چشم در چشم آنان(10)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
06 شهریور 1395
من در ایران با قلاب بافتنی خیلی کار میکردم و از آنجا که لطف خدا همیشه شامل حالمان بود، اینبار هم خدا به یاری ما شتافت. در آن لحظه معنی الهام که تا آن زمان برایم یک سؤال بود ـ که خدا چگونه الهام میکند؟ ـ برایم کاملا جا افتاد و او عملاً نشانم داد که الهام چگونه صورت میگیرد. یک دفعه به ذهنم رسید که میتوانیم سنجاق قفلی را به شکل یک سوزن صاف کنیم و سرش را به صورت قلاب درآوریم. نور امیدی در دل معصومه روشن شد. گفت نمیشود. گفتم سنجاق را بده. سر سنجاق را به صورت قلاب خم کردم و کمی نخ از لبة سجاف مانتویم بیرون کشیدم و شروع کردم به دوختن. خیلی طول کشید، ولی بالاخره دوخته شد. از آن به بعد آن سنجاق وسیلة دوخت و دوز ما شد. گاهی قسمتی از درز لباسمان را میشکافتیم و دوباره میدوختیم. و یا درزهایی که خودش پاره شده بود. هم سرگرمی بود هم مشکلمان را رفع میکرد. نخ که کم میآوردیم، از نخهای سفیدی که در حاشیه پتوها بود، استفاده میکردیم. یک سنجاق سر هم داشتیم که بعد از مدتی شکست. یکی از بچهها جرم زیادی روی دندانهایش نشسته بود با این سنجاق سر برایش جرمگیری کردم.
گاهی که به این چیزها فکر میکردم، متوجه میشدم که در همان لحظاتی که احساس تنهایی و بی کسی میکنیم، در واقع همه کس و همه چیز داریم و آن خدا بود. به وضوح میدیدیم که چقدر همراه ما و کمک ماست. و این که خداوند میفرماید شما یک قدم بردارید، من قدمها برمیدارم، واقعاً همین است. و ما وجود خدا را فقط در تنگناها احساس میکنیم نه در مواقع عادی مثل الان. در آنجا آنقدر وجود خدا زیبا احساس میشد که تنها رهآوردی که من از آن زمانها دارم، فقط لمس وجود خداست. البته اینها فقط یک احساس نبود. گاهی آدم وجود کسی یا چیزی را کاملاً لمس میکند و من واقعاً با تمام وجودم خدا را لمس میکردم. او را میدیدم. میدیدم که خدا چقدر قشنگ این سنجاق را از دید عراقیها پنهان میکند که بعدها اینطور به کار ما بیاید.
به ما هفتهای یکبار ناخنگیر میدادند. میایستادند تا کارمان تمام شود و آن را تحویل بدهیم. در آنجا مسئله محرم و نامحرم را طرح کردیم که درست نیست تو در سلول را باز گذاشتهای و ایستادهای ما ناخنهایمان را بگیریم. برو، ما که نمیخواهیم بخوریمش و مسخرهبازی درآوردیم. سرباز هم از لحاظ شخصیتی دچار ضعف میشد و میرفت و میگذاشت مدت بیشتری ناخنگیر دستمان باشد. موهای ما بلند شده بود و حدود شش ماه شانه نداشتیم، چون ممنوع بود. ما مجبور بودیم موهایمان را با انگشت شانه کنیم. قرار گذاشتیم یک روز که ناخنگیر دادند، بیشتر نگهش داریم و موهایمان را با آن کوتاه کنیم. سریع ناخنهایمان را گرفتیم و شروع کردیم به کوتاه کردن موها. ولی در کل موهای همهمان بلند شده بود. یکبار از یکی از سربازها شانه خواستیم. شانة خودش را که خیلی هم کثیف و چرک بود، در آورد و گفت به کسی نشان ندهید و نگویید کی داده. ما هم به خاطر احتیاجی که داشتیم گرفتیم و تمیزش کردیم و استفاده کردیم که بعد از مدتی در اثر استفاده زیاد و کوچکی شانه شکست.
زمانی که در بصره در آن اتاق تاریک سازمان امنیت شب را به صبح رسانده بودیم، گرفتار شپش شدیم، اما تمام شپشها را ریشهکن کردیم و از آن به بعد مرتب سر همدیگر را نگاه میکردیم و این یک سرگرمی برای ما شده بود.
گاهی در سلول صدای موش میآمد. آنها را میدیدیم که میرفتند و میآمدند. یک شب مریم که در انتهای سلول، نزدیک به حمام میخوابید، از جا پرید و گفت نمیدانم چی بود که دستم را گاز گرفت؟ آن شب نفهمیدیم. یک شب نزدیک افطار که مشغول نماز و دعا بودیم، موشی آمد و به طرف غذا رفت. هر چه گشتیم، نتوانستیم پیدایش کنیم. مدت زیادی دنبال این موشها بودیم. میخواستیم لااقل یکیشان را بگیریم و نشان رئیس زندان بدهیم. بچهها از اینجور موشها ندیده بودند. میگفتند موشهای آبادان بزرگ هستند. بالاخره بعد از تلاش زیاد توانستیم یکی از آنها را بگیریم. چون گردنش را گرفته بودم، خیلی زود مرد. وقتی مرد، جثهاش کوچکتر شده بود. حالا وقتش بود که به نگهبان نشان بدهیم. اتفاقاً آن شب شیفت فینیش بود. در زدیم. همین که دریچه را باز کرد، موش را بردیم جلو دریچه. چشمش که به آن افتاد، دو سه متری پرید عقب. با عصبانیت گفت: «بینداز... بینداز...»
فکر کرده بود میخواهیم اذیتش کنیم.
باز هم اقدامی نکردند.
دیوار کوتاهی که دستشویی را از سلول جدا میکرد، در نداشت. به جای در ما یک پتو روی دیوار انداخته بودیم که موشها چند قسمت آن را جویده بودند. گاهی مقداری از شامی را که میدادند، برای سحر نگه میداشتیم. اما از وقتی موشی را داخل غذا دیدیم، دیگر جرئت نگه داشتن غذا را نداشتیم.
هر چند روز یکبار میآمدند و سطل زبالهای را که داخل سلول بود، میبردند خالی میکردند. یک روز تا در سلول را باز کردند، دو تا موش بیرون آمدند. واقعاً عجیب بود. سلول شلوغ بود. موشها از کوچکترین صدا فرار میکنند، ولی آنها آمدند جلو سرباز و شروع کردند به آکروبات بازی. حدود یک متر میپریدند بالا و به نوبت این کار را میکردند. مثل این بود که میخواهند در هوا همدیگر را بگیرند. آنقدر این برنامه جالب و دیدنی اجرا شد که سربازها خیره نگاه میکردند. معلوم بود که تا حالا چنین چیزی ندیدهاند. موشها یک ربعی بازی کردند. ما هم مانده بودیم که اینها چطور این کار را میکنند. باورکردنی نبود. خندهمان گرفته بود و نمیخواستیم بخندیم. هر دو سرباز ریسه رفته بودند. میگفتند اینها در سلول شما چه میکنند. گفتیم نتیجة خدمات شماست. آنها فکر کرده بودند ما با آنها کار کردهایم که به این شکل بازی میکنند. اتفاقاتی این چنین باعث میشد ما مدتی نگرانیهایمان را فراموش کنیم. در مورد موشها خیلی صحبت کردیم. میگفتیم آلوده هستند. طاعون میآورند و همین باعث شد بعد از مدتی سلولمان را عوض کردند.
مدتی از اسارتمان میگذشت. از همه چیز بی اطلاع بودیم. در میزدیم و از اوضاع جنگ میپرسیدیم، اما جواب نمیدادند. گاهی هم میگفتند جنگ هنوز ادامه دارد. مطمئن باشید هروقت تمام شد، شما را میفرستیم بروید. یک روز که خیلی احساس نگرانی میکردیم، در زدیم. یکی از مسئولین آمد و داد و فریاد راه انداخت و گفت که جایتان همینجاست. جنگ را شروع کردید، نتیجهاش را هم ببینید!
بعضی از نگهبانها که منطقیتر بودند، جوابمان را با آرامش میدادند و میگفتند اینجا جایتان امن است، چون شهرهای ایران بمباران میشود.
سلولها از شمارة 1 شروع میشد تا 58. دو طرف راهرو سلول بود. یک روز سربازی آمد و گفت وسایلتان را جمع کنید بیایید بیرون. برای ما که به آن سلول عادت کرده بودیم، خوشایند نبود. اما چاره نبود. هر سلولی یک محفظة کوچک نزدیک سقف داشت. این محفظه مشبک بود. لامپی هم درون آن بود. دست به آن نمیرسید، ولی اگر کسی میخواست، راحت میتوانست با گذاشتن چیزی زیر پایش به آن دست بزند و از پنجرههای کوچک آن دستش را ببرد داخل. پنجرة دیگری هم بود که رو به بیرون باز میشد و از آن نور به داخل میآمد. کرکرهای آهنی آن را پوشانده بود و نور ضعیفی از آن وارد میشد. ما را به سلول دیگری بردند. تکهای از سرامیک دیوار سلول 19 کنده شده بود و روی زمین افتاده بود. گفتم بچهها با این میتوانیم اسممان را روی دیوار بکنیم. با نوک آن هر کس اسم خودش را روی دیوار کند. بچهها چون از وضع خانوادهشان بیخبر بودند، شماره تلفنی نداشتند، ولی من چون خانوادهام در تهران بود، شماره تلفن خانه را هم کنار اسمم کندم. نوشتیم که ما چهار دختر هستیم که در اینجا اسیریم. فکر میکردیم شاید کسی را بیندازند در این سلول و او این اسمها را ببیند و همین یک وسیلة ارتباط خواهد شد. اتفاقاً بعد از این که ما را به سلول خودمان برگرداندند، یکی از برادران پاسدار به اسم محمود را که اهل غرب کشور بود و پایش زخمی بود، به آن سلول آورده بودند. این اولین ارتباطی بود که ما توانستیم با خارج از زندان داشته باشیم. این اسامی به وسیلة او دهان به دهان گشت و پخش شد. محمود وقتی به اردوگاه میرود، جریان را با صلیب سرخ در میان میگذارد. اما چون فقط یک نفر این جریان را اطلاع داده بود، صلیب آن را زیاد جدی نمیگیرد.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 4255
http://oral-history.ir/?page=post&id=6548