چشم در چشم آنان(3)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
19 تیر 1395
دستور داد دستها و پاهام را بستند. در آن لحظه مسئله برایم مبهم بود. سعی میکردم به آینده فکر نکنم. وقتی خواست چشمم را ببندد، گفتم: «بدهید خودم ببندم.» میخواستم طوری ببندم که دید داشته باشم. یک سرباز آمد چیزی نگفت. آن یکی آمد گفت: «شل بستی، محکم ببند.» و یک نوار دیگر آورد و گفت ببندم رویش. دستها و پاهایم هم بسته بود. چند تا سؤال هم از بقیه کردند. چند دقیقهای گذشت. سکوت عجیبی حاکم شده بود. حتی صدای نفس کشیدن بچّهها هم نمیآمد. آرام صدایشان کردم. کسی جواب نداد. فهمیدم بچّهها را بردهاند. سرم را که بالا میبردم، از زیر پارچهای که به چشمهایم بسته بودند، پاهای سرباز عراقی را میدیدم. من بودم و سربازی که بالا سرم ایستاده بود؛ تنهای تنها. دیگر نفهمیدم بچّهها را کجا بردند. مرا به داخل چالهای بردند که حالت پناهگاه داشت. صدای شلیک رگبار شنیدم. تمام بدنم لرزید. در آنجا نباید صدای رگبار میآمد. فکر کردم مبادا بچّهها را اعدام کرده باشند؟ سؤال که کردم، گفتند: «بردیمشان جای دیگر.» دربارة برادر جرگانی پرسیدم، گفتند: «بردنش بیمارستان.» امّا واقعاً نفهمیدم آنها را کجا بردند. آیا واقعاً اعدامشان کردند؟ هنوز هم از آنها هیچ خبری نداریم. فقط یکی از سربازها را میدانم آزاد شده. به هر حال، مرا یک ساعتی آنجا نگه داشتند. اسارت من برایشان حکم این را داشت که یک شاه ماهی گرفتهاند یا یک چیز استثنایی. چون دائم هلهله و چلچله میکردند و کِل میزدند و به همه میگفتند که ما چی گرفتهایم. فکر میکردند من باید فرمانده باشم. و واقعاً هم تا لحظة آزادی همین فکر را میکردند و موقعیت من برایشان نامشخص بود.
از آن لحظه آمد و رفت فرماندهانشان شروع شد. هم میخواستند این اسیر را ببینند، هم در من وحشت ایجاد کنند و چیزهای جدیدی به دست آورند. بعدها سربازی که با من اسیر شده بود، گفت: «چون من پلاک داشتم، فهمیدند که سربازم، ولی شما و بقیه چون چیزی نداشتید، مُهر جاسوسی به شما زدند.»
هر چه از آن سرباز پرسیدم شما از بقیه خبر دارید، میگفت نه. شاید خبر داشت و اعدام آنها را دیده بود. فقط گفت: «قرار بود شما را اعدام کنند، ولی بعد که آن پزشک با شما صحبت کرد، تصمیمشان عوض شد و قرار شد شما را با حکم جاسوسی به بغداد بفرستند.»
در گودالی که به قول آنها حکم پناهگاه را برای من داشت، بوی خیلی بدی میآمد و معلوم بود که محل ریختن زبالههایشان است. نمیدانم ساعت چند بود، ولی از گرمای شدید آفتاب میتوانستم حدس بزنم که نزدیک ظهر است. دو ساعتی آنجا بودم. در این دو ساعت کمی آرامش پیدا کردم. فقط به این فکر میکردم که چه اتفاقی برایم خواهد افتاد و به اینکه اگر بمیرم، هیچ اشکالی ندارد، فقط از خدا میخواستم ناموس مرا حفظ کند. این تنها فکری بود که نگرانم میکرد.
شنیده بودم در زمان طاغوت به زنهای مبارز ما در زندانها تجاوز میشد. یا زنی که با همان تجاوزها حامله شده بود و موقع زایمان دست و پاهایش را بسته بودند و زن و بچّهاش هر دو مرده بودند. دعا میکردم که خدایا، من به رضای تو راضیام، ولی ناموس مرا حفظ کن. به یاد دارم که از قبل نذر داشتم که نماز صاحبالزمان(عج) بخوانم و تا آن وقت نتوانسته بودم این نذر را ادا کنم. همان موقع شروع کردم به خواندن نماز تا نذرم را ادا کرده باشم. و همانجا گفتم: «خدایا نذر نماز صاحبالزمان(عج) میکنم، تو فقط ناموس مرا حفظ کن. دستم برود، پایم برود، جانم برود، مهم نیست، فقط ناموس مرا حفظ کن.»
صدای خمپاره مدام به گوش میرسید. سرم را بلند کردم که اگر ترکش میآید، به من بخورد. همانطور که با خود کلنجار میرفتم، سربازی آمد و گفت: ساندویچ برایت آوردهام.» گفتم: «نمیخورم.» گفت: «یالا بخور.» گفتم: «نمیخورم.» دستهایم خونی بود. گفتم: «دستهام خونی است. نمیخورم.» گفت: «باید بخوری.» گفتم: «با دست بسته که نمیتوانم بخورم.»
دستم را باز کرد. کمی نان کندم و گذاشتم دهنم. ساندویچ گوشت بود. آرام گوشتهایش را میریختم بیرون. نمیدانستم چه گوشتی است. میلی هم به خوردن نداشتم. دو تا سرباز آمدند بالای سرم و به انگلیسی گفتند: «اگه چیزی میخواهی، بگو برایت بیاوریم.» گفتم: «چشمهایم را باز کنید. میخواهم ببینم ساعت چند است.» گفتند: «ظهر است.» گفتم: «میخواهم نماز بخوانم.» گفتند: «صبر کن.» یکیشان متعجب دوید تا به فرمانده بگوید که من میخواهم نماز بخوانم. برگشت و گفت: «نمیشود. با چشم بسته نماز بخوان.» و پاهایم را باز کرد.
او مرا با خود میبرد و سؤال میکرد که تو از کجا آمدی؟ کی هستی؟ یک جایی ایستادیم. گفت: «نمازت را بخوان.» گفتم: «آب برای وضو میخواهم.» گفت: «آب نداریم. همینطوری بخوان.»
آن دو سرباز رفتند و سرباز دیگری آمد. با حالتی خاص به من نگاه میکرد و برایش سؤال بود که من میخواهم چه کار کنم؟ دیدم بهترین موقعیت است برای صدور انقلاب. گفتم خدایا کمکم کن که بتوانم عاملی باشم برای این کار. درست است که اینها دشمن ما هستند، ولی به هر حال مسلماناند. چون آنها میگفتند شما مجوسید.
گفتم: «دستهایم خونی است و درست نیست با این دستها نماز بخوانم.» گفت: «آب نیست. ما خودمان هم آب نداریم. میخواهی بخوان میخواهی نخوان.»
تیمم کردم و ایستادم به نماز. نمازم که تمام شد، دیدم با من مهربانتر شد. رفت یک خربزة کوچک آورد و گفت: «بخور.» گفتم: «نمیخورم.» گفت: «بخور، وگرنه میمیری. اینجا کسی بهت هیچی نمیده.» گفتم: «دوست ندارم.»
خربزه را گذاشتم کنارم. تا نزدیکیهای عصر همانجا بودم. دست و پا و چشمهایم را هم دیگر نبستند. طرفهای عصر یکی دو تا از فرماندهانشان آمدند. تمام مدت در فکر خرمشهر بودم که الآن آنجا چه اتفاقی دارد میافتد. مردم چه میکنند. تا کجا پیشروی کردهاند. و یک لحظه این افکار از من دور نمیشد. به خانوادهام زیاد فکر نمیکردم احساس میکردم جایشان امن است و از طرفی فقط به یاد مادرم میافتادم که الآن دارد چه کار میکند.
در همین افکار بودم که سرباز آمد و گفت: «بیا سوار شو.» سوار ریو ارتشی شدم. من را پهلوی راننده نشاندند. راننده برای لحظاتی رفت پایین. برگشتم نگاه کردم و برادر قبادی را دیدم که پشت ریو افتاده بود و دست و پاهایش را بسته بودند. امّا بچّههای دیگر نبودند. چشمهایم را بستند. حدود سه ربع ما را با ماشین راه بردند تا در منطقهای ما را پیاده کرده و تحویل عدّهای دیگر دادند. من و برادر قبادی را سوار وانت کردند و به منطقهای بردند که نخلستان بود. به نظر میآمد که پایگاه ارتش باشد. وقتی میخواستند مرا از وانت پایین بیاورند، صدایی گفت: «خُب، خواهر، حالت چطوره؟ سلام.»
شوکه شدم. از صبح صدای ایرانی نشنیده بودم. گفتم: «تو ایرانی هستی؟» گفت: «نه من عراقی هستم.» پرسیدم: «پس چرا فارسی صحبت میکنی؟» گفت: «من فارسی بلدم.»
لهجة عربی داشت. فهمیدم یکی از جاسوسهای خودفروختة خرمشهری است. سرباز دیگری آمد و او را هُل داد و گفت: «برو ولش کن.»
مرا بردند در محلی و فرماندهشان آمد و بازجویی را شروع کرد که کجا بودی، از کجا آمدی؟ از تهران برای چی آمدی اینجا و... دوباره مرا سوار ماشینی کردند و بردند به منطقهای به نام تنومه که پادگان ارتش بود و با بصره فاصلة زیادی نداشت. تمام اسرا را آنجا جمع میکردند. مرا بردند به اتاق فرمانده. گفتم میخواهم دستهایم را بشویم. با یکی از سربازها به دستشویی رفتم و برگشتم. ده دقیقهای نگذشته بود که برادر قبادی را هم آوردند. صندلی نشان دادند تا بنشینم. برادر قبادی را روی زمین نشاندند. سربازی در آنجا بود که به نظر میآمد معاون فرمانده باشد. نگاه خاصی داشت. از سر لطف سیگاری به طرف برادر قبادی پرت کرد. برادر قبادی سیگار را برداشت. کار او خیلی ناراحتم کرد. به او گفتم: «سیگار را نکش. ما الآن فقط با رفتار و عملمان میتوانیم اسلام و انقلاب رو به اینها نشان بدهیم. اگر کمی شُل بیاییم، در واقع انقلاب را خدشهدار کردهایم. آن وقت میگویند اینها فقط بلدند تو کشور خودشان شعار بدهند.»
سرباز عراقی گفت: «ساکت. صحبت نکنید.»
احساس کردم برادر قبادی از آن حالت خمیدگی در آمد و ترسش ریخت. سیگار را خرد کرد و انداخت زمین. این مسئله برایم خیلی خوشایند بود که میدیدم با چند کلمه میتوانیم در خودمان دگرگونی ایجاد کنیم.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 5427
http://oral-history.ir/?page=post&id=6441