هویزه برای من یک تغییر بزرگ و یک مرکز آموزش بود
گفتوگو:مهدی خانبانپور
تنظیم: الهام صالح
24 آذر 1395
بهزاد آسایی، سال 1344 در تهران متولد شد. در دبیرستانهایی مانند خوارزمی، هشترودی و مفید درس خواند و سال 1362 فارغالتحصیل شد. مقاطع لیسانس و فوقلیسانس را در رشته برق (قدرت) دانشگاه تهران گذراند. در سالهای 1366 تا 1369 در مجموعه صنایع موشکی شهید همت بود. سال 1369 عضو هیئت علمی دانشگاه یزد شد و در سال 1371 برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا به سیدنی استرالیا رفت. در سال 1375 مدرک دکترا گرفت. ساخت خودرو برقی را در سال 1372 در سیدنی استرالیا آغاز کرد. همزمان با دانشگاه در ایران خودرو به کار پرداخت. اولین خودرو برقی ایران را در این مجموعه ساخت که سال 1376 آغاز شد و در پایان سال 1377 به اتمام رسید. آسایی، مسئول طراحی برق خودروهای ایران خودرو بود. وی هماکنون عضو هیئت علمی دانشگاه تهران در رشته برق است. این استاد دانشگاه در آستانه 17 سالگی به جبهههای دفاع مقدس رفت. در گفتوگوی سایت تاریخ شفاهی ایران با او راهی به خاطرات آن سالها گشودهایم.
■
خودروی برقی که آن را ساختید، الهام گرفته از محصولات خارجی بود، یا صفر تا صد آن کاملاً به شما اختصاص داشت؟
صفر تا صد آن کاملاً ساخت تیم ماست. چون اولین کارم بود خیلی سخت بود. ظرح بُرد مرکزی خودرو را که هفت هشت سال پیش کار کردم، حدود دو سه سال پیش روی خودروی 405 قرار دادند. من از سال 1376 تا 1380 مدیر طراحی برق مرکز تحقیقات ایران خودرو بودم. کار در این مرکز تجربه خوبی بود. طرحها را از صفر تا صد خودمان انجام دادیم و به تولید رساندیم. تحویل پروتوتایپ این طرح شش ماه طول کشید، اما تا به تولید برسد، سه سال طول کشید. در سال 1379-1380 هم ایران خودرو شرکتی تاسیس کرد که شرکت مادر تخصصی تولید بعضی قطعات بود. به عنوان مدیرعامل آن فعالیت کردم. حدود سه شرکت داشتیم که برای ایران خودرو قطعه تولید میکردیم و 30 درصد سهام آن مال ایران خودرو بود. تا سال 1385 حدود 600 نفر پرسنل داشتیم. همزمان من تدریس هم داشتم، یعنی کار اصلیام تدریس بود. هنوز هم تدریس میکنم.
پس علاقهمند به تدریس هستید.
بله، ولی خسته شدهام. (با خنده) تدریس برایم یکنواخت شده. تدریس وقتی خوب است که در کنار آن محصولی هم تولید شود. دانشگاهها با صنعت فاصله دارند، ولی الحمدلله تولید برای من لذتبخش بوده است. تجربه اینکه محصولی را تولید کنی و به تولید انبوه برسانی در ایران خیلی زیاد نیست. بعد از سال 1385 از صنعت خودرو بیرون آمدم و از آن سال تا الان در دانشکده برق و کامپیوتر دانشگاه تهران هستم. در دانشکده مهندسی، چند سالی با گروه مپنا کار کردم، یعنی بین دانشگاه تهران و مپنا موسسهای راهاندازی شد که من سه سال معاون آن بودم. روی بین 30 تا 40 طرح تحقیقاتی که دانشگاه برای مپنا انجام داد، کار کردم و باز هم تدریس ادامه داشت. سال 1392 به شرکت ماهتاب منتقل شدم که در آن نیروگاههای تجدیدپذیر از بادی گرفته تا خورشیدی احداث میکنیم و تقریباً در این زمینه، پیشرو هستیم. اولین شرکتی هم هستیم که از طریق صندوق توسعه ملی برای انرژیهای تجدیدپذیر طرحهایی انجام میدهیم. همزمان روی طرحهای تحقیقاتی مثل خودروی خورشیدی، یا موتورسیکلت هیبرید یا سیایسی (بُرد مرکزی خودرو) کار کردیم. بنابراین من الان در بحث انرژیهای تجدیدپذیر کار میکنم. تابستان آینده هم انشاءالله از دانشگاه بازنشسته میشوم و میخواهم همه انرژیام را روی بحث انرژی نو بگذارم. کارهایی هم برای خیریه انجام میدهیم که انرژیهای تجدیدپذیر برای یکسری روستاها بگذاریم تا آنها هم درآمد داشته باشند.
آقای دکتر آسایی که اکنون در خدمتش هستیم به عنوان یک نخبه علمی، اولین بار که به جبهه رفت، چند ساله بود؟
اولین بار شانزده سال و نیمه بودم.
رفتنتان به جبهه را برایمان مرور کنید.
در دبیرستان هشترودی درس میخواندم و شاگرد اول هم بودم.
آن موقع کلاس چندم بودید؟
سال سوم دبیرستان بودم. یک دوست داشتم که با هم صحبت کردیم و قرار شد که به جبهه بروم. فکر میکنم سوم فروردین سال 1361 بود.
یعنی اولین اعزامتان در سوم فروردین سال 1361 بود؟
بله. به مدت 25 روز در پادگان امام حسین(ع) در تهران آموزش دیدم. این پادگان الان شده دانشگاه امام حسین(ع). ما دوره سه بسیج بودیم. یادم میآید بیستوهشتم فروردین سال 1361 به اهواز اعزام شدیم که به عملیات بیتالمقدس برویم. من تخریبچی بودم. به واحد تخریب قرارگاه کربلا رفتم که آن موقع در نساجی اهواز بود. حدود 40 نفری بودیم که انتخاب شده بودیم. بقیه بیشتر به لشکر 27 محمد رسولالله(ص) (که آن موقع هنوز تیپ بود) و کمتر به تیپ سیدالشهدا(ع) رفتند. من یک هفتهای در قرارگاه کربلا بودم، بعد به روستایی به اسم نثاره رفتم. نثاره در جنوب جاده اهواز ـ آبادان بود. آنجا مستقر شدیم و چند روزی در روستا و کنار رود کارون بودیم که آن هم داستانهای جالبی دارد؛ اگر بخواهم تعریف کنم، خیلی طول میکشد. از آنجا با ارتش (تیپ ذوالفقار) ترکیب شدیم؛ یعنی سپاه با ارتش ادغام شد و من هم به عنوان تخریبچی رفتم.
شما فقط تخریب را آموزش دیدید؟
نه، همه چیز را آموزش دیدم و یک هفته آخر به صورت اختصاصی برای آموزش تخریب بود. آن هم داستان دارد.
داستان آن را بگویید.
چند روز در میدان مین آموزش دیدیم. یک هفتهای هم تاکتیک و تخریب یاد گرفتیم. به صورت جنرال (عمومی و معمول) همه تخریب را آموزش میدیدند. بنابراین همه دورهها را به صورت جنرال گذراندم.
انتخاب خودتان بود که به تخریب بروید؟
بله، خیلی جالب بود که رنکینگ (رتبهبندی) داشتیم. آن موقع هم من شاگرد زرنگ بودم، گفتند شما میتوانید انتخاب کنید. مخابرات (بیسیم) روی بورس بود و تخریب. فکر میکنم تخریب بیشتر روی بورس بود. آموزش که دیدیم، یک شب گفتند مانور است. مین کاشتند، میدان مین هم بعد از عملیات فتح المبین خیلی زیاد شده بود و مربیهای تخریب هم هنوز خیلی به میدان مین نرفته بودند. من گشتم و مینها را خنثی کردم، اما سه تا مین پیدا نشدند. مربیمان آمد، چون نمیشد مینها را جا بگذارند. چراغ قوه آوردند، اما هر قدر گشتیم باز مینها پیدا نشدند. بعد جیپ آوردند که دو تا از مینها پیدا شد، اما یکی باز پیدا نشد. (با خنده) آموزش در سطح واقعاً ابتدایی بود. بعد با تیپ ذوالفقار که تیپ کماندویی ارتش بود، ادغام شدیم. الان اسم آن نوهد است؟
بله.
کلاهسبزها. ما را که ادغام کردند، گفتند خب اینها متخصصین تخـریباند، یعـنی هر جا میدان مین بود، اول ما باید میرفتیم. نمیدانستیم باید چقدر گلوله برداریم؟ من اسلحه کلاش تاشـو داشتم. (تخریبچیها وضعشان خوب بود و کلاش تاشو داشتند.) کولهام را پُر از گلوله کردم، به زور میتوانستم راه بروم. شب عملیات، پیاده به سمت روستایی که آن سمت رود کارون بود رفتیم و آنجا تقسیم شدیم. خیلی هم اطلاعات نداشتیم. یکی از ارتشیها توضیح داد که در مرحله اول تا جاده اهواز ـ خرمشهر و بعد به سمت بصره میرویم. قرار بود در چهار مرحله عملیات کنیم. نقشهای هم ندیده بودیم و اصلاً نمیدانستیم چند کیلومتر فاصله داریم. درباره عملیات هیچ توجیه نشده بودیم. سوار نفربر پیامپی شدیم. همینجور یکی دو ساعت با این پیامپی رفتیم که یکدفعه عراقیها شروع کردند به تیراندازی به سمت ما. از پیامپی پیاده شدیم که بقیه مسیر را پیاده برویم. چند نفری هم زخمی شده بودند. آمبولانس آمد و من هم به نفرات زخمی کمک میکردم. وقتی برمیگشتم دیدم کسی که کلاش را به او داده بودم، گم شده. هر چه گشتم پیدایش نکردم. چند تا سنگر کمین عراقی و چند کشته عراقی آنجا بودند، من یک آرپیجی پیدا کردم، اما باز هم نمیدانستم چند گلوله آرپیجی باید استفاده کنم. پنج شش تا گلوله آرپیجی، خود آرپیجی و یک عالم فشنگ و نارنجک را برداشتم. اصلاً نمیتوانستم تکان بخورم. شروع کردم به سمتی که فکر میکردم عراقیها هستند حرکت کردن. نزدیک صبح بود، ولی هنوز دید کافی نبود. یکی از نفربرهای ارتش آمد و من هم سوار شدم. دم صبح بود که رسیدیم. یک خاکریز دیدم و پشت آن مستقر شدم. سنگر کندم و خوابیدم. صبح با صدایی بیدار شدم، سرم را که از خاکریز بالا آوردم، دیدم خبرنگار صدا و سیما میگوید رزمندگان جاده اهواز ـ خرمشهر را آزاد کردند. (با خنده) خلاصه جاده آزاد شده بود، ما هم نه با عراقیها جنگیده بودیم، نه هیچی، ولی خب پایینتر درگیری بود که یکی از دوستان من - خدا بیامرزدش، شهید شده - 11 یا 13 اسیر گرفته بود.
اسم او را یادتان هست؟
شهید محمدرضا غفارینیا که در چیذر است.
یعنی در چیذر دفن شده؟
بله. او هم خودش داستانها دارد که بعدها در میدان مین در هویزه سوخت.
از رزمندگان تخریب بود؟
بله، تخریبچی بود. خلاصه جاده آزاد شده بود و بعد ما را پیدا کردند و دوباره به نثاره بردند. بعد به مرحله دوم عملیات بیتالمقدس رفتیم.
در مورد گم شدن اسلحه، کسی به شما حرفی نزد؟
فرمانده از من پرسید که چه شده، اما من هنوز همه داستان را نگفتهام. در پشت خاکریز دیدم آرپیجی خیلی دردسر دارد و اسلحه ژ3 یکی از سربازها را که زخمی شده بود، برداشتم. ژ3 خیلی قوی است، میزد ولی گیر میکرد. رفتم به فرمانده گفتم: آقا اینجوری شده و من الان ژ3 دارم. گفت: کلاشت کو؟ تحویل تو بود. بالاخره ژ3 را دادم و یک کلاش دیگر گرفتم. روستای نثاره هم داستانی دارد.
داستان این روستا را هم تعریف کنید.
آن موقع اردیبهشت بود و پشه و مگس پدر ما را درمیآورد. یعنی پشهها شیفت شب بودند و مگسها شیفت روز. فقط یک ساعتی این وسط خالی بود. مگسها را میشـد تحمـل کرد، اما پشهها خیلی اذیت میکردند.
پشههای آن منطقه معروفاند!
بدنهای ما عادت نداشت. باور نمیکنید؛ یک بارجی (Barg) بود که همان بغل روستا با بشکه ساخته بودند. برای اینکه پشه نیشمان نزند، مثلاً یک ساعت تا گردن تو آب کارون میرفتیم. یک منبع آب هم وجود داشت. معمولاً بالای منبعها نرده یا گاردی هست که از افتادن آدم جلوگیری میکند، منتهی گارد این منبع آب، فقط یک میله بود. بچهها برای فرار از پشهها هفت هشت متر ارتفاع را بالا میرفتند. بالای منبع، باد بیشتر بود. فقط چهار پنج نفر میتوانستند بخوابند. خودشان را هم با طناب میبستند که نیفتند. (با خنده) بالای منبع، سرقفلی داشت. صبحها بین پنج تا ششونیم هفت که پشه نبود، بچهها زیاد میخوابیدند. معمولاً یا بالای پشتبام میخوابیدیم، یا توی آب، یا بالای منبع. (با خنده) قبل از مرحله اول عملیات، عراق چند تا توپ زد. ما که توپ و خمپاره ندیده بودیم برایمان خیلی ترس داشت. 17 اردیبهشت 1361 به مرحله دوم عملیات رفتیم. از ایستگاه حسینیه به سمت مرز رفتیم. فکر کنم تا مرز 17-18 کیلومتر بود. همان شب باران آمد و تمام تانکهای عراق و ماشینهایشان توی گِل ماندند. من سه تا جیپ غنیمت گرفتم. مثل اینکه یکی از آنها کلید داشت و دو تا کلید نداشت. من هم گواهینامه نداشتم و نمیتوانستم سوار بشوم. خلاصه یکی را پیدا کردم که جیپ را روشن کرد و به عنوان غنیمت عقب برد.
صـبح که شد بچهها را پیدا کردیم. عراق با آمدن رزمندگان شروع کرد به کوبیدن. من کنار یک ایفا بودم و خیلیها شهید و مجروح شدند. بعد گفتند که برای فتح خرمشهر برگردیم. تا آن موقع به مین نخورده بودیم. جلو یک بلیزر را گرفتم و گفتم: آقا ما را ببر عقب، گفت: نمیتوانم، من فقط مجروح میبرم، آدم سالم نمیبرم. تا این را گفت یک تیر به پای من خورد، بچهها گفتند: بیا! این هم مجروح، او را ببر. (با خنده) به عنوان آمبولانس خیلی بد بود. (با خنده)، هی بالا و پایین میرفت. ما را با چه مکافاتی برگرداندند سمت ایستگاه حسینیه. یک پد بالگرد بود که مجروحها را از آنجا به عقب میبردند. میخواستند مجروحها را سوار بالگرد کنند که عراق شروع کرد به بمباران.. ما را همان وسط، بین بالگرد و خاکریز ول کردند. بمباران شد، اما هیچ کدام از بالگردها صدمه ندیدند و بالاخره سوار بالگرد شینوک شدیم و به اهواز منتقلمان کردند. در دانشگاه اهواز (جندیشاپور) بودم و فکر کنم بعد میخواستند مرا با قطار به بیمارستان بابل ببرند.
در واقع شما هیچ مینی را خنثی نکرده، مجروح شدید و برگشتید.
بله، مجروح شدم و برگشتم. (با خنده) میخواستند من را به زایشگاه بابل ببرند. (با خنده) فکر میکنم در ایستگاه راهآهن تهران زنگ زدم و گفتم: من مجروح شدم و به سمت بابل میروم. نمیدانستم دقیقاً کجا میروم. من را به اردکان یزد بردند و آنجا با بیحسی عملم کردند. راه رفتن برایم سخت بود. از این فرصت استفاده کردم و در همه امتحانهای خرداد شرکت کردم. بعد از امتحانها دوباره به جبهه رفتم.
یعنی شما سوم خرداد که خرمشهر آزاد شد، مجروح بودید و بعد از امتحانات پایتان خوب شده بود؟
بله. اواخر خرداد بود که من برگشتم جبهه.
معدلتان چند شد؟
فکر کنم کلاً نوزده و پنجاه و خردهای بود. فقط معلمی داشتیم که انجمن حجتیهای بود، انشا به من 11- 12 داد. به خاطر اینکه به جبهه رفته بودم، خیلی با من بد بود. در حالی که من ثلث قبل انشا 20 شده بودم. هـمه نمرههایم 19-20 بود، اما این یکی را کم داد.
باز به جبهه برگشتید.
وقتی برگشتم طبیعتاً دوباره رفتم نساجی اهواز و همان قرارگاه کربلا. نساجی در کوت عبدالله بود و مقر تخریب قرارگاه هم آنجا بود. وقتی رفتم متوجه شدم بچهها به هویزه رفتهاند. هویزه ویران و با خاک یکسان شده بود. ما در سوسنگرد مستقر شدیم. در آنجا هم هیچ کس نبود و ما در چند تا از خانههای مردم مستقر بودیم.
در سوسنگرد چهکار میکردید؟
گروهها دسته دسته شده بودند؛ دستههای هفت تا ده نفری. این گروهها به میدان مین میرفتند تا مینها را خنثی کنند. در یک ماهی که من مجروح بودم، دوستانم ارشد شده بودند و افراد را آموزش میدادند. آنها که مربی بودند هوای من را داشتند، مثل اینکه ارتقاء درجه گرفته بودم.
مجروح هم شده بودید.
مجروح هم شده بودم. در تخریب معمولاً عمر آدمها یک ماه و دو ماه است، یا مجروح میشوند، یا شهید، ولی همه ما ماندگار شدیم. (با خنده) البته تیر خوردیم و بعضیها پایشان قطع شد، ولی از آن کوپهای که روز اول با قطار حرکت کردیم، شهید ندادیم و هنوز هم دوست هستیم.
اسامی افراد آن کوپه را به خاطر دارید؟
شش نفر بودیم. اسم چهار نفر را به یاد دارم؛ سردار عباس عبادی، سردار اسرافیل کشاورز و آقای وحید بهاری که حالا ایشان هم سپاهی و بازنشسته است. آقای بهاری هنوز مسئول خنثیسازی مین در غرب کشور و ناظر است، یعنی شرکتها مینها را خنثی میکنند و ایشان از طرف دولت ناظر است که کنترل کند، ولی تیم هم دارد که قسمتهایی را هم خودشان خنثی میکنند.
هویزه در زندگی شما چه نقشی داشت؟
هویزه برای من یک تغییر بزرگ بود. هویزه یک مرکز آموزش حرفهای بود. آن موقع امکانات الان اصلاً وجود نداشت. ساعت چهار صبح که بیدار میشدیم و نماز میخواندیم، صبحانه میخوردیم و ساعت پنج در میدان مین بودیم. هوا هم گرم بود، دقیقاً تابستان خوزستان. تا ساعت 10 در میدان مین بودیم و مین خنثی میکردیم؛ روزی چهار پنج ساعت و بعد میرفتیم سوسنگرد و ناهار میخوردیم، استراحت میکردیم و مسجد میرفتیم. البته خیلی تجربه سختی بود. طول بعضی از میدانهای مین 40 کیلومتر بود و عرض 10 کیلومتر داشت. عراق، هویزه را شخم زده بود. باید به کرخهنور و جاهای دیگر هم میرفتیم، یعنی شاید مثلا 40-50 کیلومتر در 30-40 کیلومتر میدان مین داشتیم.
میدانید حدوداً چه تعداد مین خنثی شد؟
نزدیک یک میلیون، شاید بیشتر. تا یزد نو و بعد از آن میدانهای مین را شناسایی میکردیم. پیش میآمد که عراق مثلاً در گندمزار مین کاشته بود، باران خورده بود و دوباره گندمها سبز شده بودند. بوته بود، گندمزار بود و خب نمیشد که میدان مین وسط گندمزار را خنثی کنیم. معمولاً عصر و دم غروب با سرتیمها که اکسپرت (Expert) (ماهر) شده بودند گندمها را آتش میزدیم و صبح، مینها را خنثی میکردیم. حالا میدان مینی که آتش گرفته، حساس هم میشد، ولی مینهای آن نو بود. الان مینها خیلی کهـنه اسـت و دیگر ریسـک نمیکنند. در هویزه شاید هر نفر هر روز 100 تا مین خنثی میکرد. در عملیات رمضان که دشت بود، حساب کردم یک روز 500 تا مین خنثی کردم!
این یک روز که میفرمایید چند ساعت است؟ یعنی چه زمانی از روز را برای خنثی کردن مین میرفتید؟
مثلاً صبح زود میرفتیم تا حدود 10-11.
یعنی 5 ساعت 500 مین؟!
بله، اما بسته به نوع مین بود. مثلاً خنثی کردن مین ضد تانک خیلی راحت بود؛ یعنی برایمان خطری نداشت، مگر اینکه تله شده باشد، یا مینهای ضد نفر... سیم تلهایها را بیشتر احتیاط میکردیم. اول سیم تله مینها را قطع میکـردیم؛ پیـن هم نمیزدیـم. جالـب است پین نمیزدیم و کله آنها را میچرخاندیم و میآوردیم بالا.
پین نزدن یعنی چه؟
کلاهک مین یک سوزن دارد که سه تا ساچمه است. اگر این کلاهک کج بشود، بالا میآید و سه تا ساچمه به جای خود میروند و فنر پشت پینها آزاد میشود و به چاشنی میخورد. یک چاشنی باروتی است و یکی انفجاری. روی باروتی میخورد و باروتی که منفجر شد، مین را پرت میکند بالا. یک سوزن هست که میخورد روی چاشنی انفجاری و مین مثلاً 30-40 سانتیمتر بالا میآید. یک وزنه هم در زیر آن هست و وقتی بالا آمد و به انتهای سیم که رسید، سیم کشیده میشود، یعنی مین توی هوا منفجر میشود.
پینگذاری در واقع همان جاگذاری ضامنهاست.
بله، به خاطر اینکه خطر کلاهک حـذف شود - چـون هم گذاشتـن آن سخـت بود و هم وقت میگرفت - سیم را قطع میکردیم و کلاهک را میچرخاندیم و میگذاشتـیم کنار و چاشـنیها را درمیآوردیـم و جدا میکردیم و مین خنثی میشد. ما اول ردیفها را شناسایی میکردیم، بعد میدان مین را آتش میزدیم. میدان مین معمولاً منظم است، یعنی یک ضد تانک با سه تا محافظ ضد نفر یا یک مین سبدی ضد خودرو، یا مثلاً یک ردیف گوشکوبی، یک ردیف منور است. مین منور سریع خنثی میشد، حتی اگر بازیگوشی هم میکردی روزی چند تا از آنها را منفجر میکردی. بسته به میدان مین روزی 100 تا 150 تا مین خنثی میکردیم؛ در این پنج ساعت. درباره مینهای سیم تلهای باید دقـت میکردیم، چون اگر پایمان میخورد...
یکدفعه...
مین ضد نفر هم خطر داشت، ولی خطر مین ضد تانک کمتر بود. وقتی نفرات را به میدان مین میبردیم، یک دسته را به ترتیب میگذاشـتیم. دقیقاً یادم نیـست در هر ردیف دو نفر میگذاشتیم، یا چند نفر. این افراد نباید نزدیک هم بودند، یا در یکجا تجمع میکردند. تقریباً هفتهای دو سه شهید و چند مجروح داشتیم. اگر ده یازده تا دسته داشتیم و هر نفر مثلا 50 تا، 100 تا مین خنثی میکرد، هر دسته 500 تا خـنثی میکرد، یعنی هر ده تا دسته 5000 تا مین خـنثی میکردند. فقـط جمـعهها تعطیل بودیـم که به اهواز میرفتیم، هم میگشتیم، هم در نماز جمعه شرکت میکردیم و هم بستنی میخوردیم. خاطرات زیادی دارم.
یکی از این خاطرات را بگویید.
شهید غفارینیا که گفتم یازده اسیر گرفته بود، آهنگی را میخواند با این مضمون که: «شد هویزه ز خون شما لالهگون... .» از پادگان امام حسین(ع) این شعر را میخواند. او نوحهخوان دسته ما بود. یک شـب یازده اسـیر گرفته بود، لباس عراقی هم زیاد داشت، همیشه لباس عراقی میپوشید و پوتین زیپدار عراقی و خلاصه خیلی وضعش خوب بود.
لباس عراقی میپوشید؟
بله، اما از این جالبتر هم هست. ما هر روز مینهای شکسته داشتیم. کرخهنور رودخانهای بود که به یزد نو وارد میشد. کار میدان مین که تمام میشد، از هویزه میرفتیم سر رودخانه. خب محلیها چندین سال نبودند و این رودخانه هم پر از ماهی شده بود. (خدا ما را ببخشد.) آقای غفارینیا مینهای شکسته را توی رودخانه میانداخت و ماهیها کر میشدند. با موج انفجار روی آب میآمدند و او هفت هشت ده تا ماهی میانداخت بیرون. شب خودش آنها را پوست میکند و به همه ماهی میداد؛ پلو و ماهی تازه. (با خنده) آقای غفارینیا با لباس عراقیاش حمام نمیرفت و ما مسخرهاش میکردیم. یک روز جمعه میخواستیم به اهواز برویم و او گفت: من میخواهم به حمام بروم. وقتی برگشت، گفتیم خیلی نورانی شدی. ما رفتیم اهواز و نزدیک غروب برگشتیم. وارد اتاقمان شدم و دیدم ای بابا! پوتین نویی که بعد از سه ماه گرفته بودم، نیست. گفتم: آخه جبهه و دزدی؟! کمی که گذشت گفتم: این دو نفر که با ما نیامدند، کجا هستند؟
از تیمی که آنجا بودید فقط دو نفر مانده بودند؟
بله، گفتیم مبادا رفتهاند میدان مین را آتش بزنند. راه افتادیم به سمت هویزه و دیدیم بله! آتش بهپاست. موتورشان را پیدا کردیم، اما هر چه صدا زدیم خودشان را پیدا نکردیم. صبح متوجه شدیم که میدان مین را آتش زدهاند، اما وقتی که خواستند به سمت دیگر بروند، یک مین تیایکس 50 منفجر شده بود و بعد آتش رسیده بود به آنها. (با گریه) شهید شده بودند. همه بدنشان سوخته بود، فقط یک جیب روی سینه یکی از لباسها مانده بود. دست همدیگر را هم گرفته و توی آتش سوخته بودند. یک قرآن نسوخته توی جیبش بود. بردیمشان بیمارستان چمران که توی سوسنگرد بود، بعد من دیدم که پوتین من را پوشیده. (با خنده). میدانید چه شده بود پوتین من را پوشیده بود؟ حواسم نبود. ما روز قبل رفته بودیم ماهیگیری، او رفته بود ماهیها را بیاورد (با خنده)، پوتینش توی گل گیر کرده بود. زیپ پوتین را باز کرده بود، اما نتوانسته بود پوتین را از آب بیرون بیاورد، پوتین را جا گذاشته بود...
کفشی نداشته و مجبور شده پوتین شما را بردارد...
بله، مجبور شده بود پوتین من را بپوشد. نمیدانم همان شب بود، یا فردای آن که هیئتی از تهران آمد و مراسمی برای این شهدا گرفتیم. این هیئت، نوحهخوان داشتند که شروع کرد به خواندن سرودی که او همیشه میخواند. این سرود، شرح حال خودش بود.
بچه هویزه بود؟
کی؟
غفارینیا؟
نه، بچه چیذر تهران بود. از پادگان امام حسین(ع) این سرود را میخواند و خودش در هویزه شهید شد. ما آدمهای جالبی در تخریب داشتیم، مثلاً یک نفر از آمریکا آمده بود، اما اصلاً در اینباره چیزی نگفته بود. بعد که شهید شد ما فهمیدیم درس و همه چیز را ول کرده. از او میخواستند در سفارت ایران در آمریکا مشغول بشود، گفته بود: نه، من میخواهم به جنگ بروم.
متولد ایران بوده، بعد رفته بود آمریکا؟
بله، خانهشان در محله گیشا بود.
اسمش را یادتان هست؟
بله، شهید محمد ملکی که خانهشان در کوچه سیوششم گیشا بود. بعد از اینکه ملکی شهید شد، استادش از آمریکا نامه جالبی فرستاد. در نثاره که همه بین 5 تا 6:30 صبح میتوانستند بخوابند، او چوب جمع میکرد و برای همه چایی درست میکرد. آدمهای خالص و گمنام اینجوری از دنیا میروند.
دقیقاً...
بعد از حدود دو سه ماه که در هویزه بودیم، به عملیات رمضان رفتیم. وقتی روزی 100 تا مین خنثی کنی، متخصص میشوی، اما خیلی هم نباید مغرور میشدیم. چون در میدان مین اگر دچار غرور میشدی دیگر رفته بودی، یعنی یکی از درسها این بود که اگر میدان مین عادی شد بیا بیرون، ول کن، اصلاً ادامه نده، یعنی اگر ترست ریخت، نباید بمانی، چون فقط یک اشتباه کافی بود...
اولین اشتباه، آخرین اشتباه میشد...
خب، ما دقت میکردیم، هیچ کدام از ما شهید نشدند، ولی شهید زیاد داشتیم، مجروح و قطعی پا زیاد داشتیم، در هویزه، کرخهنور تا طلاییه. در عملیات رمضان، باز هم من تخریبچی بودم. شب عملیات نبودم، ولی عملیات که شد و یکسری گردانها به خط زده بودند، ما مسئول خنثی کردن میدانهای مین بودیم. آنجا خیلی راحتتر بود، چون خاک بود و آب خورده بود و مینها نسبت به هویزه خطر کمتری داشتند. منتها آنجا فقط خطر مین نبود. چون ما خط عراق را گرفته بودیـم، میدان مین هـم این طرف بود. عراق که توپ و خمپاره میزد، ما توی میدان مین بودیم و توپ و خمپاره هم میآمد. مثلاً 500 تا چاشنی دستمان بود (با خنده)، یعنی هر آن خطر پودر شدن وجود داشت. چاشنیها هم حفاظت درست و حسابی نداشتند. یک چفیه داشتیم که چاشنیهای مینها را داخل این چفیه میریختیم که توی گردنمان بود، یعنی اینقدر غیراستاندارد کار میکردیم. (با خنده)، ولی تخصصی که در هویزه پیدا کردیم، خیلی خوب بود. فکر نمیکنم به این راحتی این همه مین گیر کسی بیاید!
بعد از عملیات رمضان چه شد؟
تا آخر تابستان 1361 در عملیات رمضان بودم، بعد رفتم سراغ درس. فکر میکنم اوایل مهر تازه رسیدم تهران. من در مدرسه خوارزمی درس میخواندم و میخواستم به مدرسه مفید بروم. سوم مهر رسیدم تهران. یکی از دوستانم در مدرسه مفید درس میخواند، گفت: بیا مفید. این مدرسه، مصاحبه داشت. زمان مصاحبهها از خرداد و تیر بود، من مهر رسیده بودم، اما برای مصاحبه رفتم. فکر میکنید چه کسی با من مصاحبه کرد؟
نمیدانم.
مثلاً؟
از شخصیتهایی که الان هستند؟
وزیر آموزش و پرورش فعلی، آقای فخرالدین احمدی دانش آشتیانی.
شنیده بودم ایشان مدیر مدرسه مفید بوده است.
بله، اما آن موقع جبر و مثلثات درس میداد، ولی با من مصاحبه کرد که چی هستی؟ کی هستی؟
آن موقع هنوز مدیر نشده بودند؟
بله، پنج شش تا معلم از مدرسه علوی و جاهای مختلف آمده بودند و در واقع هِدی (Head) بودند که مدرسه را اداره میکردند. من هنوز هم بعد از سیوچهار پنج سال، با آنها ارتباط دارم. وقتی وزیر میشوند معمولاً سراغشان نمیروم، ولی وزیر که نباشند، با هم ارتباط داریم. آقای دانش هم یادم است...
سؤالهایشان را یادتان هست؟
یادم نیست، ولی خب هم درسم خوب بود، هم اینکه جبههای بودم.
گفته بودید که جبهه هم رفتید؟
پرسید: چرا الان آمدی؟ گفتم: خب، من جبهه بودم. ایشان بلافاصله قبول کرد؛ یعنی من همان سوم مهر وارد مدرسه مفید شدم.
از اتاق مصاحبه یک راست رفتید سر کلاس؟
همان موقع با دوستان مفید از جمله اصغر کاظمی رفتم سر کلاس. حدود سیو پنج شش نفر در رشته ریاضی بودیم، بیست سی نفر هم در رشته تجربی. مدرسه دو تا کلاس چهارم دبیرستان داشت و آن موقع چهارم سال آخر بود. آنجا درس خواندم، اما دائم بحث بود که برویم جبهه، کنکور بدهیم و... بحثهای مفصلی بود که نمیدانستیم باید چهکار کنیم؟ با دوستانی مثل آقای کشاورز و آقای عبادی از این بحثها داشتیم.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 8866
http://oral-history.ir/?page=post&id=6750