خلبانان بزرگترین نبرد هوایی جهان
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: مریم رجبی
14 مهر 1395
آنچه در پی میآید به مرور خاطراتی از سرتیپ دوم خلبان، محمود ضرابی اختصاص دارد که در گفتوگو با سایت تاریخ شفاهی ایران بیان شد. مردی که بهترین سالهای زندگیاش را بیهیچ هراسی در کابین هواپیماهای شکاری گذرانده و همواره معتقد است دو عامل ایمان و وحدت باعث موفقیت ملت ما شد و نسل کنونی باید قهرمانهای واقعی کشورشان را بشناسند. این بار از دریچه دلاورمردیهای نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران، به هشت سال دفاع مقدسمان نگاه میکنیم.
■
خودتان را معرفی کنید.
خلبانان معمولا اینگونه شروع میکنند: به نام خالق آسمانها، بلند آسمان جایگاه من است.
من خلبان محمود ضرابی هستم و در 23 اسفند سال 1325 در خانوادهای پرجمعیت در کرمان که یکی از محرومترین نقاط ایران بود به دنیا آمدم.
چطور به فضای خلبانی ورود کردید؟
از همان بچگی ماجراجو بودم و معلمی داشتم که به من میگفت: «دست به کاری خواهی زد که هیچ کدام از دانشآموزان این کلاس نخواهند زد.» در آن زمان هر وقت که میخواستیم برای فوتبال به کوچههای خاکی برویم، چون توپ نداشتیم و پولی هم برای خرید توپ پلاستیکی نداشتیم، پارچههای لباسهای کهنه را به مادرانمان میدادیم تا آن پارچهها را بدوزند و گرد کنند تا به عنوان توپ از آنها استفاده کنیم. از طرفی چون سالانه یک جفت بیشتر کفش نمیخریدیم و باید با آن هم به مدرسه میرفتیم و هم بازی میکردیم، پس نمیتوانستیم مدام از آن برای بازی استفاده کنیم. پس کفشها را در میآوردیم، در نتیجه وقتی پاهایمان به زمین و سنگها برخورد میکرد و ناخنهایمان آسیب میدید. مثلا انگشت دوم پای راست من ناخن ندارد و اگر شهید میشدم همه با این نشانه مرا میشناختند.
درآن زمان حدودا هفتهای یکبار هواپیمایی از بالای سرمان عبور میکرد که به سمت زاهدان میرفت و اگر هم در کرمان توقف میکرد ما نمیدیدیم، در واقع مسافر چندانی هم نداشت. من وقتی به آسمان و آن هواپیماها نگاه میکردم، با خودم میگفتم: واقعا روزی میرسد که من کنار این هواپیماها بایستم و عکس بیندازم؟ یعنی تا این حد برایم رویا بودم، این که مسافرش باشم که غیر قابل تصور بود و این که روزی خودم به عنوان خلبان پشت فرمانش بنشینم اصلا برایم غیر ممکن بود، ولی این موضوع در ضمیر ناخودآگاهم بود که اگر انسان اشرف مخلوقات است پس همه چیز برایش ممکن است. این دوران گذشت و من در مدرسه خوارزمی بهارستان دیپلم ریاضی گرفتم. بعد از اتمام درس میخواستم کاری را شروع کنم که جور نشد؛ به نیروی هوایی رفتم و با خودم گفتم این همان چیزی است که به دنبالش بودم، در نتیجه سال 1346 در دانشکده نیروی هوایی استخدام شدم. بعد به آمریکا رفتم و فارغالتحصیل شدم و درجه ستواندومی را گرفتم و برگشتم. در همان سالها یک روز همان استادی که به من میگفت با بقیه فرق دارم را دیدم و از من پرسید که چهکاره شدهام، گفتم استاد فکر میکنید چهکاره شدم؟ گفت یا چترباز شدهای یا خلبان. گفتم خلبان هستم، گفت میدانستم که تو ماجراجو هستی و حتما چنین شغلی را انتخاب خواهی کرد.
در دوره آموزشی آمریکا چه گذشت؟
در دانشکده خلبانی آمریکا 43 نفر بودیم، 40 نفر آمریکایی و 3 نفر ایرانی. آن 40 نفر همگی دیپلم آمریکایی داشتند، در همان کشور به دانشگاه رفته و لیسانسشان را گرفته و ستواندوم شده بودند؛ در واقع آمده بودند فوق لیسانس رشته خلبانی یا هوا فضا را بگیرند، ما نیز با حدود 20 سال سن دیپلم را گرفتیم و رفتیم آنجا تا با آنان در یکجا به زبان انگلیسی درس بخوانیم. گاهی اوقات ممکن است یک شخص درسش را بخواند، اما موقع امتحان تقلب کوچکی هم به همراه خود سر جلسه ببرد، اما ما امتحانهایمان به این صورت بود که باید کتابی که خوانده بودیم را کاملا میبستیم و در هواپیما و در آسمان آن اطلاعات را عملا انجام میدادیم تا آنها کاملا ببینند و اصلا راهی برای دور زدن یا تقلب وجود نداشت، در واقع درسهایمان هم نظری بود و هم عملی. حسِ نیاز است که انسان را به ابتکار وا میدارد، کسانی که اینگونه شغلها را انتخاب میکنند، انسانهای خلاقی هستند، انسانهایی هستند که از یکنواختی و روزمرگی بیزارند، اهل ریسک و خطرند. خلاصه این که 6 نفر از آمریکاییها مردود شدند و نتوانستند دوره را تمام کنند، اما خوشبختانه ما هر 3 ایرانی فارغالتحصیل شدیم.
پس از فارغالتحصیلی چه کردید؟
سال 1349 که از آمریکا برگشتیم به دانشکده نیروی هوایی رفتیم و از آنجا ما را برای دورههای F-4 فرستادند، ما در گردان F-4 مشغول شده بودیم. مرحوم شهید بزرگوارمان رضا رضوی، اولین فرمانده گردان F-4 بود. بعد از این که دوره را به اتمام رساندیم، قرار بر این بود که حدود هزار ساعت در کابین عقب پرواز کنیم و بعد به کابین جلو بیاییم. دوره آموزشیمان تمام شد و بعد ما را به شیراز فرستادند و پس از آن ما را به کابین جلو فرستادند. پس از زمانی معلم کابین عقب شدم، سپس معلم کلاسهای زمینی شدم و پس از آن خلبان کابین جلو. خلبان کابین جلو درجهبندی دارد، به این معنی که وقتی در هواپیمای شکاری خلبان کابین جلو بشویم، ابتداNon Leader (خلبانی که هنوز به مرحله هدایت و رهبری دسته پروازی نرسیده است) بعد به ترتیب لیدر 4، 3، 2 و در آخر هم 1 خواهیم شد. تمام این درجات به سالها و ساعات پرواز، بستگی دارد. خلاصه آنقدر جلو آمدم که به سال 1357 رسیدم.
من سرگرد 33 سالهای بودم که انقلاب، این دگرگونی عظیم و گسترده، به وقوع پیوست و همه میدانند تنها دو عامل باعث موفقیت ملت ما شد، یک، ایمان و دیگری وحدت. بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران فرمودند که اگر شما وحدت کلمه را حفظ کنید، میتوانید در هر کاری موفق شوید. به خاطر دارم که بیمارستانها برای زخمیها احتیاج به باند داشتند، مردم کامیونکامیون ملحفههای سفید خود را میفرستادند. امروز اوضاع اندکی فرق کرده است، باید چشممان را به روی بعضی چیزها ببندیم، اما مطمئنم که ما همیشه موفق خواهیم شد چون «میخواهیم» که این کار انجام شود. ما وقتی در آمریکا شروع کردیم به پرواز، اولین برچسبی که برای نصب روی میز کار، دفتر یا ماشینمان به ما دادند، روی آن نوشته شده بود: «خلبانان شکاری بهتر میتوانند انجام دهند.» به این معنی که همه خلبانان میتوانند انجام دهند، اما خلبانان شکاری بهتر میتوانند. در واقع همین احساس نیاز به تغییر و خواستن برای ایجاد تحول در وجود تکتک ملت ما بود که سرانجام باعث شد انقلاب پیروز شود.
آن دو نفر ایرانی را که به همراه شما چند سال در آمریکا مشغول به تحصیل بودند، به خاطر دارید؟
بله، آقای یدالله جوادپور که در تیم آکروجت ما بود و بعد از جنگ درخشش فوقالعاده زیادی داشت و در زمان بازنشستگی به آمریکا یا کانادا مهاجرت کرد. نفر دوم جهانگیر ابنیمین بود که در عملیات کمان در روز اول جنگ، ساعت 4 بعدازظهر، در اولین گروه از پایگاه بوشهر به سمت پایگاه بغداد رفت، آنجا را بمباران کرد و برگشت.
با این دو نفر ارتباط دارید؟
بله، با یدالله جوادپور هرازچندگاهی صحبت کرده و احوال هم را میپرسیم، اما با جهانگیر ابنیمین دوست هستیم و بهطور دائم در ارتباطیم، چون رئیس عملیات هواپیمایی زاگرس و در آنجا مشغول به خدمت است و یکی از انسانهای موثر و مفید است.
سال 1359، 31 شهریور، ساعت 2:05 ]بعدازظهر[ به شما خبر رسید که عراق به مرزهای ایران حمله کرده است، کجا بودید و حالتان چگونه بود؟
در آن زمان ما در بوشهر بودیم و دو گردان 62 و 63 شکاری به فرماندهی امیر بزرگوار مهدی دادپی داشتیم، جانشین فرمانده، آقای فریدون صمدی که بعدا آمدند، استاد بنده نیز بودند. ما این دو گردان را با هم یکی کردیم و در عملیات با مرحوم ابراهیم کاکاوند، عهدهدار امور عملیات پایگاه ششم شکاری بودیم. ما در هر مرکز فرماندهی، یک اتاق فرمان داریم و در آنجا موقعیتهای عملیات و تاکتیکها را مشخص میکنیم. ما ساعتهای زیادی در آن اتاق عملیات که مرکز فرماندهی بود، مکانهایی که امکان داشت در آینده برایمان تهدید باشند را روی نقشه مشخص کرده بودیم. یکی از این همسایهها که بسیار گربه میرقصاند، عراق بود. ما شناسایی کرده بودیم که عراق با ما چقدر مرز مشترک دارد، مراکز سوقالجیشی (استراتژیک) آن کجاست؛ پایگاههای هوایی، نیروهای زمینی، پلها، پالایشگاهها و... نسبت به پروازهایی که در آن منطقه داشتیم، در داخل، مسیرهای پروازی را تعیین میکردیم و همیشه با آن میزان از مهمات که قصد داشتیم برویم، قبل از هر چیز اول میرفتیم تمرین میکردیم. چون در آموزش، تمرین جزء جدانشدنی وجود هر خلبان است. هر چقدر در زمان صلح آموزش بیشتر باشد، خون کمتری در زمان جنگ ریخته می شود.
ساعت 2:05 [بعدازظهر] 31 شهریور سال 1359، من در اتاق عملیات بودم که تلفن زنگ خورد، از پشت خط یک نفر گفت: «محمود؟» گفتم: «بله؟» گفت: «مهرآباد را زدند.» تا این را گفت، من هم گفتم: «اینجا را هم زدند و تلفن را قطع کردم.» صدای بلندی آمد و بمباران کردند. آنها به قول خودشان Surprise Attack (حمله غافلگیرانه) کرده بودند. 5 پایگاه تهران، تبریز، همدان، بوشهر و دزفول را در ساعت 2 روز 31 شهریور زدند. علت این که در ساعت 2 حمله کردند، این بود که ما تمام سرویسهایمان در ساعت 1:30 تعطیل میشد و همه پرسنل ما در اتوبوسها در حال رفتن به سمت خانه بودند و در واقع هنوز نه به خانه رسیده بودند که به آنها بگوییم برگردند و نه در پایگاه بودند که نگهشان داریم و برای تمام این کار مطالعه شده بود. چند قسمت از پایگاه ما آسیب خورده بود، بهعلاوه یک جیپ که دو نفر در آن زخمی و در نهایت شهید شدند. ما مرد بزرگواری به نام امیر سرلشکر غفور جدی داشتیم که بعدا شهید شد، این شخص افسر ایمنی پرواز بود و در آن موقع کمک کرد و موقعیتهای خراب شده اطراف باند را ترمیم کرد. 4 بعدازظهر همان روز 4 فروند هواپیمای F-4 مسلح، از تهران، به دستور فرماندهی نیروی هوایی به سوی پایگاه هوایی شعیبیه رفتند و پایگاه را زدند و هر 4 فروند و 8 خلبان سالم برگشتند.
دقیقا همان روز 31 شهریور حمله کردید؟ دو ساعت بعد از حمله آنها؟
بله، دقیقا همان روز ساعت 4 بعدازظهر و دو ساعت بعد از حمله آنها. از هر 5 پایگاه همین کار را کردند و این کار در واقع یک جواب موقت دندانشکنی بود. اما آنها با خود فکر میکردند که تمام توان ما همین بود. فردای آن روز که اول مهر بود، از تمام پایگاهها برابر طرح از پیش تعیین شده امیر سرلشکر خلبان شهید، فرمانده نیروی هوایی جواد فکوری، طرح کمان 99 که یک حماسه جاوید در ارتش جمهوری اسلامی ایران است، اجرا شد و با 140 فروند هواپیما به تمام خاک عراق، پایگاههای هوایی، محل تجمع نیروها، محلهای استراتژیک، پالایشگاهها و نیروگاههای برق حمله کردیم و ما محمد صالحی و خالد حیدری را در آن روز از دست دادیم. وقتی آنها دیدند که عملا ناتوان هستند و رودست خوردهاند، به اندیمشک و دزفول که خیلی نزدیک بود حمله کرده و آنجا را موشکباران کردند، اما بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به ارتش و نیروهای مسلح دستور داده بودند که مطلقا شهرهای مسکونی و انسانهای آنها را مورد هدف قرار ندهید و ما عین دستورشان را انجام میدادیم و فقط مراکز نظامی را هدف قرار میدادیم. ما 350 سورتی پرواز داشتیم که 140 فروند توانستند بروند بمبها را آنجا بریزند و برگردند.
هنگامی که اولین بمب در پالایشگاه بوشهر به زمین خورد چه کردید؟
در آن روز انسانهای بزرگی آماده بودند که تا آخرین لحظه و آخرین حسی که دارند، در این دفاع شرکت کنند. من بارها و بارها این موضوع را در مصاحبههایم گفتهام که هنگامی که اولین بمب در پالایشگاه بوشهر به زمین خورد، من حس بوکسوری را داشتم که در رینگ کتفهایش را بستهاند و یک نفر در حال کتک زدن او است، در آن لحظه به عنوان یک خلبان هواپیمای شکاری دلم میخواست تا زمین دهن باز کند و مرا ببلعد، اگر قرار باشد کاری از دستم برنیاید. اما خدا را گواه میگیرم که درست از آن تاریخ تا به امروز که 36 سال میگذرد، من در زمینه جنگ و دفاع مقدس برای کسی بزرگنمایی نکردهام. اما بهترین و سالمترین لحظات زندگیام زمانی بود که در کابین هواپیمای شکاری و آماده بودم که در هواپیما با هر کسی که جلو بیاید مردانه بجنگم. هرچند نمیتوان ترس را انکار کرد، چون این جزیی از وجود انسان است که خداوند آن را در تنمان نهادینه کرده است، اما عواملی میخواهد تا آن را بروز بدهی و من هرگز به خاطر نمیآورم که در کابین هواپیمای شکاری، در حال جنگ، ترسیده باشم، مخصوصا که روی برچسبی که در کابین زده بودیم نوشته شده بود: «و جعلنا من بین ایدیهم سدا» و ایمان داشتم که وقتی ما به آنها میرسیم کر و کور و لال هستند و از روی پدافندشان هم که رد میشویم، ما را نمیبینند، اینگونه بود که ما فکر میکردیم جنگ یک هفتهای تمام شود، یک هفتهای که هشت سال به طول انجامید. اسمش شد: «بزرگترین نبرد هوایی جهان»، یعنی هیچ نبرد هوایی هشت سال طول نکشیده است.
در آن میان که ارتش صدام همواره حمایت میشد، شما چگونه ایستادگی میکردید؟
ما در غربت جنگیدیم. اگر هواپیماها یا لوازم نظامی و مهندسی دشمن را میزدیم، فردا برایشان جایگزین میکردند. اما ما با کمترین امکانات جنگیدیم. تنها حدود 20 ماه از انقلاب گذشته بود و سپاه در حال شکلگیری بود و تنها یک ارتش مکانیزه، مسلح، دانشدیده، آموزشیافته، کاردان و عاشق انقلاب و مملکت آماده بود که در واقع هم آموزشهای داخلی میدادیم و هم میجنگیدیم.
ما بارها و بارها با هواپیمای فانتوم به سمت تانکها که میتوانند با یک آرپیجی آن را بزنند رفتیم و تانک را زدیم و برگشتیم، چون باور داشتیم که اگر ایران نباشد، بودن ما هیچ ثمری نخواهد داشت. شهید بزرگوارمان حسین خلعتبری میگفت: «ظلم است که تا پای کثیف این بعثیان روی خاک است، ما سر بر سجده بگذاریم.» همچنین اعتقاداتی بین بچههای ما بود که مردانه جنگیدند. ما با عشق میجنگیدیم. به طور مثال غفور جدی را فرض کنید که میخواستند پاکسازیاش کنند و از وی خواستند که برود. با کامیون وسایل، به همراه خانوادهاش پشت در بود و به راحتی میتوانست به آمریکا یا کشورهای دیگر برود و از زندگیاش لذت ببرد، اما ماشین و خانوادهاش را فرستاد و با خواهش و التماس درخواست کرد که بدون هیچ حقوق و درجهای، با لباس شخصی بماند و فقط برای ترمیم خرابیهای باند کمک کند تا جنگ تمام شود. در نهایت با فرمانده مکاتبه کردند و دستور داده شد به خدمت برگردد. همین آدم در 17 آبان همان سال (1359) به شهادت رسید. کجای دنیا ما چنین ابرمردانی را داریم؟
ابوالفضل مهدیار را به خاطر اخباری از کودتای نوژه که به نظر من، گمان بود، محکوم به اعدام کردند. این شخص خودش برای من تعریف کرد و گفت که سه دفعه از من خواستند تا وصیتنامه بنویسم و من هر سه بار انجام دادم که فردایش برای اعدام بروم و هر سه بار به تعویق افتاد. بعد زمانی که خواستند آنهایی که داوطلب پرواز هستند بیایند، او به بوشهر آمد و مدتی که در آنجا بود ما متوجه شدیم که قبلا وزنش 75 کیلو بوده، الان وزنش به 60 کیلو رسیده است. مقداری به او رسیدگی کردیم و در یکی از پروازهای شماره 3، که پرواز من بود و محمود شادمانبخت هم کابین عقبش بود، موقع برگشت دچار حادثه شد و ناجوانمردانه از روی زمین او را به رگبار بستند و به شهادت رسید. اینها عاشق بودند و باور داشتند. ما هر شغلی در ایران نداشته باشیم، میتوانیم از خارج وارد کنیم، مانند دکتر، مهندس، کارگر و غیره؛ اما کسی که بخواهد در هواپیما بجنگد باید حتما خون ایرانی در رگهایش باشد؛ این دیگر وارداتی نیست.
من بارها گفتهام که قهرمانان پوشالی فیلمها برای فرزندانمان قهرمان واقعی نیستند، قهرمانان زندگی آنان خلبانانی چون، اصغر سفیدموی، عباس دوران، علیرضا یاسینی، علی بختیاری و علیرضا نمکی هستند. ابراهیم امیدبخش در آمریکا، آنجا که آمریکاییهای لیسانس گرفته میآیند تا فوق لیسانس بگیرند و خلبان شوند، در بین آنها شاگرد اول میشود؛ قهرمان ما منوچهر محققی، یکی از دلاوران نبردهای هوایی ایران است؛ ما هیچ وقت نام آنان را در تاریخ نشنیدهایم، زیرا برای این که نامشان نزد من و شما بماند این کار را نکردند، بلکه برای اعتقاد قلبیشان این کار را کردند.
خلبان شهید یاسینی، خلبان شهید دوران و خلبان ضرابی
در خاطرم هست که یکبار ما یکی از خلبانان را به عنوان افسر رابط نیروی دریایی انتخاب کردیم، او به پایگاه امیدیه رفته بود و از آنجا با نیروی دریایی پرواز میکرد. آنها در هلیکوپتر و روی آب در حال پرواز بودند. خلبان ما را که خلبان شریفی بود صدا میزنند و میپرسند که تا به حال با هلیکوپتر یا هر پرنده دیگری آنقدر پایین روی آب پرواز کرده است؟ ناگهان وی هلیکوپتر را به سرعت بالا میکشد، علت این کار را که از خلبان شریفی میپرسند، او میگوید: «دو فانتوم از زیرمان رد شدند!» آن خلبان در مصاحبههای مطبوعاتیاش گفته که آن دو هواپیمای فانتوم به حدی نزدیک به آب بودند که بخار آتشین حاصل از اگزوز آنها، در حال کباب کردن ماهیهای خلیج فارس بود!
آنها از جان مایه گذاشتند، چون هدف برایشان مقدس بود. کسانی مانند ابوالفضل مهدیار، محمود شادمانبخت، ناصر دژپسند و محمد میر واقعا کارهای بزرگی کردهاند. مادر ناصر دژپسند میگوید من ناصر را بدون پدر بزرگ کردم. ناصر وارد نیروی هوایی شد. وقتی خلبان شد، مهر ماه پرواز رفت و دیگر برنگشت و جاویدالاثر گشت. مادرش هنوز پیراهن ناصر را نگه داشته و میگوید: «یک روز ناصر من برمیگردد.»
بهترین دوستان و همکارانتان چه کسانی بودند؟
سید علیرضا یاسینی یکی از بهترین دوستانی بود که داشتم و با هم پرواز میکردیم. اگر هم بخواهم برترینهای نیروی هوایی را نام ببرم بدون شک یکی از آنها عباس دوران است، یکی یاسینی. سفیدمویآذر، منوچهر محققی، علیرضا نمکی و بچههایی مانند یدالله جوادپور، صمد بالازاده و مرحوم حسن بنیآدم، از جان مایه گذاشتند تا ما توانستیم کارهای مهم را انجام دهیم.
چند تن از خلبانانی که در این تابلوها (پشت سرتان) هستند را معرفی کنید.
شهید علیرضا یاسینی، شهید بزرگوار عباس دوران (تکرار نشدنی است در تاریخ نیروی هوایی)، امیر فریدون صمدی (جانشین فرمانده پایگاه آن زمان)، فریدون ذوالفقاری (که سوار بر هواپیمای F-4 از روی کاخ صدام، مجلس شورای عراق و مکانهای دیگر رد میشد و عکسهایی در پایینترین ارتفاع برای ما میآورد)، اصغر ایمانیان (اولین فرمانده نیروی هوایی بعد از انقلاب)، شهید فکوری، مرحوم ماشاءالله عمرانی، مرحوم قربانزاده (آموزش عملیات ستاد نیروی هوایی) و... این بزرگان هم در ستاد کل مشغول به خدمت هستند: امیر درهباغی (جانشین سابق فرمانده نیروی هوایی) و امیر سید رضا پردیس (که فعلا از مشاوران عالی فرماندهی نیروی هوایی است). این عزیزان نیز در تشکیل کانون خلبانان نقش بزرگی داشتند: کاپیتان سید جلال شیخانی و دیگری استاد من نصرتالله عبداللهیفرد است که ایشان در سال 1340 آکروجت میپریده و از بزرگان هوانوردی ایران زمین است. از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در مرداد سال 1367 تا امروز 140 خلبان، آسمانی شدند.
به نظر شما حین انجام عملیات در نیروی هوایی، مسئولیت چه کسی یا چه واحدی سنگینتر بود؟
نیروی هوایی کاری گروهی دارد، یعنی از سرباز دم در تا فرمانده نیروی هوایی همگی برای انجام یک عملیات درگیر هستند. در یک عملیات، گردان نگهداری، موتوری، ترابری، هلیکوپتر و هواپیمای سوخترسان ما درگیرند. ما در عملیات اچ 3، 4 هزار کیلومتر پرواز ارتفاع پایین و 4 بار بنزینگیری با هواپیما سوخترسان غولپیکر 747 داشتیم. دشمن گفت که این رعد و برق است! در مرز اردن کسی ما را نمیزند! اتاق خلوت ما را کسی نمیزند! اما ابَرمردهای ما رفتند، زدند و برگشتند.
آیا امکاناتی هم برای بهبود امور هنگام عملیات در اختیار داشتید؟
ما دستگاهی داشتیم که زیر بال هواپیمایمان نصب میشد و وقتی وارد خاک دشمن میشدیم، میگفتیم که تمام این پادها روشن شود. در واقع وظیفه این دستگاه این بود که روی رادار دشمن که یک صفحه سبز رنگ بود، به جای یک دانه سفید رنگ، صدها دانه را نشان میداد و مشخص نمیشد هدف اصلی در واقع کدام یک از این دانههای سفید رنگ است. ما با این دستگاهها وارد خاک دشمن میشدیم، هدف را میزدیم و برمیگشتیم، البته گاهی هم سانحه داشتیم.
شهید دوران در دستنوشتههایشان خاطرهای دارند که شبی به شما دستور پرواز به جایی داده می شود، شما کسی را جز شهید دوران در کنارتان نداشتید و ایشان علیرغم این که دو پرواز در روز داشتند، پرواز را قبول میکنند و شما را از نگرانی در میآورند.
به خاطر دارم که یک Frag (دستورالعمل جزء به جزء انجام ماموریت) از تهران آمد که نیروهای ما در شادگان و امیدیه (بالاتر از آغاجاری) دچار یک اشکالاتی شدهاند و میخواهند علیه دشمن وارد جنگ شوند. اما چون شب است و هوا تاریک است نمیتوانند، اگر منور داشته باشیم و روشن شود، توپخانههای زمینی ما بهتر میتوانند وارد عمل شوند. قرار شد ما یک هواپیما به همراه منور برایشان بفرستیم تا وقتی به آن منطقه رسیدند، منورها را خالی کنند. من و مرحوم ابراهیم کاکاوند در این فکر بودیم که چهکار کنیم و این موقع شب به چه کسی بگوییم. یکی در تاریکی نشسته بود و سیگار میکشید. با لهجه زیبای شیرازی گفت: «کاکو اشکالت چیه؟ من میرم.» گفتم: «نه، تو از صبح دو پرواز داشتی. من الان مینیبوس میفرستم آشیانه خوابگاه بچهها.» هر وقت که مینیبوس میفرستادم، خلبانان میگفتند ضرابی مینیبوس مرگ را فرستاده و اگر بیدار هم بودند، خودشان را به خواب میزدند تا ببینند پای چه کسی تکان میخورد و او را به پرواز بفرستند. دوران گفت: «نه آنها را بیدار نکن، خودم میروم.» خلاصه یک نفر را پیدا کردیم وهمراه عباس سوار کردیم و منورها را داخل هواپیما گذاشتیم. ما همیشه وقتی که اول باند میآمدیم، دیگر هیچ ارتباطی نمیگرفتیم، چون فرکانسهای ما در هوا پخش میشد و در نتیجه آنها ما را شناسایی میکردند و میفهمیدند چه کسی و از کجا در حال انجام چهکاری است. ما قرار بود بدون صحبت بلند شویم، ایشان پرواز کرد و رفت و پس از مدت نیم ساعت یا 40 دقیقه به ما اطلاع دادند که هواپیما در راه برگشت است. کمسابقه و یا شاید بیسابقه بود، اما هواپیمای F-4 تمام سیستم برقش را از دست داده و چون بدون برق نمیتوانست هیچ کاری بکند، به حالت اضطراری برگشته بود. آن پاد و منورها را به یک هواپیمای دیگر بستیم و قرار شد دو خلبان دیگر بفرستیم که عباس گفت: «کاکو کار را که کرد؟ آن که تمام کرد.» و قبول کردم. این دلاور، این مرد فراموش نشدنی تاریخ نبردهای هوایی، هواپیما را سوار شد، به آنجا رفت و منورها را ریخت و برگشت. فردا به ما اطلاع دادند که نیروهای ما به بهترین وضع وارد عمل شدند و کار با اطمینان به پایان رسیده است. یعنی این مرد از هیچ چیز برای بقای این مملکت کم نگذاشت. باور داشت که قادر است به انجام، پس انجام میداد. در قاموسش ترس هیچ جایی نداشت.
خلبان داریوش عبدالعظیمی دچار سانحهای میشود و شما برای دیدنش به بیمارستان میروید، در آنجا از شما میپرسد که ضرابی من ترسو هستم یا برای تو هم این اتفاق میافتد؟ من وقتی وارد خاک عراق میشوم، دهنم تلخ میشود که شما در جواب میگویید برای من هم اتفاق میافتد؛ جریان چیست؟
داریوش عبدالعظیمی یکی از خلبانان جنگنده F-4 و از بچههای خالص و مخلص بود که در یکی از پروازها دچار حادثه میشود و بسیاری از نقاط بدنش میشکند و در بیمارستان نیروی هوایی بستری میشود. من نیز به حکم وظیفه برای احوالپرسی رفتم، دیدم که بدنش از گردن تا پا داخل گچ است و اتاق هم پر است از دوستانی که همگی اظهار لطف داشتند. وقتی اتاق خالی شد به من گفت: «میتوانم چیزی بپرسم؟» او در آن موقع سروان بود و من سرگرد بودم و مانند یاسینی و دوران خیلی به من اظهار لطف میکرد؛ در واقع انسانهای مؤدبی بودند. گفت: «من هر موقع وارد خاک عراق میشوم، متوجه میشوم.» پرسیدم: «چهجوری؟» گفت: «بلافاصله دهنم تلخ میشود. این موضوع را از سعید فریدونی پرسیدم، او هم همینطور است.» گفتم: «داریوش من هم همینطور هستم.» بعدها از یک پزشک این موضوع را پرسیدم، او گفت که این مسئله کاملا طبیعی است و وقتی آدرنالین خون شما بالا میرود، یک سری فعل و انفعالات در بدن رخ میدهد که در واقع میخواهد به شما هشدار بدهد که در منطقه غریبه هستید.
عزیزانی که به المپیک میروند هم یک مدال طلا، نقره یا برنز میگیرند و هم مقداری پول به آنها میدهند که برای خودشان است. اما ما وقتی میخواستیم پرواز کنیم یک مقدار پول عراقی و یک کُلت میدادند که اگر موفق برمیگشتیم این پول و کُلت را از ما میگرفتند و اگر آنجا زمین میخوردیم آنها برای خودمان بود. در واقع ما در نبردهای هوایی جایی برای نقره یا برنز نداشتیم، فقط یک راه داشتیم و باید طلا میگرفتیم. وقتی ما با یک هواپیمای شکاری دیگر درگیر میشدیم، روال اینطور بود که آن هواپیما میخواهد شما را بزند و شما باید آن را بزنی و اگر شما آن را بزنی، پول و تفنگ را تحویل میدهی ولی طلا را گرفتهای و اگر نزنی، با یک شاخه گل باید در بهشت زهرا بخوابی. اینجا فقط طلا میدهند و افرادی که در این عکسهای پشت سر من میبینید، طلایهداران هشت سال دفاع مقدس هستند.
تعداد بازدید: 30206
http://oral-history.ir/?page=post&id=6636