گروه روایت فتح و دوربینی که حکم اسلحه را داشت
مریم رجبی
26 فروردین 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهفتادوهشتمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره، عصر پنجشنبه بیستوچهارم فروردین 1396 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این ویژهبرنامه که به مناسبت هفته هنر انقلاب اسلامی و سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی برگزار شده بود، حسین کیواننیا، احمد حائری و مسعود صمدی به بیان خاطرات خود پرداختند.
در ابتدا نمایش «در مسیر دستها» به کارگردانی، نویسندگی و بازیگری علی رادمنش و همچنین بازیگری و همراهی همسرش، فاطمه رادمنش اجرا شد. در قسمت بعدی این مراسم، نماهنگی درباره شهیدان سید مرتضی آوینی و علی طالبی پخش شد.
شهادت علی طالبی، نقطه عطفی در زندگی سید مرتضی آوینی
اولین راوی برنامه، حسین کیواننیا بود. او سخنان خود را اینگونه آغاز کرد: «درباره شهید آوینی، مبانی نظری، فکری، اعتقادی و دستنوشتههای ایشان بسیار صحبت شده است؛ اما اینجا که بنا بر خاطرهگویی است، اینگونه آغاز میکنم که بعد از عملیات والفجرهشت، برنامههای روایت فتح به شکلی کاملاً گسترده عملیاتهای دفاع مقدس را پوشش میدادند. هر روز گروههای فیلمبرداری در جبهههای مختلف حضور پیدا میکردند و چون بیشترِ اعضای این گروه از رزمندههای بسیج بوده و همگی از لشکرها، گردانها و تیپهایی بودند که با فضای جبهههای جنگ آشنایی داشتند، این توفیق را پیدا میکردند که زودتر از بقیه گروههای تبلیغاتی، فیلمسازی و خبری خود را به نقطه اصلی جنگ و خط مقدم برسانند، از اینرو کمکم این ذهنیت پیش آمد که هرجایی که بچههای روایت فتح حضور پیدا میکنند، حتماً در آنجا عملیاتی صورت خواهد گرفت. این مسئله، حساسیتهایی را به وجود آورده بود. قبل از آن ما از طریق قرارگاه کربلا به سمت مجموعهای که همه خبرنگاران، عکاسان و فیلمبرداران در آنجا مستقر میشدند، هدایت میشدیم تا هنگامی که عملیات شروع شود، اجازه پیدا کرده و به منطقه برویم؛ اما آن حساسیتها باعث شده بود که گاهی دوستان از مجموعه فرار کرده و خودشان را به خط برساندند. در نهایت برای اینکه هم این ذهنیت از بین برود و هم بچههای گروه که تازه از تهران آمده بودند، مستقیم وارد منطقه نشوند، یک اردویی نزدیک به مناطق جنگی ترتیب دادند تا هم بچهها آمادگی نسبی بیشتری پیدا کرده و هم بتوانند بعد از اعلام شروع عملیاتها خود را سریع به منطقه برسانند.»
وی در ادامه گفت: «واقعاً شهادت علی طالبی که اولین شهید گروه روایت فتح بود، نقطه عطفی در قلم و روحیات شهید آوینی به وجود آورد. ایشان میگفت تنها کسی که احتمال شهادتش را نمیدادم، علی طالبی بود و بعد از این ماجرا مطالب مختلفی در این زمینه نوشت.
در گروه جهاد تلویزیون بودیم. قبل از اینکه همه گروهها آماده بشوند و به سمت منطقه اعزام بشویم، آقا مرتضی (علیرغم اینکه روحیهای کاملاً جدی و رسمی در حین کار داشت، اما در فضای دوستی کاملاً شوخطبع، خندهرو و صمیمی بود) رو به بچهها کرد و گفت که من در این جمع هیچ شهیدی نمیبینم. تعدادی از بچهها از این حرف سید ناراحت شدند و پرسیدند که به چه علت همچنین تصوری دارد؟ ایشان خندید و به ماجرای علی طالبی اشاره کرد. گفت که مگر من چه کسی هستم که شما شهدا را تشخیص بدهم؟ در ادامه از خوبیهای بچهها گفت و از آنها دلجویی کرد.
بعد از اینکه تدارکات آماده شد، بچههای روایت فتح را به منطقهای در کنار سد دِز که یک پادگان آموزشی بود بردند. در این پادگان مسائل ابتدایی رزمی مانند نظام جمع، اسلحه و... را به کارمندانی که از ادارهها یا وزارتخانهها میآمدند آموزش میدادند؛ اما بیشتر بچههای روایت فتح رزمنده یا جانباز بوده و سالهای دفاع مقدس را در جبهههای مختلف، سپری کرده بودند و حال بنا به ضرورت آمده و دوربین به دست گرفته بودند. وقتی که مسئولان تدریس الفبای کار را به این بچهها آغاز کردند، فضای طنزی ایجاد شده بود. حاج آقا کیهانی و دوستان دیگری بودند که در حین آموزش شوخی میکردند و آن مسئولان را کاملاً گمراه کرده بودند که این بچهها چه کسانی هستند و از کجا آمدهاند؟
گروه روایت فتح به سه دسته تقسیم شده بود که به هر کدام از این دستهها یک چادر داده بودند. چادر اول، چادر عرفا بود که مرتضی آوینی، قدمی، همایونفر، حاج آقا مظاهری و چند ریش سفید دیگر در آن بودند. در چادر دوم، من، شهید فلاحتپور و یکسری دیگر از دوستان بودیم و چادر آخر برای کسانی بود که اهل شوخی با بچهها بودند. در نهایت مسئولان هم متوجه شدند که بچهها سابقه جبهه و جنگ را دارند و به حالت عذرخواهی کنار آمدند.
از مسائلی که در مدت خدمتم نزد شهید آوینی متوجه شدم، ارادت و دلبستگی ایشان به رزمندگان بسیج بود. آن ایام من، شهید فلاحتپور و یکسری از دوستان دیگر از بسیجیهای لشکر حضرت رسول(ص) بودیم. ایشان برای ارائه آموزشهایی در منظریه جماران، از رزمندههای بسیجی که در کار فیلم و عکس بودند دعوت کرد و در آن دوره آموزشهای عملی و نظری خود را ارائه داد. حدود چند ماه بر مبنای سوره الرحمن آموزش نظری گذاشتند و بیان سینمایی را با آیه مبارکه «عَلَّمَهُ الْبَیَانَ» توضیح دادند. سپس کارهای عملی فیلمبرداری و صدابرداری را ارائه دادند. در این مدت من میدیدم که افراد بِنام در فیلمبرداری به دفتر ایشان میآمدند و درخواست همکاری میدادند، اما همچنان توجه ایشان به سمت افراد بسیجی مبتدی بود. این حرکت شهید آوینی برایم تعجببرانگیز بود، اما امروز متوجه افق دید ایشان میشوم که از همان موقع تربیت نیرو را به عهده داشتند و در واقع به فکر سالهای بعد از خودشان و ادامه دادن این راه بودند.
در عملیات کربلای پنج که در واقع دوران طلایی روایت فتح بود، بسیاری از بچههای روایت فتح شهید و جانباز شدند. به همین دلیل هم عدهای از بچههای بسیج از جمله ما وارد مجموعه شدیم. یکی از روزها آقا مرتضی متأثر و متفکر آمد و حال او دگرگون بود. وقتی اندکی بهتر شد، سر صحبت باز شد و تعریف کرد که شب قبل به همراه والدهام برنامههای روایت فتح را از تلویزیون دنبال میکردیم. ناگهان متوجه شدم مادرم از شدت گریه و ناراحتی به حالت غش افتاده است. با خودم فکر کردم وقتی مادر من که شهید، اسیر و یا جانبازی ندارد و با دیدن این برنامهها اینقدر حالش بد میشود، آن خانوادههایی که شهید، اسیر یا جانباز دارند چه حالی خواهند شد؟ از آن پس بود که برنامههای روایت فتح، ملایمتر ساخته شدند.
تمام افرادی که تحت فرمان ایشان کار میکردند مانند پروانه به دورش میچرخیدند. سید معمولاً بیشتر ساعات کاری را در طول هفته پشت میز کارش میگذراند و تمام بچههایی که برای برنامه با ایشان رفتوآمد داشتند، برای مسائل مختلف شخصی و خانوادگی هم از ایشان کمک و راهنمایی میخواستند. از شهید حسین شریعتی یادی کنیم که از کارمندان لابراتوار تلویزیون بود. به عنوان راننده با یکی از گروههای ما آمد و منافقان این گروه را به رگبار بستند. یکی از دوستان پس از این ماجرا در بیمارستان بستری شده بود. به همراه آقا مرتضی به عیادتش رفتیم. وقتی ایشان از اتاق بیرون آمد، به شدت متأثر و غمگین بود. سرش را به دیوار تکیه داد و با حالت بغضآلودی گفت که حسین، من حاضرم هر سه برادرم کشته شوند، اما خار در پای هیچکدام از بچههایی که اینجا کار میکنند نرود و این نشان میداد که تا چه حد دلبستگی بین ایشان و اعضای گروه وجود داشت.»
در این قسمت از برنامه نماهنگی پخش شد که در آن آقای قدمی از ایامی گفت که به پیشنهاد سید مرتضی آوینی، به همراه بچههای روایت فتح به محور عملیاتی شلمچه رفته بودند تا پس از کسب آمادگی رزمی و آشنایی با دستگاههای جدید فیلمبرداری و صدابرداری که تازه خریداری شده بود، به مناطق مختلف عملیاتی رفته و فیلم گرفته و برنامه تهیه کنند. در قسمت بعدی برنامه، گروه تواشیح محراب دو سرود اجرا کردند.
سپس مجری برنامه، محمدحسین محمودیان گفت: «ما در تبلیغات لشکر حضرت رسول(ص) عکاس و فیلمبردار داشتیم و کارهای تبلیغاتی انجام میدادیم، اما در یگان رزمی هم حضور داشتیم. در آن زمان اعلام کردند که روایت فتح یا همان گروه جهاد تلویزیون در آن زمان، عدهای را برای ساخت برنامههای روایت فتح میخواهد، از جمله کسانی که از تبلیغات لشکر آمدهاند. بچههای ما که از دوستان شهید فلاحتپور و احسان رجبی در تبلیغات لشکر بودند، این دو نفر را اذیت میکردند و میگفتند که شما از جنگ خسته شدهاید و برای همین میخواهید به روایت فتح بروید. این بندگان خدا باید دائماً ثابت میکردند که فقط برای آموزش دیدن آنجا خواهند رفت و بعد از اتمام دوره برخواهند گشت. حتی یک بار شهید فلاحتپور پیش من آمده بود و درد دل میکرد که بچهها حرف ما را باور نمیکنند. در نهایت این دوستان در آن دوره آموزشی نزد شهید آوینی آموزش دیدند و وقتی برگشتند آن دوره را اینگونه برای بقیه توصیف میکردند که آقای آوینی در کلاسهای فیلمسازیاش عرفان درس میداد؛ کلاس فیلمسازی بود، اما عرفان نیز بود. در واقع ما از تعریفهای آنان با شهید آوینی آشنا شدیم.»
آوینی در آن دفترچه، چه نوشت؟
راوی دوم برنامه، احمد حائری بود. وی سخنان خود را به این شکل آغاز کرد: «من در ابتدا گروه روایت فتح را ترسیم میکنم. هنگامیکه مجموعه جهاد سازندگی شکل گرفت، تعدادی از بچهها که تفکر انقلابی داشتند، گروه تلویزیونی جهاد سازندگی را تشکیل دادند. ما تا زمانی که مؤسسه روایت فتح امروزی تشکیل شود، گروهی به اسم روایت فتح نداشتیم، بلکه همان گروه تلویزیونی جهاد سازندگی بود. مرتضی آوینی، مهدی همایونفر و علی طالبی از اعضای اصلی این مؤسسه بودند که بعد از انقلاب، حدود سال 1362 تأسیس شد. وظیفه اصلی این گروه در ابتدا این بود که زحمات و کارهای انقلابی بچههای جهاد را به صورت برنامه روتین هفتگی ارائه میدادند، اما بعد از شروع جنگ و اتفاقاتی که در جنگ رخ داد به آن سمت کشیده شدند.
روزهای نخستین جنگ گروه تلویزیونی جهاد دو اسیر داد. یک گروه سه نفره به سمت قصرشیرین میروند، از جمله حمید منزوی، سید حسین هاشمی (ایشان فوق لیسانس علوم ارتباطات از خارج کشور داشت) و رضا صراطی. حسین هاشمی فیلمبردار، حمید منزوی صدابردار و رضا صراطی دستیار فیلمبردار بود. این سه نفر میخواستند از عملکرد بچههای جهاد فیلم بگیرند که عراقیها آنها را محاصره میکنند. آقای هاشمی روز اول جنگ اسیر میشود و رضا صراطی نیز در روز دوم اسیر میشود، اما حمید منزوی که آمده بود تا باتری را عوض کند، تیر میخورد و روی ماشین آب میافتد و به سمت باختران (کرمانشاه) میآیند و میتواند نجات پیدا کند.
شهید طالبی فیلمبردار و سید مرتضی نیز صدابردار بودند. از ایشان تصویری مانده که ضبطی روی دوشش است. یک تعداد بچههای جهاد بودند، تعدادی بچههای تلویزیون مانند حاج آقا کیهانی بودند و به مرور زمان بچههای سپاه هم اضافه شدند. از اواخر سال 1365 که جنگ شدت گرفت، گروه به این نتیجه رسید که تعدد گروههای فیلمبرداری داشته باشد و همانطور که آقای کیواننیا گفت، تعدادی از دوستان اضافه شدند و عدهای از بسیجیها به صورت داوطلب آمدند و در دورههای آموزشی شرکت کردند. اکیپهای فیلمبرداری معمولاً از یک دستیار، یک صدابردار، یک فیلمبردار و یک راننده تشکیل میشدند. ما آقایان مقدم و جهانگیری را داشتیم که از کارخانه بافت آزادی آمده بودند و به عنوان راننده به ما کمک میکردند و در خطهای نبرد حضور داشتند. به خاطر دارم اولین باری که شهید شریعتی به عنوان یک راننده با گروه آمد، هنگامیکه به خط دو رسیدیم آقای پیرهادی به او گفت که دیگر نیازی نیست تا خط مقدم بیایی و وظیفهات را انجام دادهای، اما او آمد و به عنوان دستیار دوم کمک کرد.
دخترم همیشه از من میپرسد که آیا اسلحه به دست گرفتهام؟ من در جوابش میگویم که نه آن اسلحهای که تو فکرش را میکنی؛ دائماً دوربین بود و کار فیلمبرداری. بچهها، اما گویی واقعاً یک اسلحه روی دوش آنها بود و مانند یک بسیجی بودند. روایت فتح شهیدی داد که جلوتر از خط مقدم بود؛ رضا مرادینسب (برادر خانم مهدی همایونفر) که در عملیات کربلای پنج در جزیره بوارین به شهادت رسید. روز قبل از عملیات خاکریزی بود که بچهها از آن فیلم گرفتند و از طرفی ما تا سال 1365 دوربینِ دید در شب نداشتیم، به همین دلیل آنان شب را استراحت میکنند و صبح روز بعد وقتی میخواهند حرکت کنند، غافل از ایناند که نیروها عقبتر آمدهاند. به همراه راننده آمبولانس که او هم از این اتفاق بیخبر بود جلوتر از نیروهای خودی و کنار عراقیها پیاده میشوند و هنگامیکه متوجه میشوند و قصد فرار میکنند از پشت سر تیر میخورند. گروه روایت فتح یا جهاد تلویزیون از نظر محتوایی، تحت تاثیر تفکرات سید مرتضی بود. گروههای متعددی بودند که کار میکردند. من تقریباً از اواخر سال 1365 به عنوان فیلمبردار با آقای مسعود صمدی و آقای واحد در یک گروه بودم. آقا مرتضی تا حدود سال 1363 یا 64 خودشان نیز حضور پیدا میکردند. اما وقتی تعداد برنامههای روتین بیشتر شد، ایشان شبانهروز در اتاقش کار میکرد. در عملیات کربلای پنج کنار شهید مرادینسب بود، اما شهادت نصیب او نشد. او باید زنده میماند که اندکی اوضاع آرام شود و ایشان بتواند تحولی عجیب را ایجاد کند.
به یاد دارم زمانی که در ماووتِ عراق بودیم، سیل، پلی را برده بود و ما دیدیم که برای عبور رزمندگان پلِ نفررو زدهاند، فیلم آن را گرفتیم و آقا مرتضی همان را تدوین کرد. گاهی حاصل کار یک فیلمبردار حدود دو تا سه برنامه میشد. مانند آن برنامه که با عنوان «داستان پل» ثبت شد یا حاج مصطفی دالایی که کار عملیات کربلای پنج یا والفجر هشت را ساخت و یا کار محمد یوسفزادگان که در مورد بالگردهای هوانیروز ساخته بود. گاهی هم آقا مرتضی چند کار را با هم تلفیق میکرد و در نهایت کار را با بیان و نفس خودش جان میبخشید.
از درگیریهای خلیج فارس گرفته تا ارتفاعات گردهرش و ماووت و... حتی آزمایش موشکهایی که ساخته میشد، توسط جهاد، سپاه و بچههای روایت فتح فیلمبرداری میشد.»
در ادامه مجری برنامه پرسید: «پس منظورتان این است که در واقع حجم بسیاری از تصاویر هست که هنوز به برنامه تبدیل نشده است؟» حائری در پاسخ گفت: «بله، همینطور است.» وی افزود: «ما همه کار انجام میدادیم و زمان استراحتمان هم به سفرهای جهاد سازندگی برای فعالیتهای آبرسانی، برقرسانی، بهداشت و... میگذشت. به خاطر دارم که در آن زمان، اندک روزهایی بودند که کنار خانواده سپری میشدند. سال 1365 من سههزار تومان حقوق میگرفتم و از طرفی هیچگونه حق مأموریتی دریافت نمیکردیم. آقای آوینی یک اورکت داشت به همراه یک شلوار ششجیب و کیف پول بسیار ساده و اکثر مواقع نان و ماست میخورد و بیشتر در ریاضت بهسر میبرد.
عملیات کربلای پنج، زمان اوج شهادت بچههای گروه بود، در ابتدا حسن هادی، سپس ابوالقاسم بوذری، رضا مرادینسب و امیر یکهتاز که فیلمبردار بود. اولین شهید روایت فتح، علی طالبی بود. حسن هادی نیز از بچههایی بود که به سرعت از تهران به شلمچه آمد، دوربین به دست گرفت و گروه تشکیل داد. اما چند روزی بیشتر کار نکرد که شهید شد. شهید شریعتی راننده بود؛ به همراه احمد عباسی و حاج مصطفی دالایی در پاترول به سمت منطقه میرفتند که سرپلذهاب به خانوادههایی که در حال برگشتن بودن برخورد میکنند. احمد عباسی و حاج مصطفی به عقب پاترول میروند و چند خانواده را سوار میکنند. ناگهان منافقین از پهلو آنان را به رگبار میبندند. آن خانوادهها به شهادت میرسند، حاج مصطفی دالایی از ناحیه قوزک پا گلوله میخورد و آقای احمد عباسی ظاهراً تیر میخورد، اما شریعتی همانجا در ماشین به شهادت میرسد. سپس بهروز فلاحتپور بود که در دره بقاع به همراه حاج مصطفی دالایی بودند. وقتی هواپیمای اسرائیلی میآید، بهروز فلاحتپور از یک در و حاج مصطفی دالایی از یک در دیگر میروند که بهروز فلاحتپور راکت میخورد. هنگامی که فیلم گرفته شده، پیکر شهید فلاحتپور اندازه یک کوله هم نبود که به همراه چند تن از دوستان لبنانی به شهادت رسیدند. در همانجا حاج مصطفی دچار موجگرفتگی میشود. بعد از آن مرتضی آوینی و محمد سعید یزدانپرست به شهادت رسیدند. به خاطر دارم که یک روز قبل از رفتنشان، در روایت فتح به دیدنشان رفته بودیم. شهید طالبی از بچههای جهاد سازندگی بود، شهیدان ابوالقاسم بوذری و امیر یکهتاز از سپاه پاسداران بودند، شهید رضا مرادینسب از جهاد بود، شهید بهروز فلاحتپور از مجموعه بسیج و شهید آوینی نیز از جهاد بودند.»
وی سخنان خود را اینگونه ادامه داد: «بعد از جنگ، گروه تلویزیونی جهاد به این فکر افتاد که دورهای گذاشته و از حرکت شیعیان و مسلمانان در جهان فیلم بگیرند، آنچه که امروزه به بیداری اسلامی معروف است. در آن زمان این ایده از آقا مرتضی بود که سه جا برایش مشخص شده بود، لبنان، تانزانیا و پاکستان. سال 1369 ما را به دفتر گروه فراخواندند و سپس آقای مهدی همایونفر گفت که سه نقطه مشخص شده است، خودش به همراه حاج قاسم بخشی به لبنان میروند، آقای خلیلپور کارگردان سفر تانزانیا بود و آقا مرتضی هم به سمت پاکستان میرفت. در نهایت آقا مرتضی به عنوان کارگردان، رضا گرجی به عنوان دستیار، سعید فراغی به عنوان صدابردار و من به عنوان فیلمبردار در تابستان 1369 راهی پاکستان شدیم. برنامهای که قرار بر ساخته شدنش بود «رایحه انقلاب اسلامی(نسیم حیات)» نام داشت.
از شهرهای لاهور، پاراچنار، اسلامآباد، مسجد فیصل و... فیلم گرفتیم. شهید عارف حسینی که در پاکستان جایگاه بالایی داشت و به خمینی پاکستان معروف بود، در سال 1367 در وضوخانه، ترور میشود. ما به همراه اخوی ایشان، لباس پاکستانی پوشیدیم و به منطقه رفتیم. در آنجا ما جوانهای پرشوری را میدیدیم که سید عابدحسین حسینی به عنوان مثال، یکی از همان جوانها بود. برای شهادت شهید بهشتی با خون خودش خوننامه نوشته و آن نامه را برای امام خمینی(ره) فرستاده بود. خرید و فروش اسلحه در آنجا آزاد بود. طوری که ما از منطقهای رد شدیم که در آن مغازهها مانند یک مغازه خواربار فروشی اسلحه بیرون گذاشته و میفروختند. به همین علت در آنجا بهطور مداوم سه محافظ همراه ما بود.
آقا مرتضی بسیار اصرار داشتند که برویم و آقای صادق گنجی را ببینیم. ما بسیار متعجب بودیم که آقای گنجی چگونه آدمی است که شهید آوینی برای دیدن او اصرار دارد؟ ایشان رایزن فرهنگی ما در خانه فرهنگ شهر لاهور بود. وقتی آن سال زلزله رودبار رخ داد، حدود شش تا هفت ماشین از پاکستان کمکهای انساندوستانه فرستاده شده بود که حدود پنج ماشین را آقای گنجی فرستاده بود. یک جوان که حدود 23 یا 24 سال سن داشت و مدرک فوق لیسانس خود را از دانشکده شهید مطهری گرفته بود. چیزی حدود 70 گردهمآیی برای خداحافظی از او ترتیب داده بودند که در آخرین گردهمآیی در آذر ماه سال 1369 توسط گروه تروریستی سپاه صحابه ترور شد.
به خاطر دارم که آقا مرتضی بسیار از این شخص تعریف میکرد. او با تمام مجموعههای شیعه و حتی مسیحی پاکستان ارتباط داشت. به خاطر دارم که یک شب ما را برای یک مهمانی دعوت کرد. در آن مجلس، اسقف مسیحیان لاهور و خیلی بزرگان دیگر حضور داشتند. ایشان در آن مجلس به زبان اردو شعر خواندن را شروع کرد. ظرف حدود شش ماه زبان اردو را یاد گرفته بود و حتی شعر میگفت. چند تحقیق نیز در مورد نمایندگان پاکستان، سینما و هنر پاکستان ارائه داده بود که این تحقیقات را گویا به صورت کتاب در آوردهاند. او خاری بود در چشم وهابیت که در نهایت زهر خودشان را نیز ریختند.
در سال 1365 نقص ما این بود که نمیتوانستیم در شب فیلم بگیریم. از طرفی لنز مادون هم در صدا و سیما وجود نداشت. شهید حمید رمضانی که بعد از شهید علی هاشمی مسئولیت قرارگاه نصرت را در جنوب به عهده داشت، به واسطه یکسری ارتباطاتی که داشت، چند لنز دید در شب برای کارهای خودشان وارد کرده بودند که دو تا از آنها را به ما داد. ما دائماً دنبال این بودیم که بتوانیم شب عملیات با رزمندگان باشیم تا زمانی که به خاکریز دشمن میزنند را ثبت کنیم، اما معمولاً لنزها سنگین بودند و حرکت با آنها سخت میشد؛ به همین علت ما معمولاً صبحها میرسیدیم که درگیری به نسبت محدودتر شده بود، اما همین که بتوانیم به بیننده حس شب عملیات را القا کنیم و تا حدودی آن خاطرات و لحظهها را نشان دهیم، بسیار برایمان لذتبخش بود.
یک شب بچهها سوار ماشینهای بزرگی شده بودند و مشغول خواندن نوحه بودند. از طرفی دو نفر همدیگر را بغل کرده و در حال وداع با هم بسیار اشک میریختند که آن صدای نوحه مانند زمینه صدای گریه این دو نفر شده بود. من دور این دو نفر میچرخیدم و خودم نیز اشک میریختم. به یاد دارم که بچهها این نوحه را در ماشین میخواندند: باید گذشتن از دنیا به آسانی، باید سفر کردن زین عالم فانی، با صورت خونین سوی حسین(ع) رفتن، اینسان بود زیبا معراج انسانی...»
در این قسمت از برنامه نماهنگی با صدای سید مرتضی آوینی پخش شد و مجری در این قسمت چنین ادامه داد که: «واسطه آشنایی من با شهید آوینی، شهید فلاحتپور بودند. سوم فروردین سال 1372 که مصادف بود با روز آخر ماه مبارک رمضان به همراه ایشان بر سر مزار شهید فلاحتپور در یکی از روستاهای اطراف کرج رفتیم. جمعی از بچههای لشکر حضرت رسول(ص) به همراه چندین نفر از دوستان شهید فلاحتپور بودیم. بر سر مزار بنا به رسم همیشگی که در جبهه بود، یکی از دوستان دفترچهای درآورد و از من خواست تا در آن یادگاری بنویسم، من به شوخی و جدی گفتم که این کار برای دوران جنگ بود که احتمال شهادت وجود داشت، برای اکنون نیست. شهید آوینی به آن دوستمان گفت که مرتضی بیاور تا من برایت بنویسم. من از حرفی که زده بودم پشیمان شدم، اما دیگر گذشته بود. سید مرتضی در آن دفترچه جملهای نوشت که دوستم تا زمان شهادت شهید آوینی اجازه نداد من آن نوشته را ببینم. حدود دو هفته بعد من آن نوشته را خواندم، زیرا سید مرتضی آن موقع شهید شد. سید نوشته بود: «عجب از ما واماندگان زمینگیر که در جستوجوی شهدا به قبرستانها میآییم، مرده آن است که نصیبی از حیات طیبه شهدا ندارد و اگر چنین است از ما مردهتر کیست؟!» آن شب که شب عید فطر بود، به خانه شهید فلاحتپور رفتیم و به اصرار خانواده آن شهید آنجا ماندیم. بچهها به آقا مرتضی اصرار کردند که از شهید و شهادت برایمان صحبت کنند. آقا مرتضی گفت که تا زمانی که شهید نشده باشی، نمیتوانی از شهید و شهادت صحبت کنی و بعد از آن حدود 20 دقیقه از شهید و شهادت صحبت کرد. آن روزها مانند امروز دوربین زیاد نبود تا آن لحظهها را ثبت کنیم، اما در آن موقع به هیچ کدام از ما منتقل نشد که یک شهید برای ما در حال حرفزدن است. آن شب سوم فروردین 1372 بود و سید مرتضی بیستم فروردین همان سال به شهادت رسید. یکی از فرازهای صحبت ایشان در آن شب این بود که شهادت به معنی جدا شدن روح از بدن نیست، بلکه بسیاری شهیدند و بین ما زندگی میکنند.»
راوی سوم برنامه مسعود صمدی بود که اینگونه خاطرات خود را آغاز کرد: «خاطرهای که به یاد دارم در مورد نحوه ورود من به روایت فتح است. من در صدا و سیما به کار صدابرداری مشغول بودم. معمولاً به جبهه میرفتم، اما با سازمان نمیرفتم. در یکی از روزهایی که احتمالاً عملیات کربلای پنج شروع شده بود، وقتی از سازمان بیرون آمدم که با رزمندههای بسیجی عازم جبهه بشوم، در راه، دوستم را دیدم که از من پرسید کجا میروم، وقتی مقصدم را به او گفتم، پرسید که چرا با بچههای روایت فتح نمیروم؟ پرسیدم گروه روایت فتح چه کسانی هستند؟ او پس از معرفی گروه، نشانی آنها را نیز به من داد. وقتی رسیدم آقای آوینی، آقای سلیمی، آقای دالایی و آقای احمد عباسی و چند نفر دیگر در اتاق بودند. آقای آوینی از کارم پرسید و من گفتم که صدابردارم، ناگهان همه به سمت من آمدند و من از ترس به عقب رفتم. سید مرتضی آمد و من را در آغوش گرفت و گفت که رضا مرادینسب صدابردار قبلی ما بود که در عملیات شهید شد و ما صدابردار نداشتیم و علت خوشحالی بچهها و آمدنشان به سمت شما نیز همین بود.
آقا مرتضی روی بحث صدا خیلی حساس بود، یعنی اگر بچهها فیلمبرداری میکردند و صدا بلند بود، بسیار ناراحت میشد و حتی فیلمها را هم پخش نمیکرد، اما وقتی کار من را دید، خوشش آمد. آقای همایونفر که مسئول روایت فتح بود به من گفت که به گروهی از بچههای بسیج برای مناطق عملیاتی آموزش بدهم و اگر اشتباه نکنم حدود 20 نفر از بچههای بسیج که علاقه و خلاقیت داشتند را جمع کردند و من هم ظرف مدت یک هفته کتابی در مورد این کار نوشتم تا هم تئوری و هم عملی به آنها آموزش بدهم. اردویی نزدیک اندیمشک برگزار کردند که شهید فلاحتپور و بقیه دوستان حضور داشتند و طی یک هفته به آنها آموزش دادیم تا توانستند با اکیپهای فیلمبرداری به مناطق مختلف عملیاتی بروند. جالب است که بدانید امروز اکثر آنان صدابردار حرفهای هستند.»
وی افزود: «یکی دیگر از خاطراتم ماجرای پل حاج اسدالله است که سمت غرب بود. من به همراه آقای محمد صدری و یکی دیگر از دوستان برای فیلمبرداری رفتیم و رسیدیم به منطقهای که دیدیم بارندگی شدید باعث شده که آب پل را ببرد و از طرفی بچههایمان آن طرف پل هستند و به امکانات نیاز دارند. بچههای جهاد تصمیم گرفتند آن پل را بازسازی کنند و لولههایی به قطر دو متر را به آب میانداختند تا رویش خاک بریزند. ناگهان موج بلندی آمد و همه لولهها که حدود 20 تا 30 عدد بود را با خود برد و ما از کل ماجرا فیلم میگرفتیم. بچهها دوباره همت کردند و لولهها را از سمت کرمانشاه آوردند. طوری که در هر ماشین تنها سه لوله جا میگرفت و تصور کنید که حجم کار تا چه حد بالا بود، اما بعد از سه روز پل زده شد و تدارکات را رساندند.»
در بخش پایانی مراسم، نماهنگی از ماجرای آشنایی احسان رجبی با شهید آوینی نمایش داده شد که حال و هوای زندگی احسان و دلتنگیهای او بعد از شهادت آوینی را هم نمایش میداد.
دویستوهفتادوهشتمین برنامه از سلسله نشستهای شب خاطره به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه بیستوچهارم فروردین 1396 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده 7 اردیبهشت برگزار میشود.
تعداد بازدید: 6205
http://oral-history.ir/?page=post&id=6976