صدای بال ملائک(14)
09 اردیبهشت 1396
مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش چهارم
بدشانسی آوردم، فکر کرد تعارف میکنم. به همین خاطر تعارف کرد و گفت: «نه، نیَتوانی، خُوَم بَمه.»[1]
حالا بیا و درستَش کن.
بالاخره به هر طریقی که بود، ساک را گرفتم و گفتم: «بذار بیارم برات!»
و بگو و مگو و کشمکش، با پیروزی من تمام شد و مسیر را ادامه دادیم. در راه، هر که ما را میدید، فکر میکرد مثلاً پدر و پسریم و استتاری که قبلاً کرده بودم، بیشتر به اشتباهشان میانداخت: پیراهن روغنآلود، شلوار کردی و... خلاصه هر که میدید، فکر نمیکرد اهل آنجاها نباشم.
***
در میان شهر، منافقین پرت و پلا بودند و فضای شهر از حضورشان آلوده بود. قدمهایی که بر خاک میهن اسلامی میخورد، انگار میخهایی بود که یکی پس از دیگری در قلبم فرو میرفت، اما چه میشد کرد، به هر منافق که میرسیدیم، الکی دستی تکان میدادم که شرشان کنده شود، در حالی که دلم پر بود از کینه و نفرت نسبت به آنها.
از شهر خارج شدیم و به تپههای بلندی رسیدیم که در اطراف و اکناف، گرد هم آمده و آبادیهای متعددی را در حلقه محاصره خود قرار داده بودند. به هر روستایی که میرسیدیم، همه چهار چشمی ما را وراندازی میکردند و بیچاره پیرمرد، مرتب زیر سوال میرفت:
ـ فلانی! این پسرته؟
ـ نه بابا! اونو تو راه دیدم.
از پیرمرد که میگذشتند، نوبت به من میرسید:
ـ آقا جان! بچه کجایی؟
ـ بچه اینجاها نیستم.
ـ برای چی اومدی اینجا؟
ـ راستشو بخواهید، اومدم دنبال برادرم ... بنده خدا سربازه.
ـ سرباز که نیستی؟ راستی فراری نیستی؟
ـ نه بابا، فراری چیه دیگه؟
خلاصه، همینجور بازخواست، پشت بازخواست.
***
پنج، شش ساعتی پیادهروی کردیم و در این مدت، از سیزده روستا گذشتیم. سرانجام به روستایی به نام «شیان» رسیدیم. حالا دیگر نفسم بنده آمده بود، نه نای راه رفتن داشتم، نه حال حرکت.
همانجا یک نفر آبی آورد، مشتی به صورت زدم و قدری هم خوردم. عطشم فروکش کرد. هنوز دستم کاسه آب را چسبیده بود که پرسید:
ـ چه کارهای تو؟
ـ اومدم دنبال برادرم... سربازه.
ـ خودت سرباز نیستی؟ بسیجی نیستی؟
ـ نه.
ـ پس چرا شلوار بسیجی پات کردی؟
درنگ برای چند لحظه بر دلم حاکم شد. تازه متوجه شلوار بسیجیام شدم که از زیر شلوار کُردی بیرون زده بود. از بیم آن که نکند آن شخص از منافقین باشد، زود سر و ته قضیه را به هم آوردم. و با خونسردی گفتم: «خب! اینو پوشیدم، تا تو منطقه نظامی راهم بدَهند.»
باور نمیکرد. حق هم داشت، به همین خاطر با تَعجب پرسید:
ـ راست میگی؟!
ـ دروغم چیه؟...
هر طوری که بود، به خیر گذشت. برای نجات از چنگ منافقین چارهای نبود. به همین خاطر، مجبور بودم سر بعضی را کلاه بگذارم!
هنوز از او جدا نشده بودم که صدای ناگهانی پروانههای هلیکوپتر، نگاهم را به طرف آسمان کشید. هلیکوپترها، یکی پس از دیگری، روی پرده نگاهم میافتادند، گویا در همان نزدیکی سرگرم انجام مأموریتی بودند. نگاهی به اطراف انداختم. در گوشه و کنار، تعدادی اتوبوس پخش بود و نیروهای نظامی، از دور و نزدیک به چشم میخوردند. از رنگ و روی لباسشان به نظرم رسید بچههای خودیاند. شادی در دلم چرخ زد و هیجانی شعفآمیز، سراسر وجودم را تکان داد. احساس کردم بوی خوش بسیجی بعد از چند روز دوباره در مشامم میپیچید. انگار آنها بودند که مرا به سوی خود میکشیدند. فوراً خودم را به آنها رساندم. دیدم بله، حدسم درست بوده. پس از این چند روز و لحظات تلخ و شیرینی که گذرانده بودم، صفحهای به رویم گشوده شد که پر بود از تصویر شادی، تصویری از عشق و صفا. با دیدنشان جانی تازه گرفتم. صداقت و پاکی، از چهرهها میتابید و نور از رخسارشان خودنمایی میکرد، هر چند پرده کمرنگ خستگی، بر سیمایشان سایه انداخته بود.
اولین کلمات را با نزدیک شدن به دو سه نفر که یکجا ایستاده بودند، بر زبان آوردم:
ـ سلام برادر!
و پس از حال و احوالی مختصر ادامه دادم:
ـ مسئول اطلاعات عملیات کجاست؟... میخوام ایشونو ببینم.
ـ شما چهکارهاید؟
مثل این که از وضعم معلوم نبود، نظامیام. با بیخیالی گفتم:
ـ بگید یه نفر مسلمون اومده کارتون داره.
ـ نمیشه... باید بفهمیم که شما چهکارهاید.
گفتوگو کمی طول کشید. خستگی و ضعف راه طولانی و همه این بگو مگوها، سخت کلافهام کرد و کمتر حوصله حرف زدن تحویلم میداد.
بالاخره هر طور که بود، فرمانده اطلاعات را معرفی کردند. با دیدن چهرهاش نسیم تازهای در جانم وزید. صمیمانه آماده شنیدن حرفهایم شد و من بعد از شرح قضایای گذشته، اطلاعاتی را از محل تجمع، امداد، تدارکات، سوخت و... منافقین، به او دادم. اگر بازداشت پنج شش ساعته روز اول در میدان نبود، نمیتوانستم آن محلها را شناسایی کنم، این هم لطفی از خدا بود.
بعد از صحبتهایی که با او داشتم، بچهها غذایی آوردند که پس از زندان، پیاده روی و خستگی چند روزه، واقعاً چسبید.
***
ـ حاج آقا! اگر شما برید استراحت کنید، بهتره.
جواب بچهها به من بود که میخواستم با آنها – که برای عملیات آماده میشدند – دلی از عزا درآورم. حالا در جمع رزمندگان باز هم احساس توان میکردم و خستگی فراموشم شده بود. آنها نپذیرفتند، قحطی نیرو که نبود. منطقه، از فوجفوج نیروها موج میزد. و هر کس را خواه ناخواه به هیجان و حرکت وا میداشت. کمکم بَر و بچههای کمیته هم سر رسیدند. برای اتلاف بیکاری چند روزه، همراه شدن با آنها جان میداد.
مرصاد؛ کمینی که خدا زد
دست به کار شدیم و سوراخ سُنبههای شهر را تا ساعتهای شش ـ شش و نیم عصر، از موشهای منافق پاکسازی کردیم. اجسادشان درون و بیرون شهر را پُر کرده بود و ماشینهای سوخته و تانکهای بیجان «ارتش آزادیبخش!» در جاده و بیابانهای اطراف، خود تصویر گویای تجاوزی ناکام بود. ارتشی که نتوانست خود را هم از این مهلکه قهرآمیز نجات دهد، برای آزاد کردن مردم ایران آمده بود!...
جنازههای بیجانتر از قبل منافقین و ادوات نظامی شعلهور، روشنترین سند شکست در نبرد با اسلام بود و همانان که در خیال خام خود، فتح ایران را پرورش داده بودند، حال، پشت دروازههای اسلامآباد، زمینگیر و میخکوب شده بودند. آنجا بود که گویی «ان رَبکَ لَبالْمرصاد» بار دیگر نازل شد و مفسر آن، جنگاوران پیروز اسلام شدند؛ البته نه با قلم و بیان که با سلاحی به قوت اقتدار و ایمان.
تعداد بازدید: 5120
http://oral-history.ir/?page=post&id=6960