در شب خاطره ۲۷۱ بیان شد

ماجراهای رزمندگان اصفهانک

سارا رشادی‌زاده

06 شهریور 1395


از راست: عبدالرضا طرازی، رحیم قمیشی

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویست‌وهفتادویکمین برنامه از سلسله‌ برنامه‌های شب خاطره، عصر پنجشنبه چهارم شهریورماه ۱۳۹۵ در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم عبدالرضا طرازی، از بی‌سیم‌چیان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) و رحیم قمیشی، معاون گردان کربلا و از آزادگان هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس در جبهه‌های غرب و جنوب پرداختند.

طرازی، بی‌سیم‌چی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) که در عملیات‌های بدر، خیبر، والفجر ۸ و بسیاری از عملیات‌های هشت سال دفاع مقدس حضور داشته، به عنوان نخستین سخنران به خاطرات خود از دوران حضور در جبهه‌های نبرد اشاره کرد و گفت: «پس از اینکه ماموریتم در جبهه‌های کردستان به پایان رسید و به تهران بازگشتم، همراه با دوستانم در مسجد احباب‌الحسین واقع در محله اصفهانک تصمیم گرفتیم که برای اعزام مجدد همگی با هم ثبت نام کنیم و همراه با هم به یک منطقه مشخص اعزام شویم. در طول چند شب رایزنی و بحث و بررسی تیمی ۱۴ نفره تشکیل دادیم و با مراجعه به پایگاه مالک اشتر برای اعزام مجدد به مناطق جنگی ثبت نام کردیم و دقیقا در تاریخ ۲۲ آبان ۱۳۶۱ همگی به اتفاق هم به منطقه اعزام شدیم. آن روز، سومین باری بود که من به سوی جبهه‌های نبرد اعزام می‌شد و همین‌طور که در حیاط پایگاه مالک اشتر ایستاده بودم، به یاد نخستین روز اعزامم و ماجراهایی که برایم پیش آمده بود افتادم.»

در پادگان انرژی اتمی

وی افزود: «در آن اعزام خلیل باجلانی، مسئول بسیج مسجد احباب‌الحسین نیز همراه ما بود و همگی به وسیله قطار به اهواز رفتیم. پس از رسیدن به اهواز بدون آنکه بدانیم قرار است به کدام منطقه اعزام شویم، سوار بر اتوبوس‌هایی که تدارک دیده شده بود، شدیم و راه افتادیم. پس از خروج از شهر اهواز با نگاهی به سوی تابلو‌های راهنمایی که در طول مسیر کنار جاده وجود داشت، متوجه شدیم که به سوی آبادان در حرکت هستیم. در نزدیکی آبادان از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و پس از طی مسافتی طولانی از دور کانکس‌های اردوگاهی نمایان شد که بعدها متوجه شدیم که افراد بومی به آن منطقه «انرژی اتمی آبادان» می‌گویند. کف آن اردوگاه با شن‌های رودخانه‌ای پوشیده شده بود، کانکس‌ها با نظم و ترتیب کنار یکدیگر قرار گرفته بودند و هر کانکس شماره مخصوص خود را داشت. بعد از کمی استراحت همه در گردان‌، گروهان و دسته‌ها تقسیم شدند و همه ما ۱۴ نفر در دسته ۳ از گروهان ۳ از گردان ۳ با مسئولیت خلیل باجلانی قرار گرفتیم. آن روزها بچه‌ها در ایام فراغت با شن‌های کف اردوگاه‌ که به رنگ‌های سیاه، سفید و قهوه‌ای بود تصویرسازی می‌کردند و حتی با آنها مهر و تسبیح و گردن‌بند هم می‌ساختند. هرچند که مشکلات زیادی هم داشتیم، اما سعی می‌کردیم خود را سرگرم سازیم.»

طرازی با اشاره به ماجراهای حضور دسته ۱۴ نفره خود و دوستانش ادامه داد: «محمد ثقفی یکی از دوستان ما در آن دسته ۱۴ نفره، نام «تیپ اصفهانک» را روی گروهمان گذاشت و از شدت شیطنت و خرابکاری‌هایی که داشتیم، مدتی نگذشته بود که آوازه ما ۱۴ نفر در کل گردان پیچید و هرجا اتفاقی می‌افتاد همه می‌گفتند: «حتما کار بچه‌های تیپ اصفهانک است.»

بی‌سیم‌چی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله‌(ص) با اشاره به مشکلات موجود در اردوگاه انرژی اتمی اظهار کرد: «شرایط اردوگاه مانند پادگان دوکوهه بود. بخشی از آن در دست بچه‌های هوانیروز و بخشی در دست نیروهای ما قرار داشت که به وسیله فنس دو بخش پادگان از یکدیگر تفکیک می‌شد. آن روزها یکی از مهم‌ترین مشکلات ما کمبود غذا بود و ما هیچ‌کدام سیر نمی‌شدیم. یک روز به همراه بچه‌های گروه کنار فنس‌ها ایستاده بودیم که خلیل باجلانی گفت: «من از فنس‌ها به آن طرف می‌روم تا ببینم می‌توانم کمی خوراکی برای گروه بیاورم یا نه.» اما هرکاری کرد نمی‌توانست از فنس‌ها عبور کند، به همین دلیل رفتیم و یک بیل پیدا کردیم و شروع کردیم به حفر کردن زمین و خلیل را از زیر فنس‌ها به سمت هوانیروز فرستادیم. ۲۰ دقیقه‌ای منتظر ماندیم که ناگهان دیدیم خلیل با شدت وحشتناکی به سوی ما می‌دود و با عبور از فنس‌ها به ما گفت به سوی کانکس‌هایمان بدویم. کمی که دور شدیم از او پرسیدیم: «چه اتفاقی افتاده است؟» خلیل گفت: «وقتی به سمت ساختمان هوانیروز رفتم، دیدم ساختمان تمیز و مرتبی وجود دارد، اما کسی در ساختمان‌ها نیست. کمی گشتم تا آشپزخانه را پیدا کردم و چند نفر هم در آشپزخانه بودند که با آنها سلام و احوال پرسی کردم و گفتم که من از بچه‌های بسیج هستم و به دنبال غذا به این طرف فنس‌ها آمده‌ام؛ اما هرچقدر توضیح می‌دادم به دنبال غذا آمده‌ام، مدام از من می‌پرسیدند چه کسی تو را به این طرف آورده است؟ و در همان حین که می‌خواستند به دژبان زنگ بزنند، از محوطه با دست خالی فرار کردم.»

طرازی کمبود قند را مشکل دیگر دانست و گفت: «این مسئله بیشتر بزرگسالان و افراد سیگاری را آزار می‌داد. یک روز خلیل باجلانی و رضا مهریزی که آن روزها درس طلبگی می‌خواند، نزد علی میرکیانی معاون گردان ۳ رفتند و گفتند: «در این نزدیکی‌ها نخلستانی وجود دارد که اگر به ما وسیله نقلیه بدهید، می‌توانیم از خرمای آن به جای قند استفاده کنیم.» خلیل که ظاهر موجهی داشت توانست وسیله نقلیه را بگیرد و به همراه رضا مهریزی و حاج آقا ذوالنور برای چیدن خرما برود. چند ساعت بعد هر سه با ماشینی پر از خرما برگشتند و گفتند که به سختی توانستند خرما بچینند، چرا که تا حاج آقا ذوالنور برای چیدن خرما از درخت بالا می‌رود، توپخانه عراق به شدت آن محوطه را زیر آتش می‌گیرد. خلیل باجلانی و رضا مهریزی هم از ترس جان خود با ماشین پر از خرما فرار می‌کنند و حاج آقا ذوالنور را که از بالای نخل مدام فریاد می‌زد «من را تنها نگذارید» همان‌جا تنها می‌گذارند.»

نخستین دیدار با احمد متوسلیان

وی در ادامه به خاطره‌ای از احمد متوسلیان اشاره کرد و افزود: «بیشتر روزها وقتی نزدیک غروب می‌شد، بچه‌ها دور هم جمع می‌شدند و والیبال بازی می‌کردند. یک روز دیدیم دور محوطه بازی تماشاچیان زیادی جمع شده‌‌اند، وقتی از بقیه پرسیدیم چه خبر شده است، پاسخ دادند که فرمانده تیپ در حال بازی است، بعد از سوال و جواب زیاد فهمیدیم منظورشان از فرمانده تیپ احمد متوسلیان است. آن روز نخستین باری بود که احمد متوسلیان را می‌دیدم و برایم جالب بود که فرمانده تیپ بدون تکبر و غرور، با پای برهنه و لباس خاکی مشغول بازی با سایرین است. در همان حال چند جنگنده با ارتفاع پایین از بالای سر ما رد شدند و بازی متوقف شد. همه از هم می‌پرسیدند که این‌ها نیروهای ایرانی هستند یا عراقی که دوباره جنگنده‌ها از بالای سر ما رد شدند و منطقه بمباران شد.»

طرازی گفت: «یک روز باجلانی همراه با رضا مهریزی نزد فرمانده گروهان رفتند و به فرمانده گروهان گفتند به ما سه روز مرخصی بدهید تا برویم و مایحتاج ضروری پادگان را بیاوریم. آن‌طور که باجلانی تعریف می‌کرد، پس از رسیدن به تهران با صنف‌های مختلف پلاستیک‌سازی، کشباف و تولیدکنندگان کفش صحبت کردند و قول کمک گرفتند. علاوه بر این با بچه‌های بسیج محل صحبت کردند تا با نصب بلندگو روی ماشین‌هایشان از مردم تقاضای کمک‌ کنند و در کل سه کامیون کمک مردمی جمع‌آوری شد؛ اما وقتی به پادگان انرژی اتمی رسیدند دیدندکه همه به پادگان دو کوهه رفته‌اند، آنان هم با کامیون‌ها به پادگان دوکوهه آمدند و کمک‌ها را خالی کردند.»

وی با اشاره به ماجراهایی که در پادگان برایشان پیش می‌آمد، افزود: «یک روز کامیونی از کمک‌های مردمی به تیپ رسید، از قضا آن روز من هم داشتم از آن مسیر رد می‌شدم که صدایم زدند و گفتند: «بیا و به ما کمک کن.» همین‌طور که داشتم کمک می‌کردم بین راه یک جعبه قند را برای خودم برداشتم و رفتم. خلیل باجلانی می‌گفت: «آن روز که ما تو را دیدیم فهمیدیم چیزی را برداشته‌ای، وقتی دیدیم قند برداشتی خوشحال شدیم» و ما هر روز صبح برای صبحانه قند داشتیم. یک بار هم درون شهر آبادان رفتیم و در ساختمان نیمه مخروبه کلانتری آبادان دستبندی را پیدا کردم که آن را با خود برداشتم. آن روز دوست دیگرمان رضا زارع هم همراه ما بود، من به شوخی دستبند را به‌دست رضا زارع زدم و در حالی که کلید نداشتیم، دستبند روی دستش بسته شد. جالب‌تر اینکه هرچقدر بیشتر تقلا می‌کردیم، اوضاع بدتر می‌شد. همان موقع گشت نیروی انتظامی شهر داشت از آن مسیر رد می‌شد که خلیل باجلانی جلوی آنان را گرفت و گفت: «ما داشتیم در این مسیر می‌گشتیم که یک نیروی عراقی پیدا کردیم و به او دستبند زدیم. بیایید او را تحویل بگیرید و با خود ببرید.» از طرفی رضا هم خسته و کلافه شده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند. خلاصه پس از کمی شوخی و خنده حقیقت را به گشت نیروی انتظامی شهر گفتیم و رضا را با خود بردند. قرار شده بود که ما هم پشت سر آنان به مقر فرماندهی برویم تا دست او را باز کنند.»

آمادگی برای عملیات والفجر مقدماتی

طرازی خاطره‌ای از حضور انجمن حجتیه در میان رزمندگان را تعریف کرد و گفت: «اعضای این انجمن در میان بچه‌ها نفوذ کرده بودند و قصد داشتند عقاید مذهبی بچه‌ها را تخریب کنند. یکی از اعضای این انجمن بین ما بود که ظاهر موجهی داشت، اما هربار که دعا شروع می‌شد همان ابتدا غش می‌کرد. هر بار هم محمد ثقفی او را به دوش می‌کشید و به بهداری می‌برد و به همان وضع هم با خود بازمی‌گرداند. این فرد هربار که به اتاق ما می‌آمد رو به سوی افراد مختلف می‌کرد و به هریک چیزی می‌گفت. مثلا به یکی می‌گفت در عالم بیهوشی دیدم تیر درست وسط پیشانی‌ تو می‌خورد، به دیگری می‌گفت دستت قطع می‌شود و به یکی دیگر خبر می‌داد که پایت را از دست می‌دهی و خلاصه همیشه منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی برایمان می‌افتد. بالاخره این گروه لو رفت و همه بازداشت شدند. پس از مدتی از دادستانی دو کوهه به پادگان ما آمدند و کیفرخواست آنان را برایمان خواندند و ما فهمیدیم یکی از مجازات‌های آنان شلاق خوردن در ملا عام است. محمد ثقفی همانجا گفت: «این فرد هربار غش می‌کرد من او را به دوش می‌کشیدم.» و برای قصاص قرار شد تا محمد ثقفی که فردی قد بلند و تنومند بود سوار بر دوش او شود و چند دور سواری بگیرد، اما در همان دور نخست نفس آن فرد بند آمد، پایان همان دور نخست محمد ثقفی رضایت داد و قصاص وی تمام شد.»

وی خاطره دیگری از صبحگاه پادگان دو کوهه تعریف کرد و گفت: «یک روز بعد از صبحگاه اعلام کردند که اسامی خاص روی گروه‌هایتان نگذارید و ما همه فهمیدیم منظورشان تیپ اصفهانک است. یک روز قرار شد مانوری را انجام دهیم که جزئی از آمادگی عملیات والفجر مقدماتی بود. در آن مانور ما پیاده‌روی طولانی از جنوب غرب پادگان دوکوهه به سوی اندیمشک داشتیم. تقریبا اوایل آبان ماه بود و هوا بسیار سرد شده بود، چند گردان در جلو و دو گردان هم پشت گردان ما حرکت می‌کردند. دسته اصفهانک از شدت خستگی در روند یکی از استراحت‌ها خوابش می‌برد و به دنبال ما دو گردان پشت سر ما نیز به هوای اینکه کل ستون در حال استراحت است، همچنان همان‌جا می‌مانند. نیم ساعت گذشت تا اینکه علی میرکیانی متوجه ماجرا می‌شود و به دنبال ما به عقب می‌آید. این نکته را هم بگویم که در آن زمان یعنی سال 1361 رسم بر این بود که به افراد سیگاری، سهمیه مصرف سیگار می‌‌دادند که البته بعدا این رسم برداشته شد. آن روز علی میرکیانی برای تنبیه تیپ اصفهانک سهمیه سیگار خلیل باجلانی را که مسئول گروه ما بود قطع می‌کند.»

طرازی خاطره دیگری از شروع عملیات والفجر مقدماتی تعریف کرد و گفت: «برای شروع عملیات ما را به منطقه چنانه بردند که به نام دهکده حضرت رسول هم معروف شده بود. در آن عملیات تیپ محمد رسول‎‌الله(ص)، تیپ شروع‌کننده عملیات نبود و قرار بود در مراحل بعدی وارد عملیات شویم. صبح شبی که قرار بود وارد عملیات شویم، دیدیدم هیچ خبری نیست. هیچ‌کس برای توجیه ما نمی‌آید و حرفی هم زده نمی‌شود، شایعه شده بود که عملیات شکست خورده است و همه در بیابان منتظر بودیم. کمی گذشت و ما همچنان منتظر و بیکار بودیم. یک روز یکی از همرزمان ما به نام جلال شاه‌محمدی با یک بغل سبزی آمد و شروع به سبزی خوردن کرد و گفت در روستای ما این گیاه به نام جوقاسم معروف است که طعم بسیار خوبی هم دارد، ما هم کمی خوردیم و همه خوشمان آمد. از طرف دیگر بیکار بودیم و به همین دلیل همه با هم در بیابان پخش شدیم و تا غروب شروع به چیدن گیاه جوقاسم نمودیم.»

عملیات در ارتفاع 1904

وی افزود: «در آن سفر هیچ یک از ما ۱۴ نفر زخمی نشدیم و در اعزام بعدی همه با هم برای عملیات والفجر ۴ به منطقه رفتیم و در گردان حمزه به فرماندهی حسن زمانی قرار گرفتیم. در آن عملیات ۹ نفر از بچه‌های تیپ اصفهانک از جمله محمد ثقفی به شهادت رسیدند. عملیات که شروع شد تا از قله ۱۹۰۴ به عنوان مرتفع‌ترین قله منطقه بالا برویم، تیراندازی شروع شد و نظم ستون به هم ریخت، به طوری که من به عنوان کمک تیربارچی با در دست داشتن تمام مهمات، در همان ابتدا تیربارچی را گم کردم. به هر صورتی بود به قله رسیدیم و آن‌قدر آتش سنگین بود که ناچار شدیم تا ظهر به عقب برگردیم. از تمام آن گردان تنها یک دسته باقی مانده بود.»

طرازی با اشاره به مشکلات مسیر بازگشت از این عملیات گفت: «هوا تاریک شده بود و هربار که منور می‌زدند خیز می‌رفتیم، یک‌بار که منور زدند و خوابیدیم هرچقدر علی خوب‌بخت را تکان دادم، بلند نشد، بلند شدم و دیدم تیر به سر وی اصابت کرده و شهید شده است، باز هم ستون قطع شد و نیمی از ستون رفته بود. همه وحشت‌زده در تاریکی ایستاده بودیم که متوجه غیبت ما شدند و به دنبال ما آمدند. سه روز تجدید قوا شدیم و باز به منطقه بازگشتیم و عملیات را ادامه دادیم. در آن عملیات هوا به قدری سرد بود که حاضر بودیم شهید شویم، اما کمی بخوابیم. قرار شده بود از ۳ جهت به قله ۱۹۰۴ صعود کنیم؛ در همان حین صعود یک نفر از افراد گروه که از مسیر دیگری بالا می‌آمد، اشتباهی لبه جاده مالرو را دید و فکر کرد لبه سنگر است، بلند فریاد زد «الله اکبر» و تیر اندازی لو رفت و درگیری شروع شد، اما از قضا ما زودتر رسیدیم و توانستیم نجات بیابیم، اما نمی‌توانستیم تکان بخوریم. شروع به شلیک به سوی دشمن کردیم که در همان حین خمپاره به پشت سرم و ترکش به پشت پایم اصابت کرد و بعد هم ترکش‌های دیگری به‌دست و بازویم خورد و مجروح شدم. با این حال با تکیه بر اسلحه‌ام، پیاده خودم را به پایین کوه رساندم.»

شوخی با کشیک شب

رحیم قمیشی نیز که از نخستین روزهای دفاع مقدس، داوطلبانه و با عضویت رسمی در سپاه پاسداران عازم جبهه‌های نبرد شده بود، در بیان خاطرات خود گفت: «من در دوران جنگ تحمیلی دوستی به نام منصور شاکریان داشتم که به شهادت رسید. در آن دوران در جبهه‌های جنگ مسابقه‌ای برگزار می‌کرد و می‌گفت هر کس بتواند من را خفه کند جایزه دارد، اما به قدری تنومند بود که هیچ کس نمی‌توانست چنین کاری کند. ایشان مسئول مخابرات ما بود و سیم‌ها را جمع می‌کرد و از آنجایی که مشکل قطع شدن سیم در شب، مسئله دشواری بود، قرار شده بود هر بار در شب مشکلی پیش آمد، منصور با یک دسته سیم جدید برود و تعویض‌ها را انجام دهد. یک شب در سنگر خوابیده بودیم که با صدای جیغ کشیدن کشیک شب به نام محمدرضا آزادی از خواب پریدیم. محمد رضا اصرار می‌کرد که جن دیده است و نمی‌توانستیم او را آرام کنیم. کمی که گذشت و پرس و جو کردیم متوجه شدیم منصور در سنگر نیست، همین‌طور که به نبودن منصور شک کردیم، فهمیدیم او با دسته‌ای سیم به دور سرش، برای شوخی و مزاح، کشیک شب را ترسانده است.»

دویست‌وهفتادویکمین برنامه از سلسله‌ نشست‌های شب خاطره به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه 4 شهریورماه ۱۳۹۵ در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار شد.



 
تعداد بازدید: 5782



http://oral-history.ir/?page=post&id=6551