صدای بال ملائک(5)
24 بهمن 1395
مردان کوهستان / راوی: مجتبی ظهرابی
شاید در طول چند سالی که در قم به تحصیل مشغول بودم، نزدیک 10 بار به جبهه اعزام شدم و از هر سفری، خاطرات تلخ و شیرینی به یاد دارم.
***
ماه رمضان فرا رسیده بود و هر روز فداکاریها و جانبازیهای همسانان خود را میشنیدم و شوق حضور در جبهه، لحظهای راحتم نمیگذاشت. روزشماری میکردم که چه زمانی باید حرکت کنم، آخر من و دوستم – برادر شکوهیان – تکوتنها به درس مشغول بودیم و بیش از همه، سکوت حاکم بر فضای مدرسه، آزارمان میداد. چه میتوانستیم بکنیم؟ عقیده فرمانده تیپ - حاج آقا مجتبی[1] - چنین بود که بمانیم، تا او هر جا که صلاح دانست، اعزام کند، ولی مگر میشد طاقت آورد؟ بالاخره با هر مشقتی که بود، صبر کردیم.
13 روز از ماه رمضان گذشته بود که برادر مسعودی از لشکر 6 را دیدیم و ضرورت حضور در جبهه را گوشزدمان کرد. او میگفت: «عملیات، نزدیک است. شما باید با ما بیایید، به وجودتان احتیاج داریم.»
به خود نهیب زدم که چه نشستهای، باید هر چه زودتر حرکت کرد! شکوهیان، که شوق دیدار بچهها و حضور در جبهه، آرامَش نمیگذاشت، اصرار کرد که هر چه سریعتر اعزام شویم. با فرمانده تیپ تماس گرفتیم و جریان را به اطلاعش رساندیم. با اصرار زیاد، با اعزاممان موافقت کرد. من و دوستم، به اتفاق سه نفر دیگر، آماده حرکت شدیم. شبِ حرکت را هیچگاه از یاد نخواهم برد. آخرین شبی بود که در مدرسه بودیم. تاریکی بر همه جا سایه انداخته بود. هر زمان که از خواب برمیخاستم، دوستم، شکوهیان را میدیدم که مشغول راز و نیاز بود. نماز شب میخواند، قرآن تلاوت میکرد و سر بر سجده شکر میگذاشت.[2] صبح روز چهاردهم ماه مبارک رمضان، به مقصد تبریز حرکت کردیم و مستقیم به طرف مقر لشکر 6 ویژه سپاه پاسداران به راه افتادیم. دو روز گذشت و انتظار به سر آمد؛ فرمانده گردان به جمعمان پیوست و گفت:
ـ مژده! باید حرکت کنید. مقصد، منطقه «ماووت»، ارتفاعات «ویولان» و «کولیجان» است.
پس از آن نمیدانستیم که چه بگوییم، فقط با نگاهمان، تشکر میکردیم.
با آرامش تمام، شب را به صبح رساندیم و به مقصد منطقه، بانه و سقز را پشت سر گذاشتیم و از محور سردشت، وارد منطقه ماووت شدیم. دیگر شب شده بود. در انتظار نشستیم، تا از تاریکی استفاده کرده، هر چه زودتر، خود را به منطقه پدافندی برسانیم.
از غروب آفتاب زیاد نگذشته بود که سوار در کمپرسی، راههای خطرناک و پر پیچوخم منطقه را پیمودیم. راه، دشوار و سخت بود و هر لحظه احتمال خطر میرفت. وسایل نقلیه، باید آن راههای وحشتناک را بدون چراغ میگذراندند. رفتیم؛ تا جایی که دیگر حرکت با ماشین، ممکن نبود. ناگزیر در سینهکش کوه پیاده به راه افتادیم. پیادهروی تا صبح طول کشید و ما مجبور بودیم که سریع و بیوقفه حرکت کنیم، تا در دید دشمن واقع نشویم و هر چه زودتر، خود را به قله برسانیم. به همین علت، نماز صبح را هم در طول راه، زمزمهکنان خواندیم. دشمن، در ارتفاعات شیخ محمد، بر ما تسلط کامل داشت و حتی میتوانست کوچکترین حرکت را با چشمهای غیر مسلح تشخیص دهد.
افق با تمام زیباییاش به سپیدی گرایید و ما به نقطهای که قرار بود پدافند کنیم، رسیدیم. منطقه بسیار حساس بود و وضع تدارکاتی خوبی هم نداشتیم. در این اندیشه بودیم که چگونه میتوان با این کمبود و تسلط دشمن بر ارتفاع شیخ محمد و انبوه برف و سرمای شدید، پیروزمندانه از میدان عمل بیرون آمد، ولی بعد، پس از بررسی روحیه بچهها، دریافتم که نیروهای صبور و نبردآزمودهای هستند و حتی بعضی از آنها، در حملههای طولانی برون مرزی قرارگاه رمضان شرکت کرده بودند و به قولی«مردان کوهستان» شده بودند. آرام گرفتم و تمام فکر و حواسم را متوجه دشمن کردم و شب و روز، آنها را نظاره میکردم، تا جایی که مطلع شدم وضع تدارکاتی عراقیها نیز آنطور که باید و شاید، خوب نیست، حتی آب مصرفیشان را هم شبانه تهیه میکردند.
روزهای اول را با دقت به بررسی موقعیت دشمن گذراندیم و از هر جهت، آماده عملیات بودیم. شب پنجم بود که برادر صالح - فرمانده گروهان – من و قاسمی را صدا کرد و گفت:
ـ خودتان را برای چند روز دیگر آماده کنید؛ عملیاتی در پیش است و فعلاً خودتان بدانید و بس!
تمام وجودم را التهاب خاصی پر کرد و امید به عملیات، روحیهام را قدرت بخشید. میدانستم که بچهها نیز اگر بدانند، قوت و قدرتشان بیشتر میشود، اما مجبور بودم سکوت کنم. آن چند روز، فرصت خوبی بود تا بیشتر به شناسایی بپردازیم، به همین خاطر، گاهی صحنههای درگیری مصنوعی درست میکردیم و دشمنِ زبون نیز، مثلاً مقابله به مثل میکرد و این کار باعث میشد تا مواضع سنگری و پدافندیشان را بهتر بشناسیم.
روز هشتم دستور رسید که بچهها را مهیا کنید. هر یک از مسئولان، بچهها را جمع کردند. وقتی من در مقابل نیروها قرار گرفتم، لبخند زیبایی را بر لبانشان دیدم و معلوم بود که خودشان حدس زدهاند که چه خبر است. با این همه، وقتی که خبر را شنیدند، از شادی صلوات فرستادند. دستم را به علامت سکوت بالا بردم و گفتم:
ـ بابا! آهسته، عراقیها میفهمند!
شب عید فطر، مصادف با شب عملیات بود. پیش از آن، شکوهیان را دیدم که چقدر خوشحال به نظر میرسید و با اشتیاق، دسته خودش را آماده میکرد. در گوشهای، با او به صحبت نشستم. از قضیه ازدواجش گفت که قرار بوده همین روزها عروسی کند و ...
وقتی که سر و پایش را نگاه کردم، کاملاً آمادهاش یافتم، گویی میخواست پرواز کند. دستانش را یک جفت دستکش پوشانده بود، تا بهتر صخرهها را به بپیماید و چابکتر از همیشه پرواز کند. صدایش هنوز در گوشم جای دارد که میگفت:
ـ امشب اولین کسی هستم که سینه به آتش میسپارم.
کفش کتانیاش توجهام را جلب کرد، کفشی نو، با رنگی تند. ناگاه متوجه نگاهم شد. خندهاش گرفت و گفت:
ـ مجبور بودم، کفش دیگری نداشتم.
بعد از این که لبخندی زد، ادامه داد:
ـ مثل کفش پانکیهاست!
گردان، هنوز به راه نیفتاده بود و شب، سایه سیاه خود را بر همه جا گسترده بود. کل گردان آماده عملیات بود که ناگاه اتفاق عجیبی افتاد، در یک لحظه، مات و مبهوت، به همدیگر نگاه میکردیم و از این که از جریانها، بیاطلاع بودیم، بیشتر رنج میبردیم. هر کدام از بچهها را که میدیدی، سؤال میکردند و احساساتشان به آنها میفهماند که عملیات، لو رفته است.
آتش دشمن باریدن گرفت و چند دقیقه پیاپی، تیربارهایش روی ارتفاع کار میکردند و مدت زیادی نیز از خمپاره استفاده کردند، اما خوشبختانه پس از چند لحظه خاموش شدند.
ساعت، 10 شب را نشان میداد که به سرعت از ارتفاع پایین رفته، صد متر سطح دره را نیز طی کردیم و درست یک ربع به دوازده بود که خودمان را زیر پای دشمن رساندیم و همان جا به استراحت پرداختیم. اوضاع، نگران کننده به نظر میرسید، ولی باید صبر میکردیم. نگاهی به بالا انداختم. وقتی که دقت کردم، تیربار دشمن را بالای سرمان دیدم. اگر کوچکترین صدایی ایجاد میشد، همهمان از بین میرفتیم. البته قبلاً بچهها را توجیه کرده بودیم، ولی نمیدانستند که بالای سرشان، یعنی حدوداً 10 متر بالاتر از آنها، تیربار و سنگر نگهبانی دشمن است.
هنوز دو دقیقه به عملیات مانده بود و همچنان در انتظار به سر میبردیم، ولی این چند دقیقه، یک عمر بر ما گذشت. در همان حال، شَبَح مردی، توجهم را جلب کرد که درست روی صخره بالای سرمان ایستاده بود. با خود گفتم: خدایا این دیگر کیست؟ عراقی است؟ ایرانی است؟ همین طور که با خودم کلنجار میرفتم، صدای انفجاری تکانم داد. دشمن میخواست با پرتاب نارنجک، خیالش از پایین راحت شود. همین دم، یکی از بچهها مجروح شد، اما صدایش درنیامد و دیگران نیز در سکوت کامل به سر میبردند. دیگر خیلی مشکوک شده بودیم و من نمیدانستم که چه خواهد شد. همچنان که بالا را نگاه میکردم، با خود گفتم: یعنی او ما را دیده؟ شاید رفته دیگران را هم خبر کند! خدایا! مبادا دشمن پیشدستی کند و کل عملیات را از بین ببرد! دیگر درنگ را جایز ندانستم و با آرپیجیزنهای خود وارد مشورت شدم و گفتم:
ـ اگر شما بتوانید تیربارچی بالای قله را نشانه بگیرید، خیلی خوب میشود. تمام سعیتان، از کار انداختن تیربارچی باشد.
این را گفتم و به تدارک بقیه نیروها پرداختم. از آن طرف هم لشکر مجاور ما – سیدالشهدا(ع) – با دشمن، درگیر شده بود. شلیک آرپیجی، سینه شب را شکافت و همزمان با آن، بچهها نیز با فریاد اللهاکبر به طرف سنگرهای دشمن هجوم بردند. جنگ آن چنان شدت پیدا کرده بود که هیچ کس نمیدانست بالاخره چه خواهد شد و دشمن نیز همچنان مقاومت میکرد، تا جایی که حاضر به ترک منطقه نبود و خیلی سرسختانه میجنگید. در نوک قله، جنگ تنبهتن شروع شده بود و پرتاب نارنجک شده بود مثل پاشیدن نقل و نبات. بچهها مردانه و با شجاعت میجنگیدند و اهداف از قبل تعیین شده را فتح میکردند.
. . . بعد از ساعتی درگیری، منطقه مأموریت خود را آزاد کردیم و تعداد زیادی را نیز به اسارت درآوردیم. عراقیها گریه میکردند و شرایط قبل از عملیاتشان را شرح میدادند و از کمبود تدارکات و خرابی اوضاع سخن میگفتند. دشمن به سختی تار و مار شده بود و جنازههای کثیفشان، در گوشه گوشه قله به چشم میخورد. روحیه بچهها – با آنکه مجروحان زیاد بودند – بسیار عالی بود و من با چشم خودم دیدم که یکی ار بچهها با آن که سه تیر به شکمش اصابت کرده بود. در نبرد با دشمن،4 نفر آنها را به هلاکت رسانده بود. واقعاً آنجا صحنه آزمایش بود. شب تاریک و درخشندگی گلوله و انفجار در هم آمیخته شده بود. صدای سوز و ناله برادران نیز محیط را عطرآگین ساخته بود و من که بغض گلویم را گرفته بود و از پیروزی در عملیات نیز مسرور بودم، بچهها را یکییکی ملاقات کردم و از اینکه هیچ کاری از دستم ساخته نبود، خیلی افسرده شده بودم.
کمکم گوشه افق روشن شد و ما ارتفاع شیخ محمد را فتح کرده بودیم. با آرامش خاصی، بچهها را آرایش پدافندی دادیم، ولی دشمن، با ادوات سنگینش، از روی ارتفاع «ژیلوان» با کاتیوشا و خمپارههای 80 و 120، منطقه فتح شده را زیر آتش داشت. بچههای مجروح دائماً به ذکر و استغاثه مشغول بودند و برخی نیز با فریاد یا ابوالفضل(ع) خود را آرامش میدادند. در همین حال، خبر آوردند که شکوهیان مجروح شده است. بیتابانه به دنبالش رفتم. او را در کنار پیرمردی یافتم که شدیداً مجروح شده و محاسن سفیدش با خون خضاب گشته بود. پیرمرد، دیگر آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد و شکوهیان، انگار که به خواب شیرینی رفته باشد، دراز کشیده بود. چند بار صدایش کردم:
ـ شکوهیان! شکوهیان!
اما جوابی نشنیدم. تا بهحال، این قدر صدایش نکرده بودم که جوابم را ندهد. خیلی وحشت کردم! وقتی که چشمم، اندام رشیدش را دور زد، پاها و سینه خونآلودش، توجهم را جلب کرد و دیگر دردناکانه شهادتش را باور کردم. گویی پارهای از قلبم روی زمین مانده باشد، مات و مبهوت، نگاهش میکردم و احساس کردم که دیگر در این دنیا نیستم. کمی راه رفتم و با خود گفتم: نه! شکوهیان شهید نشده، نه...
چه دلداری مأیوسانهای! دوباره بالای پیکرش برگشتم. هنوز باور نکرده بودم و امیدوارم که تکانی بخورد و با من حرف بزند. هر چه نگاهش کردم و او را خواندم، جوابی نشنیدم. آرام به نظر میرسید. پروازش را باور کردم و بیاراده، در حالیکه بچهها اطرافم را گرفته بودند، دستهایم را روی سرم گذاشتم و اندوهناک گفتم: «آخ!»
هر چند تحمل شهادت دوستان، برایم گران تمام میشد، یک لحظه نیز از مسئله جنگ و سرکشی به بچهها، غفلت نمیکردم، چرا که احتمال پاتک دشمن را میدادیم. فرمانده گروهان، با آنکه تمام بدنش را تیر و ترکش پر کرده بود، حاضر نبود عقب برود و در سنگر دراز کشیده بود و فرماندهی میکرد، تا این که دو روز بعد، او را عقب فرستادیم. موقعیت ما کاملاً تثبیت نشده بود و مهمات و آذوقه به دشواری میرسید، تا جایی که مجبور بودیم حتی از جیره جنگی اندکی که در کولهبار شهیدانمان باقی مانده بود، استفاده کنیم. دشمن هم از گاز شیمیایی استفاده کرده بود.
بالاخره پس از مدتی مقاومت و ایثار، پیروزی و نصرت الهی را دیدیم، پیروزیای که به یُمن ایثار و شهادت بچهها به وجود آمده بود. بعدها که بچههای گردان شهید شکوهیان را دیدم، ناخودآگاه به یاد او افتادم. یکی از آنها میگفت:
ـ او به سختی مجروح شده بود. بالای سرش رفتیم و گفتیم «حاج آقا! ناراحت نباشید، بچهها موفق شدند قله را فتح کنند. حاج آقا! تو رو به خدا لبخند بزن!»
صبح که شد گفتیم: «حاج آقا! وقت نماز شده»
آخرین توانش را به کار برد و همانطور که بیرمق افتاده بود، نماز را آهستهآهسته زیر لب زمزمه کرد و هنوز نمازش تمام نشده بود که به شهادت رسید.
چهارده، پانزده روز پدافند و عملیات در آن شرایطِ مشکل، به اتمام رسید و ما به پادگان، شهید بروجردی برگشتیم. پلاکارد سردر پادگان، توجهمان را جلب کرد:
«مقدم پیروزمندان عملیات بیتالمقدس 6 را گرامی میداریم.»
تعداد بازدید: 5380
http://oral-history.ir/?page=post&id=6857