صدای بال ملائک(7)
07 اسفند 1395
چون پرستو بیتاب/ راوی: عبدالصمد زراعتی جویباری
فرمانده گردان بالای خاکریز نشسته بود و از پشت دوربین چشمیاش، دشت روبهرو را که از هر سو با انبوه نخلهای قدیمی احاطه شده بود، نگاه میکرد.
دهها تانک دشمن، ساعتی بود که آرایش گرفته بودند و با استفاده از آتش سنگینی که آنها را پشتیبانی میکردند، به پیش میآمدند. هر لحظه، با درخشیدن آتشی از جلو تانکها، انفجاری، سینه خاکریز را با صدایی رعدآسا متلاشی میکرد. اگر باد ملایمی که در دشت میوزید، نبود، تمام منطقه را گرد و غبار و دود انفجارهای پیدرپی، در خود فرو میبرد.
چند گلوله آرپیجی که شلیک کرده بودیم، تنها رکودی در حرکت تانکها ایجاد کرده بود، اما آنها همچنان با فاصله از بُرد مفید آرپیجیها مانور میدادند و عقب و جلو میکردند. خودشان میفهمیدند که اگر جلوتر بیایند، بچهها امانشان نمیدهند.
ـ همانجا عقب و جلو میکنند تا روحیه بچهها تضعیف شود، آن وقت در فرصت مناسب، حرکت اصلیشان را شروع میکنند.
این را فرمانده گردان در حالی که گاهگاه لبش را گاز میگرفت، گفت، با حالتی که موضع اندیشه و نگرانی را از خود بروز میداد. و ادامه داد:
ـ اگر عراقیها بتوانند این دژ را پس بگیرند، نیمی از پیروزی کربلای پنج از دست خواهد رفت... ثمره خون این همه شهدا...
در آن سوی خاکریز، آتش سنگینتری غوغا به پا کرده بود و دوشکای مرگبار تانکها، با صفیری شدید، از لبه خاکریز عبور میکرد.
با خودم گفتم: از اینجا شلیک کردن صفایی ندارد، باید به استقبال خط بروی...
وقتی اندیشهام را با فرمانده گردان در میان گذاشتم، بعد از مدتی فکر کردن، موافقت کرد و من، چند بسیجی شجاع و با ایمان را انتخاب کردم. اکنون ما شش بسیجی از جان گذشته بودیم و در آستانه یک بازی خطرناک!
ساعتی فرا رسیده بود که باید حیثیت پولادهای بیعاطفه را در مصافی رویاروی، به بازی میگرفتیم و نشان میدادیم که دلهای با ایمان، چه ظرفیت وسیعی برای پیروزی و فداکاری دارند.
خورشید، در قوس صعود خویش، بر صلابت پیشانیهای غبار گرفته، اما نورانی و نوارهای سرخ پیشانیبندها میتابید و فضا در آمیزهای از صدای بال ملائک و صفیر رگبارهای وحشی آکنده شده بود که آخرین نگاهها، در این سوی خاکریز، در بین بچهها رد و بدل شد: «انشاءالله یکدیگر را در بهشت ملاقات میکنیم...»
بچهها از هر سو شلیک میکردند و با هر شلیک آنان، جهنمی سوزان در میان تکِ دشمن شعله میکشید. و من انگار «من» نبودم؛ بیتاب، از اینسو، به آنسو میدویدم، بال میگرفتم، میخروشیدم، تکبیر میزدم، شلیک میکردم و دست وپایم انگار از خودم نبود. رگبار گلولههای دوشکا از هر سو به طرفم سرازیر میشد و ناباورانه وقتی به نزدیکترین فاصله میرسیدند، راهشان را به سوی دیگری کج میکردند و یا دستهدسته میشدند و با زوزه کشداری، از کنار و یا از بالای سرم عبور میکردند.
اولین گلوله آرپیجیام زره نزدیکترین تانک را شکافت و دود و آتش، از درون آن زبانه کشید. جنگ سختی آغاز شده بود! هر لحظه، نقطهای از میدان روشن میشد و ستون دود و آتش به هوا بر میخاست و ذلت بردگی بر آهنپارههای متحرک دشمن تحمیل میشد. آنقدر تانک در میدان ریخته بود که نمیدانستم کدام را هدف قرار دهم. تا آن موقع، هر یک از بچهها، پنج، شش تانک را منهدم کرده بودند.
ـ برادر زراعتی! آن تانک را بزن! دارد نزدیک میشود...
صدای یکی از بچههای ایثارگری بود که در میان این همه آتش و گلوله، به ما مهمات میرساند.
درگیری همچنان ادامه داشت و بچهها هر یک از طرفی به جان تانکها افتاده بودند. هیکل تنومند تانکها با آن همه سروصدا و گردوخاکی که، به راه انداخته بودند، هر لحظه در ماندهتر و بلاتکلیفتر به نظر میرسید.
کمی برخاستم و نگاهم را به اعماق صفوف تانکها دوختم. معلوم بود بعضیها بدون هدف، تیراندازی میکنند. در میان تانکها، یک تانک نو، با رنگ سبز جنگی، چشمم را گرفت. از شاخه بلند آنتن بیسیم و پرچم سه گوشی که در بالای آن تکان میخورد، هر کس که شَمِ نظامی داشت، میفهمید که این تانک، تانک فرماندهی است، خصوصاً آن که بقیه تانکها حرکات و شلیکهایشان را با حالات آن هماهنگ میکردند. شکاری از این بهتر پیدا نمیشد. با آن که 100 متر دورتر از دید من بود، نیمخیز شدم و نشانه روی کردم:
ـ یا صاحبالزمان ادرکنی!
نگاهم به دنبال خط سیر آتشین موشک بال گرفت و ناگهان انفجاری عظیم همراه با آتشی سوزان، زمین را به لرزه درآورد.
ـ الله اکبر...
و تانک با همه مهماتش به هوا رفت!
انهدام این همه تانک و خصوصاً این تانک فرماندهی میرفت تا طومار آرایش دشمن را در هم پیچد و این، فرصتی داد به توپ 106 میلیمتری خودی که به راحتی، از پشت خاکریز، به شکار تانکها بپردازد.
هنگامه عجیبی بود! وقتی خوب به یاد میآورم، میبینم در آن شرایط، چیزی فراتر از اشتیاق، صریحتر از شجاعت، بیتابتر از تهور، و چیزی به زلالی عشق و روشنی ایمان به خداوند بزرگ، در دلهایمان موج میزد.
فریاد زدم: «گلوله! گلوله برسانید!...»
شدت تبادل آتش، راه را بر بچههایی که مهمات میرساندند، بسته بود و من آخرین گلولههایم را شلیک میکردم. یکی از گلولهها بعد از اصابت به برجک تانک کمانه کرد، اما تا آخرین گلوله توانستیم کار تانک دشمن را یکسره کنیم.
بیاختیار برخاستم تا «الله اکبر» بگویم که با گلوله دوشکای تانک دیگری که در همان نزدیکی بود، مجروح شدم و بر زمین افتادم. برای دقایقی نمیتوانستم حرکتی بکنم. شبحِ تانک به سویم در حرکت بود و زمین را لزرش ناشی از اصطکاک شنی فرا گرفته بود. دیگر خود را برای له شدن در زیر زنجیر بیرحم تانک آماده میکردم. آفتاب بیتابانه بر من میتابید و ذهنم را ازدحام تصاویر مختلف و مغشوش فرا گرفته بود، رقص تانکها روی بدنهای له شده، رد پای تانک روی بدنهای متلاشی و قالبقالب شده، آب، عطش، جراحت، اسب، پیکرهای خونآلود زیر سُم اسبها، عطش، خیمهها، صدای تانک، دستههای عزادار و سینهزن، حجلههای چراغان، قتلگاه...
ـ برادر زراعتی!... برادر زراعتی!...
صدای یکی از بچهها بود که شانههایم را میمالید و میخواست زیر بغلم را بگیرد.
فریاد زدم: «اینجا نایست! برو... خودت را از این آتش نجات بده.»
با نگاهی که یک دنیا معنی داشت، گفت: «نه! یا هر دو زیر تانک، له میشویم و به شهادت میرسیم، یا تو را با خود از اینجا میبرم و نمیگذارم دشمن بالای سرت بیاید...»
رگبار دشمن از هر سو میبارید. با صفیر شدید خمپاره که انگار میخواست روی سرمان فرود بیاید، خیز برمیداشتیم و چون دو سایه در میان دود و انفجارها گم میشدیم.
خاکریز بلند خودی که افتانوخیزان میخواستیم خود را به آن برسانیم، از دور، غبارآلوده و کوتاه به نظر میآمد. باورمان نمیشد که تا این فاصله طولانی، تانکهای دشمن را تعقیب کرده باشیم. در میانه راه بازگشت، دردناکترین حادثه، شهادت یکی از بچهها بود که با پای مجروح، هدفِ تیربار دشمن واقع شد.
سرانجام وقتی از آن آتشزار پُر ترکش، به سلامت، خود را به پشت خاکریز خودی رساندیم، رگبار بوسههای پُر عاطفه رزمندگان که در تمام مدت، با دیدگان اشکبار و دعای پُر سوز، ما را حمایت کرده بودند، بر سر و رویمان بارید و فرمانده گردان، از این که توانسته بودیم با این حرکت خود، پاتکِ سنگینِ دشمن را سرکوب کنیم، با لبخندی مهربان از ما تشکر کرد.
تعداد بازدید: 4957
http://oral-history.ir/?page=post&id=6885