خاطراتی از شکست و اسارت استرالیاییها
تیم بودن[1]
ترجمه محمدباقر خوشنویسان
21 اسفند 1395
سربازان متفقین که به دست ارتش امپراتوری ژاپن در سنگاپور در 1942 به اسارت درآمدند. (عکس از ای بی سی)
بیش از سی سال پس از پایان جنگ دوم جهانی، زندانیان جنگی استرالیا بهطور واقعی شروع به گفتن ماجراهایی کردند که در پی سقوط سنگاپور رخ داد. برخی از آنها هیچگاه چیزی به خانوادههای خود در مورد وقایع وحشتناکی که برای آنها اتفاق افتاد، نگفته بودند. بسیاری از آنها البته به اشتباه، از اینکه اسیر جنگی بودند، تا حدی احساس شرمساری میکردند. با این وجود، آنها تا قبل از اینکه به اسارت دربیایند، شجاعانه جنگیده بودند و آنهایی که توانستند تا سه سال و نیم بعد جان سالم به در ببرند، شرایط بسیار سختتری از آنچه که ارتش خودشان برای آنها میتوانست ایجاد کند، تحمل کرده بودند.
در سال 1979 زمانی که اکثر اسیران جنگی در دهه هفتم زندگی خود قرار داشتند، یک مورخ به نام هنک نلسون[2] با من تماس گرفت و پیشنهاد داد که ما میتوانیم یک پروژه بزرگ تاریخ شفاهی برای ای بی سی درباره تجربیاتشان انجام دهیم. در سال 1984 یک مجموعه 16 قسمتی از شبکه ای بی سی پخش شد و نلسون یک کتاب نیز به همراه آن منتشر کرد. افشای حقایق از سوی سربازان و 24 خواهر پرستاری که جان سالم به در بردند و همین طور زندانیان جنگی، اکنون بخشی از تاریخ استرالیا به حساب میآیند.
سربازان استرالیایی به سوی نیروهای ژاپنی در نبرد مور[3] در مالایا[4] شلیک میکنند. (عکس از یادمان جنگ استرالیا[5] / 011302)
سربازان لشکر هشتم استرالیا هیچگاه فکر نمیکردند که روزی ممکن است توسط ژاپنیها به اسارت دربیایند. دستور فرمانده بریتانیایی لشکر هشتم، ژنرال پرسیوال[6] برای تسلیم کردن سنگاپور در 15 فوریه 1942 یک شگفتی کامل بود. دو روز بعد به حدود 15 هزار اسیر استرالیایی و 35 هزار اسیر بریتانیایی دستور داده شد تا به سوی چانگی[7] در شرقی ترین نقطه جزیره سنگاپور حرکت کنند. ستون به ظاهر بیپایان مردان، عظمت شکست مردان سفیدپوست و مالاییهای محترم و تبدیل آنها از نگهبانان پادشاهی بریتانیا به اسیران جنگی ژاپن را نشان میداد. آنها که نمیدانستند اسیرکنندههایشان در پایان این راهپیمایی چه چیزی در اختیارشان قرار میدهند، تا آنجا که میتوانستند غذا، لباس و پتو با خود حمل میکردند.
پرسیوال و یگانش در راه تسلیم سنگاپور به ژاپن (عکس از موزه سلطنتی جنگ لندن)
ری استیل[8] چنین به یاد میآورد: «در واقع یک نوع قدم زدن و تلو تلو خوردن بود؛ تا حدی شبیه پناهندگان، رفقا هرچه که میتوانستند با خود میبردند. هر چه این حرکت طولانیتر و هوا گرمتر میشد، آنها وسایلشان را بیرون میانداختند بهطوری که برخی از آنها در پایان راه دیگر تقریباً چیزی همراه نداشتند.» انگیزه زیادی برای ادامه راه وجود داشت. کلیف ماس[9] میگوید: «ماجرا این بود که اگر روی زمین میافتادیم، ما را میکشتند. البته این اتفاق نیفتاد، ولی باعث شد تا بسیاری از آنهایی که ترجیح میدانند بنشینند و استراحت کنند، به راه رفتن ادامه دادند.» وی ادامه داد: «وضعیت خیلی سخت بود و چینیها در طول مسیر به ما کمک میکردند. آنها مجبور بودند مراقب ژاپنیها باشند. آنها پرچم ژاپن را برفراز خانههایشان به اهتزاز درآورده بودند، اما نوشیدنیهایشان برای ما در حال اتمام بود. بدون آنها ما احتمالاً نمیتوانستیم دوام بیاوریم.»
اسیران متفقین در کریدوری در زندان چانگی و درهای سلولهای زندان در اطراف آنها، حدود 1942 (منبع: ویکی مدیا کامنز[10])
گانر فرانک کریستی[11] در دفتر خاطرات خود مینویسد: «ما حدود 29 کیلومتر راه رفتیم که این برای افراد سالم مسافت زیادی نیست. اما اسیران به خاطر جنگیدن خسته شده بودند، غذای درست و حسابی نخورده بودند و روحیه آنها در اثر شکست پایین بود. آنها در چانگی روی زمین یا بتن دراز کشیدند. همه بسیار خسته بودند و هر جا که میتوانستند، خوابیدند.»
چانگی با تپههای غلتان، پوشش گیاهی سرسبز، چشم انداز دریا و پادگان مدرنش یکی از بهترین پایگاههای نظامی بریتانیا بود. اما نشانههای جنگ را به وضوح میشد در آن دید. سرجوخه اسنو پیت[12] میگوید: «همه چیز به هم ریخته بود و انگار که آنجا منفجر شده بود.» پادگان این شهر که زمانی 900 سرباز پیاده نظام را در خود جای داده بود، اکنون مملو از استرالیاییهایی بود که دغدغه فوری آنها غذا بود. چند روز اول آنها با مواد غذایی که با خود حمل کرده بودند وبه سرعت رو به اتمام بود، سر کردند. دان مور[13] «برخی جیرهبندیهای بسیار سخت» را به خاطر میآورد. او میگوید: «برای غذای ظهر فقط یک تکه نان که روی آن گوشت گاو مالیده شده بود، وجود داشت. شب هم سهمیه ناچیز دیگری وجود داشت، مقداری سبزی کنسرو شده که روی یک تکه نان خشک مالیده شده بود. اوضاع سختی بود.» وی ادامه داد: «ما از خود این سؤال را میپرسیدیم که چرا آشپزها نمیتوانند کمی از قوه تخیل خود استفاده کنند؟ آیا نمیتوانیم غذا بیشتری داشته باشیم؟» سرگرد گفت: «خوب، نگاه کنید. ما اینجا فقط چند تا کیسه برنج داریم. چند هفته پیش اینجا آوردهاند. آنها را میخورید؟» ما گفتیم : «یا عیسی مسیح! فکر میکنید به کجا آمدهاید. البته، بله، بله، ما اون برنجهای لعنتی را میخوریم.»
تا آنجاییکه مربوط به برنج میشود، گانر تام داولینگ[14] هر چیز قابل تصور دیگری را هم که وجود داشت به خاطر میآورد: «برنج با شلتوک، برنج کپکزده، برنج پر از موش و شپش، برنج گوگردی و برنجی که بوی تعفن میداد.» وی گفت: «چیزی جز برنج در دست نبود. آشپزهای ما کوچکترین ایدهای در مورد اینکه با آن چه کنند، نداشتند. تا چهار هفته ما با نتایج آزمون و خطای آنها زندگی میکردیم. در طول این مدت، ما در معرض هرگونه غذاهای ترکیب شده ناخوشایند قرار داشتیم، برنج نیمپخته، برنج سوخته، برنج سفت و چسبناک. با اینحال، خوشایند یا ناخوشایند، ما آنرا میخوردیم. با گذشت زمان، وضعیت آشپزی بهتر شد و آشپزها فهمیدند که باید با آن برنجهای لعنتی چه کنند.»
استرالیاییها به تدریج به آن عادت کردند و در چند هفته اول چیز زیادی غیر آن برای خوردن نبود. با آنکه غذاهایی که میخوردند مزهای نداشت، ولی آنها خوشحال بودند که حداقل چیزی برای خوردن هست. همه آنها سیر نزولی داشتند، داشتند لاغر میشدند و شرایط و روحیهشان در حال از دست رفتن بود.
شوخی یکی از عوامل ضروری برای دوام آوردن شده بود. ژاپنیها به امپراتور خود احترام میگذاشتند، بنابراین طبیعی بود که اسرا انتظار داشته باشند وقتی تولد او فرا میرسد، شاهد حال و هوای جشن و هیجان باشند. تام داولینگ میگوید: «اولین باری که شاهد جشن تولد او بودیم به فاصله کوتاهی پس از سقوط سنگاپور پیش آمد و در چانگی از ما خواسته شد در رژه شرکت کنیم و دستور دادند که لیوانهای خودمان را نیز بیاوریم. ما واقعاً نمیدانستیم باید با این لیوانها چهکار کنیم، ولی آنچه را که به ما گفته شده بود، انجام دادیم.» او میافزاید: «یک افسر ژاپنی که یک نوار طلایی درخشان به دور کمرش بسته بود و شمشیری در کنارش قرار داشت، از یک سکو در جلوی گروه رژه بالا رفت و خطاب به ما گفت: «امروز تولد امپراتور ژاپن است و ما میخواهیم جشن بگیریم.» با گفتن این حرف، نگهبانانی که ما را همراهی میکردند و تنگهایی در دست داشتند، شروع به بالا و پایین رفتن خطوط رژه کردند و لیوانهای ما را تا نصفه از ساکی پر کردند. وقتی که همه لیوانها پر شد، آن افسر ژاپنی گفت: «اکنون به سلامتی امپراتور مینوشیم.»
ما تا حدی در وضعیت دشواری قرار داشتیم. هر چه او میگفت باید اطاعت میکردیم. ایده نوشیدن ساکی جذاب بود. اما نوشیدن برای سلامتی امپراتور یک موضوع کاملاً متفاوت بود. افسر ژاپنی با قاطعیت تکرار کرد: «همه شما برای سلامتی امپراتور مینوشید»، هیچ راهی وجود نداشت که بچهها برای سلامتی امپراتور بنوشند، بنابر این ما همانجا با خونسردی ایستادیم و با دقت لیوانهای پرشده از ساکی را نگه داشتیم. سپس یکی از افسران اطلاعاتی گروه 15 توپخانه به نام ورن رای[15] فکری به سرش زد و جلو آمد و شروع به تمجید از سروهای بلند ایالت تاسمانی در استرالیا کرد. بعد با لهجه استرالیایی و با صدای غرشوار فریاد زد: «ما میخوریم برای سلامتی امپراتور، لعنت به امپراتور!»[16] غرش بلندی از سوی استرالیاییها بلند شد: «امپراتور، لعنت به امپراتور!» و آنها لیوانهای ساکی خود را سرکشیدند. افسر ژاپنی که متوجه ترفند ورن رای نشده بود گمان کرد بهطور کامل به وظیفه خود عمل کرده و به زبان اسرا فریاد کرد: «پس... لعنت به امپراتور!» مداخله هوشمندانه ورن رای، هیچ شکی برای افسر ژاپنی باقی نگذاشت که امپراتور از تلاشهای او برای به وجود آوردن چنین واکنش مشتاقانهای از سوی دشمنان مغلوب خود رضایت خواهد داشت.
آمار نشان میدهد که 22 هزار استرالیایی، در طول جنگ به دست ژاپنیها در اردوگاههایی در تیمور، جاوا، سوماترا، گینه نو، آمبون،هاینان[17]، برونئو، سنگاپور، مالایا، تایلند، برمه و منچوری اسیر شدند. سه سال و نیم بعد تنها 14 هزار نفر زنده مانده بودند. بیشتر آنها در اثر سوء تغذیه، بیماریهای قابل پیشگیری مناطق گرمسیری، اعمال خشونت از سوی نگهبانان زندان و فشار بیگاری جان خود را از دست دادند. در سانداکان[18]، دو هزار سرباز استرالیایی و 500 سرباز بریتانیایی به جنگل برده و قتل عام شدند. فقط شش سرباز پس از فرار به داخل جنگل و کمک مردم محلی جان سالم به در بردند. این، بزرگترین جنایتی بود که ارتش امپراتوری ژاپن علیه متحدین در جنگ دوم جهانی مرتکب شد. با این حال تعداد استرالیاییهای نجات یافته بیشتر از بریتانیاییها، آمریکاییها، هلندیها و قطعاً مردم محلی بود. مردمی که هزاران نفرشان بدون هیچ سازماندهی نظامی از بین رفتند و هنوز در قبرهای بینام و نشان مدفون هستند.
اسرا چوبهای زیر ریل راهآهن را در برمه حمل میکنند. حدود 40 کیلومتری جنوب ثانبیوزایات[19]، حدود 1943 (عکس از یادمان جنگ استرالیا/ 00406.026)
علت اینکه استرالیاییها جان سالم به در بردند این بود که آنها مردان جوان و قوی بودند و اکثر آنها از مناطق روستایی توسط نیروی سلطنتی استرالیا[20] به خدمت خوانده شده بودند. آنها مهارتهای بیابانی داشتند که کمک کرد در پناهگاههای خشن تایلند و برمه تاب بیاورند، شروع به پخت و پز روی آتش در زیر باران کردند و مهمتر از همه اینها دوستی و همراهی استرالیاییها با هم بود. گروههای سه تا پنج نفره تشکیل میشد و از همدیگر مراقبت میکردند. اگر کسی دچار مالاریا یا اسهال خونی میشد و نمیتوانست برنج بخورد، دوستانش آن را قسمت میکردند و زمانی که یکی دیگر از آنها مبتلا میشد، این لطف به او میشد.
بعد از پخش تاریخ شفاهی این اسیران جنگی در سال 1984 توسط شبکه ای بی سی علاقه به داستان اسیران جنگی زیاد شد. کتابهای بیشتری منتشر شدند و چندین نمایش، فیلم مستند و یک مجموعه تلویزیونی پخش گردید. با آنکه تعداد بسیار کمی از آن اسیران جنگی اکنون زنده هستند تا مراسم هفتادوپنجمین سالگرد سقوط سنگاپور را برگزار کنند، ولی سرگذشت آنها گفته شده است.
[1] Tim Bowden
تیم بودن، خبرنگار خارجی پیشین ای بی سی، تهیه کننده و نویسنده رادیو و تلویزیون است. این مطلب حاوی بخشهایی از کتابی در دست انتشار است که دربردارنده خاطرات سانسور نشده و خودنوشت سربازانی است که مدتی را در فلسطین، سوریه، یونان، کرت، پاپوآ و گینه نو و جزایر اقیانوس آرام، در زمان جنگ جهانی دوم گذارندهاند.
[2] Hank Nelson
[3] Muar
[4] Malaya
[5] Australian War Memorial
[6] General Percival
[7] Changi
[8] Ray Steele
[9] Cliff Moss
[10] Wikimedia Commons
[11] Gunner Frank Christie
[12] Snow Peat
[13] Don Moore
[14] Gunner Tom Dowling
[15] Vern Rae
[16] FAAAARK the emperor
[17] Hainan
[18] Sandakan
[19] Thanbyuzayat
[20] Australian Imperial Force
رادیو استرالیا
تعداد بازدید: 6743
http://oral-history.ir/?page=post&id=6929