شب شهیدان دبیرستان
مهدی خانبانپور
13 بهمن 1395
ایستاده از چپ، نفر دوم: عباس جهانگیری، نشسته از راست، نفر دوم: شهید علی بلورچی، نفر چهارم: شهید سیدحسن کریمیان، در جمع رزمندگان واحد تخریب در پادگان ابوذر، سال 1362
نخستین بخش از گفتوگوی خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با مهندس عباس جهانگیری اینگونه پیش رفت که او از چگونگی پیوستن به جبهههای دفاع مقدس گفت و روزهای یک اردوی جهادی در اسلامآباد و وقایع بعد از عملیات والفجر دو در بلندیهای حاجعمران و به عملیات خیبر رسید. البته در تمام این روایت، اطرافیان راوی که از دانشآموزان دبیرستان مفید هستند نقش برجستهای در خاطرات او دارند. بخش دوم و پایانی مصاحبهای که خاطرات جهانگیری را در بر دارد، بخوانید.
■
شهید همت هم در همین عملیات (خیبر) شهید شد؟
درست است. ما را به همان جایی بردند که حاج همت در آن شهید شد. وقتی برگشتیم دوباره گردان بلال را تجهیز کردند و رفتیم به منطقه جفیر. با چیزهایی که برایت تعریف میکنم، میخواهم بگویم که جبهه، زندگی بود.
با حمید صالحی کُری داشتیم. من سرم را کچل کردم. حمید صالحی میگفت: «نه داداش، من میخواهم به شیوه الچه (چهگوارا) بجنگم و موهام را داشته باشم.» گفتم: «باشد.» ما که رفتیم منطقه جُفیر، به خاطر بالگردهای شینوک که مینشستند و پا میشدند، مازوت (نفت کوره) پاشیده بودند. هر وقت که بالگرد مینشست خاکهای مازوتی پاشیده میشد به سر و صورت بچهها. موهای سر حمید یک افتضاح عجیب و غریبی شده بود. گفتم: «الچه بشین برایت کاری بکنم.» رفتم از یکی شانه گرفتم، از یکی از امدادگرها هم قیچی و موهای چهگوارا (حمید صالحی) را کوتاه کردم. موهای وزوزی داشت و کُری چهگوارا بودن حسابی کار دستش داد. موهای حمید را که کوتاه کردم، با شینوک پریدیم داخل جزیره مجنون.
از جُفیر ما را هلیبرد کردند داخل جزیره. چیزی که زیاد یادم است، این است که اگر هواپیمای جنگی میآمد تا شینوک را بزند، میآمد پایین گرد و خاک میکرد و میرفت. خلاصه ما را بردند داخل جزیره مجنون جنوبی پیاده کردند. ما شروع کردیم به راه رفتن. از سمت جنوبی باید میآمدیم سمت پل طلاییه. این آخرین مرحله عملیات بود که رزمندگان نتوانسته بودند الحاق کنند و عملیات خیبر را به سرانجام برسانند. ما 27 ـ 28 نفر در یک دسته بودیم. دو ساعت مخالف باد و توفان شن حرکت کردیم. طوری که وقتی به خط پدافندی رسیدیم، یکی از بچههای ما انگار چندتا مشت به سر و صورتش خورده باشد، گیج بود. از حال رفت و یکی از بچه ها آمد و او را به هوش آورد. چون مخالف باد و توفان میرفتیم همه بدنمان خاکی بود تا رسیدیم به خط. معرکهای بود.
من پنج شش نفر را دیدم که یکی زنده بود و بقیه شهید شده بودند. این که زنده بود به نام موسوی و اهل مشهد بود. یکی را صدا میزد به نام ناصر. عربده میزد: «ناصر، ناصر، ناصر... .» فکر کردم دوستش بوده که شهید شده، چون مهلکه عجیبی بود. عراقیها از سمت راست داشتند به ما شلیک میکردند. من یک لحظه که سمت راستم را نگاه کردم، باورم نشد، بالغ بر 100 تا 120 تانک عراقی و پیامپی داشتند به سمت ما شلیک میکردند. یادم است نفر جلوی من، دکتر مجید مرادی بود. یک کلاه سرش بود، یک کلاه هم سر من بود. آنقدر از آن پیادهروی مخالف باد و طولانی خسته شده بودیم که دیگر نمیتوانستیم بنشینیم وخیز برویم. ستون همینجور حرکت میکرد و من میدیدم از بین کله من و مجید تیرها عبور میکنند. نه به من میخورد، نه به مجید، نه به جلویی و نه به عقبی. آنقدر صحنه وحشتناک بود که من دیگر نگاه نکردم. همینجور جلو را نگاه کردم تا رفتیم پشت خاکریز که بنشینیم. در این خاکریز ناصر را بیدار کردند، انگار دو سه شب بود نخوابیده بود. ناصر ما را در خط مستقر میکرد. هر کسی را مینشاند سر جای مشخص و خودش ایستاده بود. ارتفاع خاکریز هم یک متر بیشتر نبود. تیرها از بغل گوش ناصر رد میشدند و من میگفتم: «آقا ناصر، جان مادرت بنشین، هر جا گفتی ما نشستیم.» میگفت: «تو هیچی نگو، الان این دارد میزند.» آدم عجیب و غریبی بود. ناصر رفت سراغ موسوی، همان که یکریز صدا میزد ناصر. ما شروع کردیم به سنگر ساختن. در کولهپشتیها گونی برده بودیم. گونیها را پر از خاک میکردیم تا دورمان بچینیم و سنگر درست کنیم، شوخی هم میکردیم با بقیه. یک خمپارهای زدند خورد جلوی ما. من پشتم به خاکریز کوتاه بود. من خودم را به شکل سجده انداختم پایین. وقتی برگشتم که از حالت سجده بنشینم سوزش خیلی ناجوری در قسمت باسنم حس کردم. دیدم ترکشها از بالای سر ما خورده بودند به خاکریز و سُر خورده بودند و افتاده بودند پایین. من نشسته بودم روی یک ترکش که خیلی داغ بود. خندهام گرفته بود.
سمت چپ من آقای میناپرور و حمید صالحی بودند. از بچگی در محلهمان نشانهگیریام خیلی خوب بود و سنگ را خیلی خوب پرت میکردم. یکی از دعواها و کلکلهای ما با حمید این بود که من سنگهای ریز پرت میکردم و میخورد به کله این و آن. حمید مُدام میگفت: «این کار را نکن، این کار را قوم لوط میکردند.» من آمدم یک سنگ ریز بردارم پرت کنم سمت آنها. حمید و آقای میناپرور هر دو کلاه خود سرشان بود. گفتم پرت کنم تا فکر کنند ترکش است. داشتند خیلی جدی گونیها را پر میکردند که برای خودشان جان پناه درست کنند.
این شوخیها در اوج سختیها و کار جدی بود.
بله. یادم نیست همان لحظه خمپاره آمد یا نه. اما آن لحظه سنگ نینداختم. فقط فکر آن از سرم گذشت. ولی یکی آمد و گفت: «بچهها قویدل را زدند.» قویدل، بچه مهرآباد جنوبی و از کسانی بود که با ما آمده بود. ما برانکارد برداشتیم و رفتیم که او را بیاوریم. اسم کوچکش یادم نیست، ولی ما دو نفری رفتیم که قویدل را بیاریم. فکر کنم فاصله ما با او کمتر از صد متر بود. رفته بود بین خاکریز ما و خاکریز عراقیها که آرپیجی بزند. خمپاره زده بودند و ترکش خورده بود به سرش و افتاده بود. من سر قویدل را گذاشتم سمت خودم و پایش را گذاشتم سمت نفر جلویی. من نفر عقبی بودم. گفتم: «یک «وجعلنا...» بخوانیم و بعد بلند شویم.» «وجعلنا...» را خواندیم و برانکارد را بلند کردیم که راه بیفتیم. تکتیرانداز دشمن با سیمونوف زد توی گردن من، هنوز جای آن مانده. یادم است که قویدل را پرت نکردم. او را گذاشتم زمین.
صحنهای که گلوله به یقه پیراهن خاکی من خورد را با گوشه چشمم دیده بودم. دولا بودم و این تیر که رد شد، در کنار دست راستم منفجر شد. از تیرهای دو زمانه بود و من همانجا خوردم زمین. چند نفری مجروح شدیم. من بودم و یک بسیجی هم آن طرف بود. یک گلوله آرپیجی هم خورد به خاکریز کنار ما. یادم است که من پرتاب شدم بالا و آمدم پایین. از گوش آن بسیجی داشت خون میآمد و دیگر کاری از دستمان برنمیآمد. مهدی موسوی آمد به من گفت: «میتوانی بلند شوی؟» گفتم: «آره، میتوانم، پاهام سالمه.» گفت: «نه، اگر بلند شوی دومی را خوردهایم، من سینهخیز میرم، تو با دست چپت من را بگیر، بکسلت کنم با هم برویم.» حدود 10ـ 15 متر دنبالش آمدم و بعد توانستم بنشینم و از تیررس دشمن دور باشیم.
شما مجروح شدی، بعد چه اتفاقی افتاد؟
بله، آقای موسوی من را بکسل کرد و آورد عقب. همانجایی که حمید و بقیه دوستانم بودند. تا آن موقع بچهها نمیدانستند مجروح شدهام. حمید صالحی آمد وصیتنامهاش را گذاشت درجیب من و گفت: «عباس، تو عقب میروی. این وصیتنامهام را گذاشتم در جیبت.» یک وانتی آمد، دو سهتا زخمی را گذاشته بودند عقب و من را نشاندند جلو، کنار راننده. یکی را هم نشاندند کنار من. راننده هم فقط گاز میداد و همه بچهها ناله میکردند. هوا تاریک شد. من هم که خونریزیام داخلی بود و از هیچ جای بدنم مشخص نبود.
تکتیرانداز میخواسته سرتان را هدف بگیرد، گلوله به گردنتان اصابت کرده بود؟
بله. یادم است کلاه خود سرم بود و تیر را هنوز جزو خاطراتم دارم. چون چیزی بیرون نیامد. من هم محل اصابت را نمیتوانستم ببینم، فقط میدیدم دست راستم تکان نمیخورد و درد شدیدی در گردن و کتفم حس میکردم. خونریزی داخلی در زیر پوستم بود و از گردن تا کمرم کبود شده بود. مُدام بیهوش میشدم. ما را سوار هاورکرافت کردند و آوردند بیمارستان شهید بقایی اهواز. قبل از آن ما را در یک سولهای گذاشته بودند. چیز عجیب و غریبی اتفاق افتاد که هیچ وقت برای خودم حل نشد و به هر کس گفتم جوابی نگرفتم. همینجوری که خوابیده بودم و به هوش بودم یکی آمد بالای سرم و یک آمپول به سمت راست دندههایم تزریق کرد. من هم یک بچه نوزده ساله بودم و چه میفهمیدم؟ دردی مرا فراگرفت که درد دست، شکستگی و گردنم یادم رفت. جوری شده بود که نفسم بالا نمیآمد. بیهوش میشدم و به هوش میآمدم. رسیدیم به بیمارستان شهید بقایی. داشتم در ذهنم ذکر میگفتم. دیدم نفسم بالا نمیآید. پرستاری آمد بالای سرم. گفت: «چیزی نمیخواهی؟» گفتم: «نمیتوانم نفس بکشم! یکی آمد بالای سرم، یک آمپولی زد به دندههایم. من اصلاً نمیتوانم نفس بکشم.» این خانم پرستار به یک پرستار دیگر گفت: «این بنده خدا موجیه!»
خلاصه هر چقدر به هر دکتری گفتم، هر کس یک حرفی تحویل من داد و دیگر هم ماجرا را ول کردم. جان سخت بودم، اما جوری شد که تا صبح روز بعد، دائم مرگ را جلوی چشمم میدیدم و ذکر میگفتم که اگر رفتم شهادتین را گفته باشم. بدنم از گردن تا کمر کبود کبود شده بود. میگفتم: «زد توی گردنم و در شانهام ترکید...» و میدیدند هیچ چیز نیست، فقط به اندازه یک عدس، یک زخم کوچولو معلوم بود و فکر میکردند من دارم چرت و پرت میگویم. صبح روز بعد من را آوردند فرودگاه اهواز و با یک هواپیمای سی 130 فرستادند سمت تهران. بعد ما را تقسیم کردند و من را فرستادند بیمارستان مهراد در خیابان میرعماد و بستری شدم.
اینجا هم قصه جالبی برایم پیش آمد. دکتر گرجی نامی بود که آمد بالای سر من. سنش خیلی بالا بود. دکتر گرجی با کراوات و فکر کنم از سهامداران بیمارستان مهراد بود. من را ویزیت کرد. گفت: «چی شده؟» جریان را تعریف کردم. گردن من به شدت متورم شده بود، یعنی با دو گوشم صاف شده بود. بازوهایم هم متورم و کبود کبود شده بودند. این دکتر هم گفت این دارد هذیان میگوید، احتمالا از وانت افتاده پایین. من هم چیزی نمیگفتم. خدا را شکر هنوز هم آدم صبوری هستم. البته دکتر گرجی گفت: «ببرینش پایین، رادیولوژی... .» وقتی آمد بالا فقط گفت: «بچه تو عجب شانسی داری. مسیر حرکت گلوله در عکس کاملاً مشخص است و به رگ و پی و نخاع چطوری خورده که آسیب جدی ندیدهای؟» گلوله را دیده بود. گلوله که ترکیده بود، انتهای آن جدا شده بود. دیدهای که روی مرمی خطی هست؟ از آن خط جدا شده بود. آنجا پر از سرب شده بود و همه در عکس معلوم بود. تقریباً 10ـ20 روز در بیمارستان بودم و بعد گفتند برو. من هم با درد شدید مرخص شدم.
عمل جراحی روی شما انجام نشد؟
هیچ کاری نکردند. فقط دردم شدید بود. یک صحنهای از پدر خدابیامرزم یادم هست. بابا آمد به من گفت: «پسر، مگر من نگفتم نرو؟» گفتم: «پدر جان شما گفتی نرو، ولی ما یک مرجع تقلید هم داریم که ایشان گفت برو و من به حرف او گوش کردم.» این حرف برای بابا خیلی گران تمام شده بود. تا آخر عمرش هم میگفت. با اینکه در کمال ادب گفته بودم، ولی به حسابِ خودش گفته بود که تو حرف من را گذاشتی زمین و حرف یک نفر دیگر را گوش کردی. یک اتفاق دیگر هم افتاد. سید حسن کریمیان که بعدها شهید شد، یک شب آمد پیش من ماند. دردم خیلی زیاد بود و از درد چند روز نخوابیده بودم. بعضی چیزها در ذهن آدم حک میشود. چیزی که از سید حسن حک شده، این بود که سعی کرد کاری کند تا من خوابم ببرد. گفت: «من ملافه را از روی پاهای تو برمیدارم، وقتی آن را برداری و پاهایت نفس بکشند، خوابت میبرد.» این حرف در رگ و ریشه من رفت و هنوز هم اگر پاهایم را از ملافه یا پتو بیرون میگذارم یاد سید حسن میافتم.
بعد از 10ـ20 روز که ما را فرستادند خانه، تورم خوابیده بود و دستم لاغر شده بود، ولی دیگر کار نمیکرد. نه بالا میرفت و نه حرکتی داشت. خیلی اذیت میشدم. نقطهای از پوستم هم باد کرده بود. یک روز آمدم به همان بیمارستان مهراد. به دکتر گرجی گفتم: «آقای دکتر این دست ما را نگاه میکنید؟» گفت: «چیه؟» گفتم: «دستم اینجوری شده.» گفت: «شما بسیجیها فقط دلتان میخواهد تیر و ترکش را از بدنتان خارج کنیم.» من خوابیدم و یک آمپول زد و محل تزریق سِر شد. یک چیزی که استریل کرده بود و داخل پارچهای سبز بود را باز کرد. به زخم من فروکرد و کشید بیرون. مقدار کمی خون آمد و گفت: «بیا این هم ترکشات!» زخم را پانسمان کرد و گفت: «برو خونه.» من هم ترکش را گرفتم و آمدم خانه.
یکی دو ماه بعد دیدم مدام لباس من نجس میشود. آن زمان میرفتم ورزش و فیزیوتراپی میکردم و میخواستم دستم از حالت لاغری دربیاید. به خانمی که فیزیوتراپ گفتم، گفت که این پیام خوبی نیست، باید به یک دکتر نشان بدهی. آمدم بیمارستان مصطفی خمینی و پیش دکتری جوان، خیلی خوشتیپ، قد بلند، سیودو سه ساله و خوش مشرب، به اسم دکتر امامی. من را معاینه کرد و دستور عکس رنگی داد. بعد که عکس آمد دکتر تشخیص داد که استئومیولیت شدید است. من ساعت ده صبح آنجا بودم و گفت: «بخواب، فردا باید عمل بشی.» این صحنهها مال سال 1363 است. من تازه بیست سالم شده بود. یادم است که اصلاً هیچ کس همراهم نبود، یعنی نیازی نمیدیدیم کسی دنبالمان باشد. البته به مادرم و خواهرهایم گفتم. استخوان عفونت کرده بود و من نفهمیده بودم. استخوان را تراشیدند و یک مدتی هم در بیمارستان مصطفی خمینی بستری بودم.
یک نکته جالب که من داشتم این بود که وقتی به جبهه عملیات خیبر میرفتم با خانواده خداحافظی نکرده بودم. احساس میکردم که دیگر دارم میروم؛ احساس خوبی بود. رفتیم پادگان دوکوهه و با بچهها نشسته بودیم. هنوز ما را دستهبندی نکرده بودند. دراز کشیده بودم روی خاکها که دیدم یکی از داخل ساختمانهای پادگان عربده زد: «عباس... .» دیدم این داماد بزرگ ماست. گفتم: «تو اینجا چهکار میکنی؟» گفت: «فلان فلان شده، خداحافظی نکردی، بابات سکته کرده!» گفتم: «رضا جان، میدانم چیزی نشده، راستش را بگو!» رضا داشت بچهدار میشد و خواهر ما سر بچه سومش باردار بود. خواهر من ناراحتی کرده و رضا را فرستاده بود که من را ببرد خانه. خلاصه مرا برد. رضا یک رفیقی در اندیمشک داشت که از بچههای نیروی هوایی بود. رفتیم خانه این بنده خدا. آن زمان تلویزیونهای آن منطقه، تلویزیون عراق را میگرفت. صحنههای عجیبی نشان میداد. رضا میگفت: «کجا داری میری؟ جزیره مجنون قتلگاهه!» تلویزیون عراق داشت نشان میداد که ارتش صدام چطور بچهها را شهید کردند. رضا داشت به فکر خودش من را میترساند که برگردم. گفتم: «رضا جان، من تصمیمم را گرفتهام. اگر آمدم به این خاطر بود که همدیگر را ببینیم و اگر نه میروم که بروم. برو بگو عباس را ندیدم. اگر میخواهی برایت گران تمام نشود، بگو عباس نیامد.» همین شبها پدر من خواب میبیند که در صفی ایستاده. نوبتش که میشود یکی به او میگوید: «حاج آقا بروید، نوبت شما نیست... عباس میآید، ولی صحیح و سالم نیست. برمیگردد ولی یک اتفاقی برایش میافتد.»
دوره مجروحیت شما چقدر طول کشید؟
عمل جراحی، سال بعد از آن بود؛ سال 63. در این مدت درگیر مجروحیت بودم و جبهه نرفتم. اسفند 62 مجروح شدم و شهریور 63 عمل جراحی کردم. شش ماه طول کشید. بچهها رفتند عملیات بدر که من نتوانستم برم. سال 64 در عملیات والفجر هشت هم نبودم. من دانشگاه میرفتم و درس میخواندم.
شهید صالحی چه عملیاتی شهید شد؟
در عملیات کربلای پنج شهید شد. سال 66 دوباره به منطقه رفتیم، به قرارگاه نوح و منطقه پنج ضلعی.
شهید صالحی هم با شهید بلورچی بود؟
این چند نفر با هم بودند؛ شهید بلورچی، شهید صالحی، آقای دکتر کرمی، آقای دکتر مرادی، سید حسن کریمیان و محسن فیض. یکسری بچههای دیگر هم بودند که فرمانده گروهانشان شهید صالحی و فرمانده گردانشان محمد نورینژاد بود. یک شب عجیب و غریبی بوده آن شب شهادت آنان. خیلی از بچهها را حنوط میکردیم، یعنی به هفت موضع سجده کافور میزدیم به جای غسل و برای خیلی از این بچهها من این کار را کردم. بعد چیزی که در ذهن من ماند این بود که چگونه خانواده شهدا ابهت شهادت بچههایشان را از یاد ببرند؟
منظورتان غم از دست دادن و شهادت فرزندانشان است؟
غم که نه، بهت و ابهتی که شهادت بچهها داشت. مادر سید حسن کریمیان چطور طاقت آورد؟ یا مادر و پدر محسن فیض؟ ما که رفیقشان بودیم قلبمان داشت میترکید، مادر و پدرشان چطور تحمل میکردند؟ یا خانم بلورچی چگونه تحمل کرد؟ خانواده این زن خدابیامرز، بهایی بودند و 15ـ 16 سالگی از یک خانواده پولدار و متمکن ترد شده بود. ایشان برائت جسته و شیعه اثنیعشری را انتخاب و با آقای حسین بلورچی ازدواج میکند. حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر بود. علی که سه ساله میشود پدرش به رحمت خدا میرود. این مادر خیلی رابطه تنگاتنگی با خانواده همسرش نداشت. با تلاش بسیار و زحمت فوقالعاده زیاد این دو بچه را بزرگ میکند و علی یک نوجوان 19 ساله بود که به شهادت میرسد.
وقتی خبر شهادت علی بلورچی را آوردند، چه کسی به مادرش خبر داد؟
من و محمد تقدیری رفتیم. مادر علی در مهرشهر کرج زندگی میکرد. علی از آنجا میآمد مدرسه مفید درس میخواند. گاهی هم خانه خواهرش در تهران میماند. بنابراین بچهها خانه خواهرش را بلد بودند. من و محمد تقدیری رفتیم به خواهرش گفتیم علی شهید شده و یک برنامه خیلی خاص و ویژهای آن شب در مدرسه مفید برگزار شد. رفتیم جنازههای بچهها را گرفتیم و در دبیرستان یک ختم قرآن برگزار کردیم. آن شب تا صبح با بچهها بودیم و صبح تشییع جنازه شدند.
کنار هم دفن هستند؟
بله، در قطعه چهل بهشت زهرا، این چند نفر کنار هم دفناند. علی بلورچی، محسن فیض، سید حسن کریمیان، منصور کاظمی، کامیار قدس، علیرضا ربیعی و یک مقدار دورتر عباس یزدانی است که همه از بچههای دبیرستان مفید هستند و در یک عملیات با هم شهید شدند. فرمانده گروهانشان حمید صالحی بود. جنازه حمید با یک هفته تأخیر آمد. همه همان شب میدانستند حمید شهید شده. من حمید را حنوط کردم. سرش خیلی جراحت داشت، ولی بدنش سالم بود. در خاطرات ما با حمید همیشه خنده وجود داشت، چون اتفاقهای خاصی برای او پیش میآمد. حمید یک خواهرزاده داشت به اسم سعید امیریمقدم که سید بود. یک سال از حمید کوچکتر بود. سعید از دوره پنجم مدرسه مفید بود. در زمان تشییع حمید، یکدفعه دیدند جنازه نیست. هر چه میگشتند نبود که نبود. ما هم ایستاده بودیم. احمد عباسی گفت: «پیکر پاکش هم به خنسی خورد.» سعید هم ایستاده بود و حمید داییاش بود. نمیشد خندید، چون روزهای خیلی سختی بود. حالا ما هم خودمان را نگه داشتهایم، ولی سعید زد زیر خنده. خلاصه دو روز بعد جنازهاش پیدا و تشییع شد و به خاطر همین بین بچهها فاصله افتاد. حمید افتاد یک قطعه دیگر؛ نزدیک سالن دعای ندبه دفن شد. خیلی روز سختی بود، از جمله برای سعید. فکر کن سعید رفت توی قبر و من بدن را حنوط کرده فرستادم داخل قبر. سعید به بچهها گفت: «این بغلی مال منه!» درست یک سال بعد در عملیات بیتالمقدس 2 شهید شد و درست آمد کنار حمید دفن شد.
نمیترسیدید؟ به نظر من بچههای دوره شما مرگ را به سخره گرفته بودند!
البته برای ما شهادت یک آرزو بود. در صحنهای از جنگ میدیدم که ما 27 نفریم و کلی تانک آنجاست و کلی آدم داخل تانکها. همانجا یک پسر، اسیری گرفت. یک پیامپی آمده و خورده بود به خاکریز و خاموش شده بود و خدمه فرار کرده بودند. یکی از اینها را اسیر کرده بودند. میگفتند سودانی است و عراقی نیست. از چهرهاش معلوم بود که بیست سال بیشتر ندارد، ولی قدش بالای دو متر بود، اما پسری که اسیرش کرده بود، با کلاهش کمی بالاتر از ناف این اسیر بود. اسیر آمده بود این طرف و دستهایش بالای سرش بود و ما را نگاه میکرد. به خودش میگفت اینجا که کسی نیست. به نظرم غوغایی بود و نترسیدن از مرگ شاید یک هنر بود. شاید آن زمان و آن موقعیت همین را میساخت و این صحنههای عجیب و غریب را بچهها میدیدند. من همیشه این آیه قرآن را میخواندم که «رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَهَ لَنَا بِهِ...» (سوره بقره، آیه 286) به عبارتی یعنی خدایا خیلی از من امتحان بزرگ نگیر، ولی بعضی بچهها در موقعیتهای عجیب و غریبی قرار گرفتند و وقتی تعریف میکنند بهت و حیرت من را فرامیگیرد.
به خاطر اینکه دوباره ما را به دنیای خاطراتتان راه بدهید میرویم و انشاءالله دوباره مزاحمتان میشویم.
به امید دیدار.
عباس جهانگیری و خاطراتی که از دفاع مقدس به یاد دارد - بخش نخست
تعداد بازدید: 8828
http://oral-history.ir/?page=post&id=6836