چشم در چشم آنان(21)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
29 آبان 1395
میدیدند ما احترامی را که فرماندهان بین اسرا داشتند، زیر پا گذاشتهایم و ارزش آنها را از بین بردهایم. میگفتند از وقتی شما آمدهاید، اُبهت و مقام و ارزش ما را زیر پا گذاشتهاید و اسرای دیگر را جریتر کردهاید. این بود که ما را که حدود 35 روز در آنجا بودیم، بردند. گفتند برای اینکه تنبیه بشوید، به اردوگاه نظامی منتقل میشوید.
ما را تبعید کردند به اردوگاه امّاره یا امّار. البته به ما گفته بودند اینجا اخبار است ولی بعدها میگفتند اماره بوده. بیمارستان اسرا هم در آنجا بود. نزدیک اردوگاه یک محوطه باز صحرایی بود که دور تا دورش سیم خاردار کشیده بودند. از این اردوگاه میشد اردوگاه بعدی را دید. شب به آنجا رسیدیم. چراغهای اردوگاه زرد مایل به قرمز بود. هوا گرم بود. محیط نامأنوس بود. ماشین وارد محوطه اردوگاه شد. اردوگاه شامل سه ساختمان دو طبقه شبیه به هم بود. در انتهای هر ساختمان توالت و دستشویی و حمام بود. و در کنار حمام اتاقکی بود. یکی در طبقه پایین و دیگری بالای همان اتاق. بعد هم اتاقهای آسایشگاه ردیف در کنار هم قرار داشت با بالکنهایی جلو هر آسایشگاه. آسایشگاههای اینجا از آسایشگاههای موصل کوچکتر بود. در دو ساختمان کنار هم سربازها و بسیجیها و در یک ساختمان جدا هم افسرها را نگه میداشتند. درمانگاه اردوگاه هم در پایین اتاقهای افسرها بود.
ما را به ساختمان سربازها و بسیجیها بردند و در انتهای آن ساختمان یک اتاق به ما دادند. البته آسایشگاههای قسمت بالا خالی بود و فقط یکی از آسایشگاهها را به افراد آشپزخانه داده بودند. روز بعد همهجا را نشانمان دادند و گفتند شما راحت میتوانید رفت و آمد کنید، اما تماسی با اسیرها نباید داشته باشید. همینطور کل اردوگاه یک فروشگاه و خیاطخانه و آرایشگاه داشت. اتاق ما در طبقه بالا بود و از دو طرف پنجره داشت. نه خیلی بزرگ بود نه کوچک. آسایشگاه کنار آسایشگاه ما خالی بود. با اجازه فرمانده از آنها خواستم که از آن نیز استفاده کنیم برای کارهایی مثل ورزش. گفتند اگر خواستید میتوانید از آن استفاده کنید. البته بعدها آن هم پر شد.
اسرای این اردوگاه خیلی کمسن بودند. خودشان میگفتند زمان اسارت ده یا دوازده سال بیشتر نداشتهاند. پسری بود به نام مهدی طحانیان 12 ساله که واقعاً بچه فوقالعادهای بود. وقتی او را میدیدم، میفهمیدم در ایران چه حرکتی انجام شده که پسر بچهای به جبهه بیاید و اینقدر قشنگ مقاومت کند. بسیجی دیگری بود به نام علیرضا رحیمی، او هم کمسن بود. این علیرضا همان کسی بود که با خبرنگار هندی مصاحبه نکرده بود و گفته بود باید حجاب داشته باشد و زمانی که مجبورش کرده بودند، به خبرنگار هندی گفته بود: «ای زن، به تو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است.»
این مصاحبه در ایران هم پخش شده بود و سر و صدای زیادی کرده بود. البته بعد او را زده بودند. حسابی حالش را جا آورده بودند، ولی او حرکت صحیح خود را انجام داده بود و این مهم بود. در روزهای اول خودمان میرفتیم و غذا میگرفتیم، ولی بعد متوجه شدیم بعضی، از این رفت و آمد سوء استفاده میکنند. گفتیم خودشان بیاورند بهتر است. جو اردوگاه نظامی بود. از طرف سربازهای عراقی و بیشتر بعضی آدمهای خودفروخته گاهی برخوردهای زشتی دیده میشد.
[در جمع اسیران اردوگاه] البته سپاهی هم در بینشان بود، ولی بیشتر ارتشی بودند که بعدها تعداد بسیجیها و سپاهیها هم زیاد شد. در آنجا باید از توالت و دستشویی پسرها استفاده میکردیم، اما زمانی که آنها داخل آسایشگاه بودند. شبها نمیتوانستیم بیرون برویم. پسرها گوشهای از آسایشگاه را پرده زده بودند و سطلی داشتند که صبح میبردند خالی میکردند. ما هم همین کار را کردیم. ما از فرماندة آنجا هم تقاضای نگهبان زن کردیم. میدانستیم که قبول نخواهند کرد، ولی گفتنش بی ضرر بود. همینطور هم شد. فرمانده گفت سعی میکنم سربازی مؤمن برایتان پیدا کنم. دو نگهبان برای ما گذاشت. یکی خیلی آرام و معمولی بود و نمازخوان و جوانتر. وقتی با او صحبت میکردیم، فرق او را با دیگر سربازها متوجه میشدیم. ولی به هر حال، او هم عراقی بود. و این زمانی ثابت شد که فهمیدیم میخواهد از در دوستی وارد شود تا از ما اطلاعات بگیرد. آنها در هر آسایشگاهی یک جاسوس میگذاشتند. به بچهها گفتم مواظب باشید، این میخواهد بین ما تفرقه ایجاد کند.
صبح اول از همه در اتاق ما را باز میکردند که زباله یا چیزهای دیگر بیرون ببریم. ما از جلو آسایشگاه مهدی طحانی رد میشدیم. یک روز لب پنجره نشسته بود. وقتی ما رد میشدیم، گفت میخواهم حرفهای امام را برایتان بگویم، آرامتر حرکت کنید. در آنجا اسرا برای خودشان رادیو درست کرده بودند. یا به طریقی که عراقیها متوجه نمیشدند از انبار برمیداشتند. حالا به چه شکلی، نمیدانم! اخبار ایران را به این شکل میگرفتند و به ما هم میدادند. در اردوگاههای نظامی چون بیشتر نظامیها و خلبانها با رادیو و رادار آشنایی داشتند، میتوانستند رادیو درست کنند. البته اگر عراقیها متوجه میشدند، به حسابشان میرسیدند و همیشه هم دنبالش بودند.
شب اول ماه محرم رسید. در موصل ماه محرم را عزاداری کردیم و زیاد هم کاری نداشتند. گفتیم اینجا هم باید برنامه داشته باشیم. اردوگاه آرام آرام بود. شروع کردیم به سینهزنی و عزاداری. آمدند بالا و در زدند که چه خبر است؟ چرا سر و صدا میکنید؟ با زدن آنها به در تمام اسرای اردوگاه شروع کردند به گفتن اللهاکبر. آن بیابان برهوت به لرزه درآمد. سربازها دیدند ما ساکت نمیشویم و در را هم اجازه نداشتند باز کنند. رفتند و یکی یکی بچهها را آوردند زیر پنجره ما و زدند. عزاداری ما تمام شد. برای عزاداری حدود 20 دقیقه تا نیم ساعت وقت گذاشته بودیم، ولی آنها هنوز مشغول زدن بودند. بچههای کمسن و معلول هم از خوردن این کتکها بیبهره نماندند. شاید بیشتر هم خوردند. اما صدای هیچکدام در نیامد. آن شب سینهزنی و تکبیر ادامه داشت. حالا ما ساکت شده بودیم و آنها شروع کرده بودند.
روز بعد در هیچ آسایشگاهی باز نشد. وضع اردوگاه به هم ریخته بود. برای عراقیها این عمل غیرمنتظره بود و همه را از چشم ما میدیدند. آن روز ما را از آن آسایشگاه به اتاق دیگری بردند. در انتهای هر آسایشگاه که توالت و دستشویی بود، اتاقکی هم بود. ما را به آنجا بردند. اتاق کوچکی که فقط یک پنجره داشت. اگر چهار تشک ابری باریک پهن میکردیم، پر میشد. آن روزها هوا خیلی گرم بود. از صبح تا یک بعد از ظهر آفتاب به اتاقمان میتابید و طاقتمان را میگرفت، اما چارهای نبود. توالت کوچکی هم کنار همان اتاق برایمان درست کردند. منبع آبی هم گذاشتند و در آنجا دیگر ما را کاملاً از پسرها مجزا کردند و هیچ ارتباطی نداشتیم. برای تنبیه دو روز اول بیرون نمیتوانستیم برویم. پسرها را هم سه روز زندانی کردند. بعد از دو روز در را باز کردند، اما ما خودمان نمیرفتیم. اتاقی که در آن بودیم، پشت توالت و حمام پسرها بود. اتاق ما درست در نزدیکی در چاه فاضلاب بود که هر چند وقت یکبار میآمدند با ماشینهای مخصوص آن را خالی میکردند. این در درست روبهروی اتاق ما بود. از یک طرف حمام و توالت پسرها و از طرف دیگر این چاه فاضلاب ما را محاصره کرده بود و باعث میشد اتاقمان هم دم کند هم بوی تعفن از چاه فاضلاب میآمد.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 5521
http://oral-history.ir/?page=post&id=6707