چشم در چشم آنان(4)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

26 تیر 1395


فرمانده آمد. پرسید: «عربی بلدی؟» گفتم: «نه.» مترجمی را به اسم علی آوردند که شکم خیلی بزرگی داشت. با احترام سلام کرد. فرمانده شروع کرد به سؤال کردن. و از سؤال‌هایش به نظر می‌رسید که بعثی نباشد. می‌گفت: «شما چطور مسلمانی هستید و قرآن می‌خوانید، ولی عربی بلد نیستید.» گفتم: «من قرآن را می‌توانم بخوانم. قرآن با زبان شما فرق می‌کند. زبان شما زبان عامیانه است و با زبان قرآن فرق می‌کند.»

چون نزدیک غروب بود، پرسیدم: «اذان شده؟» گفت: «برای چه می‌خواهی؟» گفتم: «می‌خواهم نماز بخوانم.» گفت: «نماز هم می‌خوانی؟» گفتم: «بله.» گفت: «نماز را به فارسی می‌خوانی؟» گفتم: «نه، به همان زبان قرآنی می‌خوانم.» گفت: «از کجا آمدی؟» گفتم: «از تهران.» گفت: «برای چی؟ ارتشی هستی؟ سپاهی هستی، چی هستی؟» گفتم: «شما حمله کردید ما هم دفاع می‌کنیم. ما همه برای کمک آمده‌ایم. من برای درمان آمده بودم.»

پاکتی را آوردند که خنجری را که به پایم بسته بودم، در آن بود. همین‌طور قیچی و یک سری مدارک دیگر. پرسید: «این برای چیه؟» گفتم: «قبلاً هم گفتم، چون با قیچی نمی‌توانستم لباس سربازها را ببرم، با این لباسشان را پاره می‌کردم.»

با تمسخر خندید و باز یک مقدار دربارة مسائل نظامی صحبت کرد و یک مقدار هم دربارة انقلاب سؤال کرد که در ایران چه خبر است؟ چه کسی حاکم بر قضایاست؟ مردم چه کسی را بیشتر قبول دارند و چه کسی بیشتر طرفدار دارد؟ چه گروه‌هایی فعالیت می‌کنند؟ فکر کردم حالا که موقعیتی پیش آمده انقلاب ایران را بیشتر باز کنم، پس فرصت را از دست ندهم. شروع کردم به صحبت دربارة امام و حرکت مردم و در مقابل سؤالاتی که می‌کرد، توضیحات اضافه می‌دادم. احساس می‌کردم از انقلاب هم خوشش می‌آید هم ترسی در دلش می‌افتد. به این جاها که می‌رسید، به مترجم می‌گفت بگو کافی است. می‌دیدم که حتی از شنیدن و فهمیدن این مطالب هم وحشت دارد.

بعد که بازجویی تمام شد، گفت: «دوست داری بروی کربلا؟» گفتم: «معلوم است که دوست دارم.» گفت: «خب، می‌بریمت.» گفتم: «ولی دوست ندارم شما مرا ببرید. دوست دارم خودم بروم. و ان‌شاالله هم می‌روم.» گفت: «چه جوری می‌خواهی بروی؟ ما که نمی‌گذاریم.» گفتم: «ان‌شاالله جنگ که تمام شد و اینجا حکومت اسلامی برقرار شد، می‌روم.» گفت: «الآن هم حکومتش اسلامی است.» گفتم: «اگر اسلامی بود، با ما جنگ نمی‌کردید.» گفت: «شما جنگ را شروع کردید.» گفتم: «نه، همین وجود من در اینجا نشان‌دهندة این است که ما جنگ را شروع نکردیم. من یک آدم معمولی هستم و شغلم هم در ارتباط با زن‌هاست و نباید اینجا باشم. ولی به خاطر حمله‌ای که شما کردید، من مجبور شدم دست از کارم بکشم و به اینجا بیام. اگر ما جنگ را شروع کردیم، باید آمادگی هم داشتیم، ولی تمام نیروهای ما، امداد ما، تجهیزات نظامی ما، همه مردمی هستند. در صورتی که تمام تجهیزات شما مشخص است که از کمپانی درآمده بیرون.»

خندید و گفت: «قبل از اینکه شما اسیر بشید، ما دو تا دختر دیگر گرفته‌ایم که قول داده‌اند که بروند خرمشهر و با ما همکاری کنند. ما هم آزادشان کردیم. اگر شما هم با ما همکاری کنی، هم به کربلا می‌فرستیمت هم به ایران پیش خانواده‌ات.»

گفتم: «من نه آن کربلا را می‌خواهم نه امام حسین(ع) این زیارت را از من قبول خواهد کرد و نه می‌خواهم به این شکل به ایران بروم. همان‌طور که اسیر شدم، هر وقت خدا خواست، آزاد می‌شوم. اگر هم نخواست که من بندة او هستم.»

برایشان خیلی عجیب بود که من این‌طور جسورانه در مقابلشان ایستاده‌ام. چون آنها برای زنانشان هیچ ارزشی قائل نبودند. درست است که دیگر آنها را زنده زیر خاک نمی‌کردند ولی آنها را به شکل مدرن‌تری زنده به گور می‌کردند. فقط تعداد انگشت‌شماری از زنانشان بودند که یا خلبان بودند یا جزء نیروهای درمانی و پزشکی. به همین دلیل اینها حساسیت خاصی نسبت به من پیدا کرده بودند و فکر می‌کردند که شخصیتی را گرفته‌اند. از نیرویی که در خود می‌دیدم هم خوشحال بودم و هم متعجب. البته نمی‌توانم بگویم از آنها ترسی نداشتم، ولی خداوند در من نیرویی ایجاد کرده بود که وقتی جلو آنها می‌ایستادم، جز او هیچ چیز در نظرم نبود.

بچّه که بودم، در ماه محرم که برای تماشای سینه‌زنی و عزاداری می‌رفتم، پیش خود می‌گفتم: «خدایا، اگر من در آن زمان بودم، هیچ‌وقت امام حسین(ع) را تنها نمی‌گذاشتم.» و این فکر زمان کودکی، از لحظه‌ای که اسیر شدم، در ذهنم زنده شد. بنابراین اگر جلو اینها شُل می‌آمدم، یعنی به امام حسین(ع) پشت کرده بودم. این افکار نیرویی به من می‌داد که وقتی می‌خواستم صحبت کنم، از استواری صدای خود شگفت‌زده می‌شدم. گاهی آدم ممکن است چیزهایی را در خود ندیده باشد، ولی آن توانایی‌ها را در عمل از خود می‌بیند. من همیشه دعا می‌کردم که خدایا، آن ارزش اسلامی و انقلابی را هیچ‌وقت از من نگیر.

آن شب مرا بردند به اتاقی که افسرها اسیر بودند. برادر قبادی را هم به اتاقی که سربازها و پاسدارها بودند، بردند. افسرها ده نفر می‌شدند. اتاق‌ها بزرگ بود و حالت سالن داشت. سربازی بود به اسم محمد که فارسی هم می‌دانست. گفت: «من جیش شعبی هستم.» حدود 30 سال داشت. پرسید: «تو چرا آمده‌ای اینجا؟» و با دلسوزی سفارش می‌کرد: «زیاد با اینها سر و کله نزن. اصلاً با سربازها حرف نزن. اینها وحشی هستند. هر چه می‌خواستی، به خودم بگو برات بیاورم.» گفتم: «چیزی لازم ندارم.»

دور تا دور اتاق پنجره داشت. می‌شد بیرون را دید. محمد می‌گفت: «با این علی حرف نزن، آدم بدی است.» همان‌طور که با من صحبت می‌کرد، مواظب بود کسی نیاید. می‌گفت: «به کسی نگو من چی گفتم.» احساس کردم بین اینها آدمی مطمئن پیدا کرده‌ام. پرسید: «چرا آمدی؟»

من هم برایش از انقلاب صحبت کردم. همان شب تعدادی از فرماندهان عراقی آمدند بازجویی. مشخص بود برای دیدن آمده‌اند و نه برای بازجویی. آمده‌اند ببینند یک زن که در خط مقدم اسیر شده، چه شکلی است؟ من مانتوی گشادی پوشیده بودم با شلوار و روسری که حالت مقنعه را داشت. کفش‌هایم هم آدیداس بود. با تعجب می‌پرسیدند: «این کفش‌ها را برای چی پوشیده‌ای؟ یک زن که از این کفش‌ها نمی‌پوشد. کفش یک زن نباید این‌طوری باشد.» گفتم: «خب، من قصدم کمک بود. باید این کفش‌ها را می‌پوشیدم.»

این سؤال و جواب‌ها خیلی ناراحتم می‌کرد، به خصوص یکی دو نفرشان عرب خرمشهری بودند و حرف‌های ناجوری می‌زدند. می‌گفتند: «تو از فلان‌جا فرار کرده‌ای، من تو را می‌شناسم. حالا آمده‌ای اینجا می‌جنگی.» و از این حرف‌ها. آن شب تا صبح گروه گروه می‌آمدند و می‌رفتند.

شب را همان‌جا در اتاق افسرها ماندم. یکی از افسرها زیراندازی را که از کارتن بود و روی آن می‌نشست، آورد و گفت: «روی این بخواب.» امّا من نمی‌توانستم بخوابم. چراغ اتاق روشن بود و برایم سخت بود در اتاقی که مردها هستند، دراز بکشم و بخوابم. شناختی از آن افسرها نداشتم. از کجا معلوم که آنها آدم‌های خودساخته‌ای باشند؟ تعدادی به حکم وظیفه آمده بودند و بسیار نگران به نظر می‌رسیدند. چند نفر هم عرب بودند حاضر بودند برای آزاد شدن خود خیلی‌ها را به کشتن بدهند. یکی از آنها می‌گفت: «شما انقلاب کردید و این بلا را سر ما آوردید.» و شروع کرد به فحاشی. این اولین شب اسارتم بود. صبح نزدیک اذان بلند شدم. گفتم: «در را باز کنید بروم وضو بگیرم.» هم علی بود هم محمد. محمد گفت: «نه، حالا نرو. الآن آنجا امنیت ندارد. سربازها آنجا هستند. همین‌جوری نمازت را بخوان.»

فکر کردم بی‌دلیل حرف نمی‌زند تیمم کردم و نمازم را خواندم. می‌دیدم که محمد از پشت پنجره تمام حرکات و رفتار مرا زیر نظر دارد. شاید می‌خواست چیزی دستگیرش بشود. باز رفت و آمد شروع شده بود. افسرهای رده بالا دسته به دسته می‌آمدند. سؤال و جواب می‌کردند. بین آنها عدّه‌ای رفتار معقولی داشتند. و بعضی هم بودند که رفتار و گفتار زشتی داشتند و آدم را از درون می‌لرزاندند. یکی‌شان گفت: «پدرت را در می‌آوریم. فکر کرده‌ای ولت می‌کنیم. می‌آیی می‌جنگی؟ خمینی خمینی می‌کنی؟»

 

ادامه دارد...

چشم در چشم آنان(1)

چشم در چشم آنان(2)

چشم در چشم آنان(3)



 
تعداد بازدید: 5455



http://oral-history.ir/?page=post&id=6459