتحریر میفروختند. آنها در اطراف شهر بودند. کتاب خیلی کم بود و به احتمال زیاد آمار نداشتند که نمیتوانستند به اندازه کافی کتاب آماده کنند. به هر حال کتابهای درسی اوضاع نابسامانی داشت. این اوضاع تا بهمن ماه ادامه داشت و من شب و روز کار میکردم. حقوقم همچنان 90 تومان بود و تنها به من ناهار میدادند. به آقای کتابی گفتم: این حقوق برای من خیلی کم است. او پاسخ داد: من پول زحمتها و اضافهکاریهایت را از علمی خواهم گرفت. اسفند همان سال به آقای علمی گفتم: من اینجا کار کردهام و حقوقم را باید به من بدهید. او در حضور آقای جواد اقبال در جواب گفت: «مگر نامه فدایتشوم نوشته بودم که به اینجا بیایی؟! خوش آمدی!» من اواخر اسفند سال 1342 از آنجا بیرون آمدم. رابطهام با همکارانم خوب بود و به همین دلیل با ناراحتی آنجا را ترک کردم.»
فعالیت در انتشاراتیهای اندیشه و آذر
وی ادامه داد: «احمدرضا احمدی [شاعر] در نشر اندیشه با عمویش که احمد احمدی بود، همکاری میکرد. از من علت ناراحتیام را پرسید و من ماجرا را به او گفتم. او پرسید که میخواهی نزد ما کار کنی؟ قبول کردم و همان لحظه برای کار به آنجا رفتم. کتابفروشی اندیشه، جنب کتابفروشی علمی بود. در [خیابان] شاهآباد کتابفروشیهای متعددی وجود داشت، مانند: خیام، پیروز، اشراقی، ابنسینا، امیرکبیر، زوار، بنیاد، شرق، نیل، سیروس، صفیعلیشاه و... من در کتابفروشی علمی کار بسیاری یاد گرفتم و با کتابهای درسی آشنا شدم. چون لوازمالتحریر هم داشت، با بازار آن نیز آشنایی پیدا کردم. کتابهایی مانند: چه میدانم، سری کتابهای محمدمسعود، دیوان شعرا و کتابهای تاریخی و... را میشناختم. کتابفروشی اندیشه واقعاً برای من جای خوبی بود. مرحوم احمد احمدی که مدیر آنجا بود، انسانی بسیار دقیق و فعال بود. آنجا پاتوق روشنفکران بود. من در آنجا با اهل قلم، کار کتاب، چاپخانهها، فرم حروفچینی و کار صحافی آشنا شدم. حدود یک سال در کتابفروشی اندیشه بودم.
در تابستان سال 1342 که در کتابفروشی علمی بودم، کار کتاب، خلوت بود. آنجا با مرتضی عظیمی آشنا شدم. او نزد برادرش، محمود عظیمی در انتشارات دهخدا کار میکرد. مرتضی عظیمی به کتابفروشی علمی میآمد و کتابهای حقوق مدنی از دکتر سید حسن امامی (از کتابهای انتشارات اسلامیه) را از ما تهیه میکرد. زمانی که در کتابفروشی اندیشه بودم، آقای عظیمی مغازهاش را که جلوی دانشگاه تهران بود، تهیه کرد و تابلو انتشارات آذر را زد. او به من گفت که به آنجا بروم تا با هم همکاری کنیم. من به محیط دانشگاه بسیار علاقه داشتم و به همین دلیل پیشنهادش را قبول کردم و سال 1344 نزد مرتضی عظیمی مشغول کار شدم. آنچه که از انتشارات علمی و اندیشه یاد گرفته بودم، در آنجا استفاده کردم. او با من تفاوت سنی زیادی نداشت و آن موقع، جوان بود. به زحمت توانستم از انتشارات اندیشه بیرون بیایم. زیرا احمد احمدی راضی نبود و خبر نداشت که قصد انجام چه کاری را دارم. تا حدود یک سالی که در نشر آذر بودم، اطلاعی نداشت که کجا هستم. آقای احمدی بسیار به من محبت داشت و محیط انتشاراتش، بسیار محیط خوبی بود. من در انتشارات آذر کار نشر را شروع کردم. به دنبال کتابهای دانشگاهی میرفتم، از استادان دانشگاه کتاب میگرفتم و خودم دنبال کارهای آنها میرفتم، زیرا آقای عظیمی زیاد با این کار آشنا نبود. از دکتر زندی کتابهای اقتصادیاش را گرفته بودیم. مترجمان کتاب فیزیولوژی گایتون، سرمایهگذاری کرده و چاپ اول را درآورده بودند؛ برای چاپهای بعد، ما رفتیم و با آنها قرارداد بسته و آن کتاب را تجدید چاپ کردیم.»
فروش کتابهای زیرمیزی و زندانی شدن
این ناشر پیشکسوت گفت: «آقای عظیمی فردی بسیار عاطفی و احساسی بود و علت مشکلات و آشفتگی مالیاش، درگیر شدن با مسائل سیاسی بود. البته تا سال 1348 که من نزد او کار میکردم، این اتفاقات نیفتاده بود. او مقداری از پولهایش را صرف کارهای خیر میکرد. یک کار از آقای حمید مصدق چاپ کردیم که 10 منظومه بلند بود از ده تن از شعرای معاصر بِنام که بازار خیلی خوبی داشت. پرویز اسدیزاده به آنجا آمد. کمکمان کرد و چند کتاب نیز با همکاری او چاپ کردیم. آقای عظیمی سر کار نمیآمد و معمولاً ما کار را اداره میکردیم. از وقتی آقای داوود موسایی آمد، من تنبل شدم، زیرا آدم بسیار باهوش و با استعدادی بود. من از وقتی که نزد آقای عظیمی آمدم، به دلیل فروش کتابهای زیرمیزی دو بار در سالهای 1344 و 1345 بازداشت شدم و به زندان قزلقلعه رفتم. آقای جارچی در لالهزار کتابهای حزب توده را قاچاقی چاپ میکرد. در نشر آذر بازار کتاب خیلی کساد بود و ما شاید روزی 10 تا 15 تومان فروش میکردیم. و وقتی من این کتابهای زیرزمینی را میآوردم، دانشجوها آنها را میخریدند. حدود یکی دو هفته من را نگه داشتند. سپس آزادم کردند، اما همان برای من سابقه حساب شد. در یکی از این زندانها با داوود موسایی که سن کمی داشت، زندان بودم.»
نیکدست ادامه داد: «من چهار سال نزد مرتضی عظیمی کار کردم. سپس زمینهای جلو دانشگاه ساخته شدند. من توانستم کتابفروشی دانشجو را از آقای ملامل، به صورت شرایطی بخرم. در این سالها پدرم همچنان شغل کلاهدوزی را ادامه داد و هنوز مغازهاش در بازار است. برای خرید آن کتابفروشی که 90 تومان بود؛ 25 تومان پدرم و 20 تومان خالهام دادند، پنج تومان خودم داشتم و بقیه را 40 تومان سفته دادم. ماهی سه هزار تومان به آقای ملامل میدادم. زمانی که من کتابفروشی دانشجو را از آقای ملامل گرفتم، مسئله حد و حدود صنفی وجود نداشت. بعد این مسئله مطرح شد. زمانی که این مغازه را گرفتم، به نام پدرم زدم و گذاشتم تا برای برادرانم بماند. سال 1353 بود که مغازهای را که نبش پاساژ ظروفچی بود، گرفتم.»
راهاندازی انتشارات پیام
وی گفت: «هنگامی که ظروفچی در حال ساختن این ساختمانش بود، مباشرش برای تلفن به مغازه من میآمد و من تلفن را در اختیارش میگذاشتم. کمکم با مباشرش آشنا شدم. پس از مدتی به من گفت که بیا یکی از این مغازهها را به تو بدهیم. من واقعاً به این فکر نبودم که مغازه دیگری داشته باشم، اما آقایی به نام آقاکلانتری که مردی بسیار خوب بود، من را نزد آقای ظروفچی برد و با هم صحبت کردیم. همه چیز کاملاً اتفاقی بود. آقای ظروفچی با من یک قرارداد بست. مغازه را به مبلغ 500 تومان به من داد. 200 تومان را در مدت یک سال پرداخت کردم و بقیه را ماهی 10 تومان از من گرفت. آقای ظروفچی واقعاً انسان بود. او به من گفت تا زمانی که کارم را در این مغازه شروع نشده، لازم نیست که قسط بدهم. در سال 1353 مغازهام را در پاساژ ظروفچی طبقهبندی کرده و میخواستم افتتاحش کنم، اما جواز نمیدادند. آقای جواد اقبال رئیس اتحادیه بود. او گفت که شاکی دارم و باید رضایت همکاران را بگیرم. من رضایت آقای طهوری و بقیه همکاران را گرفتم. شاکی من آقای عبدالرحیم جعفری بود. فروشگاه ما با فروشگاه آقای جعفری فاصله زیادی داشت، اما او مخالف بود و رضایت نمیداد. من در نهایت با دوندگی بسیار مجوز را گرفتم و انتشارات پیام را راهاندازی کردم. آقای جعفری به قانون 300 متر استناد میکرد. من در مورد این موضوع با او ملاقات خصوصی هم داشتم، اما او همچنان میگفت که حق قانونی من است. آقای طهوری آدم بسیار خوبی بود و با من مشکلی نداشت.»
آشنایی با نویسندگان و مترجمان بزرگ
نیک دست بیان کرد: «تقریباً پرویز اسدیزاده من را با بقیه نویسندگان آشنا کرد. زمانی که با آقای کریم کشاورز آشنایی پیدا کردم، با او دوست شدم. او من را به آقای نجف دریابندری و آقای دریابندری من را به فریدون آدمیت معرفی کرد. فریدون آدمیت میخواست کتاب «اندیشههای میرزا آقاخان کرمانی» را تجدید چاپ کند، آقای نجف دریابندری قرار ملاقاتی گذاشت و من را به او معرفی کرد. در هتل رودکی با هم ناهار خوردیم و سپس من به منزل آدمیت در خیابان ولیعصر(عج) رفتیم. او گفت که 20 درصد حقالتألیف میخواهد، من نیز قبول کردم. بعد از انقلاب به کتابهای آدمیت به سختی مجوز میدادند و یا اصلاً مجوز نمیدادند. آقای زهرایی از سال 1351 با ما همکاری میکرد. کارهای حساب و کتاب من در دستش بود و او واقعاً باهوش بود. محمد زهرایی از طریق ارتباطاتی که در مشهد داشت، واسطه شد تا آقای صدر واثقی کتابش را برای چاپ به من بدهد. من زمانی که در نشر اندیشه بودم و برای کارهای چاپی میرفتم، با انتشارات فرانکلین آشنا شدم. در آنجا با کریم امامی و آقای اصغر مهاجر آشنا شدم. زمانی که انتشارات پیام را دایر کردم، کریم امامی به من گفت که کتاب «اسلام در ایران» را داریم. من آن را برای چاپ گرفتم که در جامعه بازتاب خوبی داشت؛ در واقع این کتاب دست انتشارات فرانکلین بود و آنها برای چاپش راغب نبودند. امتیازش را نیز واگذار کردند. پس از این که دو بار این کتاب را چاپ کردم، امتیازش را به آقای کشاورز برگرداندند. پرویز اسدیزاده واقعاً فردی دانا بود و بسیار مطالعه میکرد. او کتاب «نهضت سربداران خراسان» را از داخل کتاب «مناسبات ارضی» درآورد و آن را چاپ کردیم. کتابی داشت به نام «اشکانیان» که آن را نیز چاپ کردیم. کتاب «تاریخ ایران» را خودم پیگیری کردم و به دانشکده علوم اجتماعی رفتم. در آن زمان، احسان نراقی آنجا بود. آقای نراقی کتاب را به آقای کشاورز واگذار کرد و گفت تا با او صحبت کنم. با او صحبت کردم و قرارداد بستیم. مقداری از کتاب تاریخ ایران را ویرایش کرد و آن را چاپ کردیم و فعالیتمان ادامه داشت. کتاب «رسمالخط سلطان علی مشهدی» را چاپ کردیم که آقای کشاورز بسیار به آن علاقه داشت.»
«چشمهایش» و 15 روز انفرادی!
وی افزود: «در سال 1351 که من تازه ازدواج کرده بودم و خانمم حامله بود، یکی از دستفروشها کتاب «چشمهایش» از بزرگ علوی را چاپ کرده بود. محمد زهرایی همه آنها را یکجا خرید. وقتی داخل مغازه رسیدم، دیدم که کارتنها وسط مغازه است. از زهرایی پرسیدم که اینها کتاب جلد سفید و قاچاق است؟! گفت: من اینها را مرتب خواهم کرد! یک دستفروشی سر خیابان دانشگاه بود که صورتش سوخته و نامش حیدر بود. آن کتابها را به او داد. روز بعدش جواد اقبال به من زنگ زد و پرسید که کتاب چشمهایش را چاپ کردهای؟ گفتم: خیر. گفت: کتاب از مغازه تو بیرون آمده است. گفتم: من چاپ نکردهام. گفت: آقای جعفری این موضوع را گفته است. گفتم: من این کار را نکردهام. اندکی بعد آقای جعفری زنگ زد که چرا کتاب من را چاپ کردهای؟ من اظهار بیاطلاعی کردم. دو روز بعد از ساواک آمدند و من را به [بازداشتگاه] کمیته مشترک [ضد خرابکاری] بردند. شرایط آنجا با قزلقلعه تفاوت داشت. از من در مورد آن کتاب و چاپش پرسیدند. من گفتم که خبری از ماجرا ندارم. حدود 10 تا 15 روز در انفرادی بودم و پس از آن من را برای بازجویی بردند. اینبار بازجویی جدی بود. به من گفتند که در انتشاراتت پاتوقی برای مبارزین و انقلابیون باز کردهای. پس از آن من را به بخش زندان زنان بردند، به تخت بسته و حسابی پذیرایی کردند! هر کاری کردند، گفتم که از چیزی خبر ندارم. با خودم میگفتم که اگر یک کلمه بگویم، آنجا اسیر خواهم شد. حسین نَمینی که به او حسین چریک میگفتند این کتابها را چاپ میکرد. پدرم چون کلاههای فرم هم میدوخت، آشنا داشت و یک قرار ملاقات گرفت. در آن قرار ملاقات همسرم به من گفت که حسین را نیز گرفتهاند. گویا آنها اعتراف کردند و من را پس از 45 روز، در شب عید آزاد کردند. پس از آن به سر کارم برگشتم. آقای زهرایی تا سال 1355 یا اوایل 1356 با ما همکاری داشت.»
کتابی که جایزه سلطنتی برد، اما اجازه چاپ نداشت!
نیکدست ادامه داد: «کتاب «تاریخ ماد» به من بسیار لطمه زد. احسان یارشاطر به آقای کشاورز اجازه داد تا یک نوبت این کتاب را چاپ کند. آقای کشاورز شرایط مالی خوبی نداشت. این کتاب در سال 1346 برنده جایزه سلطنتی شده بود، اما آقای کشاورز برای دریافت جایزهاش نرفته بود. احسان یارشاطر به آقای کشاورز کمک کرد که این کتاب را ترجمه کند و حق ترجمه بگیرد. من قبول کردم که کتاب را در 11 هزار نسخه چاپ کنم. کار بسیار سنگینی بود. من این کار را در سال 1355 شروع کردم و یک سال بعد، چاپش به اتمام رسید. احسان نراقی بررس کتاب بود و گفت که این کتاب، غیر قابل انتشار است، در صورتی که یکبار این کتاب در بنگاه نشر و ترجمه کتاب چاپ و برنده جایزه سلطنتی شده بود؛ یک نوار برنده روی کتاب بود تا اعتبار کتاب را بالا ببرد. کار بسیار سختی بود و سرمایه بسیاری برای چاپ برده بود. به همین دلیل بسیار دوندگی کردم. علیاصغر حاج سیدجوادی که در روزنامه اطلاعات بود، میزگردی تشکیل داد و دور هم جمع شدیم. من شرایطم را گفتم، اما احسان نراقی نظرش را تغییر نداد. حاج سیدجوادی از من بسیار دفاع کرد، اما بینتیجه از این جلسه بیرون آمدیم. تا زمانی که شرایط مملکت جوری شد که وزارت فرهنگ و هنر قدرتش را از دست داد و ما کتاب را منتشر کردیم. در آن زمان ما به انقلاب برخوردیم و کتاب روی دست من در انبار ماند و تعداد زیادی از آن به سرقت رفت.»
چاپ دو کتاب و بازخواست ساواک
وی افزود: «من کتابی از غلامحسین ساعدی به نام «ما نمیشنویم» چاپ کردم که انقلاب سفید و شاه را مسخره کرده بود؛ یک فیلمنامه کوتاه است. در سال 1349 این کتاب را چاپ کردم و برای این کتاب نیز گرفتار ساواک شدم. یک کتاب از علیاصغر حاج سیدجوادی چاپ کردم به نام «مبانی فرهنگ در جهان سوم» که آن را نیز بدون مجوز فروختم. برای این دو کتاب، مورد بازخواست ساواک قرار گرفتم. وقتی آزاد شدم، کتاب «ما نمیشنویم» را تجدید چاپ کردم، کتاب «رزمناو پوتمکین» را هم چاپ کردم.»
نیکدست گفت: «کتابهای من در فروشگاه مخاطبان خاص خودش را داشت؛ از این طریق با حسین ابوترابیان آشنا شدم. من کتاب «مأموریت آمریکاییها در ایران» و «خاطرات آقابکف» را از او چاپ کردم. همان زمان نیز از ترجمه او انتقاد میکردند که میگفت: این ترجمه برداشت خودم از کتاب است.»
همچنان ناشرم
در ادامه شانزدهمین نشست از سری دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب»، محمد نیکدست گفت: «سالهای انقلاب و بعدش، کتابفروشی کار بسیار دشواری بود. کاغذ کم بود و بعضی از همکاران کتابهایشان را به بازار سیاه میدادند. من از این کارها خوشم نمیآمد. در سال 1378 با انتشارات دانشگاه تهران قرارداد بستم و در سال 1379 مغازه کتابفروشی پیام را واگذار کردم. مایل نبودن فرزندانم به ادامه کار نشر، شاید دلیلی برای دلسردی و گرفتن تصمیم اشتباهم در فروختن کتابفروشی بود. با این که آموزشهای لازم را به پسر اولم داده بودم، به انگلستان مهاجرت کرد و پسر دومم که عمران خوانده بود، گفت که حتی پنج دقیقه هم وارد کار نشر و کتاب نمیشود. پس از فروش آن به طبقه سوم ساختمانی در خیابان فروردین آمدم و کار نشر را ادامه دادم. در اینجا کتابهایی مانند «فقه و لغت ایرانی» و «اشکانیان» را تجدید چاپ کردم، یک کتاب در مورد باغهای ایران چاپ کردم که کتاب باارزشی است و یکسری کتاب نیز در مورد شهرسازی و معماری چاپ کردم.»
وی افزود: «من عضو اتحادیه کتابفروشان و ناشران هستم. این اتحادیه قبل از انقلاب تنها یک نماد و سمبل بود که کار خاصی انجام نمیداد، اما بعد از انقلاب خیلی بهتر فعالیت میکند. یکی از فعالیتهای خوب این اتحادیه، حذف مالیات از این صنف است.»
نیکدست گفت: «من حسرت میخورم که انتشارات ابنسینا تعطیل شد. در زمانی که هیچ فردی نمیدانست که کتاب چه چیزی است، ابنسینا کتابهای باارزش بسیاری چاپ کرده بود. من اگر بار دیگر متولد شوم، حتماً تحصیل میکنم تا کار کتابفروشی را انجام بدهم.»
وی ادامه داد: «برادرم علی، در اولین مغازهای که راه انداخته بودم، کار نشر را ادامه داد و انتشارات پیوند را راهاندازی کرد. بعدها یک شرکتی آمد و کل آن ملک و ساختمان را خرید. من شنیدم که آن را به بابک زنجانی واگذار کردند. ما میتوانستیم که ملکمان را واگذار نکنیم، اما چون آن مغازه برای پدرم بود و از طرفی او فوت کرده بود و در واقع بحث ورثه مطرح بود، ترجیح دادم که آن را بفروشم. آنها فروشگاههای انتشاراتیهای سپهر و پیوند را گرفتند. انتشارات آذر مقاومت کرد و در نهایت با قیمتی بهتر ملکش را فروخت.»
دوره جدید نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» به این ترتیب در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شدهاند:
نخستین نشست، چهارشنبه 23 فروردین ماه 1396 با حضور حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی)، مدیر اتشارات تهران _ تبریز
دومین نشست، چهارشنبه 30 فروردین با حضور جمشید اسماعیلیان، مدیر انتشارات پرتو
سومین نشست، چهارشنبه ششم اردیبهشت با حضور ابوالقاسم اشرف الکُتّابی، مدیر انتشارات اشرفی
چهارمین نشست، چهارشنبه 27 اردیبهشت با حضور حجتالاسلام بیوک چیتچیان، مدیر انتشارات مرتضوی
پنجمین نشست، سهشنبه دوم خرداد با حضور سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه و سید فرید کتابچی و سید محمدباقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه
ششمین نشست، سهشنبه نهم خرداد با حضور مجدد سیدجلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه، سید مجتبی کتابچی، سید فرید کتابچی و سید محمدباقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه
هفتمین نشست، سهشنبه شانزدهم خرداد با حضور مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه
هشتمین نشست، سهشنبه بیستوسوم خرداد با حضور مجدد مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه
نهمین نشست، سهشنبه سیام خرداد با حضور مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه، ماکان و روزبه زهرایی فرزندان مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه
دهمین نشست، چهارشنبه هفتم تیر با حضور مجدد مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه و روزبه زهرایی، فرزند مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه
یازدهمین نشست، سهشنبه بیستم تیر با حضور محمدرضا ناجیان اصل، مدیر انتشارات رسا
دوازدهمین نشست، یکشنبه بیستوپنجم تیر با حضور محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو
سیزدهمین نشست، سهشنبه بیستوهفتم تیر با حضور مجدد محمدرضا ناجیان اصل، مدیر انتشارات رسا
چهاردهمین نشست، سهشنبه سوم مرداد با حضور مجدد محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو.
همچنین اولین دوره نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» از نیمه دوم سال 1393 تا تابستان 1394 به همت نصرالله حدادی در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد. حاصل این نشستها در کتابی با عنوان «تاریخ شفاهی کتاب» و در 560 صفحه از سوی مؤسسه خانه کتاب منتشر شده است.
تعداد بازدید: 5429
http://oral-history.ir/?page=post&id=7222