صدای بال ملائک(12)
26 فروردین 1396
مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش دوم
هوا به مرز روشنایی نزدیک میشد که فرصتی گفت: «بیا از اینجا بریم.»
ـ نه، اینجا موقتاً پناهگاه خوبیه... اگه بتونیم 48 ساعت دوام بیاریم، بچهها سر میرسند، اگه هم... منافقا بخوان به ما حمله کنند، اسلحه که داریم. تازه، ما که داخلیم، بر بیرونیها مسلطیم...
ـ ولی اگه بریم روستاهای اطراف شهر، بهتره. احتمالاً بر و بچهها همون جاها هستند.
ـ خیلی خب، باشه، اشکالی نداره، هر چی باشه، تو با منطقه آشناتری.
برای خارج شدن آماده شدیم، ولی لباسهایمان مناسب بیرون نبود. به جستوجو در خانه پرداختیم. فرصتی، لباسهای نظامیاش را عوض کرد، من هم یک شلوار کُردی روی شلوار بسیجیام پوشیدم. بیسیم و کلاش را داخل ساک گذاشتیم و من، کُلت را زیر پیراهن طلبگیام جاسازی کردم.
داخل شهر، منافقین مثل سگ ولگرد، اینسو و آنسو پرسه میزدند. به میدان «مرتضی علی» که رسیدیم، گفتیم بد نیست آدرس جایی را بگیریم. فرصتی که کُرد زبان بود، آدرس روستایی را پرسید. فردی که با سلاح نزدیک یک میوه فروشی ایستاده بود، جواب داد:
ـ بعد از این تپه و تپه بعدی است.
به سمت تپهها حرکت کردیم و در راه، حرفهایی رد و بدل شد.
ـ آقای فرصتی! راستی این یارو کی بود؟ کلاش و نارنجک هم که داشت... ریششو هم که زده بود!
ـ شاید از منافقا بود!
پس چه جوری با ما کار نداشت؟!
ـ والله نمیدونم!
حالا دیگر روی تپه بودیم. دو سه متری باقی مانده بود سینه تپه را پشت سر بگذاریم و به نوک آن برسیم که صدای «ایست» توجهم را جلب کرد. به فرصتی گفتم:
ـ جریان چیه؟ کیه ایست میده؟
ـ یه بچهاس حاجی، ولش کن!
با بیاعتنایی، به مسیر خود ادامه دادیم که یکدفعه با یک رگبار، خاک زیر پایم به هوا رفت. سریع خوابیدیم.
سلاح را از ساک بیرون آوردم و خواستم گلنگدن را بکشم که صدای رگبار دوم و آخ فرصتی، مرا از هر کاری منصرف کرد. فرصتی تیر خورده بود و خون جاری شده از کتفش، روی سینه تپه میریخت.
با خود گفتم: اگر یک قدم دیگر به جلو بردارم، حساب هر دویمان ساخته است، بهتر است فعلاً حرکتی نکنم.
با چفیه دور گردنم، کتف فرصتی را بستم و از آن بالا آوردم پایین. قدمها را آهسته بر میداشتم، چون هیچ عجلهای برای اسیر شدن نداشتم! کار دیگری هم از دستم ساخته نبود. این قدمها مرا به جای دیگری میبرد. به پایین تپه که رسیدیم، خیلی عجیب بود، بیسیم و کلاش هنوز همراهش بود. تعجب و خشم و نفرتم را با یک جمله به او فهماندم:
ـ آخه ... بیانصاف! تو که راه رو...
حرفم را قطع کرد و شروع به پرخاش کرد:
ـ حرف نزنید مُلحدا... نیروهای رژیم... آخوندا...!
ـ این حرفا چیه؟!
ـ خفه شو!
خشم و غضب از سر و رویش میبارید. حتی اگر حرفی هم نمیزد، رنگ مهربانی روی چهرهاش نبود، تابلوی کاملی از عصبانیت و خشونت.
درنگی در اسارت
حالا دیگر اسارت برای هر دویمان مسلم شده بود و زمانی فرا رسیده بود که انتهایش را فقط خدا رقم میزد. ما را سوار یک جیپ کردند و به طرف ورودی شهر حرکت دادند. پشت جیپ آهسته به فرصتی گفتم:
ـ کلت که همراهم هست، بیا اینا رو بزنیم.
ـ نه حاجی! میکشنمون.
سلاح که از قبل مسلح بود، ولی منصرف شدم و آن را دوباره زیر پیراهنم مخفی کردم. جیپ مثل باد میرفت.
به میدانی رسیدیم که شب گذشته قتلگاه چندین خودرو بود. ماشینهای سوخته و نیمسوخته، گوشهوکنار، بیحال افتاده بودند. خاطرات شب اول برایم زنده شد، زمانی که هنوز اسیر نشده بودیم.
جیپ، کنار میدان ایستاد. به نظر میرسید که آنجا یکی از مقرهای منافقین است. قبل از این که ما را پیاده کنند، راننده رفت و لحظاتی بعد با فرمانده آمد. به ما که رسیدند، به فرمانده گفت:
ـ شیخ نمیخواید؟ دو تا شیخ برات آوردم.
ـ شیخ؟ راست میگی؟!
ـ آره.
نزدیکتر آمد. در را باز کردم. چشمتان روز بد نبیند، این یکی تُرشروتر از آن یکی بود. خشم در چشمهایش برق میزد. بیمقدمه اولین کلمات قساوت از دهانش پرید:
ـ بیا پایین...!
به ما فرصت ندادند و خودشان با مشت و لگد، مرا و بعد دوستم را پایین آوردند.
خودم را جمعوجور کردم و با چشمم، به طرف فرصتی اشاره کردم:
ـ این بنده خدا مجروحه، لااقل ببریدش بیمارستان.
ـ به تو چه بدبخت!
رحم که نداشتند، اصلاً به قد و قوارهشان هم نمیخورد.
کمی بعد، فرصتی را سوار ماشینی کردند و بردند. تنها شدم. سرنوشت خودم برایم نامعلوم و از سرانجام او هم بیخبر، تا خدا چه خواهد!
همان لحظات اول، پذیرایی گرمی ترتیب دادند و خلاصه برنامه روزهای بعد را اعلام کردند، کتک، سیلی، لگد و...
بعد از آن، مرا نشاندند کنار همان میدان. افرادشان بیهدف و سرگردان در اطراف پخش بودند. مرا که آوردند، عدهای دورم حلقه زدند و خیره خیره نگاهم میکردند، مثل این که تا آن موقع آدم حسابی ندیده بودند! فرمانده وسط ماجرا پرید و گفت: «کنار این ننشینید، اینا نجساند!»
انگار خودش خیلی تر و تمیز بود! بعد رو به یکی از نیروها کرد و گفت:
ـ وقتی کارتون تموم شد، اونو هم ببرید ترتیبش رو بدید. سعی کنید یک تیر هم بیشتر نزنید.
خاطرات چند سال زندگی مرتب جلو چشمانم رژه میرفت و فکر میکردم این لحظات، آخرین لحظههای زندگی است. چشمانم را بستم و بر نفسهایم شماره میزدم. با خود گفتم: دیگر تمام شد و شهادتین را آرام بر لب جاری کردم و منتظر همان یک تیر شدم.
آن روز، بچههای خودی، از منافقین پذیرایی خوبی کردند. توپ و خمپاره از منطقه «چهار زَبَر» هدیه میشد و در مقرهای کوچک و بزرگ منافقین جای میگرفت. هواپیماهای خودی هم آن روز، مثل کبوتران سفید، بال میزدند و گهگاهی به آنجا سرکی میکشیدند. ترس، بندبند منافقها را گرفته بود و تا صدای غرش هواپیما یا نهیب توپی میآمد، مثل موش، به داخل سنگرها سُر میخوردند.
با انصافها! به من گفته بودند: «تو باید همین جا بمونی! اگه از جات تکون بخوری، میکشیمت.»
خمپاره و توپ میآمد، ولی من حق تکان خوردن نداشتم. خیلی از جانم سیر شده بودند.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 4472
http://oral-history.ir/?page=post&id=6958