با خاطرات خطشکنان، از جنوب ایران تا جنوب سوریه
مریم رجبی
04 تیر 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهشتادویکمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه یکم تیر 1396 در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه محمد کریمی، صدیقه سمیعی و مجید یوسفزاده به بیان خاطرات خود از هشت سال دفاع مقدس و نبردهای مدافعان حرم پرداختند.
خاطرهای از تابستان 1367
اولین خاطرهگو محمد کریمی بود که فرمانده گردان کمیل لشکر 27 محمد رسولالله(ص) بوده است. او گفت: «سال 1364 ما بچههای لشکر 27 حضرت رسول(ص) در اردوگاه کارون در دشت دهلران بودیم. امام خمینی(ره) بچههای گردان کمیل که در کانال کمیل بودند را «ملائکهالله» نامیدند. من یکی از بازماندههای کانال کمیل هستم.
نیروها مرخصی رفته بودند و ما که کادر گردان محسوب میشدیم، در آنجا مانده بودیم. بعدازظهر بود و طبق روال همیشگیمان در محوطهای گود مشغول فوتبال بودیم که یک شخص قدبلند آمد و در بلندی کنار چادر گردان ایستاد. ما به دلیل موج انفجارهایی کنارمان بوده است تا حدودی برخورد تندی داریم و زود عصبانی میشویم. یک یا دوبار صدایش کردم و سومین بار با صدای بلند گفتم: «برادر آنجا چهکار داری؟» با دست به آرامی اشارهای کرد و ما بالا رفتیم. گفت: «من از کرمانشاه آمدهام و به عنوان نیروی آزاد به گردان شما معرفی شدهام. کسانی که از نظر فکری در سطح بالایی بودند را به عنوان نیروی آزاد به گردانها معرفی میکردند تا کمکم خودشان را نشان دهند و مسئولیتها را به عهده بگیرند. فردی بسیار آرام بود. طوری که با دیدن آن آرامش از خودم خجالت کشیدم. این خجالت و شرمندگی تا آخرین لحظهای که کنارش بودم، همراهم بود. مرتضی خانجانی متولد 1345 بود و آن موقع که نزد ما آمد، 19 ساله بود و سه سالونیم سابقه جبهه داشت. در واقع وقتی حدود 16 سالش بوده وارد جبهه شده است. از لحاظ فکری و عملی واقعاً در سطح بالایی بود. صدایی به شدت آرام داشت و همیشه سرش پایین بود. همان شب من بسیار تحت تأثیر او قرار گرفتم و با او دوست شدم، طوری که تا ساعت 12 شب در کوه نشستیم و با هم صحبت کردیم. از همان روزهای اول چیزهایی را به ماد یاد داد که قبل از آن بسیار کمرنگ انجامشان میدادیم. به عنوان مثال در آنجا خواندن نماز شب بسیار عادی بود، اما مرتضی به ما نماز شب خواندن درست را یاد داد. حرف زدن درست را به ما آموخت. او به شدت ولایی بود، اما اهل شعار نبود. این ولایی بودن باید در عمل باشد و اگر در عمل شما نمودار نباشد، مردم را از شما زده خواهد کرد، اما اگر مردم در کنار شعارها و حرفها، عمل به آنها را نیز در زندگی شما ببینند، بیشتر میتوانند به شما اعتماد کنند. شما نیز میتوانید مبلغ خوبی باشید. مرتضی خانجانی یکی از شهدایی بود که به معنای واقعی ولایی بود. من و مرتضی حدود سه سال با هم بودیم. سال 1367 در پادگان دوکوهه بودیم.
قبل از بیان ادامه خاطراتم با مرتضی بگذارید خاطرهای از دوکوهه بگویم. یک شب برای خواندن نماز شب بیدار شدم و برای وضو رفتم. وقتی به دستشوییهای پادگان دوکوهه رسیدم، دیدم شخصی چفیهای بر روی سر و صورتش بسته است و تند تند آب از منبع میآورد و با جارو توالتها را تمیز میکرد. یک لحظه چفیه کنار رفت و من صورتش را دیدم. صبح، قبل از عملیات والفجر مقدماتی نیروهای بسیاری در پادگان دوکوهه بودند. وقتی در صبحگاه ایستادیم و فرمانده لشکر محمد(ص) به پشت بلندگو آمد، دیدم همان شخصی است که دیشب جارو به دست توالتها را تمیز میکرد. آن شخص شهید همت بود. شهید همت وقتی با عصبانیت صحبت میکرد، تنت به لرزه درمیآمد. من هیچگاه در جبهه نترسیدم، جز یکدفعه که در عملیات کربلای پنج ترکش به سینهام خورده بود و خون زیادی از دست داده بودم. یک لحظه در سهراهی شهادت ترسیدم. وقتی شهید همت داد میزد، من پاهایم از شدت ترس میلرزید، اما وقتی بعد میآمد و افراد را بغل میکرد، میبوسید، شوخی میکرد و با آنها عکس میگرفت، آرامش را به آنها برمیگرداند. پنج دقیقه قبل از شهادتش در بیسیم گفت که دیگر میخواهم شهید بشوم و رفت تا جلو را شناسایی کند. موقع برگشت، روی موتور او را زدند و شهید شد.
در ادامه خاطراتم بگویم که تیر سال 1367 بود. حدود ساعت دو بعدازظهر با مرتضی در دوکوهه راه میرفتیم. نزدیک ساختمان گردان اخبار شروع شد و جام زهر را اعلام کرد. در والفجر مقدماتی ما فقط در یک گردان 720 نیرو داشتیم. در کمترین حالت، لشکر 27 حضرت رسول(ص) 18 گردان داشت، ولی آن موقع که قطعنامه 598 را امضا کردند، ما 300 نیروی رزم بیشتر نتوانستیم جمع کنیم! وقتی خبر قطعنامه را از رادیو شنیدیم خوشحال نشدیم، چون تمام آن روزها و لحظات برایمان مقدس و عشق بود. بعد از اعلام قبول قطعنامه، پادگان دوکوهه ماتمسرا بود، طوری که حاج محمد کوثری عزیز (فرمانده لشکر) ما را جمع کرد و شروع کرد به صحبت تا اندکی آرام شویم. در آنجا مرتضی شروع کرد به گلایه کردن. داد میزد و حتی دو بار سرش را به دیوار ساختمان زد. میگفت که این حق ما نیست که بعد از چند سال جنگیدن بمانیم و صبر کنیم تا 50 سال دیگر در رختخوابمان بمیریم. حق ما شهادت است. همانطور که اگر صبح تا شب کار کنید و شب دستمزدتان را نگیرید، ناراحت خواهید شد، ما در آن روز اینگونه بودیم. آن روز محمد کوثری توانست اندکی مرتضی را آرام کند. او گفت که دشمن دوباره شروع کرده است و سریع باید به منطقه بروید و آنجا را شناسایی کنید. همان زمان که دشمن آمد سرپلذهاب، کرندغرب و اسلامآباد غرب را گرفت. تا نزدیک کرمانشاه آمد و در آن تنگه گیر کرد. از این طرف هم تا جاده اهواز خرمشهر آمد.
ما به دستور حاج محمد کوثری برای شناسایی رفتیم. گفتند که دشمن آمده است تا پل کرخه را بگیرد. ما به آنجا رفتیم و به لب پل کرخه رسیدیم. از پل کرخه که رد شدیم، چهل دقیقه با ماشین رفتیم و یک نیرو هم ندیدیم. وحشت ما را گرفته بود. نزدیک موسیان شدیم و جلوتر رفتیم. دیدیم که سربازی آنجا ایستاده و زنجیر انداخته شده است. او جلوی ما را گرفت. ما پرسیدیم: «تو از کجا هستی؟» گفت: «ما تیپ 84 خرمآباد هستیم.» پرسید: «شما از کجا هستید؟» گفتیم: «ما بچههای سپاه هستیم. برای شناسایی آمدهایم و میخواهیم در اینجا عملیات بکنیم.» گفت: «صبر کنید.» رفت و با یک سرکار استواری آمد. گفت که خط دست ماست. پرسیدیم که چه تعداد نیرو دارید؟ گفت: «تنها من و این سرباز هستیم!» پرسیدم: «برای چه اینجا ایستادهای؟» پاسخ داد: «من یک عمر حقوق گرفتهام برای این که چنین روزی جانم را برای این مملکت بدهم.» خلاصه رشادت بزرگی از این برادر ارتشی دیدیم. در نهایت ما با 300 نیرو رفتیم و 120 شهید دادیم. تانکهای دشمن جلو میآمدند. ما رفتیم و با یک تعداد آرپیجیزن جلو ایستادیم. خودمان نیز آرپیجی میزدیم. دشمن را ترساندیم و نگذاشتیم که جلو بیاید و پل کرخه را بگیرد. بعد از این به ما گفتند که دشمن جاده اهواز خرمشهر را گرفته است و در منطقه زید ایستادهاند. همزمان عملیات مرصاد هم شروع شده بود.
تیپ یک عمار از لشکر 27 سمت زید رفت و تیپهای دیگرش برای عملیات مرصاد سمت اسلامآباد و کرمانشاه رفتند. ما که جزو تیپ یک عمار بودیم سمت زید رفتیم. ما دو گروهان داشتیم، چون همه به سمت مرصاد رفته بودند. میخواستیم دشمن را از جاده اهواز خرمشهر دور کنیم و در آنجا مستقر شویم. مرتضی به خاطر بزرگی، عقل و ایمانش فرمانده من شده بود و قرار بود که شب به خط بزنیم. آن شب شیمیایی زدند. ما با ماسک میخوابیدیم. دست من زیر سر او و دست او زیر سر من بود و استراحت میکردیم. حدود ساعت دو نیمهشب به ما گفتند که به خط بزنید. ما نیروها را داخل تویوتاها نشاندیم. من قرار بود که با گروهان اول به خط بزنم و صبح مرتضی با گروهان دوم پشتیبانی بیاید. وقتی که خواستم حرکت کنم، او گفت: «تو با گروهان دوم خواهی آمد و من خط را میشکنم.» من ناراحت شدم و ما با هم خداحافظی نکردیم. او رفت و به خط زد. ما 500 متر عقبتر پشت خاکریز دوم نشسته بودیم تا فرمانده تیپمان، سردار اکبری به ما دستور دهد و گروهان دوممان را ببریم. مرتضی جلوی دوربین صحبت میکرد. (فیلمی کوتاه از یک دقیقه قبل از شهادت مرتضی خانجانی پخش شد.) من رفتم تجدید وضو کنم. به محض برگشتنم گفتند که برو. پرسیدم: «نیروهایم را نیز ببرم؟» گفتند: «نه، خودت برو.» من سوار بر تویوتا، با چهار نفر نیرو رفتم. در 500 متر، آنقدر خمپاره کنار ما خورد که چهار چرخ ماشین پنچر و بدنه ماشین پر از ترکش شد، اما نه خودم و نه چهار نیرویم آسیبی ندیدیم. ماشین را چسباندم به خاکریز و بچههایم را پیاده کردم. مانند کسانی که مادر گم کردهاند دنبال مرتضی میگشتم. همه افراد رابطه ما را میدانستند و به من میگفتند که جلوتر بروم. به سنگر بیسیمچی رسیدم. مهدی خطیبی بیسیمچی ما بود. از او پرسیدم: «مرتضی کجاست؟» گفت: «جنازهاش همانجاست که تویوتا را گذاشتهای.»
بچهها تعریف میکنند وقتی ترکش تانک به صورتش خورد و در حال جان کندن بود، همچنان تأکید میکرد که از ولایت دفاع کنید. من جنازهاش را ندیدم. چیزی حدود پنج روز آنجا ایستادیم و حدود سیوخوردهای پاتک را جواب دادیم. وقتی به پادگان دوکوهه برگشتیم، بچهها که من را بغل کردند، پیراهن من پاره شد، زیرا در گرمای 55 درجه هوا، پوسیده شده بود. من بسیار ناراحت بودم، زیرا من و مرتضی با هم صیغه برادری خوانده بودیم و با هم همقسم شده بودیم که اگر بحث شهادت شد، برای همدیگر دعا کنیم و با هم همراه باشیم. با خودم میگفتم که مرتضی خیلی بیمعرفت هستی، این رسمش نبود. من حدود ساعت دو نیمهشب از خستگی در سنگرهای عراقیها که خاک بسیاری رویشان بود خوابم برد. مرتضی با همان خنده همیشگی آمد. پرسید: «چه شده است؟» گفتم: «خیلی بیمعرفت هستی. مگر به هم قول نداده بودیم که با هم برویم؟» پاسخ داد: «بله» و پرسید: «دوست داری بیایی؟» من در همان لحظه به یاد بچه ششماههام افتادم و با اندکی مکث جواب بله را به او دادم. ناگهان دیدم خاک بسیاری روی سر من ریخت و از خواب بیدار شدم. خمپارههای 60 و 81 امکان دارد که عمل نکنند، اما امکان ندارد و محال است که خمپاره 120 عمل نکند. خمپاره 120 روی سنگر من خورد و من لایق نبودم تا پیش مرتضی بروم.»
شبهای شیمیایی جنگ
صدیقه سمیعی دومین راوی در دویستوهشتادویکمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس بود که اینگونه خاطرات خود را گفت: «من فوق لیسانس پرستاری دارم. حدود سال دوم دانشگاه بودم و انقلاب اسلامی در حال پیروزی بود. یکی از آشنایان من گفت که یک گروهی تشکیل دادهایم و این گروه یک پرستار میخواهد. از من خواست تا به آنها بپیوندم. من نیز قبول کردم. ما به سراغ پادگانها رفتیم، چون شلوغتر بودند. مادر یکی از افراد گروهم که ماشین برای او بود، سیبزمینی و تخممرغ میپخت و به همراه نان میفرستاد. ما به خیابان پیروزی میرفتیم و هرجا که نظامیان و مردم در حال جنگ بودند، آن غذا را به آنها میدادیم. به پادگان عشرتآباد که الان پادگان ولیعصر(عج) شده است رفتیم. مجروحان را میآوردند و من نگاه میکردم. اگر میتوانستم کاری برایشان انجام میدادم تا آنان را به بیمارستان منتقل کنیم. یکدفعه یکی از مجروحان اوضاع بدی داشت و باید به بیمارستان منتقل میشد. من به داخل ماشین رفتم و او را با سر به داخل ماشین فرستادند. من برای این که با او تماس نداشته باشم از در دیگر خارج شدم و ماشین از روی انگشتان پایم رد شد.
من از بهار سال 1359 در بیمارستان ولیعصر(عج) که اولین بیمارستان سپاه بود و در سهراه اراج در تهران تشکیل شد، مشغول به کار شدم. من افتخار داشتم که با شهید دکتر رهنمون، شهید آسمانی، شهید شریفینیا و شهید مرتجی کار کنم. شهید مرتجی یکی از سربازان فراری از پادگانهای شاه [در آستانه پیروزی انقلاب] بود. در آن سال که من وارد بیمارستان شدم، در آنجا کارهای درمانگاهی هم میکرد و با شهید آسمانی هم در درمانگاه کار کردیم. دکتر رهنمون یکی از کسانی بود که واقعاً لیاقت شهادت را داشت. فردی دریادل، صبور، با ظرفیت و دارای روحیات عالی بود. سال 1360 اصرار کردم که من را به خوزستان بفرستند و در نهایت من را به بیمارستان اهواز فرستادند. چون در آن زمان لیسانس پرستاری خیلی کم بود، میخواستند در قسمت آموزشی از من استفاده کنند. آن زمان در جبههها پرستار بسیار کم و امدادگر بسیار زیاد بود، اما کسانی که بتوان به آنها اطمینان کرد و کاری را به آنان سپرد، بسیار کم بودند. من را به بهبهان فرستادند تا به آموزشگاه تربیت پرستار بروم. خوشبختانه من آشنایی در ستاد مجروحان وزارت بهداشت و درمان داشتم که هر وقت حملهای میشد به من اطلاع میداد تا برای کمک بروم. من در حملات فتحالمبین، بیتالمقدس و رمضان کمک کردم و از سال 1360 هم عملاً در اهواز بودم.
حمله فتحالمبین در دزفول بود. آن زمان، برای مرخصی به تهران آمده بودم و تعطیلات عید بود. همان آشنای ما زنگ زد و گفت که قرار است به زودی حمله شود، پس خودت را سریعتر برسان. من قرار بود به همراه پدر و مادرم به سفر بروم. به سختی توانستم مسافرتمان را کنسل کرده و آنان را به شهرستان بفرستم و خودم به بیمارستان افشار اهواز بیایم. در آن بیمارستان یک آقای بهیار قدبلندی را جلوی در اورژانس گذاشته بودند تا تمام بیماران قبل از وارد شدن، آمپول کزاز بزنند و سپس وارد شوند تا آنان در داخل دغدغه این مسئله را نداشته باشند. نام این شخص را در بیمارستان آقای کُزازی گذاشته بودند.
یک خانمی که سوپروایزر بیمارستان سینا بود، به آنجا آمده بود. ایشان در کنار ما کار میکرد. من از او پرسیدم که من چهکار کنم؟ گفت که برو و تمام آنتیبیوتیکها را برایشان بزن. معمولاً پنیسلین کریستال قبل از تزریق، حتماً باید تست شود. اگر تست نشود و برای مریض حساسیت ایجاد کند، آن شخص در شوک میرود و احتمال مرگش وجود دارد. من به آن خانم گفتم که اینها باید تست شوند. او پاسخ داد: «دختر جان، این افراد خدایی هستند، برو بزن و نگران نباش.» در آن چند روزی که حمله بود و آن تعداد پنیسیلین کریستال که برای مجروحان استفاده کردیم، حتی یک مورد حساسیت نیز نداشتیم.
در عملیات فتحالمبین یک دانشجوی پرستاری نزد ما آمده بود که در طول 48 ساعت، شاید یک ساعت هم نمیخوابید. هر کاری که به او میگفتیم انجام میداد، از حملو نقل مریضها تا شستن دست و صورت آنها. در واقع چنین کسانی بودند که وضعیت بهداری جنگ را خوب کرده بودند.
در عملیات بیتالمقدس من را به فرودگاه اهواز فرستادند. آقای دکتری که مسئول بهداری بود به من گفت که شنیدهام شما میتوانید یک بخش را راهاندازی کنید؟ پرسیدم: «چه بخشی؟» گفت: «ما میخواهیم یک بخش آیسییو راهاندازی کنیم. من تا همین اندازه میتوانم بگویم که اوضاع این بخش بسیار آشفته است، اگر میتوانی بخش آیسییو را راه اندازی کنی، بسمالله.» سالن بزرگی را برای راهاندازی آن بخش به من دادند. وقتی من وارد شدم دیدم که هیچ چیز روی نظم و اصول علمی نیست. من خواستم تا هیچ کدام از خلبانان به این بخش وارد نشوند. همه اعتراض کردند. دو آقای دکتر در آنجا بودند و به شوخی به من میگفتند که ما دستانمان را به نشانه تسلیم بالا میبریم و هر کاری که شما بخواهید انجام خواهیم داد. بخش را آماده کردیم و آن را از اتاق استراحت پرسنل و خلبانان جدا کردیم.
یک روز یکی از خانمهایی که در آنجا حق آب و گل داشت آمد و گفت که یک آقایی قصد کمک کردن دارد و هر کاری که بگویی انجام میدهد. از آن آقا خواستم از ته سالن تا بالا تمام سوندهای ادراری را خالی کند و مقدار ترشحات هر کدام را جلوشان بنویسد. او آن کار را انجام داد. سپس نزد من آمد و پرسید که چه کاری انجام دهد؟ خواستم تا دست و صورت مریضها را پاک کند تا هنگامی که به شهرستانها میروند، وضعیتی تمیزتر داشته باشند. اندکی بعد آن خانمی که ایشان را معرفی کرده بود آمد و گفت که این شخص، رئیس بانک است. من از آن آقا معذرت خواهی کردم. او در جواب گفت که نیازی به عذرخواهی نیست و اگر نیازی باشد، دوباره از اول آن کارها را انجام خواهد داد. در واقع اینجا بحث اخلاص پرسنل مطرح بود.
در حمله رمضان که من به آبادان رفته بودم، ابتدا به بیمارستان طالقانی رفتم. پزشک جراحی در آنجا بود که به اصرار باید او را راضی میکردیم تا اندکی بخوابد. سپس به بیمارستان هلال احمر آبادان رفتم. گفتند که آنجا به وجود من نیاز دارند، چون آنجا هیچ پرستاری ندارند. من برگه مأموریتی داشتم و مدام از برادران میپرسیدیم اگر قرار نیست حملهای انجام شود، ما برویم جایی دیگر تا کمک کنیم، چون خوردن یک ناهار یا شام اضافه در آنجا را حلال نمیدانستیم. متأسفانه حمله رمضان حمله بدی بود. به خاطر دارم بعد از حمله یک مجروحی را آورده بودند که صورتش پر از خاک بود و لبهایش ترک خورده بود و از آنها خون میآمد. ماه رمضان بود و پرسنل همگی روزه میگرفتند. دستمال را اندکی خیس کردم تا لبهایش را تمیز کنم که از نظر عفونت محافظت شود، او گفت: «خواهر مراقب باش! من روزهام.»
اولین حمله شیمیایی که شد، مجروحان را به استادیوم تختی اهواز آوردند. استادیوم پلههای سیمانی داشت و این پلهها فاصله زیادی داشتند. روی تمام این پلههای سیمانی مجروح گذاشته بودند. مجروحان سرفه میکردند، اشک از چشمانشان میآمد و مدام میگفتند: «سوختم، سوختم!» من بیمارستان جندیشاپور بودم و بعدازظهری از ما خواستند تا برای کمک برویم. در ابتدا من را نمیشناختند و گمان میکردند امدادگر هستم. به همین دلیل از من خواستند تا از اولین مریض شروع کرده و ساعتی یک قطره در چشمانشان بریزم. من وقتی به بالا میرسیدم، یک ساعت گذشته بود و باید دوباره از اولین نفر شروع به قطره ریختن میکردم. وقتی فهمیدند پرستار هستم، من را در بخش مراقبتهای ویژه شیمیایی گذاشتند. آن اتاق شش تخت داشت که بدترین مجروحان شیمیایی را در آن بستری کرده بودند. شبهایی که در آنجا بودم، بدترین شبهای زندگی من بودند. آن مجروحان از درد شدید چشم و ریه میسوختند. تنها یک یا دو نفر بودند که تقریباً به هوش بودند. بقیه ورم کرده و حتی به کما رفته بودند. واقعاً نمیتوانستیم چهرهشان را تشخیص دهیم. یک نفرشان که به هوش بود، نمیتوانست دراز بکشد و نشسته بود. بالشش را گذاشته بود روی میز غذا تا بتواند نفس بکشد. مدام میگفت: «خواهر! سوختم!» من یکبار در جوابش گفتم: «خواهرت بمیرد، من چه کاری میتوانم برایت انجام دهم؟ تو باید تحمل کنی.» گفت: «خدا نکند که شما بمیری. اگر شما بمیری پس ما چهکار کنیم؟ دیگر حرفی نخواهم زد.» سپس سکوت کرد. تا زمانی که من آنجا بودم احساس میکردم از شدت درد چهرهاش در هم رفته است. من دو ساعت برای استراحت رفتم و وقتی برگشتم دیدم روی در بخش یک اعلامیه زدهاند. تعجب کردم که چطور در این مدت کوتاهی که رفتم یک نفر شهید شده است. پرسیدم: «کدام تخت است؟» وقتی تختش را نشانم دادند، دیدم تخت همان شخص بود که ساعاتی قبل با او صحبت کرده بودم. من در آن روزها که در بخش مراقبتهای ویژه شیمیایی مشغول کار بودم، فرزند اولم را در راه داشتم. همه از من میخواستند در آن بخش کار نکنم تا ضرری برای خودم و بچهام نداشته باشد، اما معتقد بودم که نفس و وجود آن افراد برای فرزند من تبرک است. همان بچه الان فردی شده است که میتوان پشت سرش نماز خواند و همه اینها به برکت وجود آن افراد شیمیایی است.»
خاطراتی از سوریه
مجید یوسفزاده هم در دویستوهشتادویکمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، اینگونه خاطرات خود را بیان کرد: «خدا توفیق داد و من ماه رمضان سال قبل در سوریه بودم تا به عنوان مدافع حرم گوشهای از کار را به عهده بگیرم و کمکی برایشان باشم. الان نیروهای بسیاری داریم که آمادهاند تا به سوریه بروند، اما سیاستگذاریها تدبیر و ایجاب میکند که چه مقدار نیروی ایرانی بفرستند. کشور سوریه 185 هزار کیلومتر است. یک پانزدهم کشور ایران است. 22 میلیون نفر جمعیت دارد که از این جمعیت حدود 10 میلیون نفر اکنون در کشورهای دیگر آوارهاند. از این 22 میلیون نفر، حدود 90 درصد عرب، 10 درصد کُرد، 86 درصد مسلمان، 75 درصد سنّی، 12 درصد علوی و شیعه، 10 درصد هم مسیحی هستند. 130 گروه اکنون در سوریه در حال جنگیدن هستند.
ما در دمشق وارد یک قرارگاهی شدیم. این قرارگاه مختص دمشق و جنوب سوریه است. ما در دمشق دو نقطه داریم که در واقع خط قرمز ما محسوب میشوند؛ اول فرودگاه است. داعش آمد تا نزدیک فرودگاه، طوری که سالنهای فرودگاه را زدند و به دیواره فرودگاه رسیدند. بعد نیروها آنها را زدند و به عقب فرستادند. دیگر نقطه مهم در دمشق، قرارگاه برق آنجاست. محور جلو ارتش سوریه است و ما در واقع پشتیبان آنها بودیم. به دلیل این که نیروگاه برایشان خیلی حساس بود، ما دور تا دور آنجا را مینگذاری کرده بودیم. داعش طبق روال همیشه با یک نفربر و پنج بسته مواد منفجره آمد و به منطقه کوبید. موج انفجاری را ایجاد کرد که تا 500 یا هزار متر دورتر مغز انسان کار نمیکرد و گوش نمیشنید. سپس حمله کردند و در آن لحظه با یک پهباد آمدند و فیلم گرفتند. ما تنها مسیری که مینگذاری نکرده بودیم یک ریل قطار بود. چرخهای نفربر را روی ریل قطار گذاشتند و به سمت ما آمدند. وقتی نزدیک رسیدند، بچهها آنها را با موشک زدند و نفربر منهدم و درگیری شروع شد. آنها از این طرف ما را مشغول کردند و بقیه نیروها از پشت آمدند و به دروازه نیروگاه رسیدند، اما هواپیماهای سوری آمدند و اینها را بمباران کرد و نیروهایشان را عقب زدند.
یک منطقهای بود به نام داریا که قبر حضرت سکینه(س) آنجا بود. آن را تخریب کرده بودند. بچههای سپاه با پهباد برای شناسایی رفتند. آنها وقتی فهمیدند که نیروهای ایرانی آمدهاند، دو نفر دو نفر یا سه نفر سه نفر میآمدند و خودشان را تسلیم میکردند. وقتی میآمدند میگفتند که اندکی غذا بدهید تا توانایی پیدا کنیم و بتوانیم حرف بزنیم. میگفتند که ما حدود چهار سال است که فقط آب عدس میخوریم.
در سوریه گروهی هست به نام جبهه النصره که از القاعده است و قویترین دشمن ما در سوریه. بسیار آموزش دیدهاند. چند وقت پیش یکی از فرماندهانشان کشته شد و پس از آن گفتند که آن فرد 18 سال مشغول جنگیدن بوده است. وقتی با خمپاره شلیک میکرد، سومین گلوله دقیقاً روی سرمان میخورد. قویترین ارتش دنیا ارتش آمریکاست که سرعت نقل و انتقال آن 60 کیلومتر در ساعت است، اما سرعت نقل و انتقال جبهه النصره 80 کیلومتر در ساعت است. به عنوان مثال 20 نفر را میگذارد در یک روستا تا درگیری را شروع کنند و ظرف مدت یک ساعت، دو هزار نیروی دیگر را برای درگیری اضافه میکند.
ما به شهر حلب رفتیم که آکادمی توپخانه ارتش سوریه در آن بود. توپخانه به سمت شمال غرب، شمال شرق و جنوب غربی شلیک میکرد و در واقع از 360 درجه 280 درجه دست آنها بود و حدود 70 درجه دست ما بود. جاده اصلی حلب به حماء که دست آنها بود. دشمن قصد انجام عملیات را داشت. آماده شده بود که بیاید و به ما بزند. از خاکریزی که ما مستقر بودیم تا ورودی شهر حلب 500 متر بود. ما را از شهر دمشق با یک سری تجهیزات به شهر حلب بردند. من دیدهبان بودم. وقتی رفتم دیدم که هیچ چیزی وجود ندارد. دیدم آن منطقهای که ما میخواهیم برویم یک سری باغ زیتون و تعدادی ساختمانهای منهدم شده است و آدم و اسلحه و تانکی در آنجا وجود ندارد. با خودم میگفتم پس برویم و آنجا را بگیریم. در واقع همه چیز استتار شده بود. از سه محور عملیات آماده کردیم. در محور سمت راست ما، یک تیپ از برادران سوری سنّی داشتیم. یک تیپ هم داشتیم که سه گردان داشت و از برادران شیعه دمشق بودند. قرار بود از سمت پایین به سمت منطقه رهوه بیایند و برادران فاطمیون قرار بود از وسط حمله کنند. اولین خمپارهای که زدند به برادران سنّی خورد و سه نفر شهید شدند. از برادران افغانی، شش نفر ایرانی بودند و از آن شش نفر، چهار نفر به شهادت رسیدند. از بچههایی که در عملیات شرکت کرده بودند، یکی آقای مهدی عسگری از کرج بود؛ چترباز و کماندو بود و کمربند دانِ شش داشت. فرمانده گردان بود و تنها کسی که با بچهها به جلو رفت و با نارنجک سنگرهای کمین دشمن را زدند و آنها را به درک واصل کردند، اما آنها از پشت هم آمدند و راه بچهها را بستند. مهدی عسگری دستور داد که عقبنشینی کنند. شهدایی که آنجا دادیم چهار ایرانی، شش افغانی و سه سوری بودند که باعث شدند عملیات آنها عقب بیفتد و نتوانند عملیات کنند.
جبهه النصره معمولاً نیروهای کمین را به شکل هلالی میگذارند. یا با این نیروها شما را عقب خواهند زد و یا خودشان به سمت عقب فرار میکند. آقای مهدی عسگری کمینها را زد، ولی متأسفانه گلوله خورد.»
در ادامه عکسهایی به نمایش درآمد و مجید یوسفزاده بر اساس آنها، این مدافعان حرم را معرفی کرد: «شهید ابراهیم عسگری؛ محمد کیهانی که طلبه و فرمانده گروهان بود و در حماء به شهادت رسید؛ سردار اسدی که جانشین گردان بود؛ محمد جواد که از بچههای افغانی بود و سه روز در منطقه مانده بود. آنها او را محاصره کرده و برایمان طعمه گذاشته بودند. چند بار بچهها رفتند تا او را بیاورند. ابراهیم اسدی که در عملیات خانطومان با یک دوشکا، کلاشینکف و تیربار جلوی نیروهای داعشی و جبهه النصره را گرفت و چیزی حدود 35 تا 40 نفر را زد و افتادند. در نهایت آنها مجبور شدند عقبنشینی کنند و او به تنهایی منطقه را نگه داشت. ما به او ابوجگر میگفتیم. محمدامین کریمیان که طلبهای 21 ساله و اهل رامسر بود. او گفت: «من شهید میشوم.» حدود 30 متر با دشمن فاصله داشتند و آنها اللهاکبر میگفتند. محمدامین کریمیان گفت: «بچههای فاطمیون! آنها اللهاکبر میگویند و ما در جواب لبیک یا علی(ع) بگوییم.» وقتی ایستاد و اولین لبیک یا علی(ع) را گفت، گلولهای به قفسه سینهاش خورد و به شهادت رسید. مراد عباسپور نیز که اخیراً به شهادت رسیده است.»
دویستوهشتادویکمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه یکم تیر 1396 در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده پنجم مرداد برگزار خواهد شد.
تعداد بازدید: 4717
http://oral-history.ir/?page=post&id=7132