صدای بال ملائک(13)
02 اردیبهشت 1396
مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش سوم
زندانی پر آب و بیغذا
چند ساعت همانجا ـ کنار میدان ـ مرا نگه داشتند. دیدم نه اینها حالا حالاها قصد کُشتنم را ندارند. بعد، به یک پناهگاه زیرزمینی انتقالم دادند. تاریکی فرمان میراند و چشم، چشم را نمیدید. وارد پناهگاه که شدم، تا نزدیکی زانو در آب فرو رفتم. بوی تعفن و لجن هم انسان را گیج میکرد. بارانی که قبلاً باریده بود، صحنه را به خوبی آماده کرده بود و گویا منافقین، جای بدتری برای زندانی کردن من سراغ نداشتند.
چشمهایم را که خوب گشودم، دیدم تنها نیستم و دو نفر دیگر هم آنجا هستند.
ـ شما چرا اینجاین؟
ـ ما رو هم منافقا گرفتهان...
گرم صحبت شدیم و از هم نام و نشانی پرسیدیم.
ـ سرهنگ سلیمی.
ـ سروان نامدار حسینی.
وضع زندان خیلی ناجور بود. سه روز همانجا، جا خوش کردیم. شب را به صبح رساندیم و صبح را شب کردیم و در این مدت، اگر فقط تاریک بود و آب و لجن، میشد با آن کنار آمد، ولی کتکها دیگر دست ما نبود! هر کس راه گم میکرد، سراغ ما میآمد و تا خسته نمیشد، دست بردار نبود، تازه طلبکار هم بودند.
ـ بگید ببینم این طرفها چقدر توپ ضد هوایی دارید؟ نیرو چقدر دارید؟ منزل پاسدارها کجاست؟
خلاصه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد میپرسیدند و ما هم جوابمان معلوم بود: «نمیدانم!»
و آنها هم تا حال داشتند، سیلی و لگد، درست مثل چهارپایی که با صاحبش لج کند، یا این که زیادی خورده باشد!
نگهبانهای دم در هم به اخبار رادیو منافقین سرگرم بودند و دلخوش:
ـ نیروهای ما به سوی کرمانشاه! در حرکتند، پایگاه نوژه همدان را گرفتند...
ـ زندان... آزاد شد و زندانیها به کمکشان شتافتند...
خلاصه از این دروغهای شاخداری که تا آن روز نظیرش به گوشمان نخورده بود. روز سوم بود که در پناهگاه بودیم، جایی که به همه چیز شبیه بود، جز پناهگاه. تا آن روز، حتی جرعه آبی از گلویمان پایین نرفته بود، ولی با این حال، خیلی احساس تشنگی نمیکردم. حال دو نفر دیگر را ـ که حالا دیگر سه دوست شده بودیم – پرسیدم:
ـ شماها تشنه نیستید؟ گرسنه نیستید؟
ـ نه! چطور مگه؟
واقعاً جای تعجب بود، سه شبانهروز بیآبی و بیغذایی و احساس ضعف نکردن! و این جز کمک خدا دلیلی نداشت.
همان روز، یکی از منافقین، با عجله از پلههای پناهگاه پایین آمد و از راه نرسیده، از نگهبان پرسید: «هنوز هستند؟»
ـ چطور مگه؟
ـ همه زندهاند؟!
ـ آره بابا... از ما سالمترند، اینا با این چیزا نمیمیرند.
مثل کسی که چیز غیرمنتظرهای شنیده باشد، کمی درجا ایستاد، مکثی کرد و مأیوسانه رفت. فهمیدم قصد داشتهاند با گرسنه نگهداشتن، ما را از پای در آوردند، ولی باز مثل همیشه، تیرشان به سنگ خورده بود. در عین حال میشد حدس زد امروز، روز آخر است. به همسلولیهایم گفتم:
ـ امروز دیگه اجلمون رسیده.
سروان مهلت نداد و گفت:
ـ نه! ما رو نمیکشند... ما رو برای استفاده تبلیغاتی نگه میدارند.
ولی من احتمالش را میدادم. با خودم گفتم: بد نیست نام و نشانی باقی بگذارم. از سروان خودکار گرفتم و نشانی منزل را در یکی از صفحات تقویم نوشتم.
***
ده دقیقهای گذشت که تاپتاپِِ پوتینهای یکی دیگر، باز توجهمان را جلب کرد.
از راه نرسیده، رو به نگهبان کرد و گفت: «به سرهنگ بگو بیاد بالا.»
نگهبان رو به آقای سلیمی کرد و با قیافهای حق به جانب گفت:
ـ جناب سرهنگ! مثل این که با شماست.
سلیمی به خودش حرکتی داد، انگار خیلی به بالا رفتن راضی نبود. قدمها را یکییکی بر میداشت و همین که چند پله را جا گذاشت، از او پرسید:
ـ چهکار داری؟
او که انگار خیلی طلبکار بود، حتی حق پرسش را نداد و به تندی گفت:
ـ بیا بالا، حرف نزن!
چیز دیگری شنیده نشد. سکوت تاریک و مبهم، با رگباری شوم شکسته شد. یک خشاب گلوله، میان سر و سینه سلیمی جا گرفت و شهادت، با آغوشی باز، سرهنگ بیگناه را به گرمی پذیرفت. پیکر رشیدش خاموش، اما با اقتدار، از همان پلههایی که لحظاتی پیش پیموده بود، غلتید و پایین افتاد. خون رنگین، سیاهی زندان را بیرنگ کرد و سرهنگ با سکوتش، مظلومیت را بر زبان میراند.
بوی غربت، فضای تاریک پناهگاه را در بر گرفت و همان چیزی که احتمالش میرفت، واقع شد. در و دیوار، نوای غریبی زمزمه میکرد.
گلولههایی که نصیب او نشد، دیوارها را نشانه رفته بود. قلبم همین لحظهها را برای خود و همسلولی دیگرم انتظار میکشید، اما کی، نمیدانستم.
پیک مرگ که انگار نه انگار، کاری از او سر زده، رو به نگهبان – که او هم ساکت به جسد خیره شده بود – کرد:
ـ اون دو تا هم بیان بالا، زودتر!
لحظهها مرا به جای دیگری میبرد و ابهام چه خواهد شد، دلم را پر کرده بود، ولی توکل بر خدا، رنگ همه چیز را میبرد. پیش خودم گفتم: اگر این جوری ما را بکشند، راحتتریم و کمتر زجر میکشیم. حالا نوبت بالا رفتن ما رسیده بود و شاید هنگامه رفتن ما!
از پلهها که بالا میرفتم، صلابت سرهنگ در ذهنم حک میشد و خاطره مظلومیت مجسمی که همینجا به ابدیت پیوست، آزارم میداد. هنگام بالا رفتن، با خود گفتم: فعلاً چیزی نگویم. اگر حرفی بزنم، همینجا قضیه ختم میشود. باید منتظر فرصتی بمانم که کاری از پیش ببرم. سلاح هنوز زیر پیراهنم لم داده بود.
میان مجموعه افکارم، گشت میزدم که همان صدای کریه دوباره گوشم را خراشید:
ـ فکر نکنین شما رو اینطوری میکشم. شما باید زجرکُش بشید. باید چند بار بمیرید و زنده بشید، تا به درک واصل بشید.
خودم را به بیخیالی زدم و گفتم: «هر چی شما بخواهید.»
بعد رو کرد به بقیه که حالا دور ما جمع شده بودند و با غروری حماقتآمیز گفت:
ـ بچهها این سروان را ببرید میدان «ترمینال» اونجا اعدامش کنید، اعدام انقلابی، تا بچهها روحیه بگیرند و... این آخوند رو هم ببرید میدان برادر مسعود، پیراهن آخوندیش رو هم در نیارید؛ باید با همین پیراهم اعدام بشه.
عقدههایی که از روحانی در دل داشت، از لابهلای کلماتش بیرون میزد. با دستور فرماند، دو نفر «نامدار حسین» را بردند و لحظاتی پس از آن صدای تیری که به او خورده بود، سکوت فضا را شکافت و اندوه را بر دلم نشاند. غمی بزرگ در دلم جا گرفت. سروان هم پس از چند روز سختی و فشار پر کشید و حال تنها کسی که مانده بود، من بودم...
تا جوخه اعدام
دستور خشن فرمانده، فلشی بود که جای جدیدی را نشان میداد. صحبتهایش، نقطه آخر را نشانه رفت و آخرین طرح زندگی را برایم ترسیم کرد.
دو نفر عقب ییک جیپ سوارم کردند و کمکم از مقر دور شدیم. در راه، هر عقدهای که از روحانی به دل داشتند، بر سرم خالی کردند و مرتب زخمزبان میزدند:
ـ خُب... آشیخ! وصیتی نداری برای ننهات، برای آبجیت؟
ـ چیزی نداری بگی؟ چی میدونی راستی؟
ـ شما خیلی از شهادت حرف میزدید: شهادت شیرینتر از عسل است!... شیرینتر از مرباست!!
خودشان میگفتند و خودشان هم بینمک میخندیدند؛ انگار دنیا فقط به کام آنها بود. جیپ همینطور پیش میرفت و هرچه جلوتر میرفت، احساس میکردم به شهادت نزدیکتر میشوم. شهادت شیرین بود، ولی توانی که داشتم، تکلیف دیگری روی دوشم گذاشته بود. به فکر استفاده از سلاحی افتادم که قبل از دستگیری به کمر زدم.
کلت برای بیرون آمدن دست و پا میزد. از یک طرف، فرصت مناسبی بود که از پشت سر، هر دو را بزنم و در بروم و از طرف دیگری بیم داشتم یک وقت شلیک نکند.
آنجا یاد شوخیهای دوستان افتادم که میگفتند:
ـ «لاما» مگسکش است، آدمکش نیست.
به هر حال اگر سلاح گیر میکرد، کار دستم میداد. توکل بر خدا دلهره را از دلم بیرون کرد. با خود گفتم: حالا که پای چوبه اَعدام در کار است، باید دست به کار شوم و این لحظههای آخر، دست کم، یکی از اینها را سر به نیست کنم.
لحظهها به سرعت میگذشت، حتی برای تصمیم گرفتن هم چندان فرصتی باقی نبود. به آرامی دست به سلاح بردم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مغز نفر سمت راست با دو گلوله از هم پاشید. مثل این که برایش کافی بود، در جا مُرد و روی بدنه ماشین افتاد. راننده گیج و لال شده بود. از حرکاتش حیرت تراوش میکرد. گفتم: «مستقیم برو طرف کرند!»
حس کردم نمیخواهد آدم شود و انگار جانش به سرش زیادی کرده! بدون توجه به حرف من، خواست سرپیچی کند که یک گلوله هم برای او حرام کردم! من ماندم و دو جنازه و ماشینی که با چهل کیلومتر سرعت، با درختی در کنار جاده سینهبهسینه شد. تا لحظاتی، در اغما فرو رفتم.
کنار جاده، چند دقیقه را با بیحالی شمردم. زیر چنگالهای ضعف، قدرت حرکت نداشتم، ولی ماندن در آنجا صلاح نبود و باید هر چه زودتر، جای امنی گیر میآوردم. بیحالی و گرسنگی چند روزه مرتب خودش را به رُخم میکشید. با این حال، آزادی از هر چیز مهمتر بود. چهارصد، پانصدمتری دویدم، تا اینکه به یک تعمیرگاه اتومبیل رسیدم. برای مخفی شدن، جای مناسبی به چشمم خورد. تا آن هنگام داخل چنین جایی نشده بودم. از پلههای چاله سرویس پایین رفتم و میان چاله نشستم و پشتم را به دیوار چسباندم. کمی بعد، پیراهنم را در آوردم و یک پیراهن گریسکاری که آنجا افتاده بود، پوشیدم و بیست دقیقهای را با ابهام گذراندم: بعد از این چه میشود؟ دوباره اسارت، یا همینجا اعدام و یا...
داخل چاله خودم را جابهجا میکردم و گهگاه دیدی به بیرون میزدم. ناگهان پیکان نگاهم به پیرمردی ساک به دست خورد که از جلو تعمیرگاه گذشت. ظاهری ساده و روستایی داشت. گویا از اهالی همانجاها بود. سریع دنبالش دویدم و آنقدر با عجله که او را به تعجب انداخت. پرسیدم:
ـ بابا! کجا میری؟
مثل اینکه متوجه نشد چه گفتم، به نظر میرسید از کُردهای اصیل منطقه است و اصلاً فارسی بلد نیست. کمی مکث کرد و با نگاهی خیره گفت: «ها؟!»
او فارسی بلد نبود، ولی از آنجا که توفیق، رفیق بود و من در مدت اقامت در کرمانشاه، کمی کُردی یاد گرفته بودم، سؤالم را دوباره تکرار کردم:
ـ کُورَچی؟ چَهْ آبادی؟ [1]
ـ آرُولَه![2]
و ادامه داد:
ـ منالکمِ، دالکم ...[3]
ـ مینش بَیَ مَیمانی؟[4]
با نگاهی محبتآمیز گفت:
ـ خواهش کَنم بیا.[5]
برای یک لحظه، نور امید در دلم درخشید. با خود گفتم: اگر بشود باهاش به روستا بروم، باقیاش درست میشود. برای این باید خود را به صورت فردی محلی در میآوردم، مثل خود او. لباسهایم که تقریباً مناسب بود، اگر ساکش را هم میگرفتم، روش خوبی بود برای این که اگر منافقین به ما برخوردند، بگویند لابد مسافرند و عازم روستا. همینطور که میرفتم، دستم را به طرف ساک بردم و گفتم: «آقا! بده برات بیارم.»
ادامه دارد...
[1]. کجا میری؟ آبادی میری؟
[2]. بله فرزندم.
[3]. بچّههایم، مادرم، همه آن جا هستند. میخواهم بروم آن جا.
[4]. مرا هم مهمان میکنی؟
[5]. خواهش میکنم، بفرمایید.
تعداد بازدید: 5337
http://oral-history.ir/?page=post&id=6959