چشم در چشم آنان(27)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

11 دی 1395


روز نهم پیش از ظهر آمدند ما را بردند. در محوطه بیرون اردوگاه، ساختمان اداری اردوگاه بود. ما را برای بازرسی بدنی به اتاقی بردند. گفتند وسایل‌تان را بیرون بریزید. من یک جانماز داشتم که حلیمه به عنوان هدیه تولد برایم دوخته بود. با ساکی که خودم دوخته بودم و چادری که سرم بود. با چند تکه پارچه گلدوزی شده. گفت باید کاملاً لخت بشوید تا تمام بدن‌تان را بگردیم. خانمی بود که این کار را انجام داد. لباس‌ها را که پوشیدیم،‌ گفت جیب‌ها را خالی کنید. بچه‌ها همه منقلب شدند. به آنها حالی کردم که شما سرش را گرم کنید تا من ببینم چه‌کار می‌توانم بکنم. آنها این کار را کردند و کمی سر و صدا راه انداختند. من آستری جیبم را طوری بیرون آوردم که کاغذ لای انگشتانم مخفی شد. پارچه آستری جیبم هم سفید بود و کاغذ اصلاً دیده نشد. با اینکه بازرسی خیلی دقیق انجام شد،‌ ولی به خواست خدا توانستم آن اسامی را پنهان کنم. کلاً نامه‌هایی را که داشتیم، ‌از ما گرفتند. تعدادی اسامی ستون پنجم در این نامه‌ها داشتیم که خوشبختانه تا ایران در ذهن‌مان ماندند. چند تا عکس از خانواده بود که از ایران برای‌مان فرستاده بودند. نوشته‌های پشت این عکس‌ها را کندند و خود عکس را دادند.

خلاصه بازرسی به پایان رسید و حالا باید منتظر می‌ماندیم. و چه انتظار سخت و کشنده‌ای. ناهار برای‌مان آوردند، ولی هیچ کدام میل به خوردن نداشتیم. نمی‌دانستیم چه اتفاقی در انتظارمان است. آیا ما را خواهند برد؟ هر لحظه انتظار داشتیم بیایند بگویند منتفی شد. شاید بتوان گفت کل اسارت یک طرف و این چند ساعت که در اتاق بازجویی گذشت،‌ یک طرف.

غروب شده بود. نماز مغرب و عشا را در همان اتاقک خواندیم. بعد از ساعتی، اتوبوس‌ها از راه رسیدند. اسرایی را از اردوگاه‌های دیگر سوار کرده بودند. پنجاه نفر هم از اردوگاه ما آزاد می‌شدند، به اضافه ‌ما چهار نفر. وقتی می‌خواستم از اردوگاه بیرون بیایم، هم خوشحال بودم هم غم سنگینی در دلم نشسته بود. می‌دانستم که قوت قلبی برای اسرای دیگر بودیم. در عین حال که آرزو داشتند ما برگردیم، ولی با دیدن ما جرأت و روحیه می‌گرفتند. کنار در اردوگاه ایستادم. جای خالی خودمان را در بین بچه‌ها می‌دیدم. مکث کوتاهی کردم. بعد نگاهم را به کل اردوگاه نداختم. تمام بچه‌ها پشت پنجره یا روی بالکن‌ها ایستاده بودند. حتی سرگرد محمدی، اولین کسی که بعد از سیزده ماه وجود مرا به خانواده اطلاع داده بود و همیشه در سلول انفرادی به سر می‌برد را آزادش گذاشته بودند تا رفتن ما را تماشا کند. فاصله زیاد بود، ولی احساس می‌کردم چهره‌اش را می‌بینم که شادی و غم در آن موج می‌زند.

تمام اتفاقاتی که در اردوگاه افتاده بود، از جلو نظرم می‌گذشت. لحظات خوب و بدی را در آنجا گذرانده بودیم. لحظه‌هایی که قسمتی از عمرمان بود. دلم می‌خواست برگردم و دوباره اتاقی را که از خاطرات تلخ و شیرین موج می‌زد، ببینم. حتی برای اتاقک حصیری‌مان هم احساس دلتنگی می‌کردم. صدای بوق اتوبوس، مرا از اردوگاه بیرون آورد. حالا می‌بایست برویم. نمی‌دانستم آزادی این‌قدر سخت خواهد بود. وقتی اتوبوس حرکت کرد، واقعاً اردوگاه، سراسر غم و اندوه و شادی بود.

سکوت بر همه و همه‌جا حاکم بود. فقط صدای موتور ماشین بود که شنیده می‌شد. تمام اسرا از افراد پیر و بیمار بودند. همه ناباورانه منتظر بودند که چه بر سرشان خواهند آورد. تا لحظه‌ آخر که اردوگاه دیده می‌شد، بچه‌ها را می‌دیدم که ایستاده‌اند. تا اینکه به کلی محو شدند.

رادیوی اتوبوس روشن بود. اخبار می‌گفت؛ تبلیغات زیادی در مورد آزادی ما می‌کرد. شعار می‌داد که دولت عراق یک کار انسانی انجام داده و تعدادی از زنان و اسرای دیگر را آزاد کرده،‌ ولی ایران چنین است و چنان است... این تبلیغات دروغین برایم خیلی ناراحت‌کننده بود.

در طول راه، سکوت برقرار بود. زمان طوری می‌گذشت که آدم در لحظه‌ای که بود، زندگی نمی‌کرد. تمام افکارمان متوجه آینده نامعلوم بود. نزدیک صبح به فروودگاه رسیدیم. مدتی طول کشید تا ما را سوار هواپیما کنند. سوار هواپیما که شدیم، دیگر خورشید در آمده بود. صلیب سرخ گفت به ترکیه می‌بریم‌تان و از آنجا به ایران. حدود هفت ساعت در هواپیما بودیم. ضعف جسمی و تغییرات جوی برای همه مشکل ایجاد کرده بود.

یادم هست که شخصی که ارتشی بود، مدتی صحبت کرد. می‌خواست در این لحظات آخر هم از فرصتی که دارد،‌ استفاده کند و انقلاب را در ذهن‌مان خراب کند. بعد آمد نزدیک ما و از اتفاقاتی که افتاده بود پرسید. برایش از شکنجه‌هایی که بر سر اسرا می‌آوردند، گفتیم. می‌گفت دروغ می‌گویید. گفتیم نمونه‌اش ما چهار نفر هستیم. آیا شما در ایران اسیر زن دارید؟ با اینکه شما خودتان می‌گویید نیروی ارتشی زن زیاد دارید. بعد که او رفت،‌ مسئول سازمان امنیت عراق را دیدم با چند نفر دیگر. آنها را در زندان دیده بودم. بودن آنها در هواپیما برایم خیلی عجیب بود. آنها برای چه می‌آمدند؟ وقتی راه دو ساعته برایم حدود هفت ساعت طول کشید،‌ تعجبم بیشتر شد. شنیده بودم تعدادی از اسرا را وارد خاک آمریکا یا اسرائیل کرده بودند. یک آن این فکر به ذهنم رسید که نکند با ما هم چنین کنند. از آنها بعید نبود، به‌خصوص که رئیس سازمان امنیت هم آنجا بود. وقتی جلو آمد و احوالپرسی کرد، ‌قیافه کریهش مرا به وحشت انداخت.

هوای هواپیما حالم را بد کرده بود. سرم به شدت گیج می‌رفت. برای لحظه‌ای هیچ نفهمیدم و از حال رفتم. نمی‌دانم چه مدت گذشته بود که فقط می‌شنیدم بچه‌ها می‌گویند شما دست نزنید، ‌ما خودمان می‌بریمش. خوشحال بودم که قرارمان را فراموش نکرده‌اند. مرا روی تخت خواباندند. آمپولی به من زدند تا حالم کمی بهتر شد. قبلاً مسافرت زیاد کرده بودم. حتی هجده ساعت هم در هواپیما مانده بودم. ولی آن لحظه‌ها واقعاً سخت و غیر قابل تحمل بود.

 

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین



 
تعداد بازدید: 5656



http://oral-history.ir/?page=post&id=6776