یاد فرماندهان و چند عملیات در روشنای خاطرات
مریم رجبی
11 اردیبهشت 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهفتادونهمین برنامه «شب خاطره» عصر پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1396 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه علیمحمد اسدی، احسان رجبی و بهروز امامی به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس پرداختند.
در ابتدای برنامه نماهنگی از خاطرهگویی کسانی که در برنامههای شب خاطره حضور داشته و اکنون در قید حیات نیستند، پخش شد. این نماهنگ در نخستین برنامه شب خاطره در هر سال جدید پخش میشود تا یاد آن خاطرهگویان گرامی داشته شود. در قسمت بعدی برنامه دو فیلم صد ثانیهای با موضوع دفاع مقدس پخش شدند. این فیلمها از جمله آثار جشنواره فیلمهای صد ثانیهای بودهاند.
دو عملیات که جایی ثبت نشدند!
راوی اول دویستوهفتادونهمین برنامه «شب خاطره» علیمحمد اسدی بود که خاطرات خود را اینگونه آغاز کرد: «دوران دفاع مقدس خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارد که بعضی از آنها قابل گفتن و بعضی نیز غیر قابل گفتن است. ما در آستانه عملیاتی به اسم عملیات سید الشهدا(ع) بودیم که در برابر دفاع متحرک عراق بود و تقریباً سراسر جبههها این مقابله را انجام دادند. نقش لشکر10 سیدالشهدا(ع) در عملیات والفجر هشت عبور از آب در جزیره امالرصاص بود. این مأموریت، مأموریتی فرعی حساب میشد. یک یا دو شب قبل از عملیات، غواصهای لشکر10 سیدالشهدا(ع) در آن جزیره عملیاتشان را انجام دادند و دشمن را غافلگیر کردند و سایر یگانهای رزم توانستند از آبادان عملیات را شروع کنند و در منطقه عملیاتی فاو به آن اهدافی که از قبل تعیین شده بود برسند.
وقتی مأموریت ما در لشکر10 سیدالشهدا(ع) در عملیات والفجر هشت به پایان رسید به پادگان دو کوهه برگشتیم. یکی از گردانهای ما در جزیره مجنون در حال پدافند بود و یک گردان برای تثبیت منطقه فاو رفته بود. بچهها بسیار خوشحال بودند چون بعد از چهار ماه مرخصی گرفته بودند و میتوانستند خانوادههایشان را ببینند، اما همین که لباس پوشیدند و ساکشان را بستند، از بلندگوی حسینیه اعلام کردند رزمندهها به خط شوند که فرماندهانشان با آنان کاری دارند. در آن زمان ما حدود شش گردان داشتیم که قرار بود به مرخصی بروند، گردان حضرت علیاصغر(ع) به فرماندهی سردار شهید حسین اسکندرلو، گردان المهدی(عج) به فرماندهی شهید محمدحسن حسنیان، گردان حضرت زینب(س) که ما در همین گردان بودیم و کارمان غواصی بود، گردان حضرت علی اکبر(ع)، گردان حضرت قاسم(ع) و گردان حضرت قمر بنیهاشم(ع). وقتی به خط شدیم گفتند که عراق با چهار لشکر از منطقه فکه قرار است حمله و جاده اهواز خرمشهر را قطع کند، اگر ایستادگی نکنیم احتمالاً اندکی بعد عقب راندن این نیروها هزینه زیادی برای جمهوری اسلامی خواهد داشت. واقعاً عجیب بود که بعد از گفته شدن این حرفها حتی یک نفر هم نمانده بود که برگه مرخصیاش را تحویل نداده باشد. همه بچهها آن برگه را تحویل دادند؛ حتی شهید نادعلی طلعتی که قرار بود دو روز بعد بچهاش به دنیا بیاید. دوستان خیلی به او اصرار کردند که برود، اما او قبول نکرد. گفت که اگر برود ممکن است محبت آن بچه به دلش بنشیند و دیگر نتواند برگردد و از آن هدفی که دارد بازخواهد ماند. در اینجا احتمال دارد این سؤال پیش بیاید که بچههای رزمنده علاقه یا محبتی به زن و فرزندشان داشتند؟ در جواب باید بگویم که بله. همه ما به پدر و مادرمان عشق میورزیدیم و علاقه بسیاری به فرزندان و همسرمان داشتیم، اما تکلیفی بر گردن ما بود که باید آن را انجام میدادیم. مثلاً شهید رضا عبدی عکس پسرش را روی قلبش میگذاشت، به او میگفتیم که حداقل آن عکس را در جیب سمت راستت بگذار، قبول نمیکرد و در جواب ما میگفت که او قلب من است، اما در نهایت به آن قلب هم برای اهدافش پشت پا زد. خلاصه بچهها آماده شدند و چند بالگرد آمدند و فرماندهان گردانها را برای شناسایی منطقه فکه بردند. این اتفاق خیلی سریع رخ داد و ما باید جلوی عراقیها ایستادگی میکردیم.
فرمانده یکی از قرارگاههای ارتش گزارشی را خدمت سردار علی فضلی داد که وضعیت منطقه را نشان میداد و میگفت که این کار سخت و نشدنی است و نمیتوان جلو عراقیها راگرفت، اما حاج حسین اسکندرلو در جواب آن جناب سرهنگ گفت: «عقل میگوید نرویم. اما عشق میگوید حرکت کن. وقتی فرمانده من به من میگوید به جلو حرکت کن، من به نتایج کار توجهی نمیکنم. به قول حضرت امام(ره) که ما مأمور به تکلیفیم، نتیجهاش به ما ربطی نخواهد داشت. آیا وقتی نماز صبح میخوانیم یقین داریم که قبول خواهد شد؟ خیر، ما تکلیفمان این است که نمازمان را بخوانیم و رد کردن یا پذیرفتنش با خداوند است.» از طرفی شهید حسنیان، آنتنی را که در جیب آن جناب سرهنگ بود و از آن برای نشان دادنِ مناطق روی نقشه استفاده میکرد برداشت و با خنده گفت اگر بتوانیم حتی یک آنتن را از برادران ارتش تک بزنیم، کار بزرگی کردهایم.
شب عملیات شد و دو گردان المهدی(عج) و حضرت علی اصغر(ع) وارد عملیات شدند. چون فقط لشکر10 سیدالشهدا(ع) در این عملیات حضور داشت، عملیات، سیدالشهدا(ع) نام گرفت. رمز عملیات نیز یا سیدالشهدا(ع) بود. رزمندگان این دو گردان، کربلایی را در فکه به راه انداختند. عملیاتی که انجام شد مانند نبرد امام حسین(ع) در روز عاشورا، از صبح تا ظهر به طول انجامید. حسین اسکندرلو در آنجا به شهادت رسید. کار به جاهای باریک کشیده بود و حتی ما مجبور شدیم در یک بخشی عقبنشینی کنیم، اما سه روز بعد عراق عقب نشست و حدود هشت روز بعد رفتیم و پیکر شهدا را به عقب منتقل کردیم. این عملیات در ظاهر یک عملیات شکستخورده بود، اما در باطن بسیار مهم و سرنوشتساز بود، در واقع اگر ما آن شب وارد عمل نمیشدیم چه بسا جاده اهواز خرمشهر به دست عراق میافتاد و اتفاق روزهای اول جنگ دوباره تکرار میشد.
عملیات سیدالشهدا(ع) و همچنین عملیات دفاع سراسری (که من مطمئنم حتی بیشتر مردم، اسم آن را نشنیدهاند) در هیچ جا ثبت نشده است. هنگامی که خدمت مرحوم سردار حسین اردستانی که مسئول ثبت وقایع جنگ بود رسیدیم، ایشان رو به سردار فضلی کرد و گفت که حتی به ذهنم هم نرسید که این دو عملیاتی که شما میگویید را ثبت کنم. در واقع کوتاهی از ما بود که این عملیاتها را نگفتیم و در نتیجه ثبت نشد.
عملیات دفاع سراسری چیست؟ وقتی جمهوری اسلامی قطعنامه 598 را پذیرفت، منافقین از سمت غرب حمله کردند و تمام مردم ذهنشان درگیر غرب کشور بود، غافل از اینکه در جنوب کربلایی دیگر اتفاق افتاده است. اوج گرمای خوزستان بود و از طرفی مردم سردرگم بودند و نمیدانستند که صلح خواهد شد یا خیر. در همین احوال و شرایط بودیم که خبر آمد عراق از زمین و آسمان حمله کرده و نیروهای خط پدافندی ما را شکسته و به جاده اهواز خرمشهر رسیده است. عراقیها یک فلش هم سمت آبادان زده بودند و میخواستند آنجا را محاصره کنند. عراق تقریباً دنبال این بود که از وضعیت پیش آمده امتیاز بگیرد. بعد از نماز صبح حرکت کردیم و اصلاً فکرش راهم نمیکردیم که عراقیها تا جاده اهواز خرمشهر آمده باشند. ما حتی به قدر کافی سلاح و مهمات نداشتیم و هنگامی که به جاده اهواز خرمشهر رسیدیم، با غوغایی روبهرو شدیم. در ابتدا گمان کردیم نیروهای خودی هستند، اما وقتی با شیرجه و مانور هواپیماهای بالا سرمان مواجه شدیم، فهمیدیم که نیروهای عراقی هستند. از همان منطقه کوشک و سهراه حسینیه درگیری شروع شد. ما تجهیزات، سلاح کافی و آشنایی لازم با آن منطقه را نداشتیم و حتی نمیدانستیم که دشمن از کجا شروع کرده و هدفش چیست و قصد گرفتن کدام منطقه را دارد؟ تیپ حضرت زهرا(س) از لشکر 10 سیدالشهدا(ع) به سمت کوشک رفت، لشکر 41 ثارالله به فرماندهی سردار دلاور، حاجقاسم سلیمانی به سمت چپ منطقه رفت و ما نیز به سمت خرمشهر رفتیم. صبح عملیات شروع شد و نزدیک ظهر دود تانکهای آتش گرفته عراقیها منطقه را پر کرده بود، البته بسیاری از بچههای ما در همین عملیات به شهادت رسیدند.
این موضوع را گفتم تا بدانیم که دشمنان ما قابل اعتماد نیستند. چون بعد از پذیرفتن قطعنامه، دشمن با تمام تجهیزاتش حمله کرد. به همین دلیل مقام معظم رهبری میفرمایند دشمن، قابل اعتماد نیست. ما یک طرف ماجرا را میدیدیم که دشمن تا بُنِ دندان مسلح آمده است و آن روی سکه، زمانی مشخص شد که اسرای ما آزاد شدند و تعریف کردند که پشت نیروهای عراقی چه لشکرهایی که حمایت کردند و این معلوم است که دشمن با برنامهریزی به جلو آمده بود.
ما یک کامیون داشتیم که حدود 27 نیروی رزمنده در آن بودند، توپ مستقیم دشمن به این کامیون خورد و پنج نفر شهید شدند و هر پنج نفر سید بودند. بقیه مجروح شدند، اما مجروحیتشان عمیق نبود. امروز مقبرهای به نام «شهدای خمسه سادات» یا «شهدای کوثر» در نزدیکی محل شهادتشان ساختهاند. البته تحریفی صورت گرفته و گفته شده که بخشی از جنازه بچهها مانده است، اما چنین چیزی صحت ندارد، چون بدن بچهها سوخته بود و تنها بخش کمی از آن را توانستیم منتقل کنیم و تحویل خانوادههایشان بدهیم. از طرفی آن مقبرهها دقیقاً آن مکانی نیست که موشک اصابت کرده است. آن پنج شهید صاحب محمدی، سید داوود طباطبایی، سید حسین حسینی، سید داوود موسوی و سید علیرضا جوزی بودند. در آن زمان در منطقه اگر کسی میتوانست بخندد، لبهایش از تشنگی ترک میخورد، اما بچهها با دست خالی و بدون امکانات و تنها با پشتوانه حرفهای امام که میگفتند مگر جوانان اهواز مردهاند، پیش رفتند.»
وی در ادامه از سردار علی فضلی این چنین گفت: «ما از شهدا بسیار صحبت میکنیم، اما از زندهها هم حرف بزنیم. مقام معظم رهبری در مورد سردار فضلی، فرمانده لشکر10 سیدالشهدا(ع) در سالهای دفاع مقدس فرمودند: بردن نام آقای فضلی افتخار است. در چند سالی که من افتخار داشتم و کنارشان بودم حتی یک بار غیبتی از ایشان نشنیدم، اما بسیار تنبیهمان کردهاند. تنبیه بدنی بسیار خشن و سنگین. دلیل این تنبیهها هم سر نکردن کلاه جنگی توسط بچهها بود. اما این سختگیریها برای به سر گذاشتن کلاه جنگی باعث شد که بسیاری از بچهها از ناحیه سر مجروح نشوند.
آقای فضلی هیچ مأموریتی را رد نمیکرد. مثلاً همین عملیات سیدالشهدا(ع) را اگر به یگانی دیگر میسپردند، شاید نمیپذیرفت. در عملیات کربلای پنج که تمام گردانهای لشکر10 ته کشیدند، وقتی به عقب نگاه کردیم دیدیم که تمام خیاطها، آشپزها و آرایشگرها اسلحه به دست گرفتهاند، جریان را پرسیدیم و آنها گفتند که آقای فضلی به قرارگاه رفته و گفته است که من یک گردان دیگر نیرو دارم. در واقع با همان بچههای تأسیسات، به عنوان یک گردان، در منطقه، خط پدافندی تشکیل داد. لشکر10 سیدالشهدا(ع) در عملیات کربلای پنج حدود چهار، پنج مرتبه به خط دشمن زد و ایشان حتی یک بار اعلام نکرد که من توان این کار را ندارم. آقای فضلی در عملیات والفجر هشت به شدت مجروح شد، چشمش را از دست داد و از ناحیه پا و کمر به شدت ترکش خورد، اما با این حال چند روز بیشتر در بیمارستان نماند، با همان وضعیت به منطقه آمد و لشکر را سامان داد؛ طوری که برای راه رفتن باید کسی دستش را میگرفت. ایشان بعد از جنگ هم برای کشور افتخارات بسیاری آفرید. زلزله لوشان و شمال کشور اتفاق افتاد، لشکر10 سیدالشهدا(ع) به فرماندهی آقای فضلی با تمام امکانات در آنجا حضور پیدا کرد و یک ماه تمام در آنجا ایستادند و کمک حال مردم شمال شدند. جانشین فرمانده لشکر10 به نام حاج احمد غلامی در سن 60 سالگی در حلب در سوریه شهید شد و جالب است که بدانید امروز لشکر10 سیدالشهدا(ع) 21 هیئت رزمندگان دارد که در ایام اربعین امام حسین(ع) 21 موکب به نام یاران سیدالشهدا(ع) برای زائران امام حسین(ع) در راه نجف تا کربلا برپا میکنند و خدمتگزار زائرین هستند.»
پس از روایت این خاطرات، گروه تواشیح محراب، سرودی را اجرا کردند.
سعادتمندترین عکسها!
راوی دوم دویستوهفتادونهمین برنامه «شب خاطره» احسان رجبی، همرزم شهید سید مرتضی آوینی و از عکاسان دفاع مقدس بود که نمایشگاه عکسهای او در حاشیه این برنامه برپا شده بود. وی سخنانش را اینگونه آغاز کرد: «ما در پادگان دوکوهه کانکسی داشتیم. جابهجا شدن این کانکس در عملیات والفجر هشت بسیار مهم بود. شبی که عملیات شد این کانکس زیر آتش دشمن بود و ما بسیار تلاش کردیم تا آن را از از این وضع دربیاوریم. اهمیت این کانکس از این جهت بود که یک پرده نمایش، امکانات صوتی، امکانات نورپردازی خاص آن، یک ژنراتور مستقل و یک موتور برق داشت. وقتی ما این کانکس را از زیر آتش دشمن نجات دادیم، قرار شد که در پادگان دوکوهه برای کارهای فرهنگی نگهداری شود. تا محلی خوب برای سعید جانبزرگی و مسعود قندی و دوستانی که کار گرافیکی انجام میدادند باشد و در آن فکر کنند و اِتود بزنند. با امکانات این کانکس بسیاری از کاریکاتورها، موقعیت عملیاتها و نقاشیهای روی در و دیوار طراحی شده بود. این جریان را گفتم تا از سعید جانبزرگی یادی کرده باشم. عزیزان پیشکسوتی که در مجلس حضور دارند به خاطر میآورند زمانی را که مهران آزاد شد؛ قبل از برگشتن رزمندهها از مناطق عملیاتی، روی تمام دیوارهای شهر سخنان امام و متنهای انتخاب شده با رنگآمیزی خاصی نوشته شده بود و این کار چهره شهر را عوض کرده و روحیه مضاعفی را به رزمندگان میداد.»
وی در ادامه گفت: «آوینی عزیز سال 1372 به شهادت رسید. آقای همایونفر مأموریتی به من سپرده بود تا برای اولین سالگرد شهادت شهید آوینی برنامهای بسازم و در دانشگاهها پخش شود. سید محمد آوینی مقالهای را از مقالات شهید آوینی به نام «انفجار اطلاعات» انتخاب کرد. برای بحثی که آقای آوینی در آنجا داشت، ما تنها از تصاویر آرشیوی استفاده کردیم و تدوین این کار بسیار سخت بود. من باید تمام تمرکزم را برای این فیلم میگذاشتم، اما همسرم در آن زمان بیمار و آن مسئله باعث درگیر شدن فکرم بود. از طرفی به علت علاقهام به شهید آوینی میخواستم با ظرافت خاصی کار را انجام دهم. از دوستان مختلف مانند نادر نادرپور و محمد آوینی کمک میگرفتم تا این مقاله تصویری بشود. در همان روزهای پرمشغله و ناآرام من، شبی به علت مریضی همسرم در خانه بودم که خوابیدم و خواب دیدم که مقام معظم رهبری به منزل ما تشریف آوردهاند. حاج خانم چای به آقا تعارف کرد و پسرم محمدصالح که در آن زمان دو ساله بود به دور آقا میچرخید و آقا نیز گاهی دست مبارکشان را روی سر این بچه میکشیدند. رهبری در خواب از من خواستند که آلبومهای عکسم را به ایشان بدهم تا عکسها را ببینند. من دو آلبوم به ایشان دادم. آقا با دیدن بعضی از عکسها تبسم میکردند و با دیدن بعضی دیگر برافروخته میشدند و من در همان خواب نگران بودم که کدام یک از عکسها باعث برافروختگی آقا شده است. همسرم هم در گوشهای بود و به آقا توجه میکرد. وقتی از خواب بیدار شدم کل ماجرا را برای همسرم تعریف کردم. او از من خواست تا همه چیز را بنویسم قبل از اینکه فراموش کنم، اما در آن لحظهها دیدن این خواب به من این حس را داد که همسرم سلامتی خود را به دست خواهد آورد و کار تدوین هم به خوبی حل خواهد شد.
حدود 40 روز از آن خواب گذشت و من مشغول تدوین نهایی کار آقا مرتضی بودم که از دفتر مقام معظم رهبری با من تماس گرفتند و گفتند که رهبری تمایل دارند آن اوقات کوچکی که فراغتشان است را به ادبیات دفاع مقدس اختصاص بدهند. سپس ادامه دادند، از آنجا که عکسهای شما را میشناسیم، عکسهایتان را بیاورید تا در آن اوقات به آقا نشان دهیم، من در جواب گفتم که عکاسان دفاع مقدس بسیاری هستند، چرا من؟ پاسخ دادند: عکسی که شما از شهید امیر حاج امینی گرفته بودید و عکس ماشین حاجیبخشی در خاطرشان بوده است. من در آن روزها تمام تمرکزم روی کار آقای آوینی بود و گفتم که عکسی به صورت آماده ندارم و معذرتخواهی کردم و صحبت ما همینجا به پایان رسید.
بعدازظهر همان روز مسعود قندی و مرتضی مصطفوی به روایت فتح آمدند و از من خواستند تا عکس شهید امیر حاج امینی را به آنها بدهم تا برای مراسم تشییع پیکر هزار شهید که قرار بود از سراسر کشور انجام گیرد، استفاده کنند. همانجا من به آقا مسعود گفتم که صبح از دفتر آقا با من تماس گرفتند و خواستند تا عکسهایم را برایشان ببرم تا آقا آنها را ببینند و من جواب دادم که امکانش نیست، چون عکسی به صورت چاپ شده در دست ندارم. ایشان بسیار شوکه و ناراحت شد و از من پرسید که متوجه کارم هستم؟ پاسخ دادم بله، من مشغول تدوین کار آقای آوینی هستم و بسیار مهم است که این کار برای اولین سالگردشان به خوبی انجام شود. ایشان گفت آن کار در جای خودش مهم است، اما حتماً باید این کار را نیز انجام بدهیم. آقا مسعود گفت که شب به منزل ما میآید و عکسها را به همراه عکس شهید حاج امینی میبرد تا به همراه آقای رجبی معمار چاپشان کند. همین کار را کردند و در نهایت آنها را به صورت دو آلبوم برایم آوردند که یک آلبوم شامل عکسهای دفاع مقدس و دیگری عکسهایی بود که از بوسنی، لبنان و فلسطین گرفته بودم. از من خواستند تا به بیت رهبر انقلاب تلفن کرده و بگویم که عکسها آماده است. وقتی به بیت زنگ زدم از آنها خواستم تا در کنار عکسها متنی برای آقا بنویسم. روز بعد تماس گرفته و خواستند تا آن متن نیز نوشته و در کنار عکسها فرستاده شود. همسرم بعد از دیدن آن دو آلبوم گفت که اینها همان آلبومهایی است که در خواب دیده بودی و خوابت تعبیر شده است.
حدود یک یا دو سال بعد به عنوان مدیر برای 19 برنامه درباره جنگ 33 روزه صهیونیستها علیه لبنان رفتم تا برنامههایی را که گروهها باید آماده میکردند، هدایت کنم. کارگردانی برنامههایی که سه گروه کار کرده بودند به دوش من افتاد تا تدوینشان کنم. نهایتاً تحت عنوان «آغازی بر یک پایان» این برنامهها به اتمام رسیدند. من مشکل ریوی داشتم و در آن سفر بر اثر یک بمب فسفری که نزدیکمان زده شد، مشکلم شدید شد و به بیمارستان منتقل شدم. تا جایی که به صورت مداوم آنتیبیوتیکهای قوی مصرف میکردم تا پلاکتهای خونم به حد نرمال برسند. از طرفی ضعف اعصاب شدید گرفته بودم و اوضاع جسمی و روحی بسیار نامساعدی داشتم. در همان احوال آقای قدمی به بیمارستان آمد و اصرار کرد تا به مراسمی که در حضور رهبری برای خاطرهگویی از دوران دفاع مقدس برپا شده بود بروم و حداقل آن نامهای که برای آقا نوشته بودم را بخوانم. آقای قدمی خواست تا به هر شکلی که شده به آن مراسم بیایم و به برکت حضور حضرت آقا و دوستان دفاع مقدسی، شفایم را بگیرم. در نهایت با وجود ضعفی شدیدی که داشتم به مراسم رفتم و تا حدی حالم بد بود که توان صحبت نداشتم. به اصرار دوستان در نهایت نامهای که نوشته بودم را اینگونه خدمت آقا توضیح دادم که «حکایت آلبومهایی که پیش روی شماست حکایت بسیجی عاشقی است که سلاح از او گرفتند و دوربین به دستش دادند تا بیشتر شاهد باشد تا شهید و حاصل آن شوخچشمیها هزاران فریم عکس چاپ نشده است که آرام و بیصدا در حال کوچ کردن هستند و مشمول زمان شدهاند...» البته متن این عبارتها به درستی در خاطرم نیست. در ادامه توضیح دادم عکسهایی که امروز به زیارت شما آمدهاند عکسهای زیبایی نیستند؛ بلکه سعادتمندترین هستند و شرط ادب در این بود که عاشق به دیدار معشوق بیاید. دوستان بیت بسیار از نامه و آلبومها تعریف کردند و در نهایت به خواست خودم آلبومها را برگرداندند، ولی نامه را نزد خود نگه داشتند. رهبری پس از دیدن عکسها خواستند که آنها نشر پیدا کند و الان حدود سه چهار سال است که این عکسها به کمک انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس چاپ شدهاند.
عکسهای شهید حاج امینی و ماشین حاجیبخشی بسیار خاطرهانگیزند. اما یک عکسی که در نمایشگاه کنار این برنامه هم موجود است، تصویر جانبازی است که سر، دست و کمرش ترکش خورده است. در آن حال وقتی امدادگر از او میخواهد تا روی زمین بخوابد، قبول نکرده و در محلی در امتداد افق مینشیند و به جبهه نگاه میکند. گویی در آن لحظه احساس میکند که چرا الان باید اینجا باشد؟ در واقع برخی از عکسهایی که گرفتم، چنین خاطراتی را در پشت خود دارند، اما این اتفاقات را نمیتوان ثبت کرد و فقط همان کادر است که میماند.»
پس از این خاطرهگویی، نماهنگی از سخنان شهید صیاد شیرازی پخش شد.
نظامی روحانی
راوی سوم دویستوهفتادونهمین برنامه «شب خاطره» مهندس بهروز امامی، داماد شهید صیاد شیرازی بودند. او بیان خاطرات خود را اینگونه آغاز کرد: «تا زمان شهادت ایشان، تقریباً هفت سالی بود که دامادشان بودم. حدود چهار روز قبل از شهادتشان مصادف شده بود با روز عید غدیر و طبق روال همیشگی، خانوادههای کوچکتر برای دیدن خانوادههای بزرگتر میرفتند. به همین علت من و همسرم به همراه دو فرزند کوچکم، آن روز به منزل شهید صیاد شیرازی رفتیم. من ایشان را حاج آقا و همسرشان را حاج خانم خطاب میکنم. حدود ساعت 10 صبح بود که رسیدیم. حاج خانم جلوی در منزل ایستاده بود. وقتی با حاج آقا روبوسی کردیم و وارد شدیم حاج خانم گفت که خبر خوشی دارد و حاج آقا سرلشکر شده است. حضرت آقا روز عید غدیر حکم سرلشکری شهید صیاد شیرازی را داده بودند. حاج آقا که همراه دیگر مسئولان برای دیدار حضرت آقا رفته بودند، آقا همانجا حکم سرلشکری را امضا کرده بودند و گفته بودند که تا چند وقت دیگر مراسم رسمی هم برگزار میشود. من خندیدم و گفتم که سرلشکری یک ناهار خوب نیز به همراه دارد. حاج خانم خندید و گفت که از این داستان تنها ناهارش را دیدهام. ما قرار بود از آنجا به منزل مادرم برویم، اما حاج آقا خواستند تا ما بمانیم تا خودش برای ناهار کباب خریده و حاج خانم برنج آن را بپزد. از آنجایی که در آن هفت سال حتی به تعداد انگشتان دست از حاج آقا تقاضایی ندیده بودیم، قبول کردیم. همسرم از پدرش پرسید: پدر، از سرلشکر شدن خیلی خوشحالی؟ ایشان جواب داد: بله خوشحالم، اما نه به جهت اینکه حکم سرلشکری گرفتهام. باور کن که ستوان شدن، سرهنگ شدن، سرتیپ شدن یا سرلشکر شدن هیچ فرقی برای من ندارد، مهم این است که حضرت آقا به نمایندگی از امام زمان(عج) از من راضی بوده که این درجه را به من اعطا کردهاند. سپس ایشان برای خرید کباب رفت و وقتی برگشت از من خواست تا گوشه گلدان گلی که خریده بود را بگیرم. بعد رو کرد به حاج خانم و گفت: این درجه مختص شماست که در تمام این سالها سختیها را تحمل کردهای. حاج خانم هم با متانت خاصی لبخند زد و تشکر کرد. شهید صیاد شیرازی تمام صبحهای جمعه پلههای منزلش که سه طبقه بود را میشست. اگر در طول سال صد بار کف آشپزخانه شسته میشد، بیتردید 95 مرتبه را حاج آقا میشست. شاید یکی از دلایل موفقیتهای ایشان، خصیصه رسیدگی به خانواده حتی در اوج مشغله بود. اوج مشغله برای ایشان طوری بود که اگر در طول شبانهروز سه ساعت میخوابید، به این معنی بود که زمان بسیاری را خوابیده است. خدا گواه است که ما آرزو داشتیم یکبار ایشان کاری از ما بخواهد تا ما انجام دهیم.
به خاطر دارم به یکی از واحدهای هوانیروز در اصفهان رفته بودیم. وقتی از در اتاق بیرون آمدیم، دیدیم که یک سرباز مشغول واکس زدن کفشهای حاج آقا است. ایشان وقتی عصبانی میشد دستهایش را به حالت تذکر بالا میگرفت. رو به سرباز کرد و با همان حالت دست گفت: چه کسی به شما گفته که کفشهای من را واکس بزنی؟ سرباز با لکنت گفت: آخه... در همین لحظه فرمانده پایگاه آمد و سرباز فاصله گرفت. حاج آقا رو به سرباز کرد و گفت: هر کسی از این به بعد به تو گفت کفش کسی را واکس بزنی بگو که یک سرباز خودش باید کفشهای خودش را واکس بزند. من این داستان را در اردوی راهیان نور تعریف کردم. فرمانده فعلی نیروی زمینی، امیر حیدری هم حضور داشت. بعد از مراسم که پیش من نشسته بود، گفت: بگذار تا این خاطره را تکمیل کنم. امیر حیدری گفت: آخرین مأموریت شهید صیاد شیرازی در جنوب بود. ایشان استاد من در دانشکده افسری بود. خیلی تلاش کردم که چیزی برایشان کم نگذارم و بسیار هم ایشان را دوست میداشتم. به من گفته شد که تیمسار با تو کار دارد. به محض ورودم به اتاق احساس کردم که چهرهشان برافروخته است. پرسیدم: تیمسار با من کاری داشتید؟ دستش را به حالت تذکر بالا آورد و گفت: حیدری تو بچه حزباللهی هستی، چند حرکت از تو دیدم که اصلاً خوشم نیامد. به خاطر داشته باش که این درجهها درجههای قدرت نیست، بلکه درجههای مسئولیت است. گفتی کفشهای مرا واکس بزنند؛ نه کفش کسی را واکس بزن و نه بگذار کفش تو را واکس بزنند. چند بار گفتی ساکم را جابهجا کنند؛ نه ساک کسی را جابهجا کن و نه بگذار ساک تو را جابهجا کنند.گفتی در ماشین را برایم باز کنند؛ نه در ماشین را برای کسی باز کن و نه بگذار در ماشین را برایت باز کنند.
شهید صیاد شیرازی کسی بود که در زمان شاه به آمریکا رفت و دوره توپخانه بالِستیک را گذراند. ایشان یک افسر قبل انقلاب بود که همسرش چادری بود. ایشان تا زمان شهادتش در منزل مبل نداشت و این یعنی ساده زیستی. پدر حاج آقا سه سال با ایشان قهر بود، به دلیل اینکه پدر از نام این شهید بزرگوار یک قطعه زمین گرفته بود. ایشان وقتی فهمید بلافاصله جلویش را گرفت و پدر نیز با ایشان قهر کرده بود. بهمن ماهی بود که همسرم به همراه پدر و مادرش به مشهد رفته بودند. وقتی همسرم برگشت تعریف میکرد که حاج آقا برای آشتی با پدرش رفت و وقتی حضور پدر رسید خم شد تا پای پدر را ببوسد. من هیچ وقت به خاطر ندارم که ایشان فرزندش را تنبیه کرده باشد، غیر از یکبار که مهدی سوار ماشین بیتالمال شده بود و یک مسیری را رفتوآمد کرده بود. وقتی حاج آقا فهمید کشیدهای به صورتش زد و گفت: دفعه آخرت باشد که این ماشین را جابهجا میکنی.
منزلی که ایشان در آن زندگی میکرد را در زمینی ساخته بود که به دستور امام به ایشان داده شده بود و به این دلیل، شهید صیاد شیرازی یک بخشی از حقوق ماهانهاش را انفاق میکرد. هر هدیهای را که میگرفت به نیازمندان میبخشید. به خاطر دارم که سال آخر عمر، حاج آقا از وزارت دفاع یک تفنگ شکاری هدیه گرفته بود؛ آن را برای جهیزیه یک عروس داد. ایشان دوشنبهها و پنجشنبههای هر هفته روزه بود، جز در زمانی که در مسافرت بود. اسفند ماهی بود که من شیرینی به حاج آقا تعارف کردم. ایشان گفت که روزه است و نمیخورد. در جواب اصرار من برای خوردن شیرینی هم گفت که به اندازه از اول تکلیف شدنش، سه بار تمام نمازها و روزههایش را اعاده کرده است.
حجتالاسلام فاطمینیا روزی صراحتاً گفت که یکبار شهید صیاد شیرازی خدمت آیتالله بهاءالدینی که از مفاخر عرفا بود رفت. وقتی که برگشت، آیتالله گفت که این نظامی روحانی روزی به شهادت خواهد رسید. آقای فاطمینیا گفت که واقعاً برایم عجیب بود که جنگ تمام شد و آیتالله به رحمت خدا رفت، ولی صیاد شیرازی به شهادت نرسیده بود؛ با خودم میگفتم که تمام حرفهای آیتالله به حقیقت پیوست، چگونه این حرفشان محقق نشد؟ وقتی خبر ترور شهید صیاد شیرازی را شنیدم گفتم: اللهاکبر از آن مرد و اللهاکبر از این مرد.
یکی از سرداران تعریف میکرد که حدود ساعت 11 شب در جاده قم بودیم. شهید صیاد شیرازی خواست به منزل آیتالله بهاءالدینی برویم. من گفتم که دیر وقت است اما ایشان اصرار داشت. در نهایت به سمت منزل آیتالله به راه افتادیم. حدود چهار یا پنج نفر بودیم و وقتی که رسیدیم و شهید صیاد شیرازی دستش را روی زنگ در گذاشت، آیتالله پشت در بود و در را باز کرد. ایشان گفت که انگار منتظر ما بودید؟ آیتالله در جواب گفت: بله، همان کسی که به دل شما انداخت به منزل من بیایید، به دل من نیز انداخت که منتظرتان باشم. من به اندازه انگشتان یک دستم در آن سالها ندیدم که نماز شب او ترک شود. همیشه نمازهایش را اول وقت میخواند و کاری که به نظرش درست بود را به بهترین نحو ممکن انجام میداد.
سردار وفایی، فرمانده مهندسی سپاه بود. ایشان ما را جمع کرد و از کسانی که قلم خوبی دارند، خواست تا خاطرات جنگ را جمع کنند. ما پنج عملیات شاخص را ملاک قرار دادیم و درباره آنها آنها کار نظامی و خاطرهای انجام میدادیم، به این معنی که اطلاعات مهندسی را در مورد مسائل نظامی مینوشتیم. ما خدمت شهید صیاد شیرازی رفتیم و ایشان فرماندهان قرارگاهها، از جمله آقایان حسین اللهکرم، عبدالعلی پورشاسب و صادق گویا را جمع کرد و بیشتر از شش نوبت برایمان جلسه برپا کرد؛ جوری که هیچ کدام از فرماندهان آن وقت و انرژی را به این کار اختصاص نداد. اصلاً ارتش یا سپاه برای ایشان فرقی نداشت، همه میگفتند دو لشکر الهی (ارتش و سپاه) اما ایشان میگفت یک لشکر الهی.
یکی از دوستانمان اطراف منزل شهید صیاد شیرازی دنبال خانه میگشت. بنگاه منزل ایشان را معرفی کرده بود، چون سفارش کرده بود که خانواده چادری باشند. خلاصه این دوستمان مستأجر شهید صیاد شیرازی شد. بعد از مدتی به من گفت که ایشان دختر خوبی داد که اهل نماز و دعا و دین است، اما من زیر بار نمیرفتم و در سرم بود که من پاسدار هستم و نمیشود که با خانواده ارتشی وصلت کنم. در نهایت به اصرار دوستم قبول کردم و از برادرم که در قم روحانی است، خواستم تا استخاره بگیرد. او نزد آیتالله بهجت استخاره گرفت و ایشان گفت که خیلی خوب است. وقتی که من برای ازدواج پا پیش گذاشتم، همزمان با من یکی از سران مملکت هم دختر شهید صیاد را برای پسرش که دکتر بود خواستگاری کرد. حاج آقا در اولین برخورد و اولین سؤال از من پرسید که چند سال سابق جبهه و جنگ دارم. من در پاسخ گفتم که از 17 سالگی به جبهه رفتهام و حدود 27 ماه سابقه بسیجی دارم. گفت: پس حالا به صحبتهایت ادامه بده. چون از نظر ایشان کسی که سنش به جبهه میخورده و در جبهه حضور داشته است، غیرت دینی و ملی دارد و در شأن دخترش است. در نهایت ایشان من را که در سال 1367 دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بودم، پدرم کفاش و منزلمان در اتوبان افسریه بود را به دامادی قبول کرد و پسری که دکتر بوده و پدرش از سران مملکت بود را رد کرد.»
بهروز امامی آخرین خاطره خود را از شهید صیاد شیرازی اینگونه بازگو کرد: «شهید صیاد برای من تعریف کرد که در عملیات بیتالمقدس قرار بر این نبود که ما خرمشهر را آزاد کنیم، قرار بر این بود که تنها محاصره را کامل کرده و در یک عملیات دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. به فرماندهان ارتش و سپاه هم گفته بودند که بعد از عملیات فتحالمبین، عملیات بیتالمقدس را انجام دهیم تا محاصره کامل شود و سپس در عملیاتی دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. از وقتی که عملیات شروع شد، تا حدود 72 ساعت هیچ کدام از ما نخوابیده بودیم، محاصره کامل نمیشد و هیچ کس نمیدانست که باید چهکار کند. واقعاً شرایط سختی بود. به اصرار شهید خرازی عملیات هجوم به سمت خرمشهر آغاز شد. من به او گفتم: این کار را نکن، او در پاسخ گفت: میخواهم بروم و تمامش کنم، این فرصتی استثنایی است. آقای رضایی گفت: جناب صیاد بگذارید برود. من رو به خرازی کردم و گفتم: ما نیرو نداریم که به تو بدهیم، حواست را کاملاً جمع کن، چون هیچ نیرویی برای پشتیبانی نیست، حداقل با آرایش نظامی دشتبان پیشروی کنید. آنهایی که در جنگ بودند مطلع هستند که خرمشهر سه خاکریز یا سه خط برای نفوذ به داخل داشت. شهید صیاد شیرازی میگفت: عملیات شروع شد و آنان نتوانستند به خرمشهر ورود پیدا کنند و خاکریزها را بشکنند. شرایط خیلی سختی بود و همه نگران و مضطرب بودند. من که دیگر کاری از دستم بر نمیآمد، شروع کردم به نماز خواندن. بعد از نماز گویی در خواب دیدم که شخصی با چهره نورانی وارد شد. عبایی مشکی به تن و عمامهای سبز رنگ به سر داشت. به داخل آمد. نور بود، احساس کردم نمیتوانم بدنم را تکان دهم. پرسید: «صیاد چه شده است؟ خستهای؟» گفتم: «خیلی خستهام آقا، سه شبانهروز است که هیچ کس نخوابیده، کار قفل شده، چه کار کنیم؟» آقا گفت: «همه چیز درست خواهد شد، توکل داشته باش.» این را گفت و من را در آغوش گرفت؛ سرم را روی قلبش گذاشت، بلندم کرد و آرام به سمت درِ سنگر حرکت کرد. به درِ سنگر که رسیدیم از خواب پریدم و ناگهان متوجه شدم که انگار همه روی زمین بیهوش شدهاند. شهید خرازی از پشت بیسیم فریاد میزد که: «خط را شکستیم، وارد خرمشهر شدیم.» من فریاد زدم: «اللهاکبر، اللهاکبر، بلند شوید، خط شکسته شد.»
دویستوهفتادونهمین برنامه از سلسله نشستهای «شب خاطره» به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1396 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده چهارم خرداد برگزار میشود.
تعداد بازدید: 8120
http://oral-history.ir/?page=post&id=6999