مدیر نشر نو از سرگذشت انتشارات امیرکبیر گفت
مریم رجبی
28 تیر 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دوازدهمین نشست از سلسله نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» صبح یکشنبه بیستوپنجم تیر 1396 به همت نصرالله حدادی، مجری و کارشناس برنامه و با حضور محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شد.
لابهلای قفسهها کتاب بازی میکردم
جعفری در این نشست و درباره سرگذشت خود گفت: «من روز جمعه 27 اسفند 1327 در کوچه خراسانیها در [خیابان] ناصرخسرو به دنیا آمدم. من سومین فرزند خانواده هستم. دو خواهر بزرگتر و دو خواهر کوچکتر از خودم دارم. قبل از این که به مدسه بروم، در منطقه «حیاطشاهی» در ناصرخسرو مستأجر بودیم. در زیرزمین این منزل، قفسههای کتاب چیده شده بود و من لابهلای این قفسهها بازی میکردم. زمانی که اندکی بزرگتر شدم، پدرم من را با خود به فروشگاهش در ناصرخسرو میبرد. کل روز من به پرسه زدن در بین کتابها میگذشت. آنها را ورق میزدم، عکسهایشان را نگاه میکردم و سعی میکردم که کمکم نامشان را به خاطر بسپارم. با این اوصاف وقتی وارد کلاس اول شدم، بسیاری از چیزها را میدانستم. ما به خیابان جمشیدآباد (جمالزاده شمالی) اسبابکشی کرده بودیم. حدود شش سال داشتم که پدرم من را به همراه خواهرانم به مدرسه فرانسویها فرستاد. نام مدرسه «مریم» بود. در مدرسه لباسهای خواهران روحانی برایم بسیار عجیب و ترسناک بود. اصلا دلم نمیخواست به آن کودکستان بروم و همیشه برای رفتن گریه میکردم، تا این که روبهروی منزلمان در خیابان فرصت، مدرسهای به نام «مهران» باز شد. شش کلاس اول را در آن مدرسه گذراندم، پس از آن من اصرار داشتم که با همکلاسیهایم به دبیرستان البرز یا هدف بروم، اما پدرم با پرویز شهریاری مشورت کرد و من را به دبیرستان اندیشه در خیابان عباسآباد فرستاد. آنجا برای من حکم تبعیدگاه را داشت، زیرا هیچکدام از همکلاسیهایم در آنجا نبودند. سالی که باید انتخاب رشته میکردیم، با عبدالله توکل و مهدی آذرییزدی مشورت کردم و گفتم که من به ادبیات علاقه دارم؛ چهکار کنم؟ ریاضیات را متوجه نمیشوم. آنان در پاسخ گفتند: برای این که دوراهی جلو پایت باشد، به رشته طبیعی برو که بتوانی در هر زمان که خواستی، به ادبی هم بروی. اینگونه شد که من به رشته طبیعی رفتم و در سال 1346 دیپلم گرفتم.»
وی افزود: «مادر من از خانواده علمی (علمی کتابفروش) بود که بعضی از آنان با پدرم رقابت داشتند و این مسئله برای مادرم بسیار سخت بود. یکبار آنها آرم [انتشارات] امیرکبیر را به شکلی تقلید کرده بودند، بحث و ماجرای بزرگی پیش آمد.
حدود سال 1335 زمانی که کتابهای درسی به فروش میرسید، برای کتابفروشها «برهکشون» بود. به خاطر دارم که در آن روزها همیشه مادرم به همراه خواهرانم به فروشگاه ناصرخسرو میآمدند و برای فروش کتابها کمک میکردند. مادرم در واقع صندوقدار بود.»
تأسیس شرکت کتابهای درسی
جعفری گفت: «مؤسسه امیرکبیر قبل از سال 1342 پیشتازترین انتشاراتی بود. علیاکبر علمی و آقای اسلامی یک شرکتی گرفته بودند، اما چون فقط میخواستند در چاپخانههای خودشان کتابها را چاپ کنند، نتوانستند کتابها[ی درسی] را برسانند و این ماجرا باعث ایجاد شلوغی شد. کار به حکومت نظامی کشید و مقابل کتابفروشیها غوغا شد. حدود زمستان بود که آنها توانستند کتابها را برسانند، در نتیجه وزارت آموزش و پرورش قراردادهایش را فسخ کرد. پدرم به همراه آقای محمد کتابچی (انتشارات طبع کتاب) و جواد اقبال جمع میشوند و با دکتر خانلری [وزیر وقت فرهنگ] صحبت میکنند تا این کار را به آنان بسپارند. این باعث شد که «شرکت کتابهای درسی» درست شد و آن آقایان نیز از پدرم خواستند که خودش این مؤسسه را اداره کند. اداره آن کار واقعاً وقتگیر بود، طوری که پدرم شبها تا حدود ساعت دو [نیمه شب] کار میکرد و از خرداد حتی شبها نیز به منزل نمیآمد تا بتواند کتابها را به موقع برساند. این کارها باعث میشد که پدرم از [انتشارات] امیرکبیر غافل بشود و از طرفی من هم در سال 1342 تنها 15 سال سن داشتم و نمیتوانستم کاری در جهت کمک به پدرم و انتشاراتمان انجام بدهم. اینگونه شد که امیرکبیر کمکم تحلیل رفت. پدرم حتی نتوانست مهدی آذرییزدی عزیز را در مؤسسهاش نگهدارد و او از آنجا رفت. این وضعیت ادامه داشت تا سال 1348 یا 1349 که کمکم من آمدم و کارها را به دست گرفتم. مؤلفان و مترجمانی که پراکنده شده بودند را جمع کردم و آنان فعالیتشان را آغاز کردند. تا سال 1354 به دلیل جریان مبارزه با گرانفروشی که راه انداخته بودند، شرکت کتابهای درسی نتوانست به کار خود ادامه دهد، این اتفاق باعث شد که پدرم به امیرکبیر برگردد. شاید اگر این اتفاق نمیافتاد، پدر به امیرکبیر برنمیگشت، اما من و دوستانش همیشه او را برای بازگشت تشویق میکردیم.»
در ادامه دوازدهمین نشست از سلسله نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» جعفری گفت: «اتهاماتی که بعد از انقلاب به پدرم زدند، یکی این بود که آن موقع کتابهای دوره راهنمایی چهار رنگ چاپ میشدند. میگفتند که نباید رنگ مشکی را حساب میکردیم و در واقع باید رنگ مشکی را با تعرفه چاپ مشکی محاسبه میکردیم و این را سوءاستفاده میدانستند. دوم این که میگفتند شما کاغذ را از خارج وارد کرده و بدون حق گمرک به بازار آورده و فروختهاید. پدرم در سال 1354 رفت و از گمرک و نخستوزیری استعلام گرفت تا ثابت شود که این شرکت از چنین معافیتی استفاده نکرده است، آنها نیز پاسخ دادند که چنین معافیتی وجود نداشته است.»
وی ادامه داد: «در فروشگاه آقای ابراهیم رمضانی کتاب «23 سال» را پیدا میکنند و ایشان با مأمور ساواک درگیر میشود. آنان او را میبرند و حدود یک سال زندانی میکنند. حتی وقتی فروشگاه آقای رمضانی را مصادره کردند، پدرم به او گفت که میتواند بیاید و در فروشگاه ما به کارش ادامه بدهد. پدرم همیشه از سفته استفاده میکرد و آقای رمضانی برای حل مشکلاتش از سفته و اعتبار پدر من استفاده میکرد. آقای رمضانی، نصرالله صبوحی و جواد اقبال کسانی هستند که پدرم برایشان سفته صوری امضا میکرد. گاهی هم در پرداخت این سفتهها درمیماندند و پدرم برای لطمه نخوردن به اعتبارش، از هر کجا که بود، پول سفته را تهیه و پرداخت میکرد. اما پدرم هیچ وقت به دلیل فشار مالی دست به خودکشی نزد و این شایعه صحت ندارد. او در هشتگرد مدرسهای به نام میرزا تقیخان امیرکبیر ساخته است که رئیس ارشاد آنجا نامش را عوض کرد. به من خبر دادند و از طرفی اهالی رفتند و شکایت کردند، درنهایت به نام قبلی آن برگشت.»
جعفری از ترجمه یک کتاب سخن به میان آورد و گفت: «کمدی الهی دانته حدود 1400 صفحه است. شجاعالدین شفا ترجمه این کتاب را قبول کرد. او تابستانها به ییلاق میرفت و به همین دلیل پدرم مجبور میشد که [متن را] هشت صفحه هشت صفحه یک فرم کند و از ناصرخسرو به آبعلی ببرد و یک یا دو روز بعد دوباره برود و کار را تحویل بگیرد. با توجه به حجم کتاب کمدی الهی، این کار بسیار زمانبر بود.»
اولین کتاب من
مدیر نشر نو ادامه داد: «من وقتی کلاس ششم را تمام کردم، با آقای آذرییزدی بالای فروشگاه شاهآباد نشسته بودیم. به من گفت که چون زبان انگلیسی بلد هستم، ترجمه را شروع کنم. من نیز قبول کردم. گفت به کتابفروشی دانش نزد آقای نورالله ایرانپرست بروم و کتابی مناسب پیدا کنم. من رفتم و طبیعی بود که دنبال کتابی ساده میگشتم. کتاب «گرگ و هفت بزغاله» را دیدم. این کتاب جایزه برده بود و نقاشی سوئیسی نقاشیهایش را کشیده بود. آن کتاب را به همراه چند کتاب دیگر خریدم و نزد آقای آذرییزدی آوردم و او گفت که همان کتاب گرگ و هفت بزغاله مناسب است. در نهایت آن کتاب را ترجمه و سپس تایپ کردم و برای مونتاژ فرستادم. پس از آن آقای آذرییزدی و ابراهیم یونسی آن را خواندند و اصلاحاتی را روی آن انجام دادند. این کتاب اولین کتاب من شد. این اتفاق حدود سال 1341 پیش آمد و باعث شد که سال بعد ترجمه مجموعه کتابهای طلایی را شروع کنم. قرار شد پدرم آنها را چاپ کند. حتی پدرم برای چاپ هر کتاب به من 50 تومان حقالتألیف نیز میداد. من در دبیرستانمان تنها بچهای بودم که دستم در جیب خودم میرفت.»
سامان دادن به انتشارات
جعفری افزود: «پدرم تصمیم گرفت که در چند زمینه مختلف، کتابهای جیبی تهیه کند، زیرا کتابهای جیبی با اقبال زیادی روبهرو شده بود. با آقای تینا و عبدالله توکل صحبت کردیم تا رمانهای خارجی را در قطع جیبی دربیاورند و آنها مجموعه «پرستو» را درست کردند. با آقای پرویز شهریاری نیز صحبت کردیم تا کتابهای علمی را در این قطع تهیه کند و این باعث شد آقای شهریاری مجموعه «سیمرغ» را درست کرد. مجموعه سیمرغ را در فروشگاه پلاسکو گذاشته بودیم و پرستو را در دفتر باغ سپهسالار که من معمولاً در باغ بودم، زیرا مترجمهای ادبی مانند آقای ابراهیم یونسی و کاوه دهگان میآمدند و جلسه میگذاشتند و از کارهای دیگران ایراد میگرفتند. من نیز در تمام این جلسات حضور داشتم که اینها باعث پیشرفت من میشد.»
مدیر نشر نو ادامه داد: «وقتی من وارد کار شدم، پدرم سرگرم کتابهای درسی بود. اوضاع آشفته نبود، اما سامان نیز نداشت. اولین کاری که کردم این بود: کتابهایی که قرارداد بسته بودیم و زیر چاپ بودند را ارزیابی کردم. حدود 110 جلد میشدند. آن روزها حدود 18 سال سن داشتم، اما این استعداد را در خودم میدیدم که بتوانم تشخیص دهم کدام کتابها باید چاپ شوند. از پدرم خواستم تا اجازه دهد این کتابها چاپ نشوند. پدرم گفت که برای اینها خرج شده است و من پاسخ دادم کارهای جدید انجام دهیم تا مؤسسه قدرت داشته باشد، اگر به چاپ آن کتابها ادامه بدهیم هم پول بیشتری خرج خواهیم کرد و هم مؤسسه را به عقب خواهیم کشید. خوشبختانه پدرم موافقت کرد و خون تازهای در انتشارات امیرکبیر به جریان افتاد. من صحبتها را انجام داده و قراردادها را آماده میکردم و پدر آنها را امضا میکرد.
من به خاطر دارم وقتی خواستند شرکت تعاونی اتحادیه ناشران را درست کنند، کتابفروشیای وجود نداشت که پول بدهد. پدر من 100 هزار تومان داد تا به راهاندازی آن کمک شود. در واقع با این که هیچ وقت برای کاندیدا شدن در این اتحادیه اقدام نکرد، اما همیشه برای کمک و سرپا نگه داشتن این نهاد مردمی همکاری میکرد.»
جعفری گفت: «در آن مدتی که پدر نبود، من همراهان خوبی داشتم، از جمله سید جلال فهیم هاشمی که بعدها انتشارات روزبهان را راهاندازی کرد. او بیشتر در قسمت چاپ و تولید بود و با مؤلفان و مترجمان برخوردی نداشت. از وقتی وزارت فرهنگ و هنر ممیزی را گذاشت، پیگیریهای ممیزی را نیز او انجام میداد. من از آقای پرویز اسدیزاده دعوت کردم و به مؤسسه آمد. خواستم با ما همکاری کند و به همین دلیل پای بعضی نویسندگان مانند آقای بهاءالدین خرمشاهی و آقای کامران فانی به مؤسسه کشیده شد. پس از آن با غلامحسین ساعدی صحبت کردم و از او پرسیدم که از یک انتشاراتی چه توقعی دارد؟ او پاسخ داد که باید نشریه داشته باشد، من قبول کردم و مسئولیت انتشار نشریه را به او واگذار کردم. کمکم کار روی غلتک افتاد تا وقتی که پدرم آمد. ما چیزی حدود 200 تا 250 کتاب در سال 1353 درمیآوردیم، در واقع تقریباً هر روز کاری، یک جلد کتاب درمیآوردیم. یکی دیگر از همراهان من امیرهوشنگ نوروزی، مدیر چاپخانه سپهر بود. بعد از سال 1354 که پدرم از شرکت کتابهای درسی بیرون آمد، ما به اوج رسیدیم. در آن سالها ما 120 عنوان کتاب با حروفچینی دستی در طول سال منتشر میکردیم. من در سال 1357 به عنوان رئیس تولید آمار گرفتم و دیدم که 480 عنوان کتاب چاپ کردیم که حدود 120 عنوان چاپ اولی و 360 عنوان تجدید چاپ بود.»
مدیر نشر نو گفت: «پدرم از سال 1328 کار نشر را آغاز کرد. از سال 1328 تا سال 1357 چیزی حدود 2050 عنوان کتاب منتشر کردیم. شایعهای در مورد فروش یا چاپ کتابهایی مانند «اسرار مگو» در انتشارات امیرکبیر بود، اما این شایعات صحت ندارد. ممکن بود که فروشندگان ما بدون اطلاع ما این کتاب را بفروشند، همانطور که بدون اطلاع ما کتابها را گرانتر میفروختند و حتی با مردم بدرفتاری میکردند و تمام اینها به پای ما نوشته میشد، اما ما اطلاعی نداشتیم و از طرفی نمیتوانستیم آنها را اداره کنیم. ما کتاب معلومات عمومی داشتیم که در سال 1357، 500 هزار نسخه از آن چاپ میشد، علتی نداشت که کتاب اسرار مگو را با هزار نسخه چاپ کنیم. کتاب معلومات عمومی، محتوای کتابهای درسی را به صورت سؤال و جواب درآورده بود. خیلی از افراد با این کار مخالف بودند، اما من موافق بودم. این کتابها را با اسم مستعار خودم درمیآوردم، مانند هزار استاد، م.راد، م.بهداد و... این کتابهای معلومات عمومی در تیراژ بالایی فروخته میشدند. تاریخ علوم اولین کتاب مهمی بود که پدرم چاپ کرده بود و به همین دلیل به آن علاقه بسیاری داشت. همچنین به تاریخ مشروطه هم علاقه داشت. از طرفی عدهای از دوستانش او را به نوشتن کتاب خاطراتش ترغیب کردند.»
از جریان شکایت تا نشر نو
وی درباره جریان شکایت از پدرش و زندانی شدن او گفت: «کارگرانی تازه وارد مؤسسه شده بودند و هرکدامشان یک مرام سیاسی داشتند و فکر میکردند که چپ هستند. از طرفی آقای اسماعیل رائین شروع به دشمنی کرده بود. او مخالفان پدر مانند آقای عبدالحسین خرمی را پیدا کرده و علیه پدرم شکایت کرده بودند. یکدندگی پدرم از یک سو و مشورت با آقای علی محمدی که گفت: «تو بیتقصیری و کاری نکردهای پس باید ایستادگی کنی» از سوی دیگر باعث شد اعتراضاتی علیه پدرم شکل بگیرد. در آن زمان من در بخش تولید بودم و با من کاری نداشتند. این جریانها در سال 1358 رخ داد و کمکم نضج گرفت و شکایت و پروندهسازی شد. در واقع اگر یکدندگی پدر نبود، میتوانست با حرف بعضیها را آرام کند. انسان باید اصول سرمایهداری را رعایت کند. وقتی که سرمایهدار باشی، نمیتوانی با همه بجنگی و بعضی از افراد را باید به روشهای مختلف ساکت کرد. من اگر جای پدرم بودم حتماً این کار را میکردم. پدر وقتی در زندان بود و برای ملاقاتش میرفتیم، اصرار داشت که هرچه زودتر او را از آنجا خارج کنیم، زیرا محیط زندان با روحیهاش سازگار نبود. پدر در زندان با آقای باقر عاقلی و محسن فروغی همبند بود. این اتفاقات در خرداد 1359 رخ داد. سه، چهار ماه طول کشید تا پدر از زندان بیرون آمد و گفتند که دادگاه به دو سوم حکم داده است. پس از آن ما کارشناس آوردیم تا اموال را قیمتگذاری کند. پس از آن متوجه شدند که اگر دو سوم اموال را هم بردارند، باز باید سهم قابل توجهی از مؤسسه را به ما بدهند، این شد که آن صلحنامه را اجرا کردند. پدر گفته بود که هر چیزی را که میخواهید ببرید اما آرم [انتشارات] امیرکبیر را به من بدهید، زیرا فکر میکرد که دوباره میتواند آن را بزرگ کرده و راه بیندازد. پدر سال 1359 از زندان آزاد شد و من سال 1360 از امیرکبیر بیرون آمدم. با پدرم مشورت کردم و گفتم که پسرخالههایم (عباس، کاظم، علی و کمال علمی کتابفروش) گفتهاند که نشر نو را راهاندازی کنم، پدر نیز قبول کرد. اولین کتابی که در نشر نو چاپ کردم، «زمین سوخته» نوشته احمد محمود بود که یک روزه، ده هزار نسخه آن به فروش رسید.»
اولین نشست از دوره جدید نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» چهارشنبه 23 فروردین ماه 1396 با حضور حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی)، مدیر انتشارات تهران – تبریز، دومین نشست چهارشنبه 30 فروردین با حضور جمشید اسماعیلیان، مدیر انتشارات پرتو، سومین نشست چهارشنبه ششم اردیبهشت با حضور ابوالقاسم اشرفالکُتّابی، مدیر انتشارات اشرفی، چهارمین نشست چهارشنبه 27 اردیبهشت با حضور حجتالاسلام بیوک چیتچیان، مدیر انتشارات مرتضوی، پنجمین نشست سهشنبه دوم خرداد با حضور سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه و سید فرید کتابچی و سید محمدباقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه، ششمین نشست سهشنبه نهم خرداد با حضور مجدد سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه، سید مجتبی کتابچی، سید فرید کتابچی و سید محمد باقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه، هفتمین نشست سهشنبه شانزدهم خرداد با حضور مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه، هشتمین نشست سهشنبه بیستوسوم خرداد با حضور مجدد مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه، نهمین نشست سهشنبه سیام خرداد با حضور مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه، ماکان و روزبه زهرایی فرزندان مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه، دهمین نشست چهارشنبه هفتم تیر با حضور مجدد مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه و روزبه زهرایی، فرزند مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه، یازدهمین نشست سهشنبه بیستم تیر با حضور محمدرضا ناجیان اصل، مدیر انتشارات رسا در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شدهاند.
همچنین اولین دوره نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» از نیمه دوم سال 1393 تا تابستان 1394 به همت نصرالله حدادی در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد. حاصل این نشستها در کتابی با عنوان «تاریخ شفاهی کتاب» و در 560 صفحه از سوی مؤسسه خانه کتاب منتشر شده است.
تعداد بازدید: 5894
http://oral-history.ir/?page=post&id=7186