بهیاد خلبان حسین لشکری و عملیات مرصاد
مریم رجبی
10 مرداد 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهشتادودومین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه پنجم مرداد 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه سردار اسدالله ناصح، منیژه لشکری، همسر خلبان حسین لشکری و خلبانان احمد مهرنیا و فرشید اسکندری به بیان خاطرات خود پرداختند.
ضربه اصلی و یک ماه پاکسازی
اولین خاطرهگو سردار اسدالله ناصح، جانشین فرماندهی عملیات مرصاد در سال 1367 بود. او در سال 1372 در برنامه دوازدهم شب خاطره نیز یکی از راویان خاطرات بوده است. سردار ناصح گفت: «خاطرهای که در سال 1372 گفتم، از قبل از عملیات مرصاد بود. اولین چیزی که میتوانم بگویم این است که من جا ماندم و به پادگان اللهاکبر رفتم. آنجا چند نفر از سرداران بودند و به من گفتند که سریع به کرمانشاه بروم، زیرا با من کار دارند. همه فرماندهان حتی فرمانده قرارگاه نجف، شهید نورعلی شوشتری هم در جنوب بود. در واقع کسی از فرماندهان قرارگاه یا سپاه در کرمانشاه نبود و من این موضوع را نمیدانستم، زیرا 48 ساعت نبودم و وقتی به کرمانشاه رسیدم، همه از زنده بودنم شادی کردند و گفتند که هرچه زودتر به قرارگاهی که در بیمارستان امام حسین(ع) زده شده، بروم، زیرا آقای هاشمی رفسنجانی که جانشین فرماندهی کل قوا بود، آنجاست.
من، اسماعیل احمدی مقدم که جانشین قرارگاه حمزه بود، ناصر شعبانی که فرمانده قرارگاه سپاه چهارم و همچنین اکبر دانشیار که جانشین دفتر فرماندهی کل سپاه بود، همگی در جلسه بودیم. ما در حال محاسبه این موضوع بودیم که چه استعدادی از عراقیها برای حمله مانده است. بین ما اختلاف بود. من میگفتم که عراق یک لشکر زرهی به کرمانشاه آورده است و آقای هاشمی میگفت که یک تیپ آورده است. من با استعدادی که از عراق در گیلانغرب و سرپلذهاب دیده بودم، حدس زدم که احتمالاً یک لشکر زرهی را برای ادامه عملیاتش آورده است. مشغول بحث بر سر همین موضوع بودیم و ساعت حدود پنج عصر بود که گفتند یک ستون از عراقیها از گردنه پاتاق در حال بالا آمدناند. از نظر نظامی خیلی عجیب بود که یک ستون بدون پشتیبانی و آن هم در بعدازظهر، از گردنه پاتاق بالا بیاید. ما در این شک بودیم که آیا اینها عراقی هستند یا نه؟ ساعت حدود شش و ده دقیقه بود و خبر آوردند که آنها به کرند رسیدهاند و منافقین هستند.
با توجه به حرکتی که عراقیها در کل محورهای جبهههای جنوب و غرب شروع کرده بودند، همه استعداد سپاه به جنوب کشور، برای دفاع کشیده شده بود و خطها در آخر جنگ به هم ریخته بود. اگر زمان را در نظر بگیریم متوجه خواهیم شد که نیمه شب 26 تیر 1367 قطعنامه 598 را پذیرفتیم و سوم مرداد اعلام کردند که منافقین عملیاتشان را شروع کردهاند. به محض این که قطعنامه را پذیرفتیم، بر اساس توهمی که داشتند، گمان کردند که این به معنی شکست قطعی رژیم است. اینها از جنگ به عنوان اهرمی استفاده کردند تا تمام مشکلات را پشت آن پنهان کنند. بعد از آن فراخوان داده و هرچه نیرو از سراسر دنیا داشتند را جمع کردند. چیزی حدود پنج هزار نفر را در عراق جمع و سپس در تیپهای مختلف سازماندهی کردند. از عربستان پول گرفته و سلاحهایی را از برزیل و جاهای دیگر خریداری کرده بودند. آنها طراحی کرده بودند که ظرف مدت 48 ساعت به تهران برسند! عراق سرپلذهاب تا تنگه کلداوود را گرفته بود. در جلسهای که با آقای هاشمی بودیم، آقای روحالله نوری که فرمانده لشکر 57 لرستان بود، زنگ زد و گفت که من رسیدهام و اوضاع خراب است و نیرو بفرستید. هماهنگ کرده بود که یک گردان از خودش نزدش برود. آقای صادق محصولی هم فرمانده یگان بود و چند گردان در آنجا داشت. آقای هاشمی دستور داد که گردانهایش را راه بیندازد و به سمت آنها برود.
در قضیه منافقین اتفاقات و صحنههای بسیار عجیبی رخ داد. وقتی آقای هاشمی فهمید که منافقین هستند و کرند را گرفته و به سمت اسلامآباد در حال حرکت هستند، به من نیز گفت تا به منطقه بروم. لشکر بدر، عراقیهای مجاهدی بودند که برای ما علیه عراق میجنگیدند. اینها یک خط در جنوب داشتند و طبق برنامه خودشان نیروهایشان را سوار اتوبوس کرده بودند که به سمت جنوب بروند. در دشت حسنآباد به هم خوردند. دو نفر از بچههای اطلاعات لشکر انصار همدان میگفتند که صحنه عجیبی بود. مجاهدین عراقی که برای ما میجنگیدند در برابر منافقینی بودند که برای صدام میجنگیدند. جنگی جانانه در آنجا اتفاق افتاد و همین اتفاق باعث شد که تأخیر زیادی در حرکت و زمانبندی آنها انجام شود. خلاصه منافقین کرند را گرفتند و به سمت اسلامآباد آمدند و طبق زمانبندی خودشان تقریباً خوب پیش آمده بودند. قرار بود ساعت هشت شب در اسلامآباد و 12 شب در کرمانشاه باشند و آنجا جمهوری دموکراتیک را اعلام کنند. آنها دوشنبه حرکت کرده بودند و قرار بر این بود که چهارشنبه ظهر یا بعدازظهر در تهران باشند. برای هر جایی یک فرمانده مشخص کرده بودند. من در عملیات کربلای 10 با آقای مرادی، رئیس سابق سازمان هدفمندی یارانهها) که جانشین من در تیپ نبی اکرم(ص) بود، صحبت کردم و قرار شد نیروها را به پادگان ابوذر ببریم تا اگر عراقیها حمله کردند، نیروی احتیاط داشته باشیم. گردان برادران ارتش روی خط بودند و از آنها برای احتیاط به پادگان ابوذر بردم. منافقین که آمدند، نیروها به هم ریختند. آنها نیروها را از گردنه پاتاق به پشت اسلامآباد آوردند. خیلی جالب است که برادران ارتش گردانی داشتند که از بچههای اسلامآباد بودند. خیلی از بچههای آن گردان، برای پاکسازی شهر عملیاتی را انجام دادند و خیلی از آنها سر کوچه خودشان شهید شدند.»
سردار ناصح ادامه داد: «منافقین برنامهریزی خوبی تا اسلامآباد کرده بودند، اما بقیه برنامههایشان درست از آب درنیامد. محمود عطایی، رئیس ستاد ارتش آزادیبخش به فرماندهان تیپهایی که تشکیل داده بود، گفته بود: «مطمئن باشید زمانی که صدای چرخ تانکهای شما روی جادههای ایران بلند شود، مردم به استقبال شما خواهند آمد!» اما زمانی که مردم متوجه حمله شدند، به دنبال این بودند که شهر را تخلیه کنند. ما هرچه که نیرو میفرستادیم تا از شهر دفاع کند، به مردم برخورد میکردند و ترافیک شدیدی به وجود آمده بود. من به سپاه کرمانشاه رفتم و در اتاقی استاندار را ملاقات کردم. از او خواستم تا ده تا ماشین برای ما فراهم کند که بچهها را به جنوب بفرستیم. زمانی که سردار شوشتری در جنوب بود و فرماندهی به عنوان فرمانده قرارگاه نجف نبود، حکم موقتی برای هماهنگی ارتش و سپاه، برای آقای احمدی مقدم صادر کرده بودند و سپس شهید صیاد شب دوم رسید و آن وقت خط ما با منافقین دقیقاً ساعت یک شب در گردنه چارزبر مشخص شد. هجوم مردم به سمت شرق بود و در آن زمان فجایع بسیاری رخ داد. در آن زمان آنها برای ما چیزی در حد داعش بودند. به خاطر دارم که چند نفر را در کنار پمپ بنزین، در حالی که دستشان بسته بود، اعدام کردند. در بیمارستان اسلامآباد، مجروحین را زنده زنده با بیمارستان به آتش کشیدند. زمانی که به گردنه چارزبر رسیدند، تقریباً همه چیز مشخص شده بود و مردم نیز از آنجا گذر کرده بودند. نیروهای ما پشت گردنه، خط تشکیل دادند. مقری پشت گردنه بود که تیپ انصار بچههای همدان، یک گردانشان را آنجا گذاشته بودند. جناح چپ گردنه را پوشش داده و یک خط آنجا تشکیل دادند. گروههای دیگری که نیروهایشان عقبتر بودند، نیز راه افتادند. من آنجا بودم و گروهان یا گردانی که میآمدند را تجهیز میکردیم.»
وی بیان کرد: «بحث اعزام نیرو در عملیات مرصاد بسیار عجیب بود. وقتی که امام خمینی(ره) گفتند مردم به جبههها بروند، برای اولین بار در طول تاریخ جنگ، بیشترین نیرو برای جنگیدن در جبههها حضور پیدا کردند. کسانی آمدند که تا آن تاریخ اسلحه به دست نگرفته بودند. معاون وزیری به آنجا آمده بود و میگفت: کاری بگو تا انجام دهم. چون در وزارت راه بود و امکانات آن وزارت را در دست داشت، گفتم تا آن طرف کرمانشاه یک خط تشکیل دهد که اگر خط جلو شکست، خط دوم یا سومی داشته باشیم. ما حتی اسلحه نداشتیم تا به آنها بدهیم. در این عملیات اصلاً بحث کمبود نیرو وجود نداشت، بلکه بحث سازماندهی و تجهیز بود که ما نداشتیم. ما دو تا سه روز وقت خواستیم تا نیروهایمان را بیاوریم. مثلاً لشکر 27 حضرت رسول(ص) از تهران با بچههای اراک آمدند و از وسط منافقین یک جبهه باز کردند. در واقع تا زمان عملیات اصلی، ما در چند جا درگیری داشتیم. بچههای لشکر امیرالمؤمنین(ع) از ایلام آمده و بچههای خود اسلامآباد نیز حضور داشتند. شهید صیاد شیرازی نیز نقشی کلیدی در عملیات مرصاد داشت. او وقتی آمد، هم هوانیروز ارتش و هم نیروی هوایی ارتش بمباران را شروع کردند. هلیکوپترها هم نقش مهمی در زدن بسیاری از خودروهای منافقین داشتند. در بسیاری از جاها شهید صیاد شیرازی شخصاً در هلیکوپترها مینشست و میرفت. با توجه به این که من به منطقه توجیه بودم، قرار شد که شب عملیات، تعدادی نیرو ببریم و عقبه منافقین را ببندیم. مسیر شناساییشده نبود. پادگانی بالای ارتفاعات دالاهو بود. من همراه یک گردان از برادران لشکر روحالله بودم. آنها گفتند که از ارتفاعات بالا برویم و بچههای گردان شهادت را نیز به همراه خودمان ببریم و با دو گردان، عقب منافقین، بین گردنه پاتاق و سرپلذهاب را ببندیم. ما را با هلیکوپتر به بالا بردند، اما شب عملیات چون در مسیر، درههای عمیقی وجود داشت، به موقع نرسیدیم. زمانی رسیدیم که عملیات تمام و هوا روشن شده بود. منافقین رفته بودند و تنها چند نفر مانده بودند که به ارتفاعات زدند.
ضربه اصلی را روز پنجم مرداد در عملیات اصلی زدیم و پس از آن یک ماه به پاکسازی گذشت. طی این یک ماه 120 نفر کشته و اسیر از آنها گرفتیم، ولی ما به لطف خدا تنها یک نفر مجروح دادیم. روز پانزدهم پاکسازی که خانوادههای شهدا از تهران آمده بودند، ما یک خانم و یک آقا [از منافقین] را گرفتیم. آقا کشته شد و خانم را آوردیم. خانوادههای شهدا میخواستند او را ببینند و او قبول نمیکرد. به شرط این که برخوردی نداشته باشند، به آن خانوادهها اجازه ملاقات دادیم. وقتی همدیگر را ملاقات کردند، از او سوال میکردند که تو ایرانی هستی، چطور توانستی علیه ایران اقدام کنی؟! در تمام اتفاقاتی که در جنگ افتاد، نقش خدا را به وضوح در همه چیز دیدیم. امکان نداشت که ما بتوانیم این همه تلفات را یکجا از منافقین بگیریم؛ بیش از 1200 کشته و 1800 مجروح از پنج هزار نفر نیرویی که داشتند. در واقع دیگر نیرویی برایشان نماند. خدا مزد مردمی که خالصانه همهچیزشان را در راه انقلاب دادند، اینگونه داد.»
اسطورهای در تاریخ کشورم
راوی دوم دویستوهشتادودومین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، منیژه لشکری بود. او در سال 1358 با خلبان حسین لشکری ازدواج کرد. یک سال و چهار ماه با هم زندگی کردند و پس از آن، همسر منیژه لشکری، هجده سال در اسارت ارتش صدام بود. حسین لشکری در سال 1378 از اسارت آزاد شد و سال 1388 از دنیا رفت. منیژه لشکری گفت: «سالهای بعد از شهادت حسین برایم از سختترین سالهاست، زیرا از آن یک سال و چهار ماهی که ابتدای زندگی مشترکمان بود، حدود هفت یا هشت ماهش را نیز جدا از هم بودیم و من به علت شرایط تولد پسرمان در تهران و او در جنوب کشور بود. بسیار سخت است که بخواهم از سختیهای آن هجده سالی که همسرم در اسارت بود، بگویم، اما با همه آن سختیها، از سال 1388 به بعد است که کمر من را خمیده و چشمانم را ضعیف کرده است. من از آن زمان به بعد سلامتی روح و جسمم را از دست دادهام. آن زمان که از اسارت برگشته بود، مردی بسیار رنج کشیده بود و دلش میخواست خیلی از کارها را انجام دهد، اما نمیتوانست. میخواست خیلی از غذاها را بخورد و نمیتوانست، اما با تمام این اوضاع من با او خوشبخت بودم. همسر من با این که بسیار رنج و سختی کشیده بود، اما خوددار بود. با این که من محرمترین شخص به او بودم، نمیتوانست با من ارتباط برقرار کند. او فقط تلاش میکرد که من آرام و خوشحال باشم. حسین بسیار تنهایی کشیده و ده سال را در انفرادی سپری کرده بود. من تمام آرامشی که یک زن در خانه میتواند فراهم کند را برایش فراهم میکردم، اما با این حال نمیتوانستم به او کمک کنم. خدا او را مدت کوتاهی برای عبرت دیگران به این دنیا فرستاد. او به عنوان اسطورهای در تاریخ کشورم ماندگار شد.»
او ادامه داد: «چیزی که حسین را در سالهای اسارت خوشحال کرده بود، نامهای بود که در سال 1374 از طرف من دریافت کرده بود. این اتفاق زمانی رخ داد که صلیب سرخ از اسارت او خبر داشت. حدود 16 سال از ما بیخبر بود. من عکس خودم و پسرمان را برایش فرستادم. پس از آزاد شدن، هر موقع ما آن عکس را با هم میدیدیم، به من میگفت: وقتی من در زندان این عکس را دیدم، تا دو روز نمیتوانستم هیچ چیزی بخورم و باورم نمیشد پسری که سه ماهه بود، الان از مادرش نیز بلندقدتر شده است. حتی ما عکسی کنار هم بعد از ازدواج در قزوین گرفته بودیم که آن را نیز در خاطر داشت، اما من، چون آن عکس به نظرم چیزی برای فکر کردن نداشت، تقریباً از خاطرم رفته بود؛ در حالی که تنها دلخوشی حسین در سالهای اسارت، مخصوصاً زمانی که در انفرادی بود، مرور خاطرات گذشتهاش بود. زمانی که عراق عکس حسین را فرستاد، لباس و ظاهری خوب برایش مهیا کرد تا وانمود کند که خوب به اسرا رسیدگی میکند، اما پس از این که صلیب سرخ رفت، دوباره همان زندان و غذا و...»
منیژه لشکری گفت: «من در این سالها زن بودن خودم را فراموش کردهام. گاهی اوقات که به زنهای اطرافم نگاه میکنم، با خودم میگویم که چقدر آنها با من فرق دارند. من مانند آنها فکر و زندگی نمیکنم. حدود سه یا چهار ماه پس از آزاد شدنش، من او را برای خرید فرستادم. وقتی برگشت من دیدم که میوههای کال را خریده است. از او پرسیدم که چرا این میوههای نرسیده را خریده است؟ در پاسخ گفت من فکر میکردم که هرچه میوه نرسیدهتر باشد، بهتر است. او پس از سالهای اسارت عوض شده بود، من نیز تغییر کرده بودم و افکارمان کاملاً متفاوت شده بود، اما به خواست خدا دوباره توانستیم ارتباط برقرار کنیم و آن عشق و علاقه دوباره بینمان شکل گرفت. پسرم 18 ساله و دانشجوی سال اول دانشگاه بود که پدرش را دید. در چهرهاش همیشه، به دلیل نبود پدرش، غم بود. ابتدا بسیار سخت با هم رابطه برقرار میکردند، ولی بعد کمکم خوب شدند. وقتی نوهام به دنیا آمد، گویا تازه پسرم طعم پدر بودن را چشید و باعث شد ارتباط قوی بینشان شکل بگیرد. این اواخر پدر و پسر بسیار به هم نزدیک شده بودند.»
وی افزود: «در زمان نبودش، گاهی که خبری میشنیدم، به برگشتنش امیدوار میشدم، اما دوباره پس از مدتی که اتفاقی نمیافتاد، ناامید میشدم. اینجا میخواهم از پدر و مادرم که اکنون در قید حیات نیستند تشکر کنم، زیرا تنها همدم و مونس من در آن سالها، آنها بودند. ممکن بود که در آن سالها من ناراحتی یا بداخلاقی کنم و نا امید بشوم، اما مثلاً پدرم همیشه با روی گشاده به من میگفت که حسین برمیگردد. سال 1372 یا 1373 پدرم به مکه مشرف شد، هنگام خداحافظی در فرودگاه به من گفت: «میروم تا حسین را از خدا بگیرم.» حدود شش ماه بعد نامه حسین رسید.»
از راست: سید جواد پویانفر، فرشید اسکندری و احمد مهرنیا
نقش نیروهای هوایی در عملیات مرصاد
در ادامه، خلبان احمد مهرنیا گفت: «تابستان 1367 همان روز که منافقین به سمت اسلامآباد آمدند، من با ماشینم به سمت پایگاه دزفول میرفتم. وقتی رسیدم، آقای عبدالحمید نجفی و علی آئینی به عنوان اولین خلبانانی که اهل کرمانشاه بودند و در پایگاه دزفول خدمت میکردند، با توجه به شرایطی که در جبهههای آن روز ما حاکم بود، اولین پرواز را بر روی منافقین انجام دادند. از پایگاه دزفول عملیات شروع شد و ادامه پیدا کرد. از پایگاه هوایی همدان نیز دوستانمان با فانتوم به موقعیت آمدند و بمباران سنگینی کردند. در کنار اینها، عملیات بزرگی را بخش ترابری هوایی نیروی هوایی انجام داد؛ شش هزار نیروی رزمنده تازهنفس از شهرهای مختلف جنوب کشور را ظرف مدت 24 ساعت به کرمانشاه رساندند. این شش هزار نفر به چهار هزار نفر از نیروهای ما که در منطقه بودند، پیوستند. عملیات مرصاد با کمک هوانیروز و کمک فرماندهی امیر سرافراز، شهید صیاد شیرازی انجام گرفت. از طرفی ما مجبور بودیم منافقین را دنبال کنیم که تا آخرین لحظهای که در خاک ما هستند، بتوانیم از آنها تلفات گرفته و انتقام این عملیات را بگیریم. بعد از آن نیز هر چند وقت یک بار، تا سال 1375 بچههای پروازی که من هم جزوشان بودم، هر وقت اطلاع پیدا میکردیم که منافقین برای حمله سازماندهی کردهاند، با دستههای بزرگ 16 فروندی آنها را بمباران میکردیم و در واقع آن امنیتی که بعدها برای ما ایجاد شد و منافقین هیچ تحرکی نداشتند، حاصل اینچنین برنامههایی بود.»
این نیز بگذرد...
راوی سوم دویستوهشتادودومین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، خلبان فرشید اسکندری بود که هشت سال از ده سال اسارتش به دست ارتش صدام را همراه حسین لشکری بود. او گفت: «من از سال 1352 با شهید لشکری همدوره بودم، سپس با هم به آمریکا اعزام شدیم و با هم در آنجا همگردان بودیم. پس از بازگشت از آمریکا در دزفول با هم در دوره آموزشی بودیم. بعد از اتمام دوره من به پایگاه تبریز اعزام شدم و او در دزفول ماندگار شد. به جنگ رسیدیم. در 31 شهریور 1359 من برای بعدازظهر، آمادهباش بودم که حمله شد و ما همه برای رفتن آماده شدیم. روز بعد، آن عملیات 140 فروندی نیروی هوایی اتفاق افتاد. من روز اول جنگ سه پرواز برونمرزی کردم و روز دوم مهر، حدود ساعت شش صبح به اربیل و ساعت 11 به کرکوک حمله کردم. در کرکوک، موقع برگشت من مورد اصابت قرار گرفته، افتادم و اسیر شدم. زمانی که من اسیر شدم، زندگیام تقریباً شبیه زندگی شهید لشکری بود، زیرا من سه ماه از ازدواجم گذشته بود که اسیر شدم و زمانی که برگشتم، یک پسر ده ساله داشتم. روزهای اول اسارت به بازجویی و شکنجه و... گذشت. من یک ماه و چند روز در زندان بالغرفه در بغداد اسیر بودم. سلول بسیار تنگ و تاریکی بود که اموراتم را در آنجا میگذراندم. وقتی به آنجا رفتم، اولین کاری که کردم این بود، عکس مادر و خانمم را که در جیب لباسم بود، در آوردم، بوسیدم و پاره کردم. من در آن شرایط باید قطع وابستگی میکردم. یک ماه گذشت. یک روز که برای نماز ایستاده بودم، در سلول باز شد و دو پتو به داخل پرت شد و پس از آن شخصی را به داخل فرستادند. پس از اندکی صحبت گفت که احمد سهیلی، خلبان جنگنده اف4 است. من چون یک ماه و چند روز بود که تنها بودم و فقط شکنجه و کتک نصیبم میشد، آنقدر خوشحال بودم که وسط سلول نشسته و با او صحبت میکردم. پس از اندکی دوباره در سلول را باز کردند و یک نفر دیگر را به همراه دو پتو به داخل فرستادند. به محض ورودش دیدم که حسین لشکری است. وقتی که هم را دیدیم، از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم، همدیگر را بغل کرده و گریه کردیم. سه نفری حال عجیبی داشتیم. با حسین از خاطرات گذشته میگفتیم و میخندیدیم. حدود بیستوسه یا بیستوچهار روزی گذشته بود و تقریباً صحبتهایمان تمام شده و به صورت عادی روزها را میگذراندیم که دوباره در سلول باز شد و شخصی را به همراه دو پتو به داخل فرستادند. وقتی آمد فهمیدیم که یکی دیگر از خلبانان اف5 به نام محمود محمدی است. چند روز بعد دوباره شخصی به نام سرشاد حیدری که از خلبانان اف4 بود را به داخل فرستادند. پنج نفر شده بودیم و فضای سلول بسیار کوچک بود و نمیتوانستیم بخوابیم. یک روز ما را به طبقه پایین همان ساختمان بردند. به همه چشمبند و دستبند زدند. ما را سوار اتوبوس کردند و به [اردوگاه] ابوغریب بردند. یک سالن بزرگ بود که 78 نفر در آن بودیم. همگی فقط جایی برای دراز کشیدن داشتیم. در بازجوییها یک ژنرالی که ما را بسیار اذیت کرد، در نهایت گفت که آیا چیزی از من میخواهید؟ گفتم که یک قرآن به من بدهید. او دستور داد و یک سرباز رفت و برایم یک عمجزء آورد. این تنها قرآنی بود که ما در آسایشگاه داشتیم. من گوشه سالن بودم و بالای سرم با صابون نوشته بودم: «این نیز بگذرد...» یک روز نشسته بودم که یکی از بچههای نیروی هوایی که خلبان هلیکوپتر بود، بالای سرم آمد و پرسید که چه چیزی بالای سرت نوشتهای؟! گفتم: «این نیز بگذرد.» گفت یک خاطرهای برایت میگویم: «قبل از انقلاب به ما مأموریت دادند که قاچاقچیها یک استوار ژاندارمری را کشتهاند، بروید و او را با هلیکوپتر از اطراف بوشهر بیاورید. با سختی او را پیدا کرده و چون دو روز آنجا مانده بود، بوی بدی گرفته بود. وقتی میخواستیم او را داخل پتو بپیچیم تا داخل هلیکوپتر بگذاریم، دستش از لای پتو آویزان شد. او روی دستش خالکوبی کرده بود: این نیز بگذرد!»
در دویستوهشتادودومین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، از کتاب «روزهای بیآینه» که خاطرات همسر خلبان حسین لشکری را در بر دارد، رونمایی شد. این رونمایی با حضور گلستان جعفری، نویسنده کتاب، منیژه لشکری، همسر خلبان حسین لشکری، خلبانان احمد مهرنیا، فرشید اسکندری و سید جواد پویانفر، محسن مؤمنی شریف، رئیس حوزه هنری، مرتضی سرهنگی، مؤسس دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و عبدالحمید قرهداغی، مدیر انتشارات سوره مهر برگزار شد.
دویستوهشتادودومین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه پنجم مرداد 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده دوم شهریور برگزار خواهد شد.
پنجم مرداد 1385 خلبان حسین لشکری، مهمان یکصدوپنجاهویکمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس بود و عکسی به یادگار از او و مرتضی سرهنگی ثبت شد. این عکس، پس از 11 سال، در پنجم مرداد 1396 و در دویستوهشتادودومین برنامه شب خاطره، به منیژه لشکری، همسر خلبان حسین لشکری و مرتضی سرهنگی، هدیه داده شد.
مطلب مرتبط: گفتوگو با گلستان جعفریان، نویسنده خاطرات «روزهای بیآینه»
تعداد بازدید: 6717
http://oral-history.ir/?page=post&id=7210