صدای بال ملائک(4)
16 بهمن 1395
گلخندِ پیروزی/ راوی: محسن صالحی مازندرانی
بند کفشهای کتانیاش را محکم کرد و بلند شد. شال کمرش را محکم بست و آمد به طرف بچهها که توی یک صف ایستاده بودند. همه، لباسهای کُردی به تن داشتند و دل تو دلشان نبود. لباسهای همه را یکییکی، وارسی کرد که مبادا در طرز پوشیدن لباس، ناشیگری به خرج داده باشند.
آنها قبلاً هم این کار را کرده بودند، فقط این من بودم که برای اولین بار، این لباس را بر تن میکردم و به همین دلیل، دیرتر از همه آماده شدم.
وقتی به من رسید، نگاهی به عمامهام کرد و گفت:
ـ حاجآقا با عرض معذرت، باید عمامهتون را بردارید.
ـ اگه ممکنه، اجازه بدهید تا زمانی که ضروری نشده، سرم باشد.
ـ من حرفی ندارم، ولی میدونید چه خطراتی سر راهمونه؟
ـ بله.
در حالیکه همچنان نگاهم میکرد، گفت:
ـ اگه میدونید، دیگه حرفی نیست.
راست میگفت، چون این لباس کُردی، در حقیقت، یک استتار بود، اما با این حال، در پیچ و خم هر کوهی، امکان حمله کومله، دمکرات و خود فروختگان و مزدوران اجانب وجود داشت و من دلم میخواست بچهها همهجا احساس کنند که روحانیت در کنار آنهاست. به همین دلیل هم به عنوان روحانی گروه، جلو صف حرکت میکردم، اما این را هم بگویم که برای اولین بار بود که با آن گروه پارتیزانی، عازم عملیاتی در عمق خاک عراق میشدم.
وقتی فرمانده گروه همه چیز را دقیق وارسی کرد، سوار تویوتاها شدیم و از نَقَده رفتیم به سوی عراق.
جاده خیلی خطرناک بود. گاهی که به پایین نگاه میکردی، سرگیجه میگرفتی. اما جمع، جمع بسیار خوبی بود. تویوتاها پشت سر هم، پرچمها در اهتزاز و بچهها با شور و اشتیاق، مشغول نوحهخوانی و سینهزنی بودند و کوهها، دشتها و درهها هم با آنان همصدا شده بودند و پاسخشان را میدادند و پژواک صدایشان همهجا میپیچید. رودها میخروشیدند و گلهای صحرایی، مقدم این عاشقان را گرامی میداشتند.
ظهر که شد، ایستادیم و نماز جماعت را در دل کوههای سر به فلک کشیده خواندیم و آنگاه چفیهها گسترده شد و سفرهای طولانی و خالی از تشریفات، اما پر از صفا و صمیمیت را آماده پذیرایی کردند.
نزدیک غروب بود که بالاخره به خاک عراق رسیدیم. اینجا قرارگاهی بود و آخر جاده ماشین رو و ایستگاه صلواتی. چه زیبا و پر شکوه است! شب را در ایستگاه صلواتی ماندیم و صبح عازم شدیم، اما با پای پیاده و در یک صف طویل و منظم. از کوهها بالا میرفتیم و آنگاه از فراز آن سرازیر میشدیم و یا از کوهی دیگر و پیچی دیگر میگذشتیم. هر چه میرفتیم، با منظرههای بدیع و تازه روبهرو میشدیم و همین طراوت و زیبایی و گوناگونی طبیعت بود که با طراوت و عشق بچهها در هم میآمیخت و نمیگذاشت رنج راه و خستگی را دریابیم. غروب بود که رسیدیم به قرارگاه بعدی که یک ایستگاه صلواتی بود. پس از یک روز راه، این ایستگاه، مقدمت را گرامی میداشت، آن هم در دل کوههای سر به فلک کشیده، در خاک دشمن.
هر روز صبح حرکت میکردیم و غروب در یک ایستگاه صلواتی رنج راه را از تن بیرون میکردیم، تا بالاخره به شهر «شیروان» عراق رسیدیم. این شهر کاملاً نظامی بود. مأموریت ما آزاد کردن این شهر و انهدام پایگاههای نظامی و به هلاکت رساندن نیروهای آنها بود.
چند روزی در قرارگاه ماندیم، تا مقدمات کاملاً آماده شود و لحظه مناسب فرا رسد.
این مأموریت، به کمک نیروهای حزبالله که درون خاک عراق بودند، انجام میشد و آنها مسؤلیت راهنمایی و هدایت نیروهای ما را به عهده داشتند. در همین ایام بود که خبر پیروزی عملیات «فتح 10» که توسط بچههای با همت مازندران در شهر «مرگ سور» - شهری در جوار همین شهر – انجام شده بود، به ما رسید. بچههای مازندران، با کمترین تلفات، کلیه پایگاههای نظامی شهر را با نیروهایش منهدم کرده و به وطن بازگشته بودند.
بالاخره لحظه موعود فرا رسید. در یکی از شبها که هوا تقریباً تاریک بود، قرار شد عملیات انجام گیرد. از ساعتها قبل بچهها نوحهخوانی و سینهزنی کردند، دعای توسل خواندند، به همدیگر عطر زدند، قول شفاعت از هم گرفتند و خود را برای شهادت آماده کردند.
برادر «جعفری» چون همیشه راسخ و استوار و مسلط بر امور، مأموریتها را بار دیگر گوشزد کرد. من و دو نفر از برادران دیگر مسؤلیت یک قبضه خمپاره 120 را به عهده داشتیم. گِراهای لازم تعیین شده بود و ما میبایستی با شنیدن رمز عملیات از بیسیم، مکانهای تعیین شده را با خمپاره منهدم میکردیم، تا نیروها با استفاده از حمایت آتش خمپاره، به هدفهای تعیین شده حمله برند.
همه حرکت کردیم و در مکانهای تعیین شده مستقر شدیم و منتظر شنیدن رمز عملیات بودیم، غافل از اینکه عملیات لو رفته و عراق از همه چیز با خبر است و به همین دلیل، تمام نیروهای خود را بیرون از یگانها و پادگانهای نظامی خود، در کوهها مستقر کرده و آماده است تا به محض شلیک خمپاره و حمله نیروها به پادگانهای خالی، آنها را غافلگیر کرده، همه را قتل عام کند.
ما بیخبر از همه چیز و همهجا، کنار خمپاره، آماده ایستاده بودیم، زیر لب ذکر میگفتیم که ناگهان بیسیم به صدا درآمد و رمز یا زینب(س) از فرماندهی صادر شد. فوراً خمپارهای را در لوله قبضه قرار دادیم و منتظر شلیک شدیم، اما هر چه صبر کردیم، خمپاره شلیک نشد! در آغاز، هر سه نگران و مضطرب بودیم و میخواستیم خودمان را آماده کنیم تا به وسیله گلولهکش، خمپاره را بیرون بیاوریم که ناگهان، بیسیم به صدا درآمد و برادر جعفری، با شتاب و قاطع، فرمان توقف آتش را صادر کرد. راستی اگر خمپاره گیر نمیکرد، چه میشد؟
اما از آن سو، دشمن که دید گلولهای از سوی ما شلیک نشد، منتظر نماند و خود حمله را آغاز کرد. نیروهای ما، در این لحظه، متوجه دام دشمن میشوند و بلافاصله مواضع خود را تغییر داده، در مکانهای مناسب قرار میگیرند و چنان ضربهای به دشمن میزنند که در همان ساعتهای اول، بسیاری از آنها به هلاکت میرسند و یک بار دیگر، گلخندِ پیروزی، بر لبان رزمجویان صحنه پیکار، نقش میبندد.
تعداد بازدید: 4845
http://oral-history.ir/?page=post&id=6840