هفت اتفاق فراموش نشدنی
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: سارا رشادی زاده
17 شهریور 1395
محمد مجیدی، در سالهای دفاع مقدس به جبهه رفت تا بتواند در یکی از مراحل عملیات کربلای ۵ حضور یابد؛ اما فقط ۱۰ روز پس از حضور در جبهههای نبرد به اسارت نیروهای دشمن بعثی درآمد و 4 سال از بهترین روزهای نوجوانیاش را در اردوگاههای ارتش صدام گذراند. مجیدی در گفتوگو با سایت تاریخ شفاهی ایران، خاطرات خود از سالهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را بیان کرده است. در بخش نخست این گفتوگو از جزییات روزهای اعزام به جبهههای نبرد، اتفاقهای عملیات کربلای ۵، نحوه اسارت، گروه معروف 69 نفری اسیران و توقف جابهجایی اسیران به دلیل مقاومت آن ۲۳ نفر مشهور در بغداد، سخن به میان آمد. ادامه گفتوگو را بخوانید.
■
حتما از دوران اسارت خاطرات زیادی دارید، یکی دو خاطره که در ذهنتان پررنگ باقی ماندهاند را برای ما بگویید.
وقتی خبر رحلت امام خمینی(ره) به ما رسید، همگی شروع کردیم با صدای بلند قرآن خواندن و گریه و زاری؛ به قدری گریه کردیم که نیروهای عراقی آمدند پشت پنجره و گفتند: «چه شده است؟ چرا گریه میکنید؟ چرا قرآن میخوانید؟ قرآن خواندن برای قبرستان است، نه برای الان؛ بزنید و برقصید!» ما گفتیم: «ما این کار را نمیکنیم، اماممان فوت شده است، رهبرمان فوت شده است.» افسری پشت پنجره آمد و گفت: «یکی از بسیجیها بلند شود.» یکی از دوستان بسیجیمان به نام آقای حسنپور که از بچههای رفسنجان بود، بلند شد. حسنپور از نظر ظاهری بسیار لاغر و نحیف بود، طوری که اگر فوتش میکردی زمین میخورد. او پشت پنجره رفت و گفت: «بله؟ من بسیجی هستم، چهکار دارید؟» افسر عراقی گفت: «شما چرا به سراغ اسرائیل نرفتید؟ چرا آمدید و با ما جنگیدید؟» حسنپور گفت: «حضرت امام فرموده بودند راه قدس از کربلا میگذرد و اول باید با شما بجنگیم، چرا که جنگ با شما از جنگ با اسرائیل واجبتر است و بعد از شما به سراغ آنها میرویم.»
افسر عراقی که عصبانی شده بود، گفت: «من فردا شما را همینجا دفن میکنم.» همان شب نیروهای عراقی چنان بلایی بر سر ما آوردند که آن سرش ناپیدا بود. شبانه ما را بیرون کشیدند و به خاطر اینکه قرآن خوانده بودیم، همه ما را تنبیه کردند. بعد هم ۷۲ نفر از جمله من را از بقیه جدا کردند و به قسمت دیگری بردند. در آن دوران برای اینکه بیشتر ما را شکنجه بدهند، لباس گرم زمستانی را در تابستان و لباس تابستانی را در زمستان به ما میدادند. آن سال هم چند روز قبل از رحلت امام خمینی(ره) به ما لباس پشمی قهوهای رنگ و ضخیمی به ما دادند. این لباسها به حدی زبر بودند که بدون زیرپوش به هیچ وجه قابل استفاده نبودند، در آن گرمای تابستان ما تصمیم گرفتیم آن لباسهای ضخیم را بپوشیم تا همگی یک شکل باشیم. نیروهای عراقی با دیدن این وضع به سراغ ما آمدند و گفتند: «شما دیوانه شدهاید، این چه وضعی است؟ چرا این لباسها را پوشیدهاید؟ ما به شما میگوییم آزاد بگردید، شما لباس زمستانی میپوشید؟! » اما ما قبول نکردیم. نیروهای عراقی که عصبانی شده بودند گفتند: «لباسها را در محوطه بریزید میخواهیم همه را آتش بزنیم.» و باور کنید هرچه لباس در اتاقها و آسایشگاههای دیگر بود وسط محوطه ریختند و همه را سوزاندند. البته ما بیشتر لباسهایمان را روی هم پوشیدیم که نتوانند تمام آنها را بسوزانند و برای زمستان بعدی، خیلی از سرما به خود نلرزیم.
کمی بعد تصمیم گرفتند ما را به اردوگاه دیگری تبعید کنند. لحظهای که قرار بود ما را از بچههای اردوگاه جدا کنند، زمان برایمان سخت میگذشت. باید از دوستانی که مانند برادر به هم انس گرفته بودیم جدا شویم و ما که یک لحظه هم طاقت دوری از یکدیگر را نداشتیم، باید برای همیشه از آنان جدا میشدیم. بویژه من که سن و سالم کم بود، بیشتر عذاب میکشیدم، چرا که به واسطه سن و سالم و در آن شرایط سخت جای خالی خیلی از مسائل را با دوستی و رفاقت پر میکردم. خلاصه به هر ترتیب از دوستانمان جدا شدیم و به اردوگاه ملحق ۱۱ رفتیم. وقتی وارد شدیم، دیدیم در مسیر ورودی دو نگهبان لاغر ایستادهاند و با وجود جثه ضعیفشان، با شدت وحشتناک اسرا را کتک میزنند. از آن دو نفر یکی معمولی و به قول معروف کلاسیک تنبیه میکرد؛ اما دیگری با شدت هر جایی را که دلش میخواست نشانه میگرفت و میزد. گاهی شکم، گاهی چشم و گاهی حتی به گوش بچهها ضربه میزد. من هم پشت سر بقیه داشتم به سمت یکی از این نگهبانان میرفتم که به نام نوفل معروف شده بود. نوفل در عملیاتی در شلمچه در تانک میماند و زمانی که نیروهای ایرانی تانک حامل وی را نشانه میگیرند، تانک آتش میگیرد. نوفل قبل از آنکه خود را نجات دهد، نصف بدنش سوخته بود. علاوه بر این نوفل در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، چهار نفر از برادران خود را از دست داده بود و دو برادرش هم به اسارت نیروهای ایرانی درآمده بودند و خلاصه از ایرانیها زخم زیادی خورده بود و به قول معروف به خون آنها تشنه بود. من در ستونی بودم که باید از جلوی نوفل رد میشدم. ما آنقدر کتک خورده بودیم که به اصطلاح استاد شده بودیم، اما من دیدم تحمل ضربات نوفل را ندارم. به همین دلیل به حدود ۱۰ تا ۱۵ متری نوفل که رسیدم در یک چشم به هم زدن از غفلت نگهبان استفاده کردم و به ته صف مقابل پریدم. نگهبان دوم هم خیلی بد کتک میزد، اما چون بیقاعده کتک میزد میشد یکجوری از زیر دستش فرار کنی. یکی دو نفر مانده بود که نوبت کتک خوردن من برسد، باز هم با خودم فکر کردم چهکار کنم؟ ناگهان به ذهنم رسید که خودم را به فلجی بزنم. یک دستم را به کمرم زدم و دست دیگرم را به زانویم گرفتم و شروع کردم به پیچیدن و چرخ خوردن. تا جلوی نگهبان رسیدم، پرسید: «چه شده است؟» گفتم: «تو کتک زدی.» نگهبان گفت: «من که هنوز شروع نکردهام» و شروع کرد به فحش دادن. من که خیلی لاغر بودم و استخوان بغل زانوهایم برآمدگی داشت، گفتم: «نگاه کن زانویم را هم شکاندهای. فردا که صلیب سرخ برای سرکشی بیاید به آنها میگویم.» خلاصه هرچه گفت پاسخ دادم که شکایت میکنم. در شرایطی که بعد از فوت امام اردوگاه را به آشوب کشیده بودیم، تلویزیون و شیشهها را خرد کرده بودیم و آنان میخواستند به تلافی ما را کتک بزنند، من شروع کرده بودم به فیلم بازی کردن که پایم را شکاندهاید. نگهبان عراقی گفت: «برو آنجا بنشین تا بعداً به حسابت برسم.» بعد هم فراموش کرد که اصلا من را تنبیه نکرده است و توانستم از کتک خوردن در بروم.
یک روز دیگر داشتم در محوطه قدم میزدم و چون حفظ قرآن را شروع کرده بودم، داشتم حفظیات را مرور میکردم. همان نگهبان جلویم را گرفت و گفت: «بیا اینجا کارت دارم.» به محض اینکه رفتم شروع کرد به کتک زدن من، من هم گفتم: «نزن، من پناهندهام.» نگهبان عراقی خوشحال شد و فکر کرد من به سازمان مجاهدین خلق (منافقین) پناهنده شدهام. چرا که چند روز قبل از آن ابریشمچی، از اعضای رده بالای سازمان به اردوگاه ما آمده بود و برای پناهنده شدن به سازمان تبلیغات زیادی کرده بود. البته ابریشمچی داخل اردوگاه نشد، چرا که ما قصد حمله به او را داشتیم و نگهبانها متوجه نقشه ما شده بودند. به وی اطلاع دادند و او که میترسید وارد اردوگاه شود، از پشت سیم خاردار با بلندگو حرفهایش را گفت و رفت، اما حتی یک نفر هم در پاسخ به حرفهای او از جا بلند نشد.
آن روز، من که عربی یاد گرفته بودم، به زبان عربی به نگهبان عراقی گفتم: «من را کتک نزن، میخواهم پناهنده شوم.» نگهبان گفت: «به کجا میخواهی پناهنده شوی؟ به عراق؟ به سازمان ملل؟ به کجا؟ به مجاهدین؟» گفتم: «نه، من به امام حسین(ع)، به فاطمه زهرا(س) پناهنده میشوم.» حدود ربع ساعت او را سرکار گذاشته بودم. نگهبان که فهمید ماجرا از چه قرار است با شدت بیشتری شروع به کتک زدن کرد و بعد هم من را رها کرد.
روزهای خاص مانند اعیاد در اردوگاه چگونه میگذشت؟ با روزهای عادی فرقی داشت؟
ما حدود سه ماه تمام در اردوگاه ملحق ۱۱ بودیم. روز عید مبعث، اول صبح در اتاق باز شد و نوفل که به شدت از بچهها نفرت داشت، وارد شد و گفت: «بیایید بیرون» و شروع کرد به فحش دادن. ما با خود گفتیم: «خدایا چه خبر شده است؟ روز عید این چه برخوردی است؟» همه بیرون رفتیم و به صف ایستادیم که نوفل شروع کرد به کتک زدن ما و واقعا هم بد کتک میزد. نوبت به آقای انصاری رسید. ایشان فرمانده گردان از لشکر ۲۵ کربلا بود و هیکل درشتی داشت. نوفل یک سیلی در گوش ایشان خواباند که آقای انصاری با تمام تنومندی خود، ناخواسته با صورت به زمین خورد، اما هیچ صدایی از او بلند نشد. من که تحت تاثیر فضا قرار گرفته بودم، به دوستانم گفتم: «من میخواهم روی نوفل را کم کنم.» همه گفتند: «بس کن، نوفل سرت را جدا میکند. تنها یک گوش سالم برایت مانده که آن را هم پاره میکند.» گفتم: «اشکالی ندارد، من میخواهم روی نوفل را کم کنم.» وقتی نوبت من به رسید، نوفل گارد گرفت و با دست به زیر چانه من زد، اما تکان نخوردم. یکبار دیگر بیهوا توی گوشم خواباند، رفتم که دستم به زمین بخورد، اما خودم را کنترل کردم و برگشتم. نوفل که احساس میکرد به او توهین شده، مرتب فحش داد و گفت: «برو ته صف بایست.» من رفتم ته صف ایستادم و وقتی دوباره نوبت کتک خوردنم شد، باز هم در مقابل کتکهایش مقاومت کردم و به زمین نیفتادم. نوفل که خوشش آمده بود با فحش و بد و بیراه گفت: «تو خوراک خودم هستی، برو ته صف بایست.» برگشتم ته صف و داشتم برای سومین بار به سمتش میرفتم که حس کردم در سرم صدای زوزه کشیدن پیچیده است4، انگار یک زنبور توی گوشم رفته بود. نتوانستم تحمل کنم. تعادلم را از دست داده بودم و حرکتهای غیر عادی داشتم. نوفل بار سوم خیلی آرام کتکم زد، اما من که حالم بد بود و نمیخواستم مقاومت کنم خودم را به زمین پرت کردم. نوفل که عصبانی شده بود گفت: «حالا به من دروغ هم میگویی؟ آن موقع که باید زمین میخوردی نخوردی، حالا که الکی کتکت زدم تا امتحانت کنم، خودت را پرت میکنی روی زمین.» دوباره روی پاهایم بلند شدم، اما نتوانستم طاقت بیاورم و رفتم توی اتاق دراز کشیدم. احساس میکردم زیر سرم داغ شده است. نگاه کردم، دیدم بالشم پر از خون شده است. پرده گوشم پاره شده و به خونریزی افتاده بود. در روز عید که همه جا عیدی میدادند و خوشحال بودند، کسانی که ادعای مسلمانی داشتند، پرده گوش راست من را پاره کرده بودند.
از خاطرات دیگر آن دوران هم برایمان بگویید، اتفاق جالبی درون اردوگاه نمیافتاد؟
چرا، یکی اینکه بچههایی که بیمار میشدند و به بیمارستان منتقل میشدند، گاهی زیر سرم میرفتند. ما قرار گذاشته بودیم که هریک از نیروها که زیر سرم رفت، باید به هر شکل شده شیلنگ سرم را همراه خود بیاورید. شیلنگها را به هم وصل میکردیم و یک سر آن را به منبع آب پشت آشپزخانه وصل میکردیم. یواشکی در محوطه پشت اردوگاه خیار و گوجه میکاشتیم و شیلنگ را هم در گوشهای مخفی نگه میداشتیم. البته این را هم بگویم که نگهبانهای عراقی وقتی از ماجرا مطلع میشدند همه محصولات را با خود میبردند و ما تنها کتکش را میخوردیم. اما باز هم خوبی آن این بود که شیلنگها را مخفی میکردیم و زمانی که چندین روز در اتاق بسته میشد و آب و غذایی نبود، ما آب برای آشامیدن داشتیم و از عطش و مرگ نجات مییافتیم.
یک خاطره دیگر هم دارم که البته کمی تلخ است. حتما خاطره فرار بزرگ را در برنامه ماه عسل شنیدهاید. در سال ۶۸ آقای احمد چلداوی به همراه دو نفر دیگر با تظاهر به بیماری از اردوگاه به بیمارستان منتقل شدند. از آنجایی که با نگهبان بیمارستان هماهنگ کرده بودند، توانستند با یک ماشین تا مرز ایران بیایند، اما در مرز دستگیر میشوند و با شلیک یک تیر در پاهایشان دستگیر میشوند. در مجموع از زمان فرار آنان تا اسارتشان سه روز طول کشید، در تمام این سه روز ما را به شدت تنبیه کردند و زدند. بعد از سه روز که آقای چلدوای و دوستانش را به اردوگاه آوردند، از ۸ صبح تا اذان مغرب کتک خوردند و در تمام این ساعتها ما مجبور بودیم از پنجره آنها را نگاه کنیم. باور کنید این سه نفر حدود ۱۰ تا ۱۲ ساعت کتک خوردند، بهطوری که یک جای سالم هم در بدن آنان باقی نمانده بود.
بعد از نماز مغرب به بچهها گفتم: «من دیگر طاقت ندارم، باید یک حرکتی انجام بدهیم. من میخواهم فیلم بازی کنم، نترسید.» بچهها گفتند: «میخواهی چهکار کنی؟» گفتم: «صبر داشته باشید، چطورش را نمیدانم، اما خدا کمک میکند. من میخواهم فیلم بازی کنم و شما هم باید آمادگیاش را داشته باشید.» همین که سلام نماز عشا را دادیم، بلند شدم شروع کردم به داد کشیدن. دور خودم میچرخیدم و فریاد میزدم «یا حسین، یا فاطمه، یا زهرا... .» نگهبان پشت پنجره آمد و گفت: «چه خبر شده است؟» همان موقع تلویزیون داشت تصاویر زلزله رودبار و خرابیهای زلزله را نشان میداد. بچهها به دروغ گفتند: «این دوستمان اهل رودبار است، داشت تلویزیون نگاه میکرد که دید خانهشان خراب شده است و حالا قاطی کرده است.» نگهبان رفت و این موضوع را به افسر مافوقش گفت. افسر هم ایستاده بود و داشت به بقیه دستور میداد بچهها را چطور توی حیاط کتک بزنند، وقتی این موضوع را شنید گفت دست نگه دارید و شکنجه آن سه نفر را قطع کرد و در را به روی ما باز کردند. در اردوگاه، بعد از آمار غروب به هیچ عنوان باز نمیشد مگر اینکه به دستور صدام کسی از استخبارات میآمد یا میخواستند نفرات جدیدی را به اردوگاه اضافه کنند. در غیر این صورت حتی در صورت مردن بچهها هم تا صبح روز بعد، در به روی هیچکس باز نمیشد. چرا که افسری که آمار میگرفت کلید را با خودش میبرد و کلید دومی هم نبود که بخواهند در را باز کنند.
آن شب افسر مربوطه که فرمانده اردوگاه هم بود، کلید خود را به نگهبان داد و گفت در را باز کند تا ما بیرون بیاییم. آقای ناصر صادقی که از بچههای کرمان بود، من را بر دوش خود سوار کرد و وسط محوطه اردوگاه نشاند؛ جایی که از همه اردوگاه دیده میشد. چرا که اتاقهای آسایشگاه به صورت دایره دور تا دور محوطه قرار داشت. من همچنان گریه میکردم و فریاد میزدم که «خانهمان خراب شده... خواهرانم و مادرم چه شدهاند... .» دیدم ناصر به پهنای صورت گریه میکند و فریاد میزند: «تمام شد، این هم از دست رفت و دیوانه شد.» افسر عراقی آمد و پرسید: «باز چه خبر شده است؟» ناصر پاسخ داد: «خانه دوستم در رودبار از بین رفته و خودش هم دیوانه شده است.»
افسر عراقی که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: «ناراحت نشو، خدا بزرگ است، انشاءالله خودت سالم باشی، حتماً اشتباهی پیش آمده، شاید خانه شما نباشد و اشتباه کرده باشی.» و شروع به دلداری دادن من کرد. آن هم افسری که تا چند دقیقه پیش به قصد کشت دوستان ما را کتک میزد. بعد هم رو کرد به سوی بهیاری که آنجا ایستاده بود و با ناسزا گفت: «بیا اینجا ببینم.» بهیار با روپوش سفید آمد و گفت: «چه خبر شده است؟» افسر عراقی به بهیار گفت: «برو و برای این اسیر قرص بیاور، مگر نمیبینی این دوست ما حالش بد است! »
خلاصه، مدام از الفاظ مؤدبانه استفاده میکرد تا بتواند دل من را بهدست بیاورد و آرام بشوم. در همان حال بهیار رفت و یک مشت قرص با خودش آورد و به یکی از نگهبانها به نام یوسف داد و گفت: « قرصها را به این اسیر بده تا بخورد.» یوسف به فرماندهاش گفت: «آقا این اسیر سالم است و دارد به دروغ، فیلم بازی میکند، من با شما شرط میبندم که سالم است، بگذارید با کابل ۱۰ ضربه شلاق به او بزنم تا به شما ثابت کنم که این اسیر سالم است.» وقتی یوسف این حرف را زد، برق از سرم پرید چرا که تجربهاش را داشتم و میدانستم با کابل کتک خوردن چه دردی دارد. با خودم گفتم: «خدایا خودت کمک کن، این اگر بخواهد با کابل کتکم بزند، من طاقت ندارم.» همان موقع فرمانده عراقی به یوسف گفت: «این اسیر بیچاره را خدا زده، دیگر چیزی برایش نمانده است، او دیگر حتی امیدی برای آزادی ندارد و تو میخواهی او را بکشی؟ این بیچاره از سن ۱۵ سالگی به جبهه آمده و حالا هم از خانوادهاش دیگر چیزی برایش نمانده است.» اما یوسف توجهی به این حرفها نکرد و آمد تا با مشت و لگد کتکم بزند که افسر عراقی از پشت او را گرفت. در همین حال دیدم که در دژبانی اردگاه باز شد و سه چهار نگهبان تازه نفس با چندین کابل به سویم حملهور شدند. افسر عراقی گفت: «میخواهید چهکار کنید؟» یکی از آن نگهبانها گفت: «این اسیر فیلم بازی میکند، ما اینها را خوب میشناسیم» و چند فحش هم نثار من کرد. باز هم افسر عراقی گفت: «این اسیر بیچاره را خدا زده است» و به بهیاری که روپوش سفید داشت گفت: «قرصها را به او بده تا بخورد.» من دیدم افسر عراقی به جای اینکه به سمت در دژبانی و اتاق داروها برود، به سمت اتاق نگهبانها رفت. به ستونی تکیه داد و سرش را به سمت آسمان چرخاند. نور پروژکتورها روی صورت افسر عراقی میتابید و من دیدم که قطرات اشک روی صورتش میغلتد و گریه میکند. همانجا فهمیدم که وی به حال زار من گریه میکند. بعد هم رفت و برای من چند تا قرص آورد و گفت: «بخور.» من با خودم گفتم: «خدایا! من که حالم بد نیست. اگر این قرصها را بخورم، سکته میکنم.» قرصها را گرفتم و تظاهر کردم که در حال خوردن قرصها هستم، اما در یک لحظه همه را به پشت سرم پرتاب کردم، به طوری که فکر کنم حدود ده متری دورتر از سیم خاردارها افتادند. بعد هم تظاهر کردم که قرصها در گلویم گیر کردهاند. افسر عراقی گفت: «برایش آب بیاورید تا خفه نشود.» در همان حال که نیروهای عراقی مشغول دلداری و مراقبت از من بودند، آن سه نفر را به سلول انفرادی بردند و هر سه از شکنجه نجات پیدا کردند.
درباره یوسف هم خاطرهای دارید که بخواهید برایمان تعریف کنید؟
از نیروهای استخباراتی آنجا بود و برای توصیف او باید بگویم که به تمام معنا یک حیوان وحشی بود و اصلا اینطور بگویم که حیف است اسم حیوان را بر روی او بگذاریم. باور کنید از انسانیت، از شرف و از وجدان هیچ بویی نبرده بود. هیکل درشت و چهره آبلهرویی داشت. بهطوری که هربار نگاهش میکردی، با همه وجود وحشت میکردی و علاوه بر چهره، اخلاق بسیار بدی هم داشت. از کابل برای کتک زدن ما استفاده میکرد، کابلی نازک با دو رشته به هم بافته شده، رشتههای آن مانند گیس به هم وصل شده بودند. باور کنید وقتی با آن کابل ما را کتک میزد لباسهایمان پاره میشد و ضرباتش مستقیم به گوشت تنمان مینشست و گوشت را با خودش بلند میکرد. وقتی با کابل ضربه میزد، خون فواره میزد و خلاصه خیلی بد کتک میخوردیم. علاوه بر این گاهی برای تنبیه ما با انبردست گوشه چشممان را میگرفت و به هم میبست و پلمب میکرد. گاهی لالههای گوشمان را میگرفت به هم میچسباند یا پرس میکرد و خلاصه یعنی کارهایی میکرد و شکنجههای وحشتناکی میداد که نمیتوانم تصور کنم کجا دوره دیده بود.
یک بار من روی پاکت کاغذی گوشت با زغال نوشتم «بسم الله و یا غیاث المستغیثین» و آن را بالای اتاقمان نصب کردم، یوسف به محض اینکه چشمش به آن نوشته خورد، کاغذ را از دیوار برداشت و زیر پایش له کرد و مدام فریاد میزد: «خدا کجاست؟! حسین کجاست؟! مگر هربار نمیگویید یا حسین، چرا حسین کابل را از دست من بگیرد؟!» ما که ناراحت شده بودیم، گفتیم: «بچهها شب توسل کنیم و دعا بخوانیم.» باور کنید آن شب ذکر صلوات گرفتیم و به آقا امام حسین(ع) توسل کردیم و گفتیم: «آقا ما هیچ چیزی از شما نمیخواهیم، هرچه هست به دیده منت قبول میکنیم و از این بدتر را هم به لطف خودتان تحمل میکنیم، اما یک چشمه به این ظالم نشان بدهید.» باور کنید یک ماه نگذشته بود که یوسف بیماری سختی گرفت و آمد گفت که «من را حلال کنید، من اشتباه کردم.»
ادامه دارد...
خاطرات محمد مجیدی از سالهای مقاومت در برابر ارتش صدام ـ بخش نخست
تعداد بازدید: 5468
http://oral-history.ir/?page=post&id=6573