خاطرهای که برای نخستین بار بیان شد
نازنین ساسانیان
06 آذر 1395
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهفتادوچهارمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره، عصر پنجشنبه چهارم آذر ۱۳۹۵ در حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه محمد مجیدی، محمدابراهیم بهزادپور و امیرحسین حجت به بیان خاطرات خود از سالهای دفاع مقدس پرداختند.
خاطراتی از اسارت
محمد مجیدی از شهر ملایر اولین خاطرهگو بود. او با بیان اینکه «دیروز از کربلا برگشتهام و نایبالزیاره بودم» درباره رفتنش به جبهههای دفاع مقدس گفت: «سه چهار روز قبل از رفتنم، مادرم خوابی دیده بود که عراق به ایران حمله کرده و از روستای ما فقط من را برده است. ما شب قبل در مسجد نقشه اعزام کشیده بودیم، ولی دل مادر است و آگاهی میدهد. بعد از دو بار تلاش برای رفتن به جبهه بالاخره با دستکاری شناسنامه اعزام شدم. جلوی اتوبوس نوشته بود «سفر آن نیست که از مصر به بغداد کنی/ از سر نفس گذشتن سفر مردان است». با یکبار خواندن، این شعر در ذهن من برای همیشه نقش بست. این شعر و خواب مادرم، در راه و از همدان تا اهواز ذهنم را مشغول کرده بود.»
این آزاده سالهای جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران درباره نحوه اسیر شدن خود توضیح داد: «در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در سن 14 سالگی از ناحیه سر، پا و سینه مجروح و سپس اسیر شدم. بر اثر جراحت از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دو عراقی را بالای سرم دیدم. من را پشت ماشین انداختند و به بیمارستان هارونالرشید بردند. به هر اتاقی نگاه میکردم یک بسیجی بود که داشت آخرین نفسهایش را میکشید و هر کسی به یکی از معصومین متوسل بود. نالهها یکی یکی خاموش میشدند و من تنها ماندم. بعد از سه روز مرا به اتاق عمل بردند. وقتی بیدار شدم دستم به تخت بسته شده بود.»
او ادامه داد: «پرستار نگفت عمل شدهام، گفت: «چون بدخواب بودی بستیمت.» زمانی که آماده مرخص شدن بودم یکی از همشهریهایم که به شدت مجروح شده بود را به بیمارستان آوردند. او گفت که در بصره هستیم و اسیر شدهایم. من تا آن لحظه نمیدانستم کجا هستم. از در که بیرون آمدم خبرنگارها در حال مصاحبه کردن بودند. من چون دشداشه به تن داشتم به دوربینها پشت کردم. کسانی که مصاحبه کرده بودند در ایران شناسایی شدند، اما من شناخته نشدم.»
مجیدی همچنین گفت: «کمی بعد از راه افتادن از بصره یک افسر عراقی پلاکم را گرفت و تا بغداد من و آقای انصاری، فرمانده گردان از لشکر 25 کربلا را کتک زد. بقیه افراد داخل اتوبوس را نزدند، اما آنها از نالههای من ناله میکردند. میخواستم تحمل کنم و صدایم را بلند نکنم، اما چون تازه از اتاق عمل آمده بودم نمیشد. به ورودی استخبارات عراق که رسیدیم نمیتوانستم راه بروم و دو نفر از اسرا زیر بغلم را گرفتند. اما افسر دشمن مرا پرت کرد و با قنداق تفنگ من را زد. افسر جثه بزرگی داشت و دستش مثل سرب سرخ بود. سیلی که به گوشم خورد، نه جایی را میدیدم نه چیزی میشنیدم. در سرمای اواسط اسفند ما را سوار ماشین حمل گوشت کردند. بدنمان به آهن ماشین میچسبید. در آن سرما، ما را در محوطهای آنقدر کتک زدند که چند نفر در همان ورودی شهید شدند.»
این آزاده با بیان اینکه «اردوگاه 11 اولین اردوگاه مفقودان بود» ادامه داد: «جرات نمیکردیم بگوییم مریض هستیم. اگر میگفتیم، دندانم درد میکند، دندان سالم را میکشیدند و دندان خراب را رها میکردند. بیشتر اسیران، بیمار بودند؛ خود من بیماریهای بدی گرفته بودم. در حدی که سه روز بعد که مرا از درمانگاه به اردوگاه برگرداندند، همه فکر کردند اسیر جدید آوردهاند. البته این مریضی، خودخواسته بود تا برای ماموریتی به درمانگاه بروم.»
او افزود: «چهار نفر از اسیران اردوگاه اسم همه اسرا را در حاشیه پتو نوشتند و تا مرز رفتند. اما لب مرز دستگیر شدند. از زمان فرار تا بازگرداندن این چهار نفر، چهار روز طول کشید و چهار روز تمام ما را زدند. چون اردوگاه بسیجیان بود. برای اینکه از بقیه زهرچشم بگیرند، خیلی بد میزدند. دم غروب، دیگر رمقی برای آن اسیرهایی که آنها را میزدند، باقی نمانده بود؛ من گفتم: میخواهم فیلم بازی کنم. گفتند: به خاطر فرار عقده دارند و بد میزنند، ما پیشنهاد نمیکنیم اما برو. نماز مغرب را خواندیم. همزمان تلویزیون زلزله رودبار را نشان میداد. از بچهها خواستم بگویند من شمالی هستم و خانهام را دیدهام. دور اتاق میچرخیدم و فریاد میزدم. افسر عراقی سه نفر را به انفرادی و من را به محوطه برد. افسری در محوطه، به حال من گریه کرد و دستور داد برایم قرص آوردند.»
مجیدی در پایان صحبتهایش، خاطرهای از یکی از رئیسان حزب بعث را تعریف کرد. گفت که در خاطراتش نوشته است: «در دفترم بودم که از حزب تماس گرفتند و مرا خواستند. در دفتر مرکزی پوشهای حاوی پلاک و کارت به من دادند. کارت و پلاک متعلق به پسرم بود که در آمریکا درس میخواند و به عراق آمده بود. در راه گفتم خدایا به مادرش رحم کن. جنازه را دیدم. متوجه شدم پیکر فرزند من نیست، اما گفتم پسر من است. بیرون شهر رفتم که جنازه را رها کنم. اما نتوانستم. جلوتر رفتم، دوباره کسی مانعم شد. همینطور جلو رفتم تا به ورودی کربلا رسیدم. در ورودی بینالحرمین قبری تازه کنده شده بود. پیکر را در قبر دفن کردم و برای اولین بار فاتحه خواندم. من برای مادر و پدرم هم فاتحه نخوانده بودم. زمان تبادل اسرا پسرم بازگشت و گفت: یک شب در شلمچه اسیر شدم. یک بسیجی به من آب و لباس داد و با خواهش کارت و پلاک من را گرفت. از او خواستم دلیل این کار را بگوید تا پلاک را بدهم. گفت: ما دیشب که از عملیات بازمیگشتیم همینجا از خستگی خوابم برد. در خواب دیدم بانویی وارد شد و گفت: آمدم به تو مژده بدهم که با کارت و پلاکی با این مشخصات برای همیشه ساکن کربلا میشوی و پیش پسرم حسین(ع) میمانی.»
تا آخرین لحظه...
در ادامه دویستوهفتادوچهارمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره، محمدابراهیم بهزادپور در سخنانی با تاکید بر اینکه «من رزمنده کوچکی از میان همه رزمندگانی هستم که در هشت سال دفاع مقدس حضور داشتند» گفت: «به تعداد رزمندگانی که رفتند و جنگیدند، خاطره و روایت هست. هر لحظه از آن ایام خاطره بود و هر کدام از ما تنها به ذکر چند نمونه از آنها بسنده میکنیم که از ما یادگاری داشته باشید. ما دوستی به نام شهید محسن تقیزاده داشتیم. ایشان قبل از عملیات والفجر مقدماتی به من چیزی گفت که بعدها رخ داد و متوجه شدیم. گفت: من خواب دیدم روی بال ملائک سوار هستم و در آسمان بالا میروم و میگویم خدایا خودت گفتی «فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی». تا اینکه رزمندگان گردان کمیل در والفجر مقدماتی با لب تشنه به شهادت رسیدند و حضرت امام خمینی(ره) در وصف آنها گفتند اینها از ملائکهالله بودند. واقعاً بچههایی که رفتند، همهشان آسمانی بودند و برحسب اتفاق برخی از اسرار این افراد بعدها مشخص میشود. محسن، برادری به نام مسعود داشت. مسعود در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید. هر دو جزو مفقودالاثران بودند و بعد از مدت مدید پیکرشان یکی در فکه و دیگری در کانیمانگا پیدا شد. هر دو هم با هم برگشتند.»
او ادامه داد: «مسعود مرا صدا زد و گفت: من تمام کسانی که در این عملیات شهید میشوند را میدانم. قبل از عملیات، زمان دعای کمیل، آقا مسعود گریه شدیدی میکرد. زمان دعا سعی کردیم جلویش را بگیریم؛ میگفت: با من چهکار دارید، بگذارید با مولایم حرفم را بزنم. بعد که گذشت، خودش به من گفت: آن شب امام حسین(ع) را به چشم دیدم و به ایشان گفتم: من فقط میخواهم فدای تو بشوم. او جزو شهدایی بود که 10 تا دوازده سال پیکرش بازنگشت. ما از این شهدا، اسرا، جانبازان و... زیاد داریم.»
بهزادپور درباره اهمیت فاو و درگیریهای مربوط به این منطقه گفت: «در عملیات والفجر 8 من در گردان حمزه سیدالشهدا لشکر 27 بودم. حدود 70 روز عملیات ادامه داشت. وقتی صدام فاو را از دست داد، خیلی از نیروهای زبدهاش از بین رفتند. خیلی از نیروهای دیگرش را جمع کرد و با عنوان فاتحان فاو آموزش داد تا عملیات بازپسگیری را انجام دهند. در آن حدود 70 روز، یک کانال 400 متری بین خاکریز خودمان و عراقیها داشتیم که به عنوان کانال کمین استفاده میشد. 30 نفر، روز نگهبانی میدادند و شب دو دسته حدود 60 تا 70 نفری میآمدند. متوجه شدیم عراق قصد پاتک دارد. شب عملیات، تا 12 شب، آتش ریختیم تا مطمئن شدیم که حملهای نخواهد بود. اما 12 شب در سکوت مطلق متوجه حرکت عراقیها به سمت خودمان شدیم. درگیری اصلی، خودش را در روز بعد نشان داد. عراقیها میخواستند فاو را تا اروندرود بگیرند. یکی از نیروهای ما از کانال بیرون آمد، تیری به سمت قلبش آمد، اما به قلبش اصابت نکرد. حالت چشمانش برگشت و خونریزی داشت؛ به شکلی که من گمان کردم در حال شهید شدن است. کمی که گذشت، جانی در بدنش داشت و بلند شد که برود و دوباره درگیر شود. فرمانده گردان میگفت: تا حالت مناسب است، برگرد. اما آن رزمنده میگفت: مگر تو به من گفتی بیا جبهه که حالا به من میگویی برو عقب؟ امام به من گفت بیا جبهه، من هم تا آخرین لحظه که جان دارم میمانم. هنوز هم جوانان با همین روحیه در عراق و سوریه میمانند.»
چه میدید که ما نمیدیدیم؟
امیرحسین حجت، مستندساز، آخرین خاطرهگوی دویستوهفتادوچهارمین برنامه شب خاطره بود. او گفت: «تصور من از جبهه این بود که وارد جایی میشوم که توپ و خمپاره و سروصدا و جنگ است، اما وقتی رفتیم، منطقه جنگی ساکت و آرام بود! زمانی که اتوبوس ما به جاده منتهی به منطقه جنگی رسید، فکر نمیکردیم که اینجا جبهه است. بعدها از جزییات محل، مطلع شدیم. جایی که ما رفته بودیم عقبه تیپ 20 رمضان بود.»
این رزمنده سالهای دفاع مقدس همچنین بیان کرد: «یکی از برجستهترین خاطرات من به یک پیرمرد مربوط میشود. وقتی به جبهه رفتم 16 ساله بودم. در سنگر خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم، فردی با چهرهای عجیب بالای سرم دیدم. پرسیدم: تو کی هستی؟ گفت: من نوریام. یک صورت تکیده و خلاف همه پیرمردهایی که در جنگ بودند و ریش سفید داستند، سر و صورت تراشیده داشت. بعدها متوجه شدم این پیرمرد بابا نوری، بابای تیپ مستقل 20 رمضان است. بابا نوری مشخصات عجیبی داشت و ظاهرش غیرمتعارف بود. شاید این آدم برای برخی عجیب به نظر میرسید. همیشه یک ماشین دستی داشت و موی سر و صورت همه را مرتب میکرد. چون معتقد بود در جبهه رعایت بهداشت خیلی مهم است.»
او ادامه داد: «زمانی که نیروهای جدید به تیپ میآمدند، بابا نوری به عنوان پیرِ تیپ، به آنها میگفت: آیهالکرسی بخوانید، هیچ اتفاقی برایتان نمیافتد، خانواده خیلی از شما چشم انتظارند. بچهها قسم میخوردند و میگفتند خودشان به چشم دیدهاند تیر از کنار بابا رد شده و در مواقع سخت، اتفاقی برایش رخ نداده است. این برای من سوال شد و بارها و بارها از بابا درباره ماجرای آیهالکرسی پرسیدم. مدام طفره میرفت. مدتی طولانی از او میپرسیدم. ما به شکلی با هم رفیق شده بودیم. یک روز گمانم از سر ناچاری و بیحوصلگی گفت: «ببین بچه! من با خدا عهدی بستم، خواهشی داشتم، به کسی نگفتم، فقط به تو میگم و راضی هم نیستم به کسی بگی.» من هیچوقت این حرف بابا را تا امروز جایی نگفتهام. بابا گفت: «من از اول جنگ، جبههام و از خدا خواستم تا آخر جنگ اتفاقی برایم نیفتد، اما بعد از جنگ هم برنگردم.» از او پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: تو نمیفهمی. درخواست شهادت درخواستی متعالی است، اما درخواست زندگی کردن در آن محیط یعنی چه؟ گفت: من پیر هستم و زندگیام را کردهام، تو متوجه نیستی اینجا کجاست! وقتی این جمله را به من گفت لحنش تغییر کرد و ولم نکرده است. من در تمام این سالها به این جمله فکر میکنم که یعنی چه؟ زندگی کردن در آن محیط یعنی چه؟ او در آن محیط چه میدید که ما نمیدیدیم؟»
حجت درباره شهادت بابا نوری نیز شرح داد: «هوا خیلی گرم و یک عملیات ایذایی بود. بعد از سه شبانهروز بچهها از هوش رفته بودند. صبح یکی از روزها آقای شریفی پرسید: «چرا بابا ما را برای نماز بیدار نکرد؟ برید بابا را پیدا کنید.» یکی از بچهها صدایمان کرد و دیدیم روی یک تپه ماهور، رو به قبله و در سجده، به وسیله ترکشی که پیشانی کاسه سرش را خالی کرده بود، شهید شده است. کسی جرات نمیکرد بالا برود و همه دورتادور ایستاده و تماشا میکردیم. تقریباً عمده بچههای تیپ با پیکرش به تهران آمدند. در خاکسپاری، دخترِ بابا نوری میگفت: او بابای شماست نه بابای من!»
او با بیان اینکه «من بعد از خاکسپاری به خانه برگشتم» افزود: «دوستان دلیلش را پرسیدند، گفتم: جنگ تمام است و همین اتفاق هم افتاد. من هر وقت به زندگی کردن فکر میکنم یاد بابا میافتم. تقریباً آن ایامی که دوربین دست گرفتم، همیشه به این فکر میکردم از خدا چه خواهشی باید کرد؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ بابا نوری از من خواسته بود اینها را به کسی نگویم. بعد از این همه سال اولین بار است که میگویم.»
دویستوهفتادوچهارمین برنامه از سلسله نشستهای شب خاطره به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه چهارم آذر ۱۳۹۵ در حوزه هنری برگزار شد.
تعداد بازدید: 6401
http://oral-history.ir/?page=post&id=6717