نبرد هور – 8
خاطرات سرهنگ عراقی احسان العلوی
ترجمه: عبدالرسول رضاگاه
10 تیر 1396
در بدترین شرایط و سختترین موقعیتها قرار گرفته بودیم. شدت درگیری آنقدر زیاد بود که ماهوارهها تصاویر زندهای از عملیات بدر را به روی آنتنها فرستادند و جهان، گوشهای از حقیقت صلابت و پایمردی رزمندگان اسلام را مشاهده کرد. حرفهای زیادی در این باره گفته شد. مثلاً: «برای ما یقین حاصل گشت که عراق در حال خورده شدن و از بین رفتن است.» و باز گفته شد: «تصویر مجاهدان پیکارگر راه خدا ما را شگفتزده کرد. این دلاورمردان مسلمان ایرانی، نمونههایی از یاران امام حسین را ارائه داده، در قلب ماهوارهها، شکل حرکت حسینی را به جهانیان نمایاندند.»
گرمای شدید و آفتاب داغ، مزاحمت زیادی ایجاد کرده بود. بعضی از سربازان، در گوشی، سخنانی رد و بدل میکردند. معلوم بود که اینها تصمیم به گریز از میدان جنگ گرفتهاند. فرماندهی متوجه موضوع شده بود. آنها جوخهای برای مبارزه با فراریان تشکیل دادند و با شیوههای رعبآور و هراسانگیز و حلقآویز کردن برخی از فراریان توانستند مانع خالی شدن و از هم پاشیده شدن مواضع دفاعی خود شوند.
کشتهها و مجروحان از یک سو و خودروها و تانکهای منهدم شده از سوی دیگر روی زمین مانده بودند. جنگندههای آسمانی با موشک و بمب از همه طرف حمله میکردند. فریادهای کمکخواهی سربازان، در حال دست و پا زدن و جان دادن، به گوش میرسید. بدتر از آن، صدای بلندگوهای گروه توجیه سیاسی بود که با پخش سرودها و آوازهای حماسی، جو تهوعآوری ایجاد کرده بود.
من در این اوضاع، بیهدف، به هر طرف میدویدم. فقط از خدا میخواستم که مرا از آسیبها محافظت کند. در ساعت 10 صبح همان روز، فرمانده لشکر پنجم، سرهنگ ستاد الحیالی با من تماس گرفت و از من خواست که گردان را از لحاظ کمیت و تعداد نفرات تکمیل و سازماندهی کنم. فرماندهان گروهانها، از افسران ورزیده و برجستهای انتخاب شده بودند. سروان صباح العلی، فرمانده گروهان یکم، سروان فؤاد کاطع، فرمانده گروهان دوم و سروان عبدالستار فارسی، فرمانده گروهان سوم، بنا به درخواست سرهنگ هشام صباحالفخری – فرمانده سپاه چهارم – از مدیریت آموزش نظامی عراق اعزام شده بودند. این سه گروهان، از نیروهای ویژه تشکیل شده بودند. حرکت گردان با همراهی یک گروهان تانک از توابع لشکر پنجم صورت گرفت. در واقع یک گروهان تانک به اضافه گردان پیاده برای یک عملیات هجومی مهیا شد.
در مسیر راه اصلی العزیر به بیشه عجیرده به پیشروی ادامه دادیم. این راه، تحت نظر نیروهای کمین قوای اسلام بود. توپخانه ایران، نقطه به نقطه آن را ثبت تیر کرده بود و هر موقع که اراده میکردند، با گراهای مشخص و ثبت شده، خط آتشی جهنمی بر سر عراقیها میکشیدند. به همین علت، حرکت ما در زیر گلولههای آتشینی که در اطراف ما بر جاده مذکور به زمین میآمد، بسیار مشکل بود. در پناهگاههای بین راه توقف کردیم. تانکها را به سختی در سنگرها قرار دادیم. پس از توقفی کوتاه، به حرکت خود ادامه دادیم. به نقطهای در نزدیکی نیروهای ایرانی رسیدیم. نبردی نزدیک صورت گرفت.
هنگامی که به آن لحظات میاندیشم، نمیدانم که چگونه آن ماجراها را توصیف کنم و چه بنویسم! رزمندگان جان بر کف سپاه اسلام با آرپیجی7 به شکار تانکهای ما آمدند و ظرف چند ثانیه، مواضع تجمعی ما را ویران کردند. سلاحهای آرپیجی مثل کمربندهای آتشین، بهطور پیوسته آتش میریختند. سروان صابر الدلیمی، فرمانده نیروهای زرهی با من تماس گرفت و گفت: «قربان، قوای اسلام، با آتش سنگینی بر ما یورش آوردهاند؛ چه کاری باید انجام دهیم؟ قربان، چهکار کنیم؟ چه دستور میدهید؟»
فقط توانستم بگویم: «باید پایداری کنید؛ زیرا هشام صباح الفخری دستور داده است که منطقه عجیرده را از دست ایرانیها باز پس بگیریم!!»
درگیری شدت یافت. رزمندگان اسلام، متهورانه از خطوط آتش میگذشتند و عرصه را بر ما تنگ میکردند. مصیبت هولناکی بود. چگونه میتوانستیم راه خلاص از آن را پیدا کنیم؟! در همین هنگام، سروان صباح العلی، فرمانده گروهان یکم با من تماس گرفت و گفت ستوان فالح یاسین، فرمانده دسته یکم کشته شد. به او گفتم جسد او را در محلی امن رها کنید.
قانون ارتش عراق و دستور فرماندهی کل تصریح کرده بود که هنگام مواجهه و انجام عملیات در مقابل ایرانیها، باید کشتههای خود را ترک کنیم. آنها هیچ احترامی برای اجساد نظامیان خود قائل نبودند. میگفتند باید به فکر نبرد باشیم تا پیروزی حاصل شود!!
بعد از دقایقی، سروان صباح العلی نیز مجروح شده، بر زمین افتاد. هیچ کمکی در حق او انجام ندادم. او خود میتوانست برای رهایی از وضعیت سختش کوشش نماید. با مشقت و سختی فراوان خود را به عقب کشیده بود؛ در حالی که درد سختی را متحمل گشته و مرارتهای فراوانی دیده بود. وی با آه و ناله از آن روز تعریف میکند و میگوید: «خودروهای خودی با سرعت از کنارم میگذشتند و هر چه یاری و کمک خواستم، هیچ کدام توقف نکردند. ناگهان خودروی پاسداران انقلاب اسلامی ایران از راه رسید و به من کمک کردند. آنها زخمهایم را پانسمان کرده، سپس مرا به جاده اصلی رساندند و در محل امنی پیاده کردند. بعد تأکید کردند: «ما هیچگونه عداوتی با ملت عراق نداریم؛ این صدام حسین و نظام اوست که این جنگ را دامن زده است.»
سروان صباح العلی ادامه داد: «به آنان نگاه کردم. چهرههای نورانی و مردانه آنها، تجسمی واقعی از جوانمردی، معرفت و انسانیت بود. عطر آرامشبخشی از آنان به مشام میرسید. رفتار آنان سبب شد که صحت شنیدههای خود را ببینم! سخنان آنها برخاسته از ایمان و تقوی بود. در آن لحظات، تمام دردهای مجروحیت خود را فراموش کرده بودم. گویا هیچ دردی مرا آزار نمیداد! آرزو داشتم به آنان بگویم که میخواهم با شما باشم. مطمئن نبودم که آنها زنده بمانند؛ زیرا در منطقه خطر قرار داشتند. دیدار عجیب آنان، تنها خاطره پابرجایی است که در ذهنم خواهد ماند.»
درگیری همچنان شدید بود و بیش از 6 دستگاه تانک منهدم شده داشتیم. فرمانده گروهان دوم کشته شد و فرمانده گروهان سوم نیز مجروح گشت. تعداد زیادی از افراد گردان کشته و زخمی شدند.
در این وضعیت سخت، با فرمانده نیروهای القعقاع تماس گرفتم و از آنها تقاضای صدور مجوز عقبنشینی کردم. موافقت نشد و گفتند به جای گروهانهایت، یک تیپ به کمکت میفرستیم. هنگامی که سربازان متوجه عناد و دهنکجی فرماندهان شدند و مخالفت آنها با عقبنشینی را دیدند، بعضی دست به خودکشی زدند؛ زیرا گمان میکردند در این وضعیت اگر به اسارت ایرانیها درآیند، بلافاصله اعدام خواهند شد!!
درگیری، با بمباران شیمیایی مواضع ایرانیها، شکل دیگری به خود گرفت. نمیدانم که آیا سربازان ما واقعاً میجنگیدند یا صرفاً از خود دفاع میکردند. حلقه محاصره بر آنها تنگ شده بود. زمین به کورهای آتشین مبدل گشته و آسمان به خاطر بمبارانهای هوایی، مملو از غبار و دود بود. صدای صفیر گلوله و زوزههای رعبانگیز از همه جا به گوش میرسید. زمین به لرزه درآمده بود و همه چیز تکان میخورد. سر سربازان عراقی مانند توپ از تن جدا میشد و بر زمین میغلتید! برای اولین بار بود که چنین صحنههای وحشتناکی را میدیدم! بعضی مواقع، اجسادی را میدیدم که در جلو چشمم تکه تکه میشدند!
تعداد بازدید: 4449
http://oral-history.ir/?page=post&id=7144