10 روز جبهه و 4 سال اسارت
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: سارا رشادی زاده
10 شهریور 1395
محمد مجیدی، در سالهای دفاع مقدس به جبهه رفت تا بتواند در یکی از مراحل عملیات کربلای ۵ حضور یابد؛ اما فقط ۱۰ روز پس از حضور در جبهههای نبرد به اسارت نیروهای دشمن بعثی درآمد و 4 سال از بهترین روزهای نوجوانیاش را در اردوگاههای ارتش صدام گذراند. مجیدی در گفتوگو با سایت تاریخ شفاهی ایران، خاطرات خود از سالهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را بیان کرده است.
آقای مجیدی، خودتان را معرفی کنید و بگویید چه زمانی به جبهههای نبرد اعزام شدید؟
من محمد مجیدی، متولد یکی از روستاهای ملایر به نام جوراب هستم. در سال ۱۳۶۵ و در سن ۱۴ سالگی، یعنی درست زمانی که در پایه دوم راهنمایی مشغول تحصیل بودم، توفیق اعزام به جبهههای دفاع مقدس را یافتم. دقیقتر بگویم روز دوم اسفند ماه سال ۱۳۶۵ برای شرکت در مرحلهای از عملیات کربلای ۵ به جبهههای نبرد اعزام شدم، اما دقیقا ۱۰ روز بعد یعنی در تاریخ ۱۲ اسفند ماه به اسارت نیروهای دشمن درآمدم.
جزییات روزهای اعزام به جبهههای نبرد را به خاطر دارید؟
بله. آن روزها، روزهای برگزاری امتحانات نوبت دوم در سال تحصیلی بود. به خاطر میآورم صبح دو یا سه روز پیش از تاریخ اعزامم بود که بیدار شدم تا برای شرکت در امتحانات به مدرسه بروم. مادرم نیز بیدار شده بود تا وضو بگیرد و نماز بخواند. وقتی متوجه من شد، گفت: «دیشب خواب دیدم نیروهای عراقی به روستای ما حمله کردهاند و از میان اهالی روستا تنها تو را با خود بردهاند. من مدام گریه میکردم و با التماس میخواستم تو را به من بازگردانند.»
در آن لحظات من داشتم به این موضوع فکر میکردم که شب پیش من به همراه دوستانم در مسجد نشسته بودیم و نقشه فرار کشیده بودیم که چگونه به جبهه برویم. چرا که خانوادههایمان به چنین کاری رضایت نمیدادند. با شنیدن سخنان مادرم به فکر فرو رفتم و هربار که به جبهه و زمان اعزام فکر میکردم، ناخودآگاه ذهنم به سمت اسارت میرفت. این ماجرا ادامه داشت تا زمانی که لحظه اعزام ما فرا رسید. آن روز هوا بسیار آفتابی بود، ما سوار اتوبوسی شدیم که روی آن نوشته بود: «سفر آن نیست که از مصر به بغداد روی، از سر نفس گذشتن سفر مردان است.» آنجا باز هم به یاد خواب مادرم افتادم و گویی کلمات با پتک روی مغزم فرود میآمد. مدام با خودم میگفتم: «خدایا ممکن است این موارد به هم ربط داشته باشند؟! مصر، بغداد، از نفس گذشتن، حرکت ما به سوی جبهه، جنگیدن، عملیات کربلای ۵ و...»
بلافاصله پس از اعزام ما به جبهههای نبرد، پدرم از ماجرا خبردار شد و در جستوجوی من به پادگان شهید مفتح همدان آمد. در آنجا میگویند که من نیم ساعت قبل به اهواز اعزام شدهام. از همان مسیر به اهواز میآید، اما باز هم به محض رسیدن، به وی میگویند همین حالا به سوی دزفول حرکت کرده است. خلاصه در جستوجوی من به دزفول و بعد از آن هم به خرمشهر میآید. اما به هر پادگانی که میرسد، کمی قبلتر ما رفته بودیم. وقتی به خرمشهر میرسد و من را نمییابد به او میگویند: «پسرت به جبهههای نبرد اعزام شده است و نمیتوانی از اینجا جلوتر بروی.»
از کربلای ۵ بگویید. در آن عملیات چه اتفاقی افتاد و چگونه به اسارت نیروهای عراقی درآمدید؟
ما از رزمندگان گردان ۱۵۱ از لشکر ۳۲ گردان انصارالحسین(ع) همدان بودیم. فرمانده لشکر ما فردی به نام آقای کیانی بود. در آن گردان ابتدا شهید خانجانی سمت فرماندهی را دارا بود که با شهادت ایشان مصطفی طالبی، حسن تاجیک و در نهایت آقای کیانی به سمت فرماندهی گردان رسیدند.
یکی از مراحل عملیات کربلای ۵ در شب ۱۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۵ انجام شد. در آن مرحله که نخستین تجربه حضور من در جبهههای نبرد بود، به عنوان کمک دوم آرپیجی زن تعیین شدم و بنا بر قوانین مشخص شده باید در خط مقدم حضور مییافتم.
خاکریز نیروهای ما به شکل نعل اسب بود و درست در نقطه صفر قرار داشتیم، به طوری که احساس میکردیم فقط یک خاکریز بین ما و نیروهای عراقی قرار دارد. من از روی کنجکاوی برخواستم تا ببینم چه خبر است که دیدم چندین تانک عراقی با سرعت به سوی ما میآیند، با خودم فکر کردم با پرتاب نارنجک میتوانم حداقل یکی از تانکها را از حرکت بازدارم، اما دیدم مسافت به قدری زیاد است که نارنجک به درد دفاع نمیخورد. به همین دلیل تصمیم گرفتم منتظر بمانم تا کمی جلوتر بیایند و بعد با اسلحه کلاش به سوی آنها شلیک کنم. اما ناگهان یکی از تانکها به سوی من شلیک کرد، به طوری که احساس کردم بین زمین و آسمان معلق شدهام. پس از این برخورد، جیب لباسم که بادگیر بود و به منظور مقابله با حمله شیمیایی آن را پوشیده بودم پر از خون شد، به حدی که احساس میکردم روی سینهام سنگینی میکند. علاوه بر این از ناحیه سر هم مجروح شده بودم. کلاهم را برداشتم که ببینم کجای سرم سوراخ شده است. دیدم جایی سوراخ نیست. چشمهایم را پاک کردم تا بتوانم بیناییام را امتحان کنم، متوجه شدم که تصاویر را میبینم اما از یکی از چشمانم مدام خون میآید. چفیهام را درآوردم و جوری بستم که جلوی خونریزی را بگیرد و بلافاصله بیهوش شدم.
تقریبا بعد از اذان صبح بود که بیهوش شدم و زمانی که چشمانم را باز کردم در خط سوم نیروهای عراقی بودیم و از زاویه تابش آفتاب میشد فهمید که حوالی ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه یا ۱۰ صبح است. هر چه شب از نیروهای عراق گرفته بودیم، آنها در عملیات تک روز از ما پس گرفته بودند و ما به اسارت نیروهای دشمن درآمده بودیم.
در آن شرایط که هم مجروح شده بودید و هم با شوک اسارت مواجه شده بودید، زمان چطور میگذشت؟
وقتی به هوش آمدم، چند نفر از نیروهای عراقی بالای سرم آمدند. من حمایلم را باز کردم و دیدم در کولهپشتیام علاوه بر خرج انفجاری و موشک آرپیجی، مقداری شکلات و عسل هم وجود دارد که معمولا مخصوص شبهای عملیات بود و در کوله همه رزمندگان وجود داشت. نیروهای عراقی که ظاهرا ایرانی هم بودند، به فارسی خطاب به من گفتند: «ماشاءالله کولهات پر است.» من که هم مجروح بودم و هم موج شلیک تانک روی تمرکزم تاثیر گذاشته بود، به گمان اینکه از نیروهای خودی هستند گفتم: «نوش جانتان!»
برانکاردی آوردند و من را روی آن قرار دادند، در همان حال با شنیدن صدای حرکت تانک، به سمت راستم نگاه کردم و دیدم تانکی به سمت ما در حرکت است، در آن حال حس کردم تانک میخواهد از روی من عبور کند. به زحمت صورتم را به سمت قبله برگرداندم و شهادتین را زیر لب خواندم که دیدم در آن هوای سرد زمستانی، سه نفر با لباس آستین کوتاه و کلاه تکاورهای عراقی بر سر، از پشت خاکریز بیرون آمدند. من هنوز هم گیج بودم و با خودم گفتم: «شاید از بچههای اطلاعات عملیات خودمان هستند و باز هم شک نکردم که آنان نیروهای عراقی باشند.» خلاصه آمدند و برانکارد را برداشتند و پشت ماشینی پرت کردند. وقتی از دروازه شهر بصره رد شدیم، تابلوی بیمارستان هارون الرشید را دیدم. وقتی وارد محدوده بیمارستان شدیم، من را روی ویلچر گذاشتند. من میدیدم که در اتاقهای بیمارستان بچههای بسیجی با لباسهای خاکی در حال دست و پا زدن هستند و در حالی جان میدهند که هیچ کس به دادشان نمیرسد. با خود گفتم: «خدایا پس این پرستارها کجا هستند؟ چرا به بیماران رسیدگی نمیکنند؟» و باز هم لحظهای به این فکر نکردم که ممکن است اسیر شده باشم.
بالاخره من را در اتاقی جا دادند و افسری نزد من آمد. با یک لیوان چای که برای من آورده بود، روی تخت روبهرویی من نشست و به فارسی شروع به صحبت کرد. مثلا وقتی گفت: «حال امام چطور است؟» گفتم: «الحمدالله حال امام خوب است.» به طرز عجیبی افسر از پاسخ من خوشحال شد. بعد در مورد اینکه چطور به اینجا آمدی و عملیات چطور بود از من سوال کرد و اصلا اشارهای به کلمه اسارت نداشت. بعدها فهمیدم که آن افسر یکی از نیروهای مجاهدین عراقی بود که خدا قسمت کرده بود و به عنوان مسئول کارهای من مشخص شده بود.
سه روز از حضور من در بیمارستان گذشته بود که روز سوم در میان خواب و بیداری من را به اتاق عمل بردند. نزدیکهای اذان صبح بود که بیدار شدم و دیدم دست و پایم به تخت بسته شده است، داد زدم که «بیایید دست و پایم را باز کنید.» همان موقع در باز شد و پدرم داخل شد. گفتم: «حاجآقا چرا من را بستهاید؟» گفت: «چون بدخواب هستی و برای اینکه از روی تخت سقوط نکنی، تو را به تخت بستهایم. الان دست و پایت را باز میکنم.» او از اتاق بیرون رفت و پشت سرش مادرم به همراه، عمو، خاله، دایی و کل اقوام وارد اتاق شدند و به آنها هم یکی یکی گفتم چرا به تخت بسته شدهام و آنان به دنبال وسیلهای برای بریدن طنابها از اتاق خارج میشدند. آخرین نفر که از اتاق خارج شد، ناگهان از خواب پریدم و متوجه شدم تمام این لحظات در خواب گذشته است. همان لحظه متوجه شدم که به همان شکل به تخت بسته شده بودم. باز هم داد زدم که «چرا دست و پایم را بستهاید؟» همان موقع نگهبان داخل اتاق شد و گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا داد میزنی؟ مشکلی پیش آمده است؟ الان دست و پایت را باز میکنم.» اما من به قدری تقلا کرده بودم که گرهها کور شده بود و نگهبان به ناچار با چاقو دستانم را باز کرد.
مدتی بعد از این ماجرا ما از بیمارستان خارج شدیم تا به سمت بغداد برویم. در آنجا لباسهای ما را سوزانده و دشداشه عربی به تن ما پوشانده بودند و گروهی ۱۰ نفره از خبرنگاران نیز ما را همراهی میکردند که مدام با ما مصاحبه میکردند، اما من که دیدم پرستارها بیحجاب هستند، قهر کردم و مصاحبه نکردم. از قضا آن فیلم بعدها بهدست نیروهای ایران افتاد و همه اسیران شناسایی شدند، جز من. چرا که هم دشداشه پوشیده بودم، هم سرم باندپیچی بود و هم اینکه به دوربین نگاه نمیکردم.
از راست: محمد مجیدی و برادرانش، دو سال قبل از اسارت
بالاخره کجا متوجه شدید که اسیر شدهاید؟
زمانی که از بیمارستان بیرون آمدیم، یک آمبولانس در محوطه منتظرم بود. من را با ویلچر جلوی در آمبولانس بردند و گفتند: «دراز بکش.» همان موقع افسر تنومندی با دفتر بزرگی در دست به سمتم آمد و گفت: «بلند شو بشین.» بعد هم شروع به سوال و جواب کرد تا مطمئن شود واقعا موجی شدهام. یکبار سوالی را اشتباه جواب دادم و افسر که متوجه شده بود دستش را بلند کرد به من سیلی بزند که من جا خالی دادم و دستش محکم به لبه در آمبولانس خورد و به قدری دردش گرفته بود که مصاحبه با بقیه را ول کرد و رفت.
اتاق ۳ در ۴ متری در گوشهای از مسیر اتوبان بصره به بغداد وجود داشت که قرار بود آنجا برویم. میدیدیم که عدهای با لباس پاره و زخمی در حال کتک خوردن هستند، با خودم فکر کردم که حتماً آنان کار خلافی کردهاند و بنا بر مقررات ارتش در حال تنبیه هستند. راستش موجی که من را گرفته بود آنقدر شدید بود که حتی نمیتوانستم به این فکر کنم که ممکن است آن چند نفر ایرانی باشند و کسانی که آنان را کتک میزنند از نیروهای عراقی باشند. بالاخره آمبولانس به در اتاقک رسید و من را به کمک دو نفر پیاده کردند. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم که دور تا دور اتاق پر از نیروهای ایرانی و آشنا بود. لشکر ما و لشکر ۲۵ کربلای مازندران همزمان عملیات کرده بودند، قرار بود ما خط شکن باشیم و پس از آن، آنان به عنوان جایگزین به خط مقدم بیایند. خلاصه افراد حاضر در اتاق همگی از همان نیروها بودند. مدتی بعد در اتاق دوباره باز شد و یک نفر را با برانکارد به درون اتاق آوردند. وی به محض وارد شدن به همه نگاه کرد و تا من را دید، خطاب به من گفت «ممّد تو هم اسیر شدی؟»
عباس میرزایی، بچه سامن ملایر بود. از لحظهای که تصمیم گرفتیم به جبهه بیاییم با هم بودیم. من که شوکه شده بودم پرسیدم: «چه گفتی؟! » و او گفت: «بیچاره ما الان در شهر بصرهایم، داریم به سمت بغداد میرویم.» تازه آنجا بود که من متوجه شدم که اسیر شدهام. من تنها ۱۴ سال سن داشتم، به شدت از اسارت ترسیده بودم و نمیدانستم طاقت میآورم یا نه. سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم و مدام با خودم مرور میکردم که «ما اسیر شدهایم. حالا چه میشود؟ طاقت میآورم؟» و در نهایت با خودم گفتم «خدایا راضی هستم به رضای تو.»
تا چه زمانی در آن اتاق ماندید؟
بعد از گذشت سه روز، ظرفیت اتاق تکمیل شد و اتوبوسی به دنبال ما آمد. دوباره همان خبرنگارها کنار در به خط ایستاده بودند. دوباره فیلمبرداری و مصاحبه انجام میشود و همه شناسایی میشوند، جز من که مصاحبه نکردم. ۲۰ کیلومتری از شهر بصره دور شدیم که اتوبوس ایستاد و یک افسر عراقی سوار ماشین شد و مستقیم بالای سر من آمد. او پلاک من را درآورد و گفت: «مفتاح الجنه؟» متوجه میشدم که مفتاح الجنه یعنی کلید بهشت، در پاسخ گفتم: «این پلاک است.» به عربی گفت: «[امام] خمینی گفته که این کلید بهشت است، بروید در را باز کنید و به بهشت بروید!» گفتم: «نه، پلاک است، پلاک است.» او پلاک را از بندش باز کرد و از پنجره اتوبوس به بیرون پرتاب کرد، بعد هم تمام ۸ ساعت مسیر را با زنجیر پلاک به سر من و آقای انصاریان ضربه میزد. من از درد فریاد میزدم و همه اتوبوس هم با من گریه میکردند. افسر عراقی مدام به آقای انصاریان که کنار من نشسته بود میگفت: «تو فرماندهی این دسته را بر عهده داری، تو دستور آتش به آنان دادی... .» این را هم بگویم که در زمان اسارت آقای انصاریان، نفربرهایی که در میدان مین گیر افتاده بودند، دیده بودند که وی فرمانده گردان از لشکر 25 کربلاست و به همین دلیل ایشان از همان لحظه اول اسارتش لو رفته بود و نیازی نبود کسی این موضوع را لو بدهد.
نزدیک اذان مغرب به پادگان بغداد رسیدیم. قبل از اینکه پیاده شویم، دوباره همان افسر عراقی بالای سر راننده رفت و همینطور که ایستاده بود شروع به جستوجو درون محفظه بالای سر مسافران کرد و آنقدر به جستوجو ادامه داد تا بالاخره دستش به یک جعبه آچار خورد و گفت: «ها! وجدتُ.» یعنی پیداش کردم. راننده روی ترمز زد، ترمز دستی را کشید، از پشت او را گرفت و گفت: «اینها دست من امانتند، میخواهی چهکار کنی؟» افسر به عربی پاسخ داد: «میخواهم سرشان را بترکانم!» بالاخره با هر درگیری بود راننده او را منصرف کرد و اتوبوس در پادگان الرشید بغداد ایستاد.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
در را که باز کردند باید پیاده میشدیم. به من که ردیف سوم اتوبوس نشسته بودم، گفتند: «پیاده شو.» گفتم «نمیتوانم، پایم حس ندارد.» دو نفر از اسرا زیر بغلم را گرفتند، جلوی در اتوبوس رسیدیم، افسر که کنار راننده ایستاده بود، نگذاشت من پایم روی پله برود، به کمرم لگد زد و از اتوبوس به پایین پرتاب شدم و با صورت زمین خوردم. به محض اینکه خواستم سرم را بلند کنم، افسر دیگری با سیلی به گوشم زد. احساس کردم یک تکه سرب سرخ به صورتم خورد. هر چه صدا توی سرم بود، شروع به زوزه کشیدن کرد. با ناله گفتم: «یا فاطمه زهرا! » بعد با کمر بلند شدم که با قنداق تفنگ به کمرم زدند. بقیه که شدت ضربات را دیدند، به کمک من آمدند و همگی سوار ماشینی شدیم که ظاهراً ماشین حمل گوشت بود و ما را در یخچال آن نشانده بودند. ما را به سوی فرودگاه بغداد بردند و پشت باند فرودگاه پیاده کردند. هر چند ثانیه هواپیمایی رد میشد و دیوار صوتی میشکست. آنقدر این صدا آزار دهنده بود که حاضر بودیم بمیریم. تا یکی دو ساعتی ما را با صدای هواپیما اذیت کردند و بعد به جای دیگری بردند. در آنجا شکنجهگرهایشان آمدند و سه یا چهار روز تمام نفر به نفر شروع به شکنجه ما کردند.
شکنجهها چه بود؟
در مجموع ۷۲ نفر شدیم که در یک اتاق ۳ در ۴ متری بودیم. به ما گفته بودند همان چیزی را بر سر شما میآوریم که بر سر اسرای کربلا آوردند. در ورودی این اتاق نیم متر قطر داشت، درست مانند در گاوصندوق بود و به ندرت باز میشد. در داخل اتاق هم هیچ چیزی جز یک پتوی کهنه سربازی که زوارش در رفته بود دیده نمیشد؛ اما آنقدر سرما زیاد و طاقت فرسا بود که یک پتوی کهنه به هیچ دردی نمیخورد. ما هم وقتی دیدیم پتو به کارمان نمیآید، آن را لوله کردیم و گوشه اتاق گذاشتیم که در زمان توالت رفتن اعضای اتاق، باقی محوطه نجس نشود. سه روز تمام در اتاق بسته بود و ما همگی تشنه شده بودیم. یک روز دیدیدم که از پشت در آبی به داخل نفوذ کرده است و قطره قطره داخل اتاق میریزد. از شدت گرسنگی و تشنگی بچهها طوری به سوی آب رفتند که انگار به چشمه آب معدنی رسیدهاند، اما من نمیتوانستم حرکت کنم و با توجه به اینکه آخرین باری که آب نوشیده بودم در بیمارستان بودم، به شدت ولع داشتم که کمی از آن آب بنوشم. از طرفی هنوز تیر در پایم بود و حسی برای حرکت نداشتم، بالاخره پاچه شلوارم را گرفتم و سانتیمتری به سوی آب حرکت کردم. در کل دو متر با آن فاصله داشتم، نصف راه را رفته بودم که در اتاق باز شد و به همه گفتند: «بیایید بیرون.»
آنجا بود که تازه فهمیدیم داشتند کف راهرو را با آب و کف صابون لیز میکردند و آن آب خوراکی نبود. با شنیدن این دستور همه از اتاق بیرون رفتند و فقط من تک و تنها آنجا ماندم. چرا که نمیتوانستم بلند شوم. گفتم: «دوستان یک نفر به من کمک کند، من نمیتوانم حرکت کنم.» همان موقع آقای جعفر یاراحمدی که روحانی قم بود و الان استاد حوزه علمیه هم هست، برگشت و من را روی شانههایش سوار کرد و با خود بیرون برد. همین که از در اتاق بیرون رفتیم نیروهای عراقی چند لگد به شکم و چند باتوم هم به ساق پای ایشان زدند تا من را به زمین بیندازد، اما ایشان من را رها نکرد و با هر سختی بود گوشه راهرو به زمین گذاشت. همین که اسیران پا را از در اتاق بیرون گذاشتند، مدام لیز میخوردند. از هر دو طرف به ستونها میخوردند و مدام هم با لگد افسرهای عراقی مانند توپ فوتبال به اطراف پرتاب میشدند. کف سالن با سنگ مرمر پوشیده شده بود و با آب و کف بیشتر لیز شده بود؛ حدود نیم ساعت تمام کف آن سالن لیز میخوردند.
من که گوشه راهرو روی زمین مانده بودم، نگاه کردم و دیدم در همانجا سرویس بهداشتی و حمام وجود دارد و از شیر آب آن قطره قطره آب میآید. اصلا متوجه نشدم چطور بلند شدم و چطور خودم را به شیر آب رساندم. فقط یادم میآید دو سه پارچ آب خوردم و آنقدر ادامه دادم که احساس سنگینی کردم و نمیتوانستم تکان بخورم. حدود نیم ساعت یا یک ساعت دیگر گذشت و شکنجه بچهها روی سالن لیز تمام شد و به همه اجازه استفاده از سرویسهای بهداشتی را دادند و بعد دوباره شکنجهها از نو شروع شد، بهطوری که تعداد زیادی از ما ۷۲ نفر اسهال خونی گرفتیم. یا در نمونهای دیگر در آن سه چهار روز، مدام در ظرفهایی غذا برایمان میآوردند که شسته نشده بود و نجاست به وضوح در آنها دیده میشد!
در کدام اردوگاهها بودید؟
من را در اردوگاههای زیادی چرخانندند، مثل اردوگاه ۱۱. در مجموع ۶۹ نفر بودیم که به دلیل اعتراض و مخالفتهایمان در بلک لیست قرار گرفته بودیم و صدام به طور غیابی ما را محاکمه کرده بود. در این محاکمه، احکام ما از 99 تا ۴۰۰ سال زندان داشت. به عنوان نمونه در حکم من ۹۹ سال اسارت مشخص شده بود.
جریان گروه ۱۶۰ مخالف را برای ما تعریف کنید.
بعد از عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ ما جزو نخستین گروه از اردوگاه مفقودان به شمار میآمدیم. عراق تا آن زمان تعداد بسیار کمی اسیر گرفته بود و آنطور که بعدها از نیروهای عراقی شنیدم و در مجلات و روزنامههای عرب زبان خواندم، شب عملیات کربلای ۵ و بویژه در شب ۱۲ اسفند ماه که در واقع عملیات تکمیلی کربلای ۵ بود، به نیروهای عراقی دستوری میرسد که بر مبنای آن ملزم شده بودند به هر نحوی شده باید اسیر بگیرند، حتی اگر اسرا مجروح و زخمی باشند. به نظر میرسید نیروهای عراقی احساس میکردند پایان جنگ فرا رسیده و ممکن است به زودی تبادل اسرا شروع شود. در چنین شرایطی نیاز داشتند که برای کسب امتیاز بیشتر، نیروی بیشتری را به اسارت درآورند.
این گروه مخالف که به گروه 69 نفری معروف شده بودند، در واقع 72 نفر بودند. همگی از بچههای بسیجی بودند و در اردوگاههای مختلف رهبری سایر اسرا را به عهده داشتند. آنان بیشتر مراسمها، از جمله تجمع بچههای اردوگاه، نماز جماعت، دعای کمیل، زیارت عاشورا و مراسمهای دیگر را برپا میکردند. این نکته را نیز بگویم که ما با وجود آن شرایط سخت و بحرانی، به ندرت نمازمان را به صورت انفرادی میخوانیم و با اینکه میدانستیم به شدت زیر نظر هستیم و در واقع با جان خود بازی میکنیم، اما همچنان بر سر اعتقاداتمان ایستاده بودیم و نماز را به جماعت میخواندیم.
پس این 69 نفر در واقع افرادی بودند که در اردوگاههای مختلف مخالف بودند.
بله، این رهبری و میزان مخالفت آنان با شرایط از پیش تعیین شده تا به آنجایی ادامه داشت که صدام معتقد بود که هر اتفاقی در هرجایی میافتد ممکن است زیر سر این گروه باشد. جالب اینجاست که من با وجود آنکه هیچ نقشی در این گروه نداشتم، اما نامم جزو اعضای این گروه ثبت شده بود و در دادگاههای غیابی محاکمه شدم.
اینکه به شما حکم ۹۹ سال حبس را داده بودند، در واقع به شما ابلاغ کرده بودند اگر جنگ تمام بشود، باز هم شما باید در اسارت بمانید؟
بله. به ما گفته بودند که شما ۶۹ نفر، هرگز دوباره ایران را به چشم نخواهید دید و حتی اگر جنگ هم تمام شود و مسئولان و خانوادههایتان به دنبالتان بیایند، شما را آزاد نخواهیم کرد؛ چرا شما خلاف مقررات ما عمل کردهاید، به همین دلیل آنقدر اینجا میمانید تا بپوسید!
در آن دوران شما خیلی کم سن و سال بودید، نوع رفتار نیروهای عراقی با شما مانند سایر اسرا بود؟
قرار بود یک اردوگاه از بچههای زیر ۱۵ سال بسازند و به عنوان خوراک تبلیغاتی صدام از آن استفاده کنند. عراق در نظر داشت تا با ایجاد چنین اردوگاهی اعلام کند که نیروهای ایرانی تمام شده و به همین دلیل به کودکان ۱۰ تا ۱۵ ساله متوسل شدهاند. من تازه ۱۵ ساله شده بودم که خبر طرح صدام به ما رسید. به همراه عدهای که در مجموع ۱۶ یا ۱۷ نوجوان زیر ۱۵ سال سن بودیم، در اعتراض به این کار اعتصاب غذا کردیم. مسئولان اردوگاه هم نام همه ما را نوشتند و گفتند: «در هر صورت به دنبال شما میآییم و شما را با خود میبریم. از الان خودتان را آماده کنید، قرار است به اردوگاه دیگری اعزام شوید که نه تنها شما را کتک نمیزنند، بلکه هر غذایی دلتان بخواهد آماده است و علاوه بر تلویزیون، زمین تنیس، فوتبال و والیبال دارید!»
خلاصه نوید سرابی را به ما دادند که دست از اعتراض برداریم و با تمایل خود از سایر بچهها و دوستانمان دل بکنیم، اما در واقع ماجرای دیگری پشت پرده در جریان بود. یک روز، حوالی ساعت ۱۰ صبح بار دیگر ما را از صف بیرون کشیدند واسم ما را نوشتند و دوباره گفتند: «آماده باشید که فردا صبح، ماشینی به دنبال شما میآید و شما را با خود به اردوگاه جدید میبرد.» باور کنید از ساعت ۱۰ صبح آن روز تا فردا صبح که در باز شد و گفتند: «بیایید در محوطه اردوگاه بنشینید» من زیارت عاشورا، دعای کمیل، دعای توسل و هر دعای دیگری را که حفظ کرده بودم یا به گوشم آشنا بود، خواندم. حتی جالبتر اینکه در طول همان ۲۴ ساعت، بعضی از دعاها مانند زیارت عاشورا و دعای کمیل را از دوستانم یاد گرفتم و خواندم تا شاید فرجی حاصل شود و ما را به اردوگاه دیگری نفرستند و اگر هم فرستادند چیزی آموخته باشم. علاوه بر این، در آن اردوگاه به ما پول کمی میدادند که دوستانم با همان پول شربت خرما خریده بودند و با آموختن هر فراز دعا یک لیوان شربت خرما به من میدادند. من هم هر بار، بعد از آموختن هر فراز از دعا میگفتم: «دیگر بس است، دارم خفه میشوم.» اما آنان میگفتند: «نه، تو فقط همین امشب مهمان ما هستی، پس هر چقدر دوست داری شربت بخور.»
خلاصه ماجرای آن روز بهانهای شد تا من دعای کمیل و زیارت عاشورا را حفظ کنم. به هر ترتیب صبح به دنبال ما آمدند و گفتند: «افرادی که نامشان را میخوانیم بیرون بیایند.» نام یکایک ما را خواندند و از صف بیرون رفتیم. در میان ما فردی بود به نام محمد رئیسی که از بچههای شهرکرد بود و او هم ۱۵ سال سن داشت. اما استخوان بندی درشتی داشت و به نظر میرسید که بیشتر سن داشته باشد. محمد روز قبل برای نامنویسی نیامده بود، اما آن روز با ما از صف بیرون آمد که با ما بیاید. به او گفتند: «کجا میآیی؟» محمد پاسخ داد: «من هم ۱۵ سال سن دارم.» این جمله را که گفت نیروهای عراقی شروع کردند به کتک زدن محمد و با اصرار میگفتند: «باید بگویی ۲۰ سال داری» و آنقدر او را زدند تا محمد قبول کرد و به صف برگشت. کمی بعد دوباره از او سنش را پرسیدند و به محض اینکه محمد گفت که ۱۵ سال سن دارد، دوباره کتک زدن وی را شروع کردند. بعد ما را سوار اتوبوس کردند و تا نزدیکی دژبانی اردوگاه هم رفتیم که اعلام کردند برگردید، چرا که «شما را جایی نمیبریم!» ابتدا همگی فکر کردیم که به خاطر محمد ماجرای رفتن ما منتفی شد؛ اما کمی بعد فهمیدیم که به خاطر ماجرای آن ۲۳ نفر مشهور در بغداد ما را به اردوگاه دیگری نبردند. این ۲۳ نفر همان کسانی بودند که در بغداد مقاومت کردند و در دیدار با صدام دست به اعتصاب غذا زده بودند و گفته بودند که شما میخواهید از ما سو استفاده کنید و به همین دلیل قضیه اردوگاه جداگانه منتفی شد و به لطف خدا ما توانستیم از این قضیه جان سالم به در ببریم.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 6095
http://oral-history.ir/?page=post&id=6561