چشم در چشم آنان(8)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
23 مرداد 1395
ظهر شده بود. گرسنگی خیلی فشار میآورد. در زدیم و گفتیم ما غذا نخوردهایم. گرسنهایم غذا بیاورید. بعد از مدتی یک مقدار برنج که کمی آب گوجه روی آن ریخته بودند، آوردند که لب نزدیم. همان روز وسایلی را برایمان آوردند. دو کاسه سبزرنگ پلاستیکی بود که گفتند هر دو نفر در یک کاسه غذا میخورید. و نفری یک لیوان و مقدار کمی هم تاید و صابون. هشت تا پتو هم آوردند، برای هر نفر دو پتو. زمین سلول سرد بود.
سه تا را انداختیم. یکی را لوله کردیم تا جای بالش از آن استفاده کنیم و نفری یکی هم برای روانداز استفاده میکردیم. شب شد. برای شام آبی آوردند مثل آبگوشت که مزة همه چیز میداد جز آبگوشت. نفری یک تکه نان هم دادند. نانهایی به شکل نان ساندویچی خودمان که ما فقط سطح آن را میتوانستیم بخوریم. البته قبل از شام برنامة بازجویی داشتیم. اول معصومه و مریم را بردند. بعد هم مرا بردند و آخر از همه حلیمه را. چشمهایم را بستند. سرباز عراقی میخواست دستم را بگیرد، گفتم یا لباسم را بگیر یا گوشة مقنعهام را. آنها از برخوردهای ما ناراحت میشدند. میگفتند مگر ما نجس هستیم؟ برایشان توضیح میدادیم که شما نامحرم هستید.
با آسانسور پایین رفتیم. تعدادی پله هم بود. بعد وارد محوطة خیلی قشنگی شدیم که تمام زمین و دیوارهای آن با موکت پوشیده شده بود. بوی عطر میآمد. یک قسمتی بود که دور تا دور آن بالکن بود و در همان بالکنها درهای زیادی دیده میشد که نشان از اتاقهای فراوان داشت. چند دقیقهای مرا جلو در نگه داشتند و بعد بردند داخل یکی از همان اتاقها. مردی پشت میز نشسته بود. گفت چشمهایش را باز کنید. یکی دیگر هم پهلوی او نشسته بود که بعدها فهمیدم روانشناس است. یکی دیگر هم بود که تمام مدتی که من آنجا بودم، مشغول راه رفتن بود. کت و شلوار مشکی پوشیده بود و چهرة کریهی داشت. وقتی چشمم به او خورد، برای لحظهای موی بدنم سیخ شد.
آن که پشت میز بود، مقام بالایی داشت. شروع به سؤال کرد که از چه راهی آذوقه وارد خرمشهر میکنید؟ گفتم: «یا با کامیون میآوردند یا با هواپیما. ولی دقیق نمیدانم. من نیروی درمانی بودم و غذا را میگرفتم و میخوردم و کاری به این کارها نداشتم.» از تعداد تانکها و نیروها و زخمیها پرسید و اینکه اصلاً تو چرا آمدی جبهه؟ آمدی با ما بجنگی؟ گفتم: «شما حمله کردید ما هم آمدیم دفاع کنیم. ما نیامدیم بجنگیم بلکه آمدیم دفاع کنیم.» پرسید چطور میشود خرمشهر یا شهرهای دیگر را گرفت؟ اگر بمباران کنیم بهتر است یا... گفتم: «شما از من واردترید. من چه میدانم؟» پرسید: «تو چرا روسری سر کردی؟» در مورد امام سؤال کرد. پرسید کدام یک از گروهها فعالیت بیشتری دارند؟ ما با کدام گروه ارتباط برقرار کنیم بهتر است؟ گفتم: «انقلاب ایران نابودشدنی نیست. انقلاب ما پایگاه مردمی دارد. شما باید همة مردم ایران را از بین ببرید تا بتوانید انقلاب را نابود کنید.» پرسید مردم بیشتر به حرف امام هستند یا بنیصدر؟ گفتم: «بنیصدر فقط رئیسجمهور است ولی مردم جانشان را برای امام میدهند.» ناراحت شده بود. مردی که راه میرفت، عصبانی شده بود. گفت: «یا هر سؤالی را که میپرسم، جواب میدهی و به خمینی فحش میدهی یا میکشمت.» گفتم: «بکش!» کلتی را به طرفم گرفت و گفت: «الان میکشمت! هرچه میگویم باید جواب بدهی. وقتی میپرسم چه تعداد نیروی نظامی دارید، باید جواب بدهی. تو چطور نمیدانی؟» خونسرد گفتم: «چرا معطلی؟ بکش دیگر!» یکی از آنها گفت کاریش نداشته باش. آن که روانشناس بود، به دقت رفتار و حرکات مرا زیر نظر گرفته بود. پرونده را که آوردند، پرسید تو اگر نظامی نیستی چرا خنجر به پات بسته بودی؟ جواب که دادم، فریاد زد دروغ میگویی. تو جاسوس هستی و میخواستی با رژیم عراق بجنگی. گفتم شما جنگ را شروع کردید. برخوردشان تند شده بود. لحن بدی داشتند.
اتفاقی که آن شب در بازجویی خیلی به من و باقی بچهها کمک کرد، اتفاق جالبی بود. آن شب تلویزیون عراقی شویی از گوگوش داشت و همین مسئله باعث شد که بازجویی سریعتر انجام شود، چون شنیدم که به هم میگفتند ولش کن، بیا برویم، گوگوش است و صدای گوگوش هم میآمد. حالا تلویزیون بود یا چیز دیگر نمیدانم. ولی بعد که رفتیم بالا، سربازشان میگفت امشب گوگوش میخواند. میخواهیم برویم پایین. معلوم بود علاقه زیادی به او دارند. خلاصه، آن شب گوگوش به داد ما رسید! وقتی مرا به سلول بردند، هنوز باقی را نیاورده بودند، اما بازجویی همه تقریباً شبیه بود، فقط مریم و معصومه چون خودشان را خواهر هم معرفی کرده بودند، آنها را به شک نداخته بود. روز بعد برایمان صبحانه برنج آوردند. برای ما تازگی داشت. همراه با یک لیوان چای که آنقدر جوشیده بود که نخوردیم. اکثر اوقات چایی را که میدادند، میریختیم دور، چون قابل خوردن نبود. ظهرها هم یک مقدار برنج میدادند با آب گوجه به عنوان خورش. شب هم به همان خورش آب اضافه میکردند و میآوردند.
روزها یکنواخت میگذشت و ما تقریباً به محیط سلول انس گرفته بودیم. روز دوم یا سوم از یکی از سربازها پرسیدیم که ما را برای چه اینجا نگه داشتهاید؟ چرا ما را پیش اسیرهای دیگر نمیبرید؟ بین سربازهایی که میآمدند و میرفتند، دو نفرشان به نام قیص و حصونی نسبت به بقیه انسانتر بودند. حصونی کرد بود و فارسی خوب صحبت میکرد و نسبت به ما دلسوز بود. قیص هم 16 سال بیشتر نداشت. از نیروهای مردمی بود. خودش میگفت ما 15 تا خواهر و برادریم و من آمدهام اینجا کار کنم. این دو نفر به ما خیلی میرسیدند. اگر چیزی احتیاج داشتیم، میآوردند. مثلاً اگر صابون بیشتری احتیاج داشتیم، میدادند. ما هم در مورد انقلاب برایشان صحبت میکردیم. اول باور نمیکردند ما ایرانی باشیم. قیص میگفت ایرانی که جایش اینجا نیست. عراقیها متوجه رابطه ما با این دو نفر شده بودند. روزی یکی از سربازها آمد. سیبی در دست داشت. شروع کرد به بو کردن. بعد گفت بیا بگیر. یکی از بچهها بلند شد آن را بگیرد. گفتم که نگیرد. گفت: «باهامون لج میشوند.» گفتم: «مسئلهای نیست. اگر به همه سیب بدهند، میگیریم و اگر نه نمیگیریم. سعی کنید تا آنجا که میتوانید به اینها نشان ندهید که چی دوست دارید و چی دوست ندارید. بی تفاوت باشید تا اینها نتوانند علیه خودمان سوءاستفاده کنند.» یک روز دیگر سرباز دیگری آمد و سیب گاز زدهای را آورد و گفت: «من دیگر نمیخورم. بیا بگیر بخور.» این اتفاقات که میافتاد، ما میرفتیم آن گوشة سلول که دید نداشت. بعضی از سربازها برخوردهای زشت و زنندهای داشتند. این ارتباطها همه از پنجرة وسط در بود که حدود 40 در 25 سانت بود. بیرون سلول خیابان بود و گاهی صدای بوق ماشین میآمد.
پنجرة کوچکی در قسمت بالای سلول بود که میلههای آهنی به شکل پرده کرکره داشت. نور خیلی ضعیفی از آنجا وارد میشد. بیشتر اوقات چراغ روشن بود. فقط گاهی که خورشید از پشت به دیوار سلول ما میتابید، رگه خیلی باریکی از نور خود را وارد سلول میکرد. ولی ما نمیتوانستیم بیرون را ببینیم، حتی اگر روی توالت فرنگی میرفتیم یا بچهها قلاب میگرفتند، باز خیابان دیده نمیشد. فقط آسمان را میشد به اندازة یک نوار باریک دید. گاهی شبها که چراغ خاموش بود و خیلی دقیق میشدیم، ستارهای از لای شکافها دیده میشد. یا ماه اگر در آن قسمت از آسمان بود، به چشم میآمد. مسئولین زندان برای جلوگیری کردن از رابطة عاطفی ما با حصونی و قیص آنها را از آنجا بردند. نگهبانی که به جای آنها آمده بود، موهای فر و چهرة سیاهی داشت، طوری که دیدنش آدم را عذاب میداد. روز اول خودش را برای ما لوس کرد و سؤال کرد شما کی هستید و از کجا آمدهاید. هر چی خواستید به خود من بگویید. خلاصه، شروع کرد به خوش و بش. به بچهها گفتم این آدم کثیفی است و نباید گول این رفتارش را خورد. برای اینکه امتحانش کنیم، در زدیم و صابون خواستیم. گفت: «فینیش.»
چند وقت بعد گفتیم برایمان مهر بیاور. گفت: «فینیش.»
هر چه از او میخواستیم، میگفت فینیش. فردای آن روز برایمان مهر آورد و گفت بگیرید. مهر کربلاست. فهمیدیم که میخواهد خودشیرینی کند. داشتن مهر کربلا در آن محیط برایمان خیلی جالب بود. ولی وقتی دید به او اطمینان نداریم و آنطور که او میخواهد، خواستههایش برآورده نمیشود، برخوردش عوض شد.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 5000
http://oral-history.ir/?page=post&id=6518