چشم در چشم آنان(26)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
04 دی 1395
یک روز یاسین با تعدادی نامه آمد و گفت اینها را بخوانید میخواهم ببرم. نامههایمان را باید صلیب سرخ میآورد. برایمان غیر منتظره و عجیب بود. واقعاً همه چیز دست خدا بود و خودش همه کارها را درست میکرد. در آن شرایط روحی فقط همین نامهها بود که تسکینم میداد. یاسین با شتاب گفت این نامهها را اداره سانسور داده بخوانید. اگر خواستید جواب هم بدهید، ولی صلیب سرخ فعلاً نمیآید. نامه از طرف خانواده بود. آن را از اسلامآباد فرستاده بودند. خواهرم با دوست برادرم ازدواج کرده بود و در اسلامآباد زندگی میکردند. دو ماه از ازدواجشان بیشتر نگذشته بود که او هم شهید میشود. همهشان از شهادت برایم نوشته بودند، ولی ننوشته بودند چه کسی شهید شده؟ میخواستند مرا از آن ناآرامی بیرون بیاورند. سال برادرم نزدیک بود. مادرم نوشته بود: شهادت افتخار است. حتی اگر تو یا برادرت شهید بشوید، مایه افتخار من است. خواهر کوچکم که آن زمان دوم یا سوم دبستان بود، خیلی زیبا از آقا امام زمان(عج) صحبت کرده بود. روی کلمه آقا امام زمان(عج) را در اداره سانسور آنقدر خط کشیده بودند که نامه سوراخ شده بود. نامه را سه بار شاید بیشتر خواندم. آرامشی ناگفتنی در من ایجاد شد. همان شب در جواب نامه نوشتم: «مامان نامهات آمد. آن را خواندم ولی نگذاشتند پیشم بماند. آن را از من گرفتند.» ولی آرامشی که من آن شب گرفتم، آنقدر زیاد بود که بعد از مدتها ناآرامی و بیخوابی، راحت خوابیدم، طوری که در طول اسارت چنین راحت نخوابیده بودم. خوشحال بودم از اینکه میدانستم با وجود ناراحتی که از اسارت من دارند، ولی زندگی عادی خود را دارند و مسئله برایشان جا افتاده است.
یک ماه گذشت. یاسین مدتی بود که رفته بود و جای او نگهبانی به نام حمید که ایرانی بود، آمده بود. یاسین مترجم ما هم بود. آدم خوبی هم بود. روزی آمد و گفت میخواهند تعدادی اسیر مبادله کنند. فکر کنم شما هم جزء آنها باشید. یاد گذشتهها افتادم. عراق گفته بود اگر تمام اسرا را هم بفرستم، این چهار نفر را نمیفرستم. اینها آنقدر اذیت کردهاند که باید بمانند و مجازات بشوند. به بچهها گفتم اصلاً این فکر را از سرتان بیرون بیاورید. اگر به خودتان امید بدهید و بعد نرویم، آنوقت دیگر نمیتوانید اینجا را تحمل کنید. ما حالا حالاها اینجاییم.
وقتی صلیب سرخ آمد، گفت ما 190 نفر اسیر میخواهیم مبادله کنیم که 50 نفرشان از این اردوگاه هستند. احتمال دارد شما هم جزء آنها باشید، اما به شما هیچ قولی نمیدهم، حتی یک درصد. به بچهها گفتم وقتی صلیب این حرف را بزند، پس ما نباید حتی فکرش را هم بکنیم. میخواستم بچهها را آماده کنم تا به خودشان امیدواری ندهند. چون بودند بچههایی که در اثر همین تحریکات روحی از بین رفته بودند، بهخصوص کسانی که سن بالاتری داشتند، امید آزادی میدادند و میگفتند وسایلتان را جمع کنید و آماده باشید. اینها آماده که میشوند، میگفتند نه آزاد نمیشوید. در اثر همین ضربههای روحی تعدادی سکته کردند و از بین رفتند.
اما این آزادی برنامهریزی شده بود. دهه فجر نزدیک بود و عراق میخواست تعدادی از اسرا را آزاد کند و همراه آنها تعدادی از جاسوسها را هم به ایران بفرستد برای بمبگذاری و ترور. گفته بود میخواهیم تعدادی از افراد کمسن و تعدادی هم پیرمرد بیمار را آزاد کنیم. اما اینطور نبود. وقتی هم که اسرا به ایران رفتند، یکی از مطبوعات نوشته بود نمیدانیم چرا بچههای ایران به این زودی پیر شدند.
در همین روزهای آخر یک روز جشن ملی عراقیها بود. خیلی خوشحال بودند. فرمانده آمد و چهار تا شیشه نوشابه آورد و به نگهبان گفت ببرید برای دخترها. سرباز که نوشابهها را آورد، گفتیم برای چیه؟ گفت برای جشن، جشن آزادی کشور عراق. گفتم ما خیلی از صدام خوشمان میآید، حالا برای آزادی کشورش جشن گرفته و برای ما نوشابه آورده؟ به بچهها گفتم نخورید. سؤال کردم به همه دادید؟ گفت نه، این فقط مخصوص شماست.
تمام افسرها و تعدادی از بچهها که از آنجا رد میشدند، ایستاده بودند تماشا میکردند. فرمانده اردوگاه میگشت و خیلی از خود متشکر بود که چنین کاری کرده است. وقتی متوجه سر و صدا شد، آمد جلو و گفت بخورید، نوش جانتان. گفتم ما نمیخوریم. با تعجب گفت برای چی؟ این برای آزادی کشور ماست. گفتیم ما کاری به آزادی کشور شما نداریم. اگر به همه میدهید، ما هم میخوریم، اگر نه که ببرید. با عصبانیت گفت ما آنقدر بودجه نداریم که به همه اسرا نوشابه بدهیم. گفتیم پس اینها را هم ببرید و خودتان بخورید، ما احتیاجی نداریم. هر کاری کرد، نگرفتیم. با عصبانیت فریاد زد شما لیاقت ندارید. گفتم اگر لیاقت به این است، بله، نداریم. از راه دور سرگرد محمدی را که ایستاده بود و نگاه میکرد و تمام افسرها و بچههای آشپزخانه و تعدادی از برادرهای بسیجی را دیدم. احساس کردم همه آنها بعد از این برخورد نفس راحتی کشیدند و آرام شروع به حرکت کردند. بچههای بسیجی که تا آن لحظه ایستاده بودند و کسی جلو آنها را نمیگرفت، سرباز با پرخاش به آنها نهیب زد که یالا بروید. فکر کردم فرمانده به این جهت از ایستادن آنها ممانعت نکرده بود تا به آنها بگوید خیلی هم به این خواهرهاتان ننازید، اینها به خاطر یک نوشابه با ما دوست میشوند!
پنجم یا ششم بهمن ماه بود که دوباره صلیب سرخ آمد. باز همان حرفهای قبلی را در مورد آزادی تکرار کرد و باز هم تأکید کرد که زیاد امیدوار نباشیم. سربازها هم میآمدند و میگفتند شما آزاد میشوید. این را از فرمانده شنیدهایم. یک روز هم خود فرمانده آمد و گفت شما میخواهید به ایران برگردید. هم شما از شر ما راحت میشوید هم ما. این حرفها ما را در نگرانی فرو میبرد که آیا باور کنیم یا نه؟ بالاخره چند روز بعد فرمانده دوباره آمد و گفت از طرف مجلس و رئیس صدام اجازه آزادی شما داده شده. وسایلتان را هم میتوانید ببرید. وسایلی را هم که داشتیم، جز چند تکه لباس و چند پارچه گلدوزی و تعدادی کتاب، چیز دیگری نبود. تعدادی لباس بود که در زمستان همان سال گرفته بودیم و هیچ استفادهای هم از آنها نکرده بودیم. با بچهها صحبت کردم و گفتم این لباسها ممکن است خیلی قشنگ باشند و دوست داشته باشید ببرید، ولی اگر نبریم، بهتر است. این لباسها را ما تازه گرفتیم، ولی در ایران که این را نمیدانند. فکر میکنند ما اینجا در ناز و نعمت به سر میبردهایم و خیلیها در مورد وضع ما و همینطور اسرای دیگر به شک میافتند. این چهار سال اسارت را با بردن این دو تا تکه لباس خراب خواهیم کرد و تمام آن سختیها را تحتالشعاع قرار خواهیم داد. گفتم اینها از خدا میخواهند که ما اینها را ببریم تا بگویند ما اینها را با بهترین لباسها فرستادیم، ولی بهتر است با همان لباسی که آمدیم، با همان هم برگردیم.
فرمانده که آمد گفتیم ما یک چیزی میخواهیم تا لباسهامان را در آن بسوزانیم، چون نمیخواهیم به ایران ببریم و دوست نداریم اینجا دست سربازها و پسرها بیفتد. قبول کرد. از طرفی احساس میکردم عراقیها میتوانند این لباسها را با آنکه ما تن نکردیم، عامل آزار برادرها قرار دهند. با وجود اینکه این کارها را میکردیم، باز هم به بچهها یادآوری میکردم که تا وقتی پایمان به فرودگاه ایران نرسیده، فکر بازگشت را نکنید.
چند جلد کتاب هم داشتیم که بین آنها مفاتیح خیلی مهم بود و میبایست به شکلی آن را به بچهها برسانیم. بچهها گفته بودند کتاب یا هر وسیله دیگری را که میخواهید رد کنید، توسط مترجم بفرستید که ما هم این کار را کردیم. مفاتیح را هم از طریق علی که پیامآور ما در اردوگاه بود، رد کردیم. تعدادی پتو و ظرف و وسایل دیگری که باید تحویل میدادیم، ماند که آنها را هم تحویل دادیم. یک بشکه هم برایمان آوردند و هر چه را که سوزاندنی بود، داخل آن ریختیم و آتش زدیم. روز هشتم بود که رفتن ما قطعیت پیدا کرد. روزها به کندی پیش میرفت. با اینکه نمیخواستیم امیدوار باشیم، ولی آماده میشدیم. تعدادی اسامی داشتیم که از زندان آنها را آورده بودیم. اسامی مفقودینی بود که در زندانها بهسر میبردند و عراق پنهانشان کرده بود، مثل خلبانها، مهندسان و تعدادی از افسرهای نیروی زمینی و... در زندان ما این اسامی را چهار قسمت کرده بودیم و هر کس مسئولیت نگهداری تعدادی از آنها را به عهده داشت. بعد که به اردوگاه آمدیم، میبایست آنها را در جای امنی مینوشتیم و نگه میداشتیم. یقه مانتوی من خیلی بزرگ بود. آن را شکافتم و روی لایهای که داخل یقه بود، نوشتم و دوباره آن را دوختم. سعی میکردم از این مانتو زیاد استفاده نکنم تا زیاد احتیاج به شستن نداشته باشد. ولی باز هم مجبور بودم هر دو ماه یکبار آن را بشویم. در اثر شستوشو ممکن بود اسمها کمرنگ یا پاک بشوند. بچهها کاغذهایی را به ما میدادند که در آن پیامی بود یا میخواستند برایشان دعا بنویسیم. این کاغذها، کاغذ سیگار بود که در آن توتون میریختند. خیلی نرم و کوچک بود و استحکام زیادی هم داشت. من در دو تا از این کاغذها اسامی تمام مفقودینی را که در زندان به ما داده بودند، یادداشت کردم و آن را با احتیاط تا کردم تا به اندازه یک نخود شد و آن را در جیب مانتو گذاشتم. تنها نوشتهای که همراهمان بود، همین بود.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 5175
http://oral-history.ir/?page=post&id=6766