همکلاسیهایی که مبارز و ناشر شدند
مریم رجبی
25 تیر 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، یازدهمین نشست از دوره دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» صبح سهشنبه بیستم تیر 1396 به همت نصرالله حدادی، مجری و کارشناس برنامه و با حضور محمدرضا ناجیان اصل، مدیر انتشارات رسا در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شد.
همکلاسی شهید محمدجواد تندگویان بودم
ناجیان اصل در این نشست گفت: «اغلب کسانی که وارد کار نشر میشوند، از خانوادهای کتابخوان پا به این عرصه میگذارند. اولین کتاب غیردرسی که مطالعه کردم، امیر ارسلان ترکی بود. حدود 11 سال سن داشتم و وقتی به تبریز میرفتیم، آن کتاب را برای دیگران میخواندم. علاقه من به کتاب کمکم از آنجا شکل گرفت.
من در سال 1329 در تبریز متولد شدم و حدود پنج سال سن داشتم که از آنجا به تهران آمدیم. پدرم بازاری و فعالیتش در زمینه چای بود. بعد از جریان شهریور 1320 مجبور شد که به تهران بیاید. از زمانی که چشم باز کردم، پدرم اهل مطالعه بود. شبها قبل از خواب حتماً یک ساعت تا یک ساعتونیم کتاب مطالعه میکرد و صبحها بعد از نماز، یک ساعت قرآن میخواند. وقتی هم در بازار بود، قفسههایش همیشه پر از کتابهای مذهبی یا غیر مذهبی بود. در چنین محیطی طبیعی است که انسان به کتاب علاقهمند شود.
من کلاس اول را در مدرسه آلاحمد خواندم و سپس تمام 11 سال [تحصیل] را به مدرسه جعفری اسلامی رفتم که هم دبستان و هم دبیرستان داشت. این مدرسه وابسته به جامعه تعلیمات اسلامی بود. آن زمان آقای شیخ عباسعلی اسلامی به کمک عدهای از بازاریان 150 مدرسه در نقاط مختلف ایران تأسیس کردند که با یک مدیریت منسجم اداره میشدند. مدرسه جعفری اسلامی تقریباً مرکزیت این جامعه را داشت. از همکلاسیهای خوب من که با هم صمیمی بودیم، شهید محمدجواد تندگویان بود. همیشه در یک میز مینشستیم و از نظر روحی با هم مأنوس بودیم. منزل او در [محله] خانیآباد و منزل من در [محله] پاچنار بود. بعد از مدرسه با هم برمیگشتیم. ما یک گروه پنج نفره بودیم که صمیمیت بسیاری با هم داشتیم. یکی از همکلاسیهای ما محمد کبریتچی نام داشت که در کلاس نهم دندانش عفونت کرد و پس از آن شنیدیم که فوت کرد. ما پنج نفر در طول تحصیلمان هر پنجشنبه به سر مزار این دوستمان رفته و پس از آن به زیارت شاهعبدالعظیم(ع) میرفتیم و شب به منزل یکی از عرفا رفته و از جلسات عرفان او استفاده میکردیم. بعضی از بچهها در مدرسه علاوه بر تحصیل به کار کتابداری علاقه داشتند که من همیشه یکی از آنها بودم و در مدرسه کتابداری میکردم.»
سرکشی در زندان
در ادامه یازدهمین نشست از دوره دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» ناجیان اصل گفت: «سال 1347 دیپلم گرفتم. در آن زمان کنکور هنوز سراسری نشده بود. من به همراه محمدجواد تندگویان در کنکور دانشگاه نفت قبول شدیم؛ از طرفی من در کنکور دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) و او نیز در کنکور دانشگاه شیراز قبول شد. در نهایت من صنعتی شریف و او نفت را قبول کرد. من نیز به نفت علاقه داشتم، اما در مصاحبه من را رد کردند، زیرا پدرم زندگی شلوغی داشت. او سربازی نرفته بود و به همین دلیل با گذرنامه شخص دیگری به مکه رفت. از طرفی به عتبات عالیات علاقه بسیاری داشت و چون در آن زمان رفتن به کربلا دشوار بود، او قاچاق رفته بود و در راه دستگیر شده و برایش پرونده تشکیل داده بودند. در واقع گزارشی از این اتفاقات در پرونده ایشان بود و به همین دلیل در مصاحبه دانشگاه نفت پذیرفته نشدم. من در دانشگاه صنعتی در رشته ریاضی و فیزیک اسم نوشته بودم، اما زمانی که نتایج آمد، معلوم شد که در رشته مهندسی شیمی پذیرفته شدهام. اعتراض کردم، ولی در واقع آنها استعدادها را بر اساس سؤالاتی که پاسخ داده شده بود، کشف میکردند. یکی از دوستان آن زمان من آقای محمود گلزاری است که اکنون مدیر انتشارات رشد است.
در دانشکده ما اغلب مسائل گروههای سیاسی و مجاهدین خلق مطرح بود؛ اینگونه شد که در تظاهرات [اعتراض به افزایش قیمت بلیت اتوبوسهای] شرکت واحد در سال 1348 شرکت کردیم و حدود 600 نفر را دستگیر کردند. من نیز جزو آنها بودم. به [زندان] کمیته مشترک رفتیم. همه را آزاد کردند جز 24 نفر که من نیز جزو همان 24 نفر بودم. حدود 15 روز ما را نگه داشتند. جالب است بدانید که آن زمان دانشجو تا حدی قدر و منزلت داشت که قابل توصیف نیست. برای درک جایگاه دانشجو در آن زمان بگویم که من در سال اول با توجه به روابطی که داشتم، نماینده کلاس و نماینده سال اولیها بودم. نمایندهها به امور دانشجویی رسیدگی میکردند. از جمله تقاضاهای دانشجویان، تعویض دو استاد خانم بود که بیحجاب بودند. من به عنوان نماینده به اتاق رئیس دپارتمان رفتم و خواستم به جای آن دو استاد خانم، دو استاد آقا بگذارند. آن رئیس در پاسخ رو به من کرد و گفت که چرا مانند کارگرها حرف میزنم و نگاه کارگرانه دارم؟! و گفت که بروم درسم را بخوانم. من جواب او را به دانشجویان منتقل کردم. به خاطر دارم که نه تنها کلاس ما، بلکه تمام سال اول[یها] به دلیل توهینی که یک استاد به نمایندهشان کرده بود، اعتصاب کردند. زمان امتحانات بود و به خاطر اعتصاب هیچکس به کلاس نرفت. در نهایت استاد دیگری از ما حمایت کرد و ما آن واحدها را پاس کردیم و آن قضایا گذشت. ما پیرو همین جایگاه و قدر و ارزشی که به عنوان دانشجو داشتیم، در زندان بسیار سرکشی میکردیم. مجموعه این فعالیتها و سوابق باعث شدند که من بیشتر از سه سال نتوانم درس بخوانم. چون از ابتدا میدانستم که یک روز با دانشگاه مشکل پیدا خواهم کرد، هر سال کنکور میدادم و سال سوم در مدرسه عالی بازرگانی که اکنون دانشگاه علامه طباطبایی است، قبول شدم و سال 1355 فارغالتحصیل شدم.»
اخراج از سربازی و بازداشت دوباره
ناجیان اصل افزود: «ما یک آموزش حین تحصیل داشتیم. تابستانها دانشجویان را برای آموزش نظامی به [منطقه] لشگرک میبردند. در آنجا شبها برای ما خواننده میآوردند که بخواند و دانشجویان شاد شوند. عدهای بودیم که این جلسات را به هم میزدیم؛ از جمله جواد مادرشاهی، محمود گلزاری و... در واقع نسبت به نظام و سیستم حکومتی سابق متمرد بودیم. روز آخر دوره نظام وظیفه موقت، فتحالله مینباشیان که فرمانده نیروی زمینی ارتش بود، برای بازدید آمده و قرار بود که ظهر ما را تعطیل کنند. من همیشه به همراه فریبرز لبافینژاد (برادر شهید مرتضی لبافینژاد) فرار میکردیم و از پادگان بیرون میآمدیم. آن روز به همراه دوست دیگری به نام ناصر پهلوان آمده بودیم. موقع برگشت، فرمانده پادگان به همراه مینباشیان برای صرف ناهار میرفتند که ما دو نفر را در راه دیدند. پرسیدند که شما اینجا چه میکنید؟ شما الان باید در پادگان باشید. گفتند خودتان را معرفی کنید و ما نیز معرفی کردیم. ما آهستهآهسته میرفتیم و آنها رفتند ناهارشان را خوردند و موقع برگشت، ما را در همان جاده سوار ماشین خودشان کردند و به پادگان بردند تا به اصطلاح ما را ادب کنند. وقتی از ماشین پیاده شدیم مینباشیان به شخص کناریاش گفت که پرونده مرا بگذارد زیر بغلم و مرا به اتاق او بفرستد. وقتی وارد اتاق شدم دیدم که یک مستشار آمریکایی هم کنارش نشسته است. ما عار میدانستیم که یک دانشجوی سیاسی جلوی تیمسار سلام نظامی بدهد، به همین دلیل وقتی در را باز کردم، گفتم: «سام علیک تیمسار!» چون مستشار زبان فارسی را میدانست، تیمسار از شدت عصبانیت سرخ شد و گفت: «برو گمشو بیرون!» به یک سرهنگ گفت که این شخص را به بیرون ببر و به او ادب یاد بده تا با سلام نظامی به داخل بیاید. آن سرهنگ آمد و به من گفت که روز آخر است و اگر تو این کار را نکنی، من را توبیخ خواهد کرد و خواهش کرد که به خاطر او سلام نظامی بدهم و نظامی به داخل بروم. من قبول کردم. با سلام نظامی به داخل رفتم و پاهایم را جفت کرده و پروندهام را روی میز گذاشتم. او با خودکار قرمز خطی روی پرونده کشید و نوشت: «این دانشجو لیاقت خدمت مقدس سربازی شاهنشاهی را ندارد.» گفت: اگر اعلیحضرت سفارش شما دانشجویان را نکرده بود، پوست سر شما را زنده زنده میکندم. به ما دو ماه زندان داد و گفت تا [موی] سرمان را نیز از ته بزنند. با پارتیبازی نگذاشتیم که سرمان را بزنند و از طرفی سرگردی که باید من را زندانی میکرد، همشهری من و آذری بود. با او صحبت کردیم و وقتی که تیمسار رفت ما را آزاد کرد. بنابراین خوشبختانه من از سربازی هم اخراج شدم.»
مدیر انتشارات رسا ادامه داد: «در سال 1352 دوباره من را دستگیر کردند. ما در منزل مهدی غنی جلسات تفسیر نهجالبلاغه داشتیم. آقای غنی یکی از افراد نادری است که من در زندگیام دیدهام. بسیار با هم صمیمی بودیم. گاهی برای آشنایی با محیطهای کار، لباس کارگری میپوشیدیم و به کورهپزخانهها میرفتیم. بسیار بچه خاکی و بامعرفتی بود، هرچند که او برادرزاده دکتر قاسم غنی (از وزیران حکومت پهلوی) بود. ما در خانه او دستگیر شدیم؛ چون خانه دانشجویی بود، میگفت که تمام کتابها و وسایل ممنوعهای که من و دیگر دوستان داشتیم را در راهپله خانهاش بگذاریم. وقتی که ما را در منزل او گرفتند، در بازجویی [مسئولیت] تمام مدارک ممنوعه را به گردن گرفت. قبول کرد که تمام آنها برای او بوده است و انکار کرد آنها به ما تعلق دارد. او را وحشیانه شکنجه کردند، اما او اعتراف نکرد. به او حبس ابد دادند و من تنها شش ماه زندانی شدم. چهار ماه در [زندان] کمیته [مشترک] بودم و سپس من را به زندان قصر بردند. مهدی غنی در [زندان] کمیته [مشترک] به خاطر شکنجهها به «امام غنی» معروف شده بود.»
شش ماه زندگی مخفی
ناجیان اصل گفت: «یکی دیگر از بهترین دوستان من شهید محمد رواقی بود که در جریان [بمبگذاری] حزب [جمهوری اسلامی] شهید شد. او همکلاسی من بود و ما سال 1355 فارغالتحصیل شدیم. از زمانی که حسینیه ارشاد دایر شد، آن را ترک نمیکردیم و برای شنیدن سخنرانیهای دکتر شریعتی، آیتالله مطهری و گاهی هم فخرالدین حجازی میرفتیم. شرکت در این مجالس هم باعث میشد که ما به درس نرسیم. پیرو آن دستگیریها با عدهای آشنا شدم که همگی دوست داشتیم روش و راه زندگی آنها را ادامه بدهیم. حدود شش ماه زندگی مخفی داشتم و در مشهد و جاهای مختلف زندگی میکردم. محمد رواقی نیز من را به منزل خودشان در مشهد برد.»
از تکثیر اعلامیه با میز نور تا یادگرفتن لیتوگرافی
وی ادامه داد: «چون در دانشگاه صنعتی شریف و مدرسه عالی بازرگانی هم نماینده دانشجوها بودم و هم امور کتابخانهها را به عهده داشتم، تهیه کتاب برای دانشجوها همیشه با من بود و در جریان تهیه کردن کتابها، با دو کتابفروشی از نزدیک آشنا شدم؛ اول شمس فراهانی و بعدی حاجآقا محمدی بود. حاجآقا محمدی من را با اسم مستعار مجید میشناخت. او میدانست اسم من مستعار است و قرارهایی که با گروههای سیاسی داشتیم را در مغازه او میگذاشتیم. او نه تنها به روی خود نمیآورد، بلکه از من حمایت میکرد. آن زمان برای کرایه کردن یک ماشین، چکی به مبلغ قیمت آن ماشین گرو میگرفتند. یکدفعه که احتیاج به ماشین داشتم، رفتم و از او تقاضای چک کردم. او یک چک به مبلغ 20 هزار تومان که در آن زمان مبلغ بسیار زیادی بود نوشت و به من داد تا کارم را انجام بدهم؛ بدون این که هیچ اطلاعاتی از من و محل زندگی و یا خانوادهام داشته باشد. آشنایی من با کتاب با این دو مؤسسهای که با آنها در ارتباط بودم، بیشتر شد. جواد محمدی که پسر او بود نیز در جریان مبارزات حضور داشت و به همین دلیل بیشتر من را درک میکرد.
من در خانه برای تکثیر اعلامیههای امام خمینی(ره) یک میز شیشهای درست کرده بودم که اصطلاحاً به آن میز نور میگفتند. لامپ 500 پر نوری زیرش میگذاشتم و از کاغذهای حساس استفاده میکردم. اعلامیه را نور می دادم و سپس مرکب میزدم و چاپش میکردم؛ در واقع مانند اِستَنسیل بود. این کارها را شبها پس از بهخواب رفتن خانوادهام انجام میدادم. یک شب آن لامپ 500 گرم شد و چون فضا بسته بود، ترکید و صدای وحشتناکی داد. همه از خواب بیدار شدند. جریان خاصی پیش نیامد، اما پس از آن اتفاق تصمیم گرفتم که لیتوگرافی و چاپ را یاد بگیرم و در چاپخانه کار کنم. به جواد محمدی گفتم و او هم قبول کرد و من را به یکی از آشنایانش که در کار چاپ بود، معرفی کرد. حدود سال 1355 بود که من به «چاپ آرمان» نزد حاج مهدی خاتمی در کوچه حاج نایب رفتم. او مشخصات و سطح تحصیلاتم را پرسید و من در پاسخش گفتم: مجید هستم و دیپلم دارم. گفت: یک دانشجوی پزشکی در اینجا هست که شبها میآید و برای ما فیلم تهیه و مونتاژ کرده و زینک کپی میکند، شما هم همکار ایشان باش. من نیز قبول کردم. ظرف مدت کوتاهی او به من کار را یاد داد. یک روز حاجآقا خاتمی من را به دفترش خواست و گفت: تو به من دروغ گفتی. تو دیپلم نیستی؛ کاری که اکنون درحال انجامش هستی، نشان میدهد که بیشتر از دیپلم میدانی. سپس از من خواست تا مدیر داخلی چاپخانه شوم و من نپذیرفتم. چند ماه در آنجا کار کردم و بعد مصادف شد با زندگی مخفی من. سپس مدتی به لبنان و سوریه رفتم که مقدمات رفتنم را محمد رواقی که دوست صمیمی من بود از طریق خانم مرضیه حدیدچی دباغ فراهم کرد. در آنجا با سید محمد غرضی آشنا شدم و عید سال 1357 به ایران آمدم.»
تأثیر شریعتی
ناجیان اصل درباره تأثیرپذیریاش از دکتر علی شریعتی گفت: «من در حسینیه ارشاد، در تمام سخنرانیهای دکتر را شرکت میکردم. آنقدر تحت تأثیر او بودم که تُن صدا و حرف زدنم شبیه او شده بود. روزی در مدرسه بازرگانی یک سخنرانی برای من گذاشته بودند. من به خاطر دارم که سید محمدحسین عادلی که همکلاسی من بود، دیر رسید. بعد از مراسم گفت: من از بیرون وقتی سخنرانی را شنیدم، گمان کردم که شریعتی در حال حرف زدن است و او را برای سخنرانی دعوت کردهاند. پدر دکتر شریعتی که در زندان با ما بود، هر وقت که دلش برای دکتر تنگ میشد، به من میگفت که اندکی مانند دکتر برایش صحبت کنم و من حرف میزدم و او گریه میکرد.»
شکلگیری مؤسسه خدمات فرهنگی رسا
وی در ادامه گفت: «بعد از [آغاز] سال 1357 به همراه محمد رواقی، آقای سلطانی، آقای خوشاخلاق و دکتر ابراهیم موحدی و چند تن از دوستان جلساتی تشکیل دادیم و به این نتیجه رسیدیم که ضعف کار در توزیع کتاب است. در فضای آن موقع تنها چند ناشر مذهبی معروف داشتیم و کتابهای مذهبی به خوبی در شهرها توزیع نمیشدند. مسئله دیگر این بود که ما میخواستیم در سطح ایران اعلامیه پخش کنیم و در واقع بهترین زمینه برای پخش اعلامیهها، توزیع کتاب بود. تصمیم گرفتیم که یک مؤسسه توزیع کتاب راهاندازی کنیم. دکتر علی رواقی، برادر محمد رواقی منزلی دو طبقه داشت که از آن استفاده نمیکرد و آن را در اختیار ما گذاشت. قرار بر این شد که بچهها هر آنچه که در توان دارند برای راهاندازی این کار بیاورند. پنج هزار تومان پول جمع شد که آن نیز بیشترش از راه قرض بود. قرار بود که من پای ثابت آن کار باشم. برای نام گذاری آن مجموعه، شهید رواقی گفت که ما شاعری در مشهد داریم به نام دکتر قاسم رسا که شعرهای بسیار خوبی دارد، اما شناخته شده نیست. گفت که نام او را [بر این مجموعه] بگذاریم، بقیه نیز موافقت کردند و مؤسسه خدمات فرهنگی رسا شکل گرفت. قرار شد علاوه بر توزیع کتاب و اعلامیه، هر کار فرهنگی دیگری نیز انجام بدهیم؛ مانند تکثیر نوارهای امام(ره)، دکتر شریعتی، آیتالله مطهری، امام موسی صدر و... .
حدود خرداد سال 1357 بود که کارمان را شروع کردیم. اولین کارمان با مهدی شادباش، علی اربابی، مصطفی قلمچی، صادق عزیزی و... بود. قرار بر این شد که این ناشران کوچک را که نمیتوانند کتابشان را پخش کنند، در آنجا جمع کرده و کتابهای آنان را توزیع کنیم. اولین کتابی که ما در رسا به اسم دیگری چاپ کردیم، کتاب آقای علی جنتی در مورد جنبش فلسطین بود. این کتاب مجموعه اعلامیههایی در مورد فلسطین بود که ایشان ترجمه کرده بود. حدود پنج، شش مجله دانشجویی هم آوردند تا ما برایشان چاپ کنیم؛ مانند جنگل که گاهنامه دانشجویان دانشگاه مشهد بود و محتوای فوقالعادهای داشت.
از طرفی حدود هفت یا هشت ناشر هم بودند که کتابهای خودشان را برای این که توزیع شود، برای ما میفرستادند. محمدمهدی جعفری در انتشارات قلم بود و به دلیل این که نمیخواست یک سری از کتابها را در قلم چاپ کند و یا به هر نیت دیگری آنها را میآورد تا ما چاپ کنیم. از آنها یکی «طلوع زن مسلمان» که علی اربابی آن را چاپ کرد و دیگری «پیام حجاب زن مسلمان» بود که ما آن را چاپ کردیم. مهندس حسن شهیدی که در زندان با هم آشنا شده بودیم، هم برای ما طراحی میکرد و هم چند کتاب برای ما آورد؛ مانند کتاب «وقتی مارکسیستها تاریخ مینویسند» که با اسم جعلی واقف شریفی چاپ کردیم. این کتاب در واقع پاسخی بود به کتاب «اسلام در ایران» اثر ایلیا پائولوویچ پطروشفسکی که نویسنده معتقد بود پطروشفسکی تاریخ ایران را تحریف کرده است.»
در کار ما اعتماد وجود داشت
مدیر انتشارات رسا ادامه داد: «در کار ما اعتماد بود، طوری که برای فرستادن کتاب به کتابفروشیهایی که در شهرستانها بودند، تنها با پرسیدن نام فامیلیشان کتاب میفرستادیم. آنها نیز سر موعد بدهی خود را پرداخت میکردند. به عنوان مثال شخصی با نام مستعار مسعود نزدمان کار میکرد و ما این شخص را برای دریافت مطالباتمان به شهرستانها فرستادیم. او ابتدا به مشهد، سپس به زهدان و پس از آن به بندرعباس رفت و چیزی حدود 200 هزار تومان پول نقد را که در سال 1357 پول زیادی محسوب میشد، روی میز مغازه گذاشت. در واقع هم تمام مشتریهای شهرستانیمان بدون این که اطلاعاتی از آنها داشته باشیم، همه بدهی خود را به موقع پرداخت میکردند و هم شخصی نزد ما کار میکرد که بدون چشم داشت به آن مقدار از پول، تنها وظیفهاش را انجام میداد. او دو سال بدون این که پولی دریافت کند، در مؤسسه کار کرد. زمانی که میخواست از مؤسسه برود، من پنج سکه خریدم و به او دادم، اما به خاطر ندارم که آنها را قبول کرد یا نه.
در مؤسسه رسا 20 نفر از همکلاسیهای ما مشغول به کار بودند. هرکسی پول لازم داشت از صندوق برمیداشت و اینگونه نبود که حقوقی در نظر گرفته شود. ما نزد هیچ ناشری شاگردی نکرده بودیم، برای همین با اصول کار آشنایی نداشتیم و نمیدانستیم که باید با مؤلفین قرارداد ببندیم. ما برای کتابهایی که به ما میدادند قرارداد نمیبستیم. ما در قیمتگذاری چیزی به اسم حقالتألیف و حقالترجمه نداشتیم و آنها را محاسبه نمیکردیم. ما بهطور دقیق با قیمت تمام شده به علاوه تخفیفی که به کتابفروش میدادیم، کتاب را قیمتگذاری میکردیم؛ هر صفحه حدود نیم ریال میشد. بعدها شنیدیم که خانم زهرا رهنورد از این که حقالتألیف خودش را نگرفته بود، ناراضی بود.
بعد از انقلاب بسیاری از کتابفروشها در شهرستانها یا شهید شدند و یا کار نشر را رها کردند و به سپاه و بسیج رفتند. کار نشر پیگیری نشد و پول ما سوخت شد. سفتههایمان برگشت خوردند. کتابفروشی مشهد 10 هزار تومان به ما بدهکار بود که ناپدید شد، کتابفروشی دیگری در قم نیز همینطور شد. بعد انقلاب ما حدود 124 هزار تومان به علیاکبر غفاری برای خرید کاغذ بدهکار بودیم و از طرفی از شهرستانها پول برنمیگشت. او نیز به ما لطف کرد و وقتی دید که ما تنها انجام وظیفه کردیم و قصد درآمدزایی از کار نشر را نداشتیم، با ما راه آمد و [معادل] حدود 105 هزار تومان از طلبش را از ما کتاب قبول کرد. ما نیز با 40 درصد تخفیف قیمت پشت جلد، که در واقع ضرر بود، آن کتابها را به او دادیم. او هم آن کتابها را رایگان در بین روستاها توزیع کرد. مدتی در انتشارات امیر کبیر کار کردم و بقیه بدهی را نیز پرداخت کردم.»
مجله «اتحاد جوان»
این پیشکسوت حوزه نشر گفت: «ما همپای نشر و توزیع کتاب، با کمک اسماعیل جلیلیان مجلهای به نام «اتحاد جوان» داشتیم که افکار خودمان و مسائل مربوط به انقلاب را ـ که احساس میکردیم باید جوانان از آن مطلع شوند ـ در آن گنجاندیم. دکتر میرزایی که بعدها رئیس دانشکده نفت شد، مهدی غنی، سعید مشیری، جعفر همایی، کریم زمانی و... در این مجله با ما همکاری میکردند. این مجله ابتدا دو هفته یک بار و سپس هفتگی به مدت یک سالونیم و حدود 70 شماره منتشر شد. بعد بچههای تحریریه رفتند و مشغول سمتهای اداری و اجرایی شدند و عملاً این مجله تعطیل شد. این مجله از سال 1357 تا 1359 کار میکرد.»
فرمانده کودتا را کشتیم!
ناجیان افزود: «در آن فضا به قدری اعتماد وجود داشت که یک روز دو نفر برای کنترل کردن طبقات بالا نزد ما آمدند. خواستند تا پیش ما کار کنند و از ما خواستند تا اسمشان را نپرسیم و ما پذیرفتیم. ما یک اتاق ناهار داشتیم و وقتی که سفره میانداختیم، حدود 10 تا 15 نفر در آنجا جمع میشدند. ما گاهی حدود 30 نفر بودیم که مجبور میشدیم دو تا سه بار سفره پهن کنیم. چند روز قبل از [پیروزی] انقلاب [مؤسسه] رسا تعطیل بود و شب [پیروزی] انقلاب ما منزل شهید محمد بنکدار بودیم که دقیقاً در میدان امام حسین(ع) اکنون واقع بود. همه بچههای رسا آنجا بودیم و روی بالکن منزلش کوکتل مولوتف درست میکردیم. تانکها که از خیابان رد میشدند، روی آنها پرتاب میکردیم تا آتش بگیرند. خوشبختانه در یکی از آن تانکها فرمانده کودتا[ی حکومت پهلوی علیه مردم] بود که بیرون آمد و به دست یکی از دوستان آذری ما کشته شد.»
رسا «رسا نیروز» شده بود!
وی گفت: «سه یا چهار روز از [پیروزی] انقلاب گذشته بود که آقای بنکدار گفت: آقای [حجتالاسلام محمدجواد] باهنر گفته است که بروید و زندان اوین را تحویل بگیرید. بعد از انقلاب ساواکیها فرار کرده بودند و یک عده ناشناس بعد آنها رفته و زندان را به دست گرفته بودند. چون اسلحه در آنجا بود بسیار خطر داشت. گروه رسا، همگی با هم رفتیم و حدود دو ماه آنجا دست ما بود که بعد شهید [محمد] بروجردی از سپاه آمد و زندان را تحویل گرفت و ما به کار کتاب برگشتیم. ما اسم رسا را به شوخی «رسا نیروز» میگفتیم، زیرا هر اتفاقی که در کشور میافتاد، با توجه به رابطهای که بچهها داشتند، ما را در جریان میگذاشتند. 31 شهریور سال 1359 بود و ما داشتیم ناهار میخوردیم که اخبار گفت اکنون چند هواپیما فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. بعد از ناهار بلافاصله من و سعید مشیری قصد کردیم که به سمت اهواز برویم، زیرا گفتند که لشکر دشمن در حال وارد شدن به خاک ایران است. گروه رسا شش ماه در اهواز، در قسمت آموزش نیروهای بسیج بود و کار نشر تعطیل شده بود. برای این که وقتی مؤلفان و مترجمان میآیند و کسی برای پاسخگویی به آنها باشد و مطالبات را دریافت کند، آقای نصرالله حدادی در تهران ماند. عید سال 1360 به تهران برگشتیم. آن موقع سپاه هنوز پا نگرفته بود. علی شمخانی در اهواز بود و مصطفی چمران به کمک نیاز داشت. ما رفتیم و قرار شد که به ستاد مرکزی سپاه برویم، زیرا کار فرهنگی کرده بودیم و در آنجا نسبت به مناطق جنگی، بیشتر به درد میخوردیم. من حدود یک سالونیم در سیاسی عقیدتی سپاه بودم و تابستان سال 1361 از سپاه استعفا دادم. مهدی مدرسی و جعفر همایی قبل از ما به روزنامه اطلاعات رفته بودند و بعد از مدتی به انتشارات امیر کبیر رفتند. یک روز آقای مدرسی با من تماس گرفت و گفت: آقای علی مُطلّب سرپرست اینجاست و یک سری مشکلاتی دارد. با توجه به این که شما با این کار آشنایی داری، بیا و کمکشان کن. روز اول به من گفتند که به همراه آقای همایی مدیریت تولید را به عهده بگیریم. من آنجا حکم آچار فرانسه را داشتم. یک روز آقای مُطلّب من را خواست و گفت: حیف است که شما در کار تولید باشی، شما قائم مقام اینجا باش. من قبول نکردم و گفتم که به کار تولید علاقه دارم. چند ماه در خیابان خواجهنصیر بودم و پس از آن به خیابان انقلاب آمدم.»
در انتشارات امیرکبیر
ناجیان اصل ادامه داد: «من شخصاً اعتقادی به مصادره [انتشارات] امیرکبیر نداشتم. چیزی که باعث شد تا قبول کنم و به امیرکبیر بروم، این بود که شنیدم در حال به تاراج بردن بعضی از کتابهای امیرکبیر هستند؛ عدهای سودجو آمدهاند و امتیاز کتابها را با قیمت پایین میخرند و میبرند. واقعاً احساس مسئولیت کردم. وقتی آقای مهدی مدرسی گفت: تو کتاب را میشناسی و در آنجا به شما احتیاج دارند، قبول کردم و با این نیت به آنجا رفتم. حتی آقای مُطلّب به من گفت: دست شما در کاغذ گرفتن باز است و همه تو را میشناسند، من یک انتشارات قرآنی دارم، شما کاغذ را تهیه کن و من نیز چاپ میکنم و سود خوبی خواهد داشت. من در پاسخ گفتم: من تا الان از قرآن نان نخوردهام و مخالف چاپ قرآنی هستم که بخواهم از آن سودی ببرم. دوم این که نیت من از آمدن به [انتشارات] امیرکبیر این بود که نیاز شما را برطرف کنم. بنابراین خواستم تا چند ماهی دیگر نیز در قسمت قراردادهای بخش تولید بمانم. حدود شش ماه در آن قسمت بودم و قراردادهایی که بسته شده بود، اما کتابهای آنها چاپ نمیشدند را پیگیری کردم تا چاپ شوند. وقتی احساس کردم که امیرکبیر روی روال همیشگی کارش افتاده، به رسا برگشتم. بهطور کلی حدود یک سال و نیم در [انتشارات] امیرکبیر بودم. بعد از آن به استانداری تبریز رفتم و حدود شش ماه مشاور فرهنگی استاندار بودم.»
اولین نشست از دوره جدید نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» چهارشنبه 23 فروردین ماه 1396 با حضور حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی)، مدیر انتشارات تهران – تبریز، دومین نشست چهارشنبه 30 فروردین با حضور جمشید اسماعیلیان، مدیر انتشارات پرتو، سومین نشست چهارشنبه ششم اردیبهشت با حضور ابوالقاسم اشرفالکُتّابی، مدیر انتشارات اشرفی، چهارمین نشست چهارشنبه 27 اردیبهشت با حضور حجتالاسلام بیوک چیتچیان، مدیر انتشارات مرتضوی، پنجمین نشست سهشنبه دوم خرداد با حضور سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه و سید فرید کتابچی و سید محمدباقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه، ششمین نشست سهشنبه نهم خرداد با حضور مجدد سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه، سید مجتبی کتابچی، سید فرید کتابچی و سید محمد باقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه، هفتمین نشست سهشنبه شانزدهم خرداد با حضور مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه، هشتمین نشست سهشنبه بیستوسوم خرداد با حضور مجدد مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه، نهمین نشست سهشنبه سیام خرداد با حضور مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه، ماکان و روزبه زهرایی فرزندان مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه، دهمین نشست چهارشنبه هفتم تیر با حضور مجدد مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه و روزبه زهرایی، فرزند مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شدهاند.
همچنین اولین دوره نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» از نیمه دوم سال 1393 تا تابستان 1394 به همت نصرالله حدادی در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد. حاصل این نشستها در کتابی با عنوان «تاریخ شفاهی کتاب» و در 560 صفحه از سوی مؤسسه خانه کتاب منتشر شده است.
تعداد بازدید: 5961
http://oral-history.ir/?page=post&id=7177