چشم در چشم آنان(16)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

24 مهر 1395


روزهای اول ضعف و ناراحتی بیشتری وجود داشت، چون بدن هنوز شرایط جدید را نپذیرفته بود. روز پنجم با اینکه وضع جسمانی خوبی نداشتیم و ضعف شدیدی احساس می‌کردیم، مریم گفت من خودم را به بی‌‎حالی و غش می‌زنم و شما سر و صدا راه بیندازید ببینیم چه واکنشی نشان می‌دهند. این کار را کردیم. آمدند او را بردند به اتاق نگهبانی و خواستند سرم وصل کنند که مریم نگذاشته بود و او را آورده و انداختند داخل سلول و گفتند اگر حالت بد بود، می‌گذاشتی سرم وصل کنیم.

شروع کردیم به سر و صدا. آمدند ما را از هم جدا کردند. مریم و معصومه را که فکر می‌کردند خواهر هستند، بردند به طبقة سوم در سلولی که زن‌های مبارز خودشان بودند. وقتی برگشتند، تعریف می‌کردند که چند نفر را از موهایشان به سقف آویزان کرده بودند یا یکی را زندانی کرده‌اند تا از برادرش که در همان زندان است حرف بکشند، و انواع شکنجه‌های دیگر. حلیمه را هم انداختند کنار زن‌های آنچنانی که معلوم نبود برای چه آنجا هستند. مرا هم در سلول خودمان نگه داشتند. چهار روز از هم جدا بودیم. هرکس در تنهایی و خلوت خود. حال بدی داشتم. شب‌ها نمی‌گفتم چراغ را خاموش کنند. از حال هم بی خبر بودیم، ولی به عهد و پیمانی که بسته بودیم، وفادار بودیم. حلیمه روز هفتم به وضع بدی می‌افتد. در بیهوشی به او سرم می‌زنند. مریم و معصومه هم حالشان بد شده بود، اما آنها اجازه نداده بودند بهشان سرم وصل شود. احساس می‌کردم گاهی سربازها دریچه سلول را آرام باز می‌کنند ببینند در چه شرایطی هستم. در آن روزهای تنهایی تمام نیرویم را جمع می‌کردم و با همان تکه کاشی، روی دیوار شعار می‌نوشتم. از وضعیت خودمان می‌نوشتم. برای کسانی که بعدها به این سلول خواهند آمد.

یک شب آمدند مرا بردند پایین. وارد اتاق که شدم، برای لحظاتی بچه‌ها را نشناختم. روی ویلچر دختری را دیدم لاغر و رنجور. خوب که دقت کردم،‌ متوجه مریم شدم. به حدی ضعیف شده بود که باورم نمی‌شد این همان مریم چند روز پیش باشد. صورت نسبتاً چاقی داشت و حالا جز پوست و استخوان چیز باقی نمانده بود. معصومه هم همین‌طور. حلیمه چون صورت ریزنقش و ظریفی داشت، زیاد تغییر نکرده بود. فقط لاغر شده بود، ولی نه به اندازة ما سه نفر. کمی از همان صحبت‌های همیشگی کردند و متوجه شدند که جدا کردن ما فایده ندارد. دوباره هرکس را فرستادند به سلول خود. زن‌هایی که پیش حلیمه بودند، کم کم شروع به سر و صدا کرده بودند که برای چه ما را اینجا نگه داشته‌اید؟ ما را آزاد کنید، وگرنه ما هم اعتصاب غذا می‌کنیم. همین‌طور در سلول زنان مبارز تشنج ایجاد شده بود. می‌گفتند اینها را برای چه زندانی کرده‌اید؟ اینها ایرانی هستند، ولشان کنید. این بود که عراقی‌ها از کاری که کرده بودند، پشیمان شدند و آنها را به سلول خودمان برگرداندند. وقتی بچه‌ها برگشتند، برایم از سلول‌هایی که بودند، تعریف کردند. از اینکه باز پیش هم بودیم، خوشحال بودیم. در کنار هم بیشتر روحیه می‌گرفتیم.

روزها و شب‌ها می‌گذشتند و حال ما روز به روز بدتر می‌شد. گفتم بچه‌ها، بهتر است چای را هم قطع کنیم. این شیرینی چای ما را سر پا نگه می‌دارد. مجدداً اعلام کردیم که از این لحظه به بعد اعتصاب کامل داریم. چای که آوردند، نگرفتیم. ممکن بود داخل چای موادی بریزند که به ما نیرو و انرژی بدهد. چای را که قطع کردیم،‌ به نظر می‌رسید دستپاچه‌تر شده‌اند. ولی باز هم به روی خود نمی‌آوردند. روز هفدهم بود. بعد از اینکه با بچه‌ها صحبت کردیم و نقشه کشیدیم، حلیمه جیغ و داد راه انداخت. مریم خودش را به غش زد. معصومه هم که خواهرش از حال رفته بود، گریه و زاری می‌کرد و خودش را می‌زد. فریاد یا حسین یا حسین بلند شد. توان فریاد کشیدن و این کارها را نداشتیم، ولی ساکت هم نمی‌شد نشست. داشتیم از بین می‌رفتیم و هیچ جوابی نمی‌رسید. فریادهایمان فریاد بی‌حالی بود و مثل سابق زندان را به لرزه نمی‌انداخت، ولی هرچه بود، فریاد بود و طور دیگری ترس در دل‌ها می‌ریخت. این‌بار جنب و جوش بیشتری در سلول‌ها احساس می‌شد. صدای ناله ما همه را که منتظر نتیجه بودند، نگران کرده بود.

وقتی در سلول را باز کردند، فقط مریم نبود که بی‌هوش افتاده بود. همه خودمان را روی زمین انداخته بودیم. در واقع تا آن زمان هم به زور خود را سر پا نگه داشته بودیم. پزشکیارها ریختند داخل سلول و مریم را بردند در راهرو تا به او آمپول تزریق کنند. با آه و ناله گفت: «نمی‌خواهم. دست به من نزنید. ولم کنید.» زندان آمادة انفجار بود. انگار همه زندانی‌ها را می‌دیدیم که نگران و منتظر ایستاده‌اند. ناگهان همه با هم شروع کردند به در زدن. درها باز می‌شد کتک می‌خوردند، ولی هیچ کدام آرام نمی‌شدند. شهید تندگویان هنوز در زندان بود و شعار می‌داد و می‌گفت خواهرها، بالاخره این دوران تمام می‌شود. صبر داشته باشید. وقتی شعار می‌داد یا قرآن می‌خواند، مشخص بود که صدای ایشان است. آن روز هم صدایشان در بین تمام زندانی‌ها مشخص بود. سریع مریم را آوردند داخل و در را بستند. خدا می‌داند که به سر بقیه چه آمد.

روز بعد یعنی هجدهمین روز از اعتصابمان ما را بردند پایین. آنها می‌دیدند که ما در شرایط سختی به سر می‌بریم. هجده روز اعتصاب غذا و ما همین‌طور روی حرفمان ایستاده‌ایم. از هر حربه‌ای استفاده کردند تا ما اعتصابمان را بشکنیم،‌ اما ما گفتیم که این یک روند سیاسی دارد و شما نمی‌توانید در مسائل سیاسی دخالت کنید. تا وقتی اعتصاب‌کننده نخواهد، کسی نمی‌تواند و حق ندارد اعتصابش را بشکند. شب بود، که حصونی آمد و گفت مسئول سازمان امنیت آمده شما را ببیند. چشم‌هایمان را بست و ما را برد پایین. از زیر چشم‌بند می‌دیدم. باورم نمی‌شد محیط به آن زیبایی جزیی از همان زندان وحشتناک باشد. راهرویی بود فوق‌العاده قشنگ و تمیز، گل‌های رنگارنگ،‌ موکت‌های شیک. وقتی با چشم بسته وارد اتاق شدیم، رئیس سازمان امنیت اعتراض کرد. که چرا این خانم‌ها را با چشم بسته آورده‌اید؟ گفتند: «این قانون زندان است.» گفت: «ما معذرت می‌خواهیم. اصلاً از وجود شما در اینجا مطلع نبودیم.» کاملاً مشخص بود که دروغ می‌گوید. گفتیم وزارت دفاع شما ما را تحویل سازمان امنیت داده، چطور شما که فرد مهمی از این مملکت هستید، از این جریان مطلع نبودید؟ باز عذرخواهی کرد و گفت: «شما اعتصابتان را بشکنید، من قول می‌دهم با رئیس صدام و طه یاسین رمضان صحبت کنم. این کار دست من نیست. باید آنها تصمیم بگیرند. قول می‌دهم و سعی می‌کنم شما را بفرستم ایران.» گفتیم: «نه، ما نمی‌خواهیم به ایران برگردیم. این حرف بیهوده‌ای است. تا وقتی جنگ تمام نشود شما نمی‌توانید ما را به ایران بفرستید، ولی می‌توانید ما را به جایی که حقمان است، بفرستید.»

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 5165



http://oral-history.ir/?page=post&id=6647