روزگار و احوال مصاحبهکنندگان
مصاحبه و تدوین:
جعفر گلشن روغنی و محمد مهدی موسیخان
24 شهریور 1395
از راست: محمود مقدسی، حمیدرضا شیرازی و جعفر گلشن روغنی
از زمان انتشار کتاب «ناگفتهها: خاطرات شهید حاج مهدی عراقی» در سال 1370ش از سوی انتشارات رسا، بحثها و نظرهای بسیاری درباره اهمیت، کیفیت، محتوا و چگونگی پدیدآمدن و سرانجام انتشار آن، در میان علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران و انقلاب اسلامی، صورت گرفت. بارها نوشته و گفته شد که یکی از بیبدیلترین و صادقترین خاطرهگفتههای منتشر شده، کتاب ناگفتههاست که شهید حاج مهدی عراقی در فضایی خاص و دور از التهابات سیاسی سالهای پس از پیروزی انقلاب و براساس صفای باطن و باور و عقاید و یادماندههای ذهنی خویش و به دور از ملاحظات شخصی و خاص، به بیان آنها پرداختهاست. حاصل این سخنان ما را برآن داشت تا بدانیم که چگونه و در چه زمان و مکان و موقعیتی این خاطرات دریافت و پرداخت شده که اینقدر مورد توجه اهل فن و علاقهمندان به تاریخ معاصر و انقلاب اسلامی قرار گرفته است. ازاینرو پس از سالها موفق به دیدار و گفتوگو با دو تن از سه نفری شدیم که در این کار سهیم بودند و در قالب دانشجویان ایرانیِ عضو انجمن اسلامی پاریس، در ایام اقامت امام خمینی(ره) و حضور حاج مهدی عراقی در نوفل لوشاتو فعالیت میکردند و در اقدامی تاریخی و هوشمندانه با درک شرایط و موقعیتشناسی تاریخی به دریافت خاطرات آن شهید پرداختند. متن زیر حاصل بیش از 4 ساعت مصاحبه با این دو عزیز، آقایان محمود مقدسی و حمیدرضا شیرازی در تهران، در 3 بهمن 1394 است.
موسیخان: برای شروع، لطفاً خودتان را تا زمان سفر به پاریس معرفی کنید.
شیرازی: من حمیدرضا شیرازی متولد سال 1330 در تهران هستم. قبل از انقلاب فعالیت سیاسی مختصری مثل شرکت در تظاهرات داشتم. من دوره دبیرستان را در مدرسه «رهنما» در منیریه گذراندم. قبل از حرکت به پاریس یکسال در بخش کامپیوتری وزارت راه استخدام رسمی بودم. اما این کار برای من قانع کننده نبود و دوست داشتم برای ادامه تحصیل به خارج بروم. برادرم محمدرضا برای تحصیل به مدرسه «رازی» میرفت. این مدرسه تنها مدرسهای بود که به دانشآموزان زبان فرانسه آموزش میداد (محل مدرسه در نزدیکی تقاطع فرهنگ و خیابان شاهپور قرار داشت). برادرم سالهای دهم تا دوازدهم دبیرستان را در این مدرسه تحصیل کرد. همین امر هم علت انتخاب فرانسه برای تحصیل ما شد. برادر من هم در استخدام پیمانی وزارت راه در اداره دیگری مشغول کار بود. من و محمدرضا در بهمن 1355 تصمیم گرفتیم برای ادامه تحصیل به فرانسه برویم. در ابتدا برای یادگیری زبان فرانسه به کلاسهای دانشگاه سوربن پاریس رفتیم. در حین تحصیل، ماجرای فوت دکتر شریعتی(خرداد1356) و حاج آقا مصطفی در آبان 1356 اتفاق افتاد. در پاریس رستوران معروفی به نام «رستوران مسلمانان»(رستورانی مخصوص مسلمانان شمال آفریقا) بود که به خاطر طبخ غذاهای حلال، بسیاری از دانشجویان معتقد، به آنجا میرفتند. یکبار که در اوایل تیرماه 1356 به این رستوران رفتم، با اعلامیه فوت دکتر شریعتی و اعلام مراسم ختم او برخورد کردم. از همان موقع با اتحادیه انجمنهای اسلامی در پاریس آشنا شدم. روزهای شنبه گروههای سیاسی با گرایشهای مختلف در سیته یونیورسیته scite univercite (کوی دانشگاهی) مستقر میشدند و فعالیتهایی چون اخبار سیاسی ایران، فروش کتاب و جزوه و... را انجام میدادند. اعضای انجمن اسلامی کتابهای مرحوم شریعتی و سایر کتابهای سیاسی را توزیع میکردند. البته پیش از آن که ما با بچههای انجمن اسلامی آشنا شویم افرادی از مجاهدین مارکسیست شده سعی در جذب ما داشتند. اما به دلیل پایه مذهبی خانوادگی نتوانستند ما را به سوی خود جذب کنند. آشنایی با انجمن اسلامی مثل این بود که گم شده خود را پیدا کردهایم. هر هفته در جلسات انجمن اسلامی پاریس شرکت میکردم.
در چه رشتهای و در کدام دانشگاه تحصیل میکردید؟
شیرازی: در رشته جامعه شناسی شهری در دانشگاه ونسن تحصیل می کردم. در مهر ماه 1356 خبر آمد که رژیم میخواهد زندانیان سیاسی چون آیتالله طالقانی، آیتالله منتظری و مهندس عزتالله سحابی را اعدام کند. اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان اروپا به منظور افشاگری رژیم شاه و برانگیختن افکار عمومی به این موضوع و آنچه که در ایران میگذشت، اعتصاب غذایی را در کلیسای سنت مری در پاریس ترتیب داد. در این تحصن دانشجویان برای جلوگیری از شناسایی توسط عوامل رژیم شاه نقاب به چهره میزدند. در جریان سفر شاه و فرح به آمریکا و اقامت یک روزه آنان در پاریس در سال 1356، انجمن اسلامی پاریس تظاهرات اعتراض آمیزی را ترتیب داد. طبق برنامهریزی قبلی دانشجویان گردهمایی اعتراضی خود را از خیابان شامالیزه(champs elysees) که همراه با شعارهای ضد رژیم شاه همراه بود، آغاز کردند. پس از پخش اعلامیه در بین مردم، تجمع کنندگان به سوی مسجد مرکزی مسلمانان در منطقه 5 پاریس که بعد از جنگ جهانی اول ساخته شده بود و متعلق به مسلمانان شمال آفریقا به امامت جماعت فردی به نام ابوبکر بود، رهسپار شدند تا در بین نمازگزاران مسجد اعتراض خود را وسعت بخشند. با اطلاع پلیس از حضور معترضین در مسجد، آنان حتی با پوتین داخل مسجد شدند و همگی ما را که حدود 20 الی 25 نفر بودیم به همراه تعدادی از مسلمانان عرب زبان شمال آفریقا که برای نماز آمده بودند با ماشینهای محصور شده خود، به بازداشتگاه پلیس بردند.
جمع ما را در دو سلول جداگانه که شرایط بهداشتی بسیار نامناسبی داشت جای دادند. سپس هریک از ما را جداگانه احضار نموده و توسط یک مامور ایرانی وابسته به پلیس بازجویی نمودند. این بازجوییها تا شب ادامه یافت و سرانجام با تلاش و با همکاری یک وکیل، بازداشت شدگان آزاد گردیدند. اوج تظاهرات ما مربوط به واقعه 17 شهریور 57 بود که حتی حزب سوسیالیست و حزب کمونیست فرانسه در آن شرکت کردند و تقریباً میتوان گفت نزدیک به سی هزار نفر راهپیمایی کردند. جلوی آن تظاهرات خانمها با کالسکه بچهشان حرکت کرده بودند که عکس این صحنه در خبرگزاریها به خصوص روزنامه «لیبراسیون» وابسته به سوسیالیستها بسیار مشهور شد. این تظاهرات در نزدیک زندان باستیل انجام شد که موقع ظهر همگی نماز جماعت خواندند.
گلشن: این فعالیتها همزمان با تحصیلتان انجام میشد؟
شیرازی: بله. گفتنی است که در ادامه فعالیتهای انجمن در نشست سالانه اتحادیه انجمن اسلامی در شهر آخن آلمان غربی شرکت کردم که محتوای آن بحثهای دینی و فلسفی بود. به یاد دارم در آن نشست آقایان بنیصدر، سروش و حبیبی حضور داشتند و بحثهایی بین آقای سروش و بنیصدر درباره مسئله «تضاد» در گرفت. تا این که امام خمینی در مهر 1357 به پاریس آمد.
شما از نظر خانوادگی متولد و ساکن تهران هستید؟
شیرازی: بله پدرم متولد تهران بود؛ اما پدربزرگم متولد شیراز بود. پدرم در راهآهن کار میکرد. مادرم متولد تهران است اما اصالتاً اصفهانی بود که تا ششم دبستان تحصیل کرد. مادرم دوره کوتاهی منشی کسروی بود. چون خط خیلی خوبی داشت و نام خانوادگی «نسخی» داشت. (به همین دلیل در دوران مدرسه تکلیف خوشنویسیام را به مادر میدادم تا انجام دهد).
موسیخان: آقای مقدسی لطفاً خودتان را معرفی کنید.
مقدسی: من محمود مقدس جعفری متولد تهران سال 1333، که دوستان بیشتر به نام مقدسی میشناسند. علت رفتن من به پاریس انگیزه مذهبی سیاسی بود. گذشتهای که داشتم من را به این جهت سوق میداد. دنبال جایی بودم که بتوانم فعالیت داشته باشم تا وظیفه خود را ادا کنم. دوستی داشتم به نام محمود محبوبی که فامیل هم بود و همدیگر را از لحاظ فکری میشناختیم. او زودتر از من با همین هدف به فرانسه رفته بود. طی نامهای از او خواستم که اگر شرایط مناسب است من هم بدانجا بروم. جواب محبوبی مثبت بود و اتفاقا تاکید میکرد که فعالیتهای سیاسی در فرانسه به خصوص پاریس خیلی خوب است، زیرا اکثر گروههای سیاسی در آنجا فعالند. بنابراین تصمیم گرفتم بار سفر را به طرف فرانسه ببندم، چون هدف من بیشتر فعالیت بود تا درس خواندن. به همین دلیل موقع خداحافظی با پدر و مادرم اتمام حجت کردم که انتظار نداشته باشند دنبال مدرک باشم.
از راست: محمود مقدسی، حمیدرضا شیرازی و محمدمهدی موسیخان
منزل پدری کجا بود؟
مقدسی: اتفاقا از همین محل زندگیام میتوان فهمید چقدر در تصمیمات آینده ما مهم بوده است. حالا اگر چند خاطره به طور مختصر بگویم و آن فضا را ترسیم کنم متوجه میشوید که این انگیزه از کجا شکل گرفته است. من در محدوده میدان خراسان، خیابان جهانپناه، کوچه سهراب، نزدیک مسجد صدریه به دنیا آمدم. پدرم تقریبا هرشب برای نماز به این مسجد میرفت و در اکثر مناسبتهای آن حضور داشت. یکی از مناسبتهای مهم که مختص این مسجد بود و در تهران به این مناسبت معروف شده بود برگزاری جشن نیمه شعبان بود. این مسجد شاید یک ماه جلوتر برای تزیین خیابان و داخل مسجد تلاش میکرد و اهالی محل بهخصوص پدرم برای برگزاری این مراسم فعالیت میکردند. من هم به همراه پدرم در حد و توان خویش در این مراسم شرکت میکردم. و برخی شبها تا صبح در مسجد کار میکردم و هر وقت خسته میشدم همانجا میخوابیدم. این جشن آنقدر مهم بود که تقریبا تمام تهرانیها و حتی برخی از شهرستانها برای دیدن آن، به مسجد صدریه میآمدند. هیئت قائمیه که برگزارکننده این مراسم بود در آن شب به مردم حاضر در مسجد شیرینی بادامی(حاجی بادامی بزرگ) و یک سکه میدادند. این هدیهها درآن موقع برای مردم بسیار قابل توجه بود.
از خاطرات دیگری که از دهه 40 شمسی در ذهن دارم و ماندگار شده، خاطرات 15 خرداد 1342 است. 9 ساله بودم و یادم هست که در جلوی خانه ایستاده بودم و صدای شلیک گلوله از دور میآمد. مادرم نگران برادر بزرگم بود که به خیابان رفته بود. او دائم از نگرانی جلوی در میآمد و به داخل خانه بازمیگشت. برادرم از راه رسید دیدم لباسش خونآلود است. مادرم پرسید، چه خبره؟ برادرم با هیجان گفت سربازان به تظاهرکنندگان شلیک کردند و سپس یک کامیون آمد و کشته شدگان و زخمیها را با هم جمع کردند و داخل کامیون ریختند. من هم پشت کامیون را گرفتم ببینم کجا میروند. دیدم که جنازه ها را در قبرستان مسکرآباد بردند و یک بلدوزر زمین را کند و زنده و مرده را با هم دفن کرد.
برادر سوم من در همان دهه 40 شمسی با حاج صادق امانی دوست بود و در جلسات هیئت مؤتلفه زیر بازارچه حضرتی در خیابان مولوی یا همان اطراف شرکت میکرد. من هم گاهی اوقات به همراه برادرم با دوچرخه و دوترکه به این جلسات میرفتیم. حاج صادق امانی قرآن و عربی تدریس میکرد. بعد از 15 خرداد که فعالیت هیئتهای مذهبی جنبه سیاسی هم به خود گرفت، عکس یا رساله آیتالله خمینی تکثیر میشد، برادرم به خانه میآورد و من پنهان میکردم. تقریبا بعد از آن تاریخ ذهن من درگیر حوادث و فعالیتهای سیاسی شد.
لطفا از تحصیلاتتان بگویید.
مقدسی: سال اول ابتدایی را به دبستان دزفولی میرفتم. مؤسس این مدرسه حاج آقا دزفولی بود که دو پسر او خلیل و جلیل قبل از انقلاب جزو سازمان مجاهدین خلق شدند و بعد از انقلاب یکی از آنها توبه کرد و دیگری نکرد. آقای دزفولی پیشنماز مسجد دزفولی واقع در خیابان جهانپناه بود. سر کوچه این مسجد دبستان دزفولی قرار داشت. فضای این دبستان بسیار مذهبی بود. پدرم به دلیل آشنایی با آقای دزفولی نام من را در دبستان او نوشت و سال اول ابتدایی را در آنجا بودم. هر روز صبح دانشآموزان این مدرسه باید دو رکعت نماز صبح نمایشی یا تمرینی قبل از ورود به کلاس میخواندند. این مدرسه ناظم تریاکیِ بسیار تندخو و بداخلاقی داشت. هنگام سجده اگر میدید دانشآموزی حتی نوک انگشت پایش را درست روی زمین نگذاشته، با تسمه پروانه ماشین یا گاه با چوب آلبالویی که در دست داشت محکم به کف پای او میکوبید. وقتی این کار مدرسه و رفتار ناظم را به پدرم که فرد مذهبی عقلگرایی بود گفتم، او سال بعد من را به دبستان ابوریحان در خیابان مینا (شهید گیلکی فعلی) برد.
گلشن: نام پدرتان چه بود؟
مقدسی: پدرم علیمحمد مقدس جعفری اهل بروجرد بود. پدر بزرگ من (محمد باقر مقدس جعفری) در دوره رضاشاه به همراه آیتالله بروجردی یکی از روحانیون سرشناس بروجرد بود. پدرم نقل میکرد که در زمان کشف حجاب در دوره رضاشاه مادرم را به خاطر داشتن چادر دستگیر کردند. پدر بزرگم با فرمانده لشکر بروجرد تماس گرفت و اخطار کرد اگر تا شب، عروسم را آزاد نکنید شخصاّ اقدام خواهم کرد. از آنجا که او شخص شناخته شدهای بود بعد ازساعتی با یک جیپ ارتشی مادرم را به خانه رساندند.
موسیخان: خوب در ادامه چه شد؟
مقدسی: داشتم در مورد خیابان جهانپناه میگفتم. میدانید که آلادپوشها بچههای این خیابان بودند. شیخ حسین و هادی غفاری نیز از بچههای جهانپناه بودند و بخشی از اعضای سازمان مجاهدین هم از بچههای همین خیابان بودند.
گلشن: از شغل و محل کار پدرتان بگویید.
مقدسی: پدرم در خیابان صاحبجمع رو به روی قبر آقا مغازه صابون فروشی داشت. جنب مغازه ما، مغازه امانیها بود که بنکدار بودند. امانیها با پدرم دوست نزدیک و دیوار به دیوار بودند. عصرها کاسبهای محل از جمله آلادپوشها در مغازه پدرم جمع میشدند و پدرم برای آنها درباره قرآن سخن میگفت و به خصوص با حاج هاشم امانی زیاد بحث میکرد. من هم در تعطیلات تابستان به آنجا میرفتم و بحثهای آنها را می شنیدم که در من تأثیرگذار بود. صادق امانی هم که اکثرا برای ورود به مغازه خودشان از جلوی مغازه ما رد میشد و همیشه یک قرآن رحلی زیر بغل داشت و سربه زیر بود، بدون نگاه به اطراف وارد مغازه خودشان میشد. چهره آرام و ساکت صادق امانی همیشه در ذهنم بود. بعد از ترور حسنعلی منصور (اول بهمن 1343) او را دستگیر و اعدام کردند که بعد از شنیدن این خبر در من تأثیر بد گذاشت و بسیار متاثر شدم. حاج هاشم و برادرش سعید را نیز دستگیر کردند. حاج هاشم پس از 5-6سال که از زندان آزاد شد باز هم به مغازه ما میآمدند و بحثهایشان با پدرم داغتر ادامه پیدا کرد. تقریبا بحثها دیگر سیاسی شده بود.
آیا آقای عسگر اولادی هم به مغازه پدرتان میآمد؟
مقدسی: خیر، بیشتر کاسبهای خیابان صاحبجمع در مغازه پدرم جمع میشدند. بعد از ماجرای مؤتلفه و ترور منصور، پدیده دیگری که میتوانست در نسل من تأثیرگذار باشد، حضور فخرالدین حجازی بود؛ زیرا حجازی سخنرانیهایی داشت که در اصطلاح استنادات آن مدرن بود. از «ولتر» و کتابهای جدید در سخنرانیهای خود استفاده میکرد. بنابراین دانشجویان مذهبی و روشنفکر دوست داشتند که در سخنرانیهای او شرکت کنند. حجازی در شبهای ماه رمضان در مسجد لرزاده سخنرانی میکرد که به اتفاق دوستان به آنجا میرفتیم.
موسیخان: آیا افرادی که بعداً جزو مبارزان معروف شدند را در جلسه سخنرانی حجازی میدیدید؟
مقدسی: شاید میآمدند، اما من نمیشناختم. نکته دیگر آن که در همان سالها مرحوم محمد تقی شریعتی برای مدتی در منزل آیتالله طالقانی در پیچ شمیران سخنرانی میکرد. اولین باری که در جلسه شرکت کردم مرحوم شریعتی سوره تین را تفسیر کرد. از آن جلسه به بعد پدرم به شدت طرفدار محمدتقی شریعتی و سپس دکتر علی شریعتی شد. بعدها پدرم تنها کسی بود که در مسجد صدریه کتابهای شریعتی را بین جوانان توزیع می کرد که با امام جماعت مسجد، آقای خلیلی همیشه بحث داشت. جالب است بدانید غلامحسین افشردی که بعدها به حسن باقری معروف و از فرماندهان مشهور جنگ شد از بچههای همان محل بود و خانهاش کنار مسجد صدریه بود و شبها به همراه پدر بدان مسجد میآمد. هر موقع که میآمد دوستانم با او شوخی میکردند و او را دست میانداختند؛ چون پسری ساکت و به ظاهر ساده بود. برعکس پدرش که خیلی چاق بود، حسن باقری لاغر و ریز بود. پدر او با لهجه غلیظ ترکی و با احساس صحبت میکرد. اما افشردی که هم سن و سال ما بود، همیشه با فاصله ناظر کارهای بچهها بود. بعدها که او به شهادت رسید پوستر او را در خیابانها دیدم، قیافهاش خیلی برایم آشنا بود، اما به جا نمیآوردم، زیرا نام خانوادگیاش تغییر کرده بود. بعد از مدتی که به خاطر آوردم نمیتوانستم تصور کنم که او همان افشردی دوران نوجوانی است. ظاهرا او یک شهامت و شجاعت بالقوه داشته که در جبههها شکوفا شده است.
از جمله خاطراتی که از این منطقه دارم فکر کنم در محله آب منگل حدود سالهای 43 تا 45 بود که مکتب الصادق، توسط حاج آقا اتابکی شروع به فعالیت کرد. این جلسات جوانههای فعالیت جدیدی را بعد از خرداد 1342 در تهران زد که نسبت به هیئتهای مذهبی شکل مدرنتری داشت. برداشت من این است که بنیانگذاران مکتب الصادق که چند برادر بودند به لحاظ اندیشههای مذهبی افرادی بودند که بین دینداران سنتی و مدرن قرار داشتند. هفتهای یکبار جلساتی در مکتب الصادق برپا میشد. اولین چیزی که در این مکتب ابداع شد، اجرای تاتر و سرود هنگام اعیاد بود و برای جوانان تازگی داشت. برای ما هم خوشایند بود و زیاد آنجا میرفتیم. آقای شریفینیا بازیگر مشهور، در مکتب الصادق جزو گروه سرود بود و در جلسات شرکت میکرد. منزل پدر وی درخیابان جهانپناه قرار داشت. بعد از فعالیت مکتب الصادق، سخنرانیهای فخرالدین حجازی بود که جذابیت داشت و بچههای مکتب الصادق در سخنرانیهای وی شرکت میکردند. بعد از آن هم سخنرانیهای مطهری و سپس سخنرانیهای دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد برای ما اهمیت زیادی داشت.
استاد مطهری کجا سخنرانی میکرد؟
مقدسی: در مسجد قبا و سپس در حسینیه ارشاد که در ابتدا جلسات سخنرانی در زیر چادر برپا میشد. بعد از آن ساختمان حسینیه ساخته شد. حالا که نام حسینیه ارشاد آمد یاد حسن آلادپوش افتادم که از فعالین حسینیه ارشاد بود. حسن آلادپوش را از هیئت خودمان به نام «محبان النبی» میشناختم. در ابتدای تشکیل، این هیئت مخصوص بروجردیهای مقیم تهران بود که جملگی با هم نسبت فامیلی داشتند. همه آلادپوشها در این هیئت شرکت میکردند. چون بنیانگذاران این هیئت مرحوم پدرم، مرحوم حاج قاسم پدر آقای مجتبی باقرنژاد[1]، مرحوم حاج آقا عبدالله محبوبی پدر محمود محبوبی و پدر آلادپوشها به نام حاج غفار بودند که در سال 1332ش بعد از کودتا تأسیس شد.
گلشن: به فاصله پانزده سال بعد در محله آبمنگل، کوچه باغ حاج محمد حسن در «مکتب المهدی» ما همان فعالیتی را میکردیم که شما در مکتب الصادق داشتید.
مقدسی: بله، در واقع کاربرد واژه مکتب که همراه با فعالیتهای تقریبا هنری بود، مد شده بود و به مفهوم یک گام به جلو برای جذب نوجوانان و جوانان نسبت به هیئتهای مذهبی بود.
آیا در جلسات سخنرانی آیتاالله طالقانی در مسجد هدایت شرکت میکردید؟
مقدسی: بله، چند باری در سخنرانی او شرکت کردم، اما با ظهور شریعتی، مستمع اصلی سخنرانی او شده بودیم. من دوستی داشتم به نام محمود محبوبی که فامیل و دوست مشترک من و مجتبی باقرنژاد بود. او شش ماه زودتر از من در سال 1351 برای تحصیل به فرانسه رفت، من برای ادامه تحصیل به او نامه نوشتم.
موسیخان: دیپلمتان را چه سالی و در چه رشتهای گرفتید؟
مقدسی: سال 1351ش ، در رشته طبیعی.
گلشن: چه سالی به فرانسه رفتید؟
مقدسی: سال 52. در این فاصله من سه ماه آموزشی سربازی را گذراندم اما بعد توانستم معافی بگیرم و سپس به عنوان سفر گردشگری 15 روزه، به فرانسه رفتم. ابتدا وارد شهر بزانسون(besanson) شدم. محمود محبوبی به اتفاق یک نفر دیگر به عنوان رابط انجمن اسلامی در این شهر فعالیت اسلامی داشتند. شش ماه در این شهر بودم و سپس به پاریس نقل مکان کردم. در این مدت دوره فراگیری زبان فرانسه را گذراندم و بعد به پاریس رفتیم.
به چه نیت به فرانسه رفتید؟
مقدسی: در ظاهر برای تحصیل، اما در اصل برای دیدن مخالفین حکومت پهلوی؛ چرا که شنیده بودم سیاسیون در پاریس بسیار فعال هستند. بعد از عزیمت به پاریس با آقای محمد ترکمان آشنا شدم. سپس در منزل ایشان جلساتی داشتیم که اعضای آن در ابتدای کار آقایان محمد ترکمان و همسرش سرور خانم، علی رضا قلی، محمود مهتدی، محمود محبوبی، کسری افتخار جهرمی و... بودند. ما با این افراد جلسه داشتیم که آقای ترکمان نقش اصلی را در این فعالیتها داشت. اما زمانی که تصمیم گرفتیم که با هم کار کنیم، بهطور مشترک انجمن اسلامی پاریس را تشکیل دادیم. نکته مهم این بود که چون ممکن بود بر اثر فعالیت در انجمن برای اعضای در ایران مسئله درست شود، اعضا همدیگر را با نام مستعار صدا میزدند. به عنوان مثال من با محمود محبوبی در یک خانه بودیم و قد محبوبی از من بلندتر بود، به او محمود بزرگه و به من محمود کوچیکه میگفتند.
بعد از یک سال و نیم فعالیت، برای دیدار بستگان به ایران آمدم. هنگام بازگشت از تهران به پاریس یک چمدان خریدم، دور آن را برش دادم. ورقه اول آن را بالا گرفتم و یک لایه کتابهای شریعتی و سازمان مجاهدین و اعلامیهها و جزوات متفاوت دیگری را چیدم و لایه همان رنگ صورتی مایل به بنفش را از بازار خریدم و طوری چسب زدم که اصلاً مشخص نبود. به یکی از دوستانم در داخل گفتم که اگر گیر افتادم بدان کجا گیر کردهام. به هرحال توانستم چمدان را با خودم به پاریس ببرم.
موسیخان: چرا این کار را کردید؟
مقدسی: چون در سالهای 1354و1355ش از انعکاس مبارزات داخل ایران در خارج از کشور خبر قابل توجهی نمیرسید. اگر یک برگ اعلامیه هم به خارج میآمد، منبع خیلی خوبی بود. نهایت خبر، شاید از رادیو بیبیسی میشنیدیم. وسایل ارتباطی با ایران خیلی کم بود. در ضمن کسی جرأت نمیکرد که از ایران کتاب یا اعلامیهای با خود بیاورد. موقعی که چمدان به سلامت به پاریس رسید، ما شروع به تکثیر کتابها و جزوات کردیم. شبانه به همراه آقای ترکمان و یک نفر دیگر و محبوبی کتابها را در چاپخانهای در پاریس که متعلق به دوست آقای ترکمان بود، با نام و بینام، مثلا به نام «انتشارات ابوذر» تکثیر میکردیم و صبح شنبه که روز تعطیل دانشجویان بود در محوطه کوی دانشگاهی روی میز میگذاشتیم. بعدها با گسترش مبارزات مردمی در ایران انجمن اسلامی فعالیت خود را علنی کرد.
یکی دیگر از فعالیتهای ما جذب افرادی بود که برای تحصیل به فرانسه میآمدند. گروههای مختلف سیاسی فعال در پاریس نیز برای جذب این افراد رقابت میکردند. در این دوران گاهی هربار در یکی از کافههای پاریس، با صادق قطبزاده قرار میگذاشتم و اخبار تحولات سیاسی را میشنیدم و جزوه و کتابهای مرتبط با نهضت آزادی را از او میگرفتم. همچنین افرادی که از لبنان و سوریه میآمدند مدتی در منزل من اقامت داشتند. آن موقع دانشجویانی که به فکرِ درآمد بودند، هنگام بازگشت به ایران ماشین پژو504 میخریدند و با استفاده از حق دانشجویی، آن را بدون گمرک به ایران وارد میکردند. با فروش آن به قیمت داخل ایران، هزینه سفر خود را در میآوردند. این کار میان دانشجویان مرسوم بود. یکی از دانشجویان اهل اصفهان با خانمش به منزل من آمد. قصد داشت به ایران برود. گفت مایل است مقداری کتاب به ایران ببرد. من هر چه کتابهای ممنوعه چاپ خارج بود را در داخل ماشین او جاسازی کردم. او رهسپار ایران گردید، اما متأسفانه دستگیر شد، ولی چون آدرس خودم را با رنگ آبی در پشت جلد یکی از کاتالوگهای تبلیغاتی آبی رنگ نوشته بودم و معلوم نبود، لو نرفتم. به نظرم آن فرد هم هنگام بازجویی چیزی از من نگفته بود. از جمله کتابهایی که با این ماشین فرستادم، یک مجموعه کتابهای «راه مصدق» بود که خود قطبزاده تنها یک نسخه از آن را داشت و به عنوان یادگاری به من داده بود و من هم به دلیل اهمیتی که برای ارسال کتابها به ایران داشتم، به ایران فرستادم و متأسفانه همه آنها به دست مأموران افتاد.
گلشن: شما بعداً آن دانشجو را دیدید؟
مقدسی: در ماههای اولیه بعد از انقلاب او را در دانشگاه تهران دیدم، ولی الان هچ خبری از او ندارم. جالب است بدانید بعد از دو سال اقامت در پاریس همراه با همان چمدانی که از ایران آورده بودم تمام اعلامیههای اتحادیه، سازمان مجاهدین و نهضت آزادی خارج کشور را جاسازی کردم و این بار نیز به سلامت وارد کشور شدم. مجموعه جزوههایی که با خود آوردم مثل «جنگ ویتنام» و «چگونه کوکتل مولوتوف یا سه راهی بسازیم» و... بود. بعد از ورود به خانه نرفتم و از فرودگاه با دوستم فتحالله امّی که یکی از مبارزین بود تماس گرفتم و همان شب کلیه محتوای چمدان را به او تحویل دادم. (اتفاقاً دو ماه پیش بعد از 35 سال در دیداری که با او داشتم تعدادی از همان جزوهها را به من نشان داد و نقل کرد که چقدر از این کتابها را به وسیله ماشین دستی تکثیر و توزیع کرده است).
موسیخان: شما تا مهر1357 که امام وارد پاریس شد، عضو فعال انجمن پاریس بودید؟
مقدسی: در انجمن پاریس چیزی به نام عضویت رسمی نداشتیم. چون عضویت در ذهن خوانندهها، پر کردن برگه و پرداخت حق عضویت و کارت شناسایی است. اما عضویت در آن موقع به این صورت بود که هسته اصلی انجمن را تعدادی افراد تشکیل میدادند که همدیگر را می شناختند و هر وقت نیاز بود، همدیگر را خبر میکردند. این افراد با کسان دیگری ارتباط داشتند.
گلشن: آیا انجمن پاریس مثل آلمان غربی، در شهرهای دیگر فرانسه شعبه داشت؟
مقدسی: خیر فقط پاریس بود. البته در گرونوبل (Gronoble) و بزانسون فعالیتی وجود داشت اما نه به قوت پاریس.
آیا میتوانید اعضای اصلی انجمن پاریس را نام ببرید؟
شیرازی: ما تعدادی افراد بودیم که همدیگر را میشناختیم و وارد پاریس شدیم. ما در اصطلاح سر پر شوری داشتیم. روزهای یکشنبه که به کوی دانشگاهی میرفتم میدیدم انجمن تنها به نشر اعلامیهها اکتفا میکرد و هیچ فعالیت دیگری برای جذب دانشجویان نداشت. انجمن برخلاف کنفدراسیون خیلی فعال نبود. ما هم که رفتیم کمی انجمن از حالت انفعال درآمد. از اعضای فعالی که به خاطر دارم عبارتند از: محمود مهتدی و همسرشان زیبا خانم، علی رضا قلی، مسعود دهشور، کسری افتخار جهرمی، محمد ترکمان و همسرشان سرور خانم، خانم ثریا همت آزاد، محمود محبوبی، بهمن ایرجی کجوری، رضا بنیصدر، داود شمس، حاج آقا اسلامی، خدایار رزمی و برومند و حمید فتورهچی و محمدرضا شیرازی.
مقدسی: البته برخی از دانشجویان مسلمان مثل رضا بنیصدر با خود دکتر بنیصدر فعالیت میکردند. باید بگویم یک خطکشی بین اتحادیه و بنیصدر و قطبزاده وجود داشت. اعضای اصلی انجمن سعی میکردند به عنوان یک مجموعه مستقل و به دور از وابستگی به بنیصدر و قطبزاده فعالیت کنند.
حسن حبیبی هم عضو انجمن پاریس بود؟
شیرازی: حسن حبیبی با اعضا ارتباط داشت. اما او با نهضت آزادی خارج کشور کار میکرد. ما برای فعالیتهای انجمن، آپارتمانی در پاریس با نام مستعار «نسیم» اجاره کرده بودیم که چند دستگاه تکثیر در آن بود. ما از شنبه شب به آنجا میرفتیم و خبرهایی که از افراد مختلف از جمله قطبزاده دریافت میکردیم را روی کاغذ بزرگ تکثیر میکردیم تا یکشنبه آن را در کوی دانشگاه نصب کنیم و به دیگران اطلاع دهیم که در ایران چه حوادثی رخ داده است. بعدازظهر یکشنبهها هم خانه فرهنگ کوی دانشگاه را کرایه میکردیم و جلسات انجمن که شامل تفسیر قرآن و تحلیل خبرهای ایران و ... میشد را برگزار میکردیم.
ادامه دارد...
1.گردآورنده و تدوین کننده کتاب: تاریخچه مبارزات اسلامی دانشجویان ایرانی در خارج از کشور (اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا)، 5جلد، تهران، روزنامه اطلاعات، 1386-1395ش.
تعداد بازدید: 8206
http://oral-history.ir/?page=post&id=6594