نه خاطره، نه داستان، فقط تاریخ شفاهی!
الهام صالح
02 تیر 1395
شاید بهتر باشد همین اول هشدار بدهم. از همان هشدارهایی که گاهی در مشاهده برخی از عکسها، یا فیلمها داده میشود. «صداهایی از چرنوبیل»* را هر کسی نمیتواند بخواند. این به خاطر عمق فجایع و دردهایی است که در کتاب بازتاب یافته. این فجایع واقعیاند، اما نه همه واقعیت، فقط بخشی از آن. «صداهایی از چرنوبیل»، درباره انفجار نیروگاه چرنوبیل و تاثیرات آن بر مردم است. دقیقا همان چیزی که روی جلد کتاب آمده؛ «تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی». این کتاب به معنای واقعی کلمه، کتابی در حوزه تاریخ شفاهی است. اشخاص متعددی در آن از آنچه پس از انفجار رخ داده، حرف میزنند. تعداد راویان، زیاد است؛ آنها فاجعه را از نزدیک تجربه کردهاند، حتی با آن زندگی میکنند، شاید در میان جمع از آن حرفی نزنند، اما چرنوبیل با آنها است، در کنار آنها حضور دارد؛ حضوری جهنمی که از آن خلاصی نیست. آنچه در کتاب آمده، چیزی است که تجربه شده و راویان کتاب، این تجارب را بر دوش میکشند. نویسنده کتاب، یک روزنامهنگار است و همین موضوع، کتابش را متفاوت میکند. او دیدگاهی متفاوت دارد. عجیب است، ولی اینقدر نکتهسنجی را میتوان در قلم روزنامهنگاران خارجی مشاهده کرد.
صحبت درباره این کتاب آسان نیست. میتوان مضامین خاطرات شفاهی راویان آن را به بخشهای کوچکتری تقسیم کرد؛ خاطرات دردناک، لطیفههای سیاه، زندگی بدون عشق، هرج و مرج، ظلم انسان به انسان، شایعات ریز و درشت، فضای سانسور، فداکاریها، فریبها و شرایط جنگی.
«صداهایی از چرنوبیل»، نه کتابی در قالب خاطره است، نه داستان، فقط تاریخ شفاهی! نه هیچ چیز دیگر. این کتاب، صدای انسانی را بازتاب میدهد.
خاطرات دردناک
«صداهایی از چرنوبیل»، سراسر دردناک است؛ رنج انسانهایی که گناهی نداشتهاند، جرمی مرتکب نشدهاند، «چرنوبیل» همه جرم آنهاست و البته جرمی که نمیتوان آن را بخشود. خاطرات این کتاب، رنجآورند. به صورت اتفاقی، بخشهایی از این کتاب را در یکی از شمارههای ماهنامه همشهری داستان مطالعه کردم، در ابتدای مطلب نوشته بود: «این روایت ناگزیر توصیفهای دلخراشی از واقعه دارد که ممکن است خواندنش برای همه مخاطبان مجله مناسب نباشد.» در هر صورت، مطلب را خواندم، با خواندن اولین خطوط، حس کردم قادر به ادامه دادن نیستم، اما بعد کتاب را خریدم؛ «صداهایی از چرنوبیل».
در این کتاب، خاطراتی هست که نمیتوان به سادگی از کنار آن عبور کرد. در مواجهه با این نوع از خاطرات فقط میتوانی آرام گریه کنی. «پیشگوییهای قدیم» از فصل دوم کتاب، یکی از همینها است؛ داستان مادری که از دخترش میگوید، دختری که «چرنوبیلی» است، اما او را یک معلول مادرزادی میخوانند، حتی مادر متهم میشود به اینکه میخواهد از مزایای چرنوبیلیها استفاده کند. نام این مادر، لاریسا است، به نام فامیلش اشارهای نمیکند، نگران آینده دخترکی است که معلوم نیست چند سال دیگر زنده میماند، یا نه، اما به هر حال، او مادر است و نگران اینکه دخترش روزی میخواهد ازدواج کند و شاید این حرفها برای دخترک خوب نباشد، همین است که حتی همسایههایش هم نمیدانند دخترک بیمار است. لاریسا، اهل شهری است که قرار بوده بعد از فاجعه چرنوبیل، تخلیه شود، اما به خاطر کفاف ندادن بودجه دولت، تخلیه نشده. نام دختر او کاتنکا است: «وقتی به دنیا آمد، مثل نوزاد انسان نبود، بیشتر، به گونیای میماند که جان داشت. از هر طرف بسته بود. فقط چشمانش باز بود. در گواهی تولدش نوشته شد: «نوزاد دختر با مجموعهای از آسیبهای پاتالوژیک به دنیا آمد...»
در روزهای انفجار نیروگاه، خانوادهها از نزدیک شدن به بستگانشان؛ پدر، برادر، همسر منع شده بودند، اما امکان نداشت. آنها میخواستند عشقشان را بروز دهند. لیودمیلا ایقناتنکو، همسر واسیلی ایقناتنکو، یکی از آتشنشانهایی که به چرنوبیل فراخوانده شدند، یکی از همانها است، نتیجه، فاجعهای است که برای این زن باردار رخ میدهد: «طفلم دو هفته زودتر از موقع به دنیا آمده بود... نشانم دادند... دخترک کوچکی بود... نامش را ناتاشنکا گذاشتم: «عزیزم این اسم را پدرت برایت انتخاب کرده بود.» بهظاهر نقصی نداشت. دستها، پاها، اما با نارسایی کبد... بیستوهشت رنگتن در کبدش...» در کنار این عشق، عذاب وجدان هم از راه میرسد: «من کشتمش... من... و دخترکم... نجاتم داد... دخترکم همه ضربات رادیواکتیو را به خود گرفت...»
لطیفههای سیاه
چرنوبیل شاید مانند هر رویداد دیگری به لطیفه تبدیل میشود، لطیفههایی که بیشتر از اینکه بخواهند بخندانند، هدفشان آرام کردن افراد است. در چرنوبیل از این لطیفهها با نام «لطیفههای سیاه» نام میبرند. تعداد این لطیفهها در کتاب کم نیست: «یک زندانی از زندان فرار میکند. در شعاع سی کیلومتری منطقه انزوا، مخفی میشود. پیدایش میکنند و نزد دزیمتریست میبرند و میبینند از او نور میتابد. پس نمیشود او را به زندان برد، نه بیمارستان و نه میان مردم.»
پیشگوییها
مردم در زمان فجایع، بیشتر به خدا نزدیک میشوند. در کتاب «صداهایی از چرنوبیل» هم این موضوع را به خوبی میتوان مشاهده کرد. مردمی که به سادگی از کنار سخنان انجیل و کتاب مقدس عبور میکردند، پس از چرنوبیل، پیشگوییهای آن را به چشم دیدند. لاریسا که دختری بیمار دارد، یکی از همین افراد است که در سخنانش به بخشهایی از انجیل اشاره میکند: «روزی میرسد که همهچیز به وفور در دسترس همه قرار میگیرد و همه گیاهان شکوفا و به بار مینشینند. رودها پر از ماهی و جنگلها پر از حیوانات میشوند. اما انسان قادر نیست از این همه نعمت بهرهای ببرد و تولیدمثل کند و جاودانی حیات را تداوم بخشد.»
آنها علاوه بر اعتقادی که به پیشگوییهای انجیل پیدا کردند، به مذهب هم روی آوردند. «نادژدا پترونا ویگوفسکایا، یکی از همین افراد است که از مشاهداتش میگوید: «اگر بین راه کلیسایی بود، بهطور حتم همهمان به آنجا میرفتیم، حتی ملحدان و کمونیستها همه... در کلیساها برای سوزن انداختن هم جایی نمیماند...»
زندگی بدون عشق
«چرنوبیلی»، یک دشنام است، یک مرض واگیردار که آدمها را از معاشرت بیشتر با این زنان و مردان دور نگه میدارد. آنها از اینکه نمیتوانند عاشق شوند، ناراحتاند، حتی از این هم بیشتر، آنها از دوست داشتن میترسند. لاریسا، که دخترش معلول به دنیا آمده یکی از همین افراد است: «از زایشگاه که به خانه برگشتم، شوهرم مرا بوسید. به خودم لرزیدم. نه، این برای ما ممنوع است... گناه است...»
چرنوبیل، واژههای خودش را دارد، برخی از این واژهها هنوز در فرهنگ روس بر زبان رانده نمیشوند، اما وجود دارند؛ درست مثل «هیباکوسی». بازماندگان چرنوبیل هم مانند بازماندگان هیروشیما، «هیباکوسی» هستند: «راجع به «هیباکوسیهای هیروشیما» چیزی شنیدهاید؟ این نام افرادی است که از هیروشیما جان سالم بهدر بردند... آنان فقط باید با همدیگر وصلت کنند. در کشور ما به این مسائل اشارهای نمیکنند و چیزی نمیگویند اما ما هم هیباکوسی چرنوبیلی هستیم...»
زندگی با عذاب وجدان
در زمان انفجار نیروگاه چرنوبیل به سربازان دستور داده شده بود تا مناطق آلوده را تخلیه کنند. آنها همچنین مسئول بودند تا مزارع را ویران کنند و جانوران را بکشند. همه جا آلوده بود، همه چیز آلوده بود. از شکارچیان هم برای کشتن حیوانات دعوت شد. وحشی و اهلی، فرقی نداشت. حیوانات اهلی، بیشتر مورد هدف بودند: «روز اول که از راه رسیدیم، سگها را دیدیم که جلوی خانههایشان، اینطرف و آنطرف سرک میکشیدند... کشیک میدادند. منتظر بازگشت مردم بودند. با شنیدن صدای ما ذوق کرده بودند و به استقبالمان میآمدند... و ما هر جا که میدیدیمشان، خانه، انبار، باغچه به گلوله میبستیم و بعد لاشههایشان را جمع میکردیم... کشتنشان سهل بود. اهلی بودند و با ترس از سلاح و انسان ناآشنا... با شنیدن صدای انسان جلو میدویدند...»
آنچه برای سربازان و حتی شکارچیان از این کشتارها باقی میماند، عذاب وجدان است: «نمیتوانم برای پسرم اقرار کنم که کجا بودم و چه میکردم؟ هنوز گمان میکند پدرش آنجا از مردم دفاع میکرده. در پست نگهبانی کشیک میداده!»
هرج و مرج؛ غارت
فجایع، نتایج دیگری هم دارند. به خاطر عدم مدیریت، هرج و مرج به وجود میآید و نتیجه هرج و مرج هم غارت است.
زینایدا یوداکیموا کاوالنکو، یکی از راویان کتاب درباره این غارتها میگوید: «اینجا دسته اوباش هم پرسه میزنند... در سالهای اول اوضاع حسابی برایشان ساخته بود: به اندازه کافی پیراهن، بلوز و پالتو گیرشان میآمد.» سخنان او فقط یک نمونه از هرج و مرج به وجود آمده است.
ظلم انسان به انسان
کتاب فقط از مردم پس از چرنوبیل نمیگوید، بلکه تصویرگر ظلم انسان به انسان است، ظلمی که حتی در شرایط بحرانی نیز انگار تمامی ندارد. روایتی از سرگی گورین، فیلمبردار سینما این ظلم را به تصویر میکشد: «رئیس کالخوز میخواهد دو خودرو را برای خانواده، اشیاء و مبلمان منزلش ببرد و رئیس دیگر یکی از خودروها را برای خود میخواهد تا عدالت برقرار شود. بعد از چند روز میشنویم که اطفال مهد کودک را نتوانستند از منطقه خارج کنند. وسایل حمل و نقل کافی نبوده. در حالی که دو خودرو را برای بار کردن همه خرت و پرتهای منزل، تا شیشههای سهلیتری مربا و ترشیجات روانه کرده بودند.»
البته بین این حکایتها، میتوان نمونههایی کاملا متفاوت را هم مشاهده کرد؛ روایتی از مردمی که در هر شرایط سادهاند و ساده زندگی میکنند. آنها مهرباناند و از زندگی انتظار زیادی ندارند:
«وارد خانه روستایی میشویم. پیرزنی تنها در آن زندگی میکند:
- خوب مادر جان باید از اینجا برویم.
- باشد، پسرم میرویم.
- وسایلت را باید جمعوجور کنی.
در خیابان منتظر میمانیم. سیگاری دود میکنیم و میبینیم، پیرزن از خانه بیرون میآید: صلیب، گربه و بقچهکوچکی در دست دارد و این تمامی چیزهاییاند که میخواهد با خود همراه ببرد.
- مادرجان بردن گربه ممنوع است. اجازه نمیدهند. موهایش آلودهاند...
- نه عزیزم؛ هرگز بدون گربهام نمیروم. چطور میتوانم تنهایش بگذارم. فقط این خانوادهی من است.»
شایعات ریز و درشت
در فجایع، بازار شایعات هم داغ میشود. چرنوبیل هم اینگونه بود و روایان آنها این موضوع را نیز بیان میکنند: «صیادان بارها ماهی دوزیستی دیدهاند که روی زمین هم بر روی بالههایش و پنجههایش راه میرود. حتی اردکماهیان بیسر و باله هم دیده شده که روی شکم شناورند. بهزودی مردم هم همین وضع را پیدا خواهند کرد. بلاروسیها به روباتهای انساننما بدل خواهند شد.»
فضای سانسور
دولت شورویپس از حادثه اتمی چرنوبیل در ششم اردیبهشت 1365 هر طور شده میخواهد اوضاع را عادی جلوه دهد، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. کسی نباید از این اتفاق حرفی بزند و همه چیز خوب است. این موضوع خیلی راحتتر از چیزی که بتوان فکرش را کرد به مدیران لایههای پایینتر جامعه هم سرایت میکند و فضای سانسور حاکم میشود. آناتولی شیمانسکی، روزنامهنگار در کتاب «صداهایی از چرنوبیل» دراینباره اینطور گفته: «مدیرمسئول در جلسه میگفت: «یادتان باشد، ما نه پزشک هستیم، نه معلم، نه کارشناس و نه حتی روزنامهنگار. ما فقط یک حرفه داریم؛ شورویتبار...»
دولت شوروی همچنان و به هر قیمتی باید قوی جلوه کند: «خط قرمز بیامان مدیر مسئول پابرجاست: فراموش نکنید، ما دشمن داریم، در آنسوی اقیانوسها دشمنان زیادی داریم.»
فداکاریها
علاوه بر مردم عادی که به خاطر همجواری با چرنوبیل، درگیر ماجرای آن بودند، عده دیگری نیز باید به منطقه اعزام میشدند، افرادی که به وسایل ایمنی مجهز نبودند، اما فداکارانه در محیط خطرزا حضور یافتند. سرگی واسیلیویچ سابالوف، معاون رئیس جامعه «سپر چرنوبیل»، بخشی از این فداکاریها را روایت میکند: «سربازان مطمئنترین «ربات» بودند. آنان را «رباتهای سبز» (از روی رنگ اونیفورم نظامی که بر تن میکردند) مینامیدند. سه هزار و ششصد نفر سرباز روی بام راکتور کار کردند. روی زمین میخوابیدند و همهشان میگویند، در روزهای اول، کف چادرهایشان را با کاهی میپوشاندند که از کومه کنار راکتور برمیداشتند. همه جوانان کمسنوسال... اینک در دام مرگ افتادهاند...»
فداکاریها را حدی نبود و کتاب «صداهایی از چرنوبیل» بازگوکننده این فداکاریهای بیحد است. به عنوان مثال برای جلوگیری از خطر وقوع انفجار هستهای، باید آب مخزن زیر راکتور خالی میشد. کار خطرناکی بود و آنهایی که داوطلب شدند تقریبا میدانستند که آیندهای نخواهند داشت: «پس ماموریت مشخص شد: یکی باید داخل آب شیرجه میرفت و زیر آن دریچه تخلیله را باز میکرد و اعلام شد که این شخص، بهعنوان پاداش یک اتومبیل، آپارتمان، خانهای ییلاقی و مستمری مادامالعمر برای خانوادهاش دریافت خواهد کرد... در مجموع فقط مبلغ هفت هزار روبل به کل تیمشان تعلق گرفت. وعده تحویل اتومبیل و آپارتمان و ... به فراموشی سپرده شد.»
شرایط جنگی
آنچه در بین خاطرات این کتاب، مشترک است، احساسی است که راویان فاجعه چرنوبیل داشتند. همه آنها گمان میکردند در شرایط جنگی قرار گرفتهاند: «من در جنگ نبودم... اما برایم تداعی میشد... سربازان به روستاها میرفتند و مردم را تخلیه میکردند. خیابانها پر از ابزار و ادوات جنگی شده بودند: وسایل زرهی، کامیونهایی که زیر برزنت سبز رفته بودند، حتی تانکها... مردم زیر نظر سربازان خانههایشان را ترک میکردند...»
دروغها و فریبها
در جریان فاجعه چرنوبیل، دولت شوروی به مردم دروغ میگفت و مردم باور میکردند: «جشن ماه مه فرا رسید و گورباچف اعلام کرد: «رفقا، هموطنان، جایی برای نگرانی نیست، اوضاع تحت کنترل است... این فقط حریق سادهای بوده... حریق ساده... چیز خاصی نبوده... مردم آنجا دارند زندگی میکنند، کار میکنند...» و ما باور میکردیم.»
در سطوح پایینتر هم این دروغها وجود داشت. میخواستند مردم باور کنند که شرایط عادی است: «باز دزیمتر به میدان میآید. گاه کنار بشقابی پر از سوپ ماهی، گاه ظرف شکلات و یا نانروغنی در دکه نانفروشی... این فریب واقعی بود. دزیمترهای نظامی که آن روزها در اختیار ارتش قرار گرفته بودند، برای آزمایش سلامت ارزاق محاسبه نشده و فقط برای اندازهگیری فون مناسب بودند. چنین مقیاسی از دروغ و فریب که در آگاهی ما با چرنوبیل همراه شده، شاید فقط در سال چهلویکم سابقه داشته است... زمان حکومت استالین.»
ویژگیهای کتاب
سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ، یک نویسنده مشهور جمهوری بلاروس است. او پس از پایان تحصیلاتش در روزنامهای محلی به کار خبرنگاری مشغول شد؛ شغلی که به وضوح میتوان آثار آن را در کتاب مشاهده کرد. آلکسیویچ تحت تاثیر آلس آدامویچ قرار دارد و مانند او کتابهایش را به سبک رمان- سند و رمان- چند صدایی که تلفیقی از خاطرات از زبان افراد و روایتهای مستقیم است، تنظیم میکند. سبک جالبی است که مخاطب را به دنبال خود میکشاند، بدون اینکه باعث خستگی، یا دلزدگی شود. برای این نویسنده و روزنامهنگار بلاروس، انگار سوژههای معمولی، مفهومی ندارند. او در جستوجوی سوژههایی است که عمق رنج بشر را به تصویر بکشند و به حق در این کار هم موفق عمل میکند. آلکسیویچ که جایزه نوبل ادبی سال 2015 را دریافت کرده، کتابهایی مانند «من روستا را ترک کردم»، «چهره جنگ زنانه نیست»، «آخرین شاهدان» و «پسرانی از جنس روی» را منتشر کرده است. او درباره نوشتن چنین گفته: «من به دنبال راهی بودم تا مرا به واقعیت نزدیک کند، رنجم دهد، هیپنوتیزمم کند و این ژانر، ژانر صدای انسان، گشوده شدن مکنونات قلبیاش و احساسات روحش بود.»
این نویسنده بلاروس، سعی میکند همزمان نویسنده، روزنامهنگار، جامعهشناس، روانکاو و واعظ باشد. با این حساب تعجبی ندارد که در کتابش «صداهایی از چرنوبیل»، اینچنین با مخاطبانش؛ راویان فاجعه چرنوبیل، یکی شده. اتفاقی که نتیجهاش انتشار کتابی در حوزه تاریخ شفاهی چرنوبیل است. هر یک از افرادی که راوی بودهاند، خودشان یک کتاباند و چرنوبیل میتواند هزاران هزار کتاب باشد، به اندازه افرادی که ناخواسته، تحت تاثیر این فاجعه قرار گرفتند؛ مردان، زنان، پیرمردها، پیرزنها، کودکان دیروز و حتی کودکانی که در آینده به دنیا خواهند آمد و هر یک زخمیِ چرنوبیلاند.
ما در این کتاب، صدای انسان را میشنویم و درباره فاجعهای میخوانیم که تبعاتش همچنان ادامه دارد و معلوم نیست تا کی ادامه خواهد داشت. اما فقط از انسان نمیخوانیم، از موجودات میخوانیم؛ سگها، گربهها، گرازها، زنبورها و گاوهایی که به دست سربازان و شکارچیان کشته شدند چون در معرض تشعشعات قرار گرفته بودند. حتی نباتات؛ زمینی که به رادیواکتیو آلوده شده و باید آن را کَند، خاکش را دور ریخت، محصولات غیر قابل استفاده، رودخانهای که ماهیانش آلودهاند و ...
آلکسیویچ در «صداهایی از چرنوبیل» با کمک گرفتن از بازماندگان چرنوبیل، تاریخ شفاهی این فاجعه را خیلی خوب روایت میکند و چیزی از آن جا نمیماند. کتاب ترجمه خوبی دارد، فهرستبندی مناسب، فصلبندی مناسب، مقدمهای که به درستی بازگوکننده حق مطلب است، معرفی خوب نویسنده اثر، معرفی مترجم اثر، بدون کمترین غلط تایپی و نگارشی.
اما حتی اگر این ویژگیها را هم نداشته باشد، به خاطر روایتی بیواسطه از فاجعه چرنوبیل، کاری موفق به شمار میرود. این جملات از زبان انسانها بیان شدهاند؛ بازماندگانی از چرنوبیل که مستأصلاند. برای پی بردن به این استیصال، برای لمس و درک این انسانها، همه کتاب را باید خواند، بدون اینکه چیزی از قلم بیفتد. «صداهایی از چرنوبیل» همچنین مخاطب را دعوت میکند تا سایر کتابهای نویسنده این کتاب را هم مطالعه کند.
*صداهایی از چرنوبیل: تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی، سوتلانا الکساندرونا آلکسیویچ، ترجمه از زبان روسی: نازلی اصغریزاده، مشخصات نشر: تهران: مروارید، چاپ اول: زمستان 1394، 387 صفحه
صداهایی از چرنوبیل، تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی
تعداد بازدید: 5693
http://oral-history.ir/?page=post&id=6418