چشم در چشم آنان(14)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
03 مهر 1395
آن روزها سر نماز که با خدا صحبت میکردم، خواستم که یک عیدی خوبی به مادرم بدهم. حالا اگر آزادی هم نبود، لااقل خبری از ما داشته باشند. البته شنیده بودم که باخبر شدهاند که ما اسیریم، ولی نامهای که خودم بنویسم، چیز دیگری بود. اواخر سال 60 بود که در مورد تصمیمی که از مدتها قبل در سر داشتیم و گاهی دربارهاش صحبت میکردیم، بیشتر فکر کردیم. گفتم این کار هم سخت است هم مهم. پنجاه درصد مرگ و پنجاه درصد نجات وجود دارد. اگر با این شرایط قبول میکنید، شروع کنیم، وگرنه با همین وضع صبر میکنیم ببینیم خدا چه میخواهد. احساس میکردم این آخرین کاری است که میتوانیم انجام بدهیم. از طرفی هم نگران بودم. حلیمه جثة خیلی ظریفی داشت. عراقیها به او میگفتند طفل. نمیشد خیلی روی او حساب کرد. گفتم: «خوب فکرهایت را بکن. اگر در خودت آن تحمل را دیدی، این کار را بکن، چون ممکن است همان چند روز اول از پا در بیایی.»
تصمیم این شد که همه خوب فکر کنند. بعد شروع کنیم. بالاخره در بیستم فروردین ماه سال 61 بعد از نماز و راز و نیاز با خدا دست هم را گرفتیم و با تکبیر و نام خدا قسم خوردیم که تا آخرین لحظه بر عهدی که بستهایم، وفادار بمانیم و سعی کنیم آنها را شکست بدهیم. واقعاً دست از جان شسته بودیم.
ابتدا فکر کردیم باید با مسئولین زندان صحبت کرده، اتمام حجت کنیم. قبلاً هم قرار گذاشته بودیم که هر چهار نفر با هم با مسئول زندان صحبت کنیم. یعنی هرجا خواستند ما را ببرند، هر چهار نفر باشیم و نگذاریم تک تک با ما صحبت کنند. چون اگر یکی از ما سست میشد، روی بقیه اثر میگذاشت و دشمن سوءاستفاده میکرد. هماهنگ کردیم که قانون صلیب سرخ را مطرح کنیم. اگر گفتند چرا تا حالا این حرفها را نمیزدید، میگوییم صبر کرده بودیم خودتان انجام بدهید، ولی وقتی دیدیم کاری نمیکنید، مجبور شدیم خودمان حقمان را بخواهیم.
همه غسل شهادت کردیم و در زدیم و خواستیم مسئول زندان را ببینیم. نگهبان شروع کرد به مسخره کردن. گفت: «من مسئول زندانم، هر چی میخواهید به من بگویید.» گفتیم: «اگر نیاوریش، مسئولیتش باخودت.» گفت حالا باشد برای بعد. مدتی گذشت. دوباره گفت یک ساعت دیگر میآید. یک ساعت گذشت. در زدیم. گفت رفته خانه. گفتیم: «به ما ربطی ندارد. ما از صبح با او کار داریم. ما میخواهیم اعتصاب کنیم. اگر نیاید، مسئولیتش با توست.» نگهبان که متوجه شده بود ما جدی هستیم، گفت: «چه میخواهید؟ غذایتان کم است، لباس میخواهید؟» گفتیم تو کاری به این کارها نداشته باش. تو مسئول زندان را برایمان بیاور. رفتند یک نفر را آوردند. میدانستیم مسئول زندان نیست. گفتیم: «این که مسئول زندان نیست. اصلاً ما مسئول زندان را نمیخواهیم، ما رییس سازمان امنیت را میخواهیم ببینیم یا یکی دیگر از بزرگان مملکتتان را.» خندید و گفت میخواهید رئیس صدام را بیاورم؟ گفتیم اگر لازم باشد، باید بیاورید. با خنده در را بست و رفت. مجدداً در زدیم. سرباز که کلافه شده بود، شروع کرد به داد و فریاد و تشر زدن که شما چرا اینقدر در میزنید. این کارها چیه؟ ما هم شروع کردیم به داد و فریاد و گفتیم از صبح داریم در میزنیم. الان شب شده. وقتی دید قضیه واقعاً جدی است، گفت فردا قول میدهم رئیس زندان را بیاورم. شما ساکت باشید.
ما ضعف آنها را خوب میدانستیم. از سر و صدای ما خیلی وحشت داشتند. ما که سر و صدا میکردیم، در سلولهای دیگر هم همهمه ایجاد میشد و آنها را سخت نگران میکرد. جو زندان به کلی به هم میریخت و بلافاصله نگهبانها را مؤاخذه میکردند که چرا زندان شلوغ شده؟ برای همین قول داد که صبح رئیس زندان را بیاورد. اما نیاورد. دو سه روز گذشت. عراقیها متوجه شدند که جو زندان به هم ریخته و ما حالا دیگر از رئیس زندان بالاتر را میخواهیم. جریان آن روز را نگهبانها گزارش داده بودند و قرار بود رئیس زندان بیاید و ما را ببیند. شب آن روز، با کابل به سلولهای دیگر رفتند و به جان کسانی که به در کوبیده و سر و صدا کرده بودند افتادند. رفتند یکی را آوردند و گفتند این ژنرال است. ما بهش گفتیم جنرال. میخواستند ما را بترسانند. البته ما درجات آنها را نمیدانستیم، ولی فهمیده بودیم که کارهای نیست. برای همین صدایمان را بلندتر کردیم. قبلاً گاهی سرودهای انقلابی را زمزمه میکردیم، ولی از آن به بعد بلندتر میخواندیم. صدایمان در زندان میپیچید. خودمان هم از خواندن سرودها روحیه میگرفتیم، حس میکردیم خارج از زندانیم. حتی گاهی خودمان را در ایران میدیدیم. سربازها عصبانی میشدند. با بلند شدن فریاد سربازها صدای ما هم بلندتر شده بود. یکی از آنها آمد ما را بترساند، با کابل برق به در سلول زد. شروع کردیم به اللهاکبر گفتن و لاالهالاالله گفتن. در سلول را باز کرد آمد داخل و کابل را در هوا بلند کرد و گفت: «اگر صدایتان در بیاید، میزنم.» گفتیم: «جرأت داری بزن. کی به تو حق داده در سلول ما را باز کنی؟ باید بروی مسئول زندان را بیاوری، نه، اصلاً باید بروی صدام را بیاوری.»
آنها نمیخواستند زد و خورد پیش بیاید و حق چنین کاری را هم نداشتند. اما سرباز آمد داخل و شروع کرد به زدن ما. حلیمه همیشه ناخنهایش را بلند نگه میداشت. میگفت میخواهم با این ناخنها چشمهای عراقیها را در بیاورم. همینطور سرباز عراقی داشت ما را میزد، به خصوص مریم را که رفته بود داخل قسمتی که دستشویی بود و سرباز هم با کابل محکم به سر و صورت او میکوبید. بعد به طرف حلیمه و بقیه حمله کرد و نوبتی به هر کدام یک ضربه میزد. در این زمان حلیمه با ناخنهایش حمله برد به صورت سرباز و صورتش را چنگ انداخت. از طرف دیگر، معصومه از فرصت استفاده کرد و کابل را از دست سرباز گرفت و شروع کرد به زدن سرباز. نگهبان دیگری هم بیرون سلول ایستاده بود و در سلول بسته بود و از پنجره آن مات و حیران داشت این جنگ و جدال را نگاه میکرد. سربازی که داخل بود، دید وضع فرق کرده، فرار کرد و ما هم پشت سرش کابل را پرت کردیم. آن یکی سرباز آمد کابل را برداشت و رفت و در را بست. بدنمان به خصوص سرهایمان ورم کرده بود و به شدت درد میکرد. دست من بر اثر ضربه، شکاف کوچکی برداشته بود و از آن خون سرازیر شده بود. با خون دستم روی دریچه کوچک در نوشتم: اللهاکبر.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 5077
http://oral-history.ir/?page=post&id=6610