سحری و تماشای آسمان
مریم اسدی جعفری
31 خرداد 1395
بازسازی لحظهای از اسارت
خواندن خاطرات و روایتهای آزادگان از سالهای دوری از وطن، تلخی تحمل شکنجهها و آزار و اذیتهای نیروهای بعثی و شیرینی برادریها و ابتکارات ناشی از محدودیت را به مخاطب میچشاند اما خاطرات مربوط به ماه مبارک رمضان در اسارت، مانند روزه بدون سحری و تحمل تشنگی تا ساعتی پس از اذان مغرب، برای هر یک از ما که آن روزها را تجربه نکردهایم، غیرقابل درک است. خاطرات پیش رو- که برای نخستین بار منتشر میشود- از میان روایتهای آزادگان اصفهانی انتخاب شده که پیشاپیش از آقای منوچهر شاهحسینی، مدیر موسسه فرهنگی پیام آزادگان استان اصفهان، به خاطر ارائه این خاطرات به سایت تاریخ شفاهی ایران تشکر میکنیم.
♦
نگاه خدا (خاطرهای از آزاده سلام امیریفرد؛ اردوگاه موصل 2)
شکایت سربازان عراقی را به صلیبیها [صلیب سرخ] کردم، گفتم بچهها را اذیت میکنند، مرتب زیر شکنجهایم آن هم شکنجههای فوق طاقت انسانی، غذای مکفی حتی به قدر زنده مانده نمیدهند و از نظافت و امکانات بهداشتی که حرفش را نزن، هرچه بود و نبود کف دست صلیبیها گذاشتم، گفتم برای یک بار هم که شده بگذار همه را بگویم شاید فرجی شود و نشد که نشد.
حالا صلیبیها رفته بودند و من آن همه، چُقُلی عراقیها را کرده بودم، علی مانده بود و حوضش. کشان کشان مرا تا دم در سلول انفرادی بردند. سلول اتاقی با طول و عرض 5/1 در5/2 متر بود و شروع به کتک زدن کردند و زدند و زدند و زدند؛ آنقدر که چیزی را احساس نمیکردم. بعد دست و پایم را گرفتند و مرا داخل سلول انداختند. زمان را نمیفهمیدم نمیدانستم غروب شده یا شب است. آن روز را روزه بودم و آنقدر کتک خورده بودم که فقط نای نفس کشیدن برایم مانده بود؛ تشنه بودم، تشنه، تا به حال آن اندازه تشنگی را تجربه نکرده بودم.
بدنم سرد شده بود، خودم را به کنار دیوار کشاندم و به دیوار تکیه دادم، دمپاییام را زیر پاهایم گذاشتم و سرم را به آسمان بلند کردم: «خدایا توانایی تحمل شکنجه را به من دادی، مرا با تشنگی امتحان نکن.»
صدای در سلول بلند شد و سرباز عراقی آمد داخل. یقین برای کتک زدن آمده بود. شبها درِ سلول را جز برای کتک زدن باز نمیکردند. دوباره سرم را بالا کردم و گفتم: «خدایا گفتم آب نگفتم کتک.»
دو سرباز زیر بغلهایم را گرفتند و مرا کشان کشان تا محوطه وسط اردوگاه بردند، ضابط عراقی چند فحش آبدار نثارم کرد و گفت: «تکرار نشود، برو آسایشگاه.»
این باور کردنی نبود تا آن موقع، من ندیده بودم کسی را شب از انفرادی آزاد کنند. ساعت 10 شب بود و بچهها غذا خورده بودند، خودم را به حبانه آب رساندم و خدا.... کنار حبانه به تماشای من نشسته بود.
سحری (خاطرهای از سیدعباس حسینی، اردوگاه موصل3)
بلندگوی اعلام گفت: آماده باشید. با چوب، محکم پشت در میزدند و با فریاد آماده باشید سرباز عراقی، آن کسی که نوبتش بود، پشت در میایستاد و ظرف غذا را برمیداشت تا با باز شدن در برای گرفتن سحری بیرون بپرد.
آن شب نوبت یکی از بچهها بود که از قضا خیلی هم خوابش میآمد، گفتیم: «اگه خوابت میاد، ما غذا میگیریم.» در حالیکه سعی میکرد چشمهایش را باز نگه دارد و بدن شل و وارفتهاش را جمع و جور کند با صدای خفهای گفت: «نه، میخوام ستارهها رو ببینم.» صدای تلق و تولوق بلند شد و سرباز، در آسایشگاه را باز کرد. او سریع ظرف را برداشت و شروع کرد به دویدن. سرباز عراقی متعجبانه نگاهی به ما انداخت و گفت: «این کجا میره؟» و بعد به طرف او رفت و سیلی محکمی توی گوشش زد و گفت: «کجا میری؟
- میخوام غذا بگیرم.
- پس ظرفت کجاست؟»
و او که با سیلی سرباز، تازه از خواب بیدار شده بود، نگاهی به آن چیزی که در دستش بود انداخت و خودش هم خندهاش گرفت. آنقدر هول کرده بود که توی عالم خواب و بیداری، پشتی را به جای ظرف غذا برداشته بود.
لذت آسمان (خاطرهای از آزاده محمدعلی رفاهت؛ اردوگاه موصل)
توی آسایشگاه همیشه روز بود. روز که روز بود، شب هم که مهتابیها روشن بود. انگار شب از زمان حذف شده بود. آسمان شب را فقط از پشت پنجره میشد دید. کمی سیاهی که توی نور یک پارچه سیاه بود و ستارهای نداشت. اسیر که باشی، بیشتر دلت ستاره میخواهد...
ماه رمضان که میشد، آن هم از وقتی که سحری دادن توی شب باب شد، ستاره و آسمان شب هم مهمان چشمهایمان شد. نمیدانی توی یک سال، یک ماه، ستاره ببینی چه لذتی دارد؟!
از هر آسایشگاه 14 نفر برای گرفتن غذا بیرون میرفتند. فاصله آشپزخانه تا آسایشگاه زیاد نبود اما این پروسه بیرون رفتن و برگشتن خودش 30-40 دقیقه طول میکشید. میرفتیم پشت در آشپزخانه مینشستیم تا آنها که تو رفتهاند، بیرون بیایند و این انتظار شیرین با ستارهها و آسمان پر میشد. هر وقت هارونی توی گروهی بود که برای گرفتن سحری میرفتند، 20 دقیقهای به این مدت زمان بیرون ماندن اضافه میشد.
آقای هارونی که از اطراف اصفهان است، توی آسایشگاه ما بود. با عراقیها میگفت و میخندید. عربی را دست و پا شکسته و با مخلوطی از زبان فارسی حرف میزد. یک جوری که هم آنها میفهمیدند و هم خودش، استعدادی داشت توی سرگرم کردن این سربازهای عراقی! و این گپ و گفت را تا جایی که میتوانست طول میداد که بچهها بیشتر بیرون بمانند و از شب، لذت بیشتری ببرند.
نعمت حضورش در هر دستهای که بود، به این ختم نمیشد. برای گرفتن سحری که بیرون میرفتیم نباید حرف میزدیم و سرباز عراقی اجازه نمیداد کسی حرف بزند. اما هارونی که بود، همه حرف میزدند؛ کسی هم ایراد نمیگرفت. ما یاد گرفته بودیم که از نعمتهای کوچک و فرصتهای کم چطور لذت ببریم، لذتهای ماندگار...
هنر آشپزی (خاطرهای از آزاده عباس برهانی؛ اردوگاه موصل 1)
به اشیا چطور نگاه میکنیم؟ خوب میگویی همانطور که میبینیم ولی این درست نیست. وقتی محدود شدی و در مضیقه قرار گرفتی آنوقت روی دیگر چیزها را میبینی و کشف میکنی. در فراوانی و در میان انبوه داشتهها محال است روی دیگر اشیا را کشف کنی!
راستی یک حلب روغن چیست؟ فقط یک حلب است که وقتی خالی شد، باید آنرا دور بیندازی اما گاهی میشود که این حلب روغن، سطل شود، ظرف شود، قاشق شود و حتی فر شیرینیپزی شود.
برگزاری جشنها و مراسم به عهده اصفهانیها بود. گفتیم حال و هوایی بدهیم به طعم گس غذاهای اسارت. فر نبود، خامه نبود، تخم مرغ نبود و... با همه نبودها دست به کار شدیم! حضور قنادی مثل اصغر آخوندی، نعمتی بود. او که آش صبحانه را برایمان ردیف کرد و بساط شیرینیپزی را به راه انداخت.
یک حلب روغن برداشتیم، یک چراغ علاءالدین هم زمستانها داده بودند که شبها روشن میکردیم. حلب را به اندازه دهانه علاءالدین بریدیم و با سیم، دو دسته برای حلب درست کردیم و یک شعلهپخشکن هم برای زیر حلب درست کردیم تا شعله به یک اندازه، در جاهای مختلف حلب پخش شود. چون یکی از اصول شیرینیپزی، حرارت یکنواخت داخل فر است.
دو سینی هم درست کردیم و با سیم خاردار برای سینی، دسته درست کردیم تا بتوانیم آن را راحت، داخل و بیرون بیاوریم. سینیهایی به قطر 5/1 سانت که با همان حلبیها درست میشد، لبههای حلب را تا میکردیم تا مایع داخل سینی بیرون نریزد.
داخل سینیها را چرب میکردیم و شیرینیهایی مثل ناپلئونی و نخودچی و... را داخل فر میگذاشتیم. ابتدا سینی پایینی و بعد بالایی را داخل آن میگذاشتیم و در هم برای این فر درست کرده بودیم. در را میبستیم تازه! در شیشهای هم درست کرده بودیم تا پختن شیرینیها را کنترل کنیم.
میبینی یک حلب روغن میتواند واقعاً چه چیزهایی باشد؟! یکی از ابزارهایی که آقای آخوندی برای درست کردن شیرینی استفاده کرد، قیفهای شکلدهنده به شیرینی بود، با پارچه قیف درست کردیم و شکل ستاره و دایره و تیغ تیغی و ... درست میکردیم. شکر و آرد را جمع میکردیم و خمیر درست میکردیم و بعد از شکل دادن، آنها را توی قیف میریختیم و بعد نوبت روغن و فر بود و بعد از پخت، آنها را داخل شربت میانداختیم و اینطوری بود که زولبیا و بامیه برای ماه رمضانها و بساط شیرینی برای عید فطر و همه عیدمان فراهم شد و این یعنی جماعتی که میدانند چه میخواهند. بیشک آدمی که چرایش را میداند، با چگونگی آن کنار میآید.
منزل لیلی (خاطرهای از آزاده غلامرضا روستایی؛ اردوگاه موصل)
آدمی کافیست عاشق شود همین! قصه این طوری شروع میشود که یک روز عشق جبهه رفتن به سرت می زند. به جبهه میروی و در گیر و دار گلوله و آتش، اسیر دشمن میشوی و هنوز عاشقی و قصه ادامه دارد!
حرف مذهب که پیش میآمد، خیلی از شرایط و مسائل گم میشد، قومیتها و اختلافات و چنددستگیها رخت میبست. فقط مذهب نبود. مذهبی که حاج ابوترابی با عشق به انسانیت، به صرف انسان بودن و همنوع بودن و فارغ از هر ایده و فکر و عقیدهای به آن روح تازهای در اردوگاههای عراق داده بود.
عشقی که جلوه و تظاهر بیرونی آن، کمک به هم نوع و و انجام کارهای عمومی با میل و رغبت تمام و حتی سبقت گرفتن از یکدیگر بود. مگر «السابقون السابقون» [در سوره واقعه] چگونه بهتر از این معنی میشود؟!
فارغ از هر افراط و تفریط، خدمت به نوع انسان و این پرواز و رستگاری در اسارت بود. ما پنج نفر بودیم که دکتر ممنوع کرده بود که روزه بگیریم و هیچ کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. نشستیم و تصمیم گرفتیم، کل ماه مبارک ظرفهای غذای بچهها را بشوییم. احمدآقا با لهجه اصفهانی میگفت: «بشقابادونو بیارید، بشوریم.» شیرینش میکرد و این از آن کارهای لذتبخش و شیرینی بود که لذتش قابل توصیف نیست.
«در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول قدم این است که مجنون باشی»
خلاصه الرمضان: (خاطرهای از آزاده علی ربانی؛ اردوگاه موصل 4)
ماه رمضان که میشد، معنویت خاصی توی اردوگاه حاکم میشد. اول اسارت قرآن کم بود و قرآنها را جزء جزء کرده بودیم و اسم مینوشتیم و جزءها دست به دست میگشت و بعدها که قرآن بیشتر شد، بچهها برنامه قرآنی داشتند و جزءخوانی میکردند. برنامه غذایی خاصی برای ماه رمضان نبود. اوایل شام را برای افطاری میگرفتیم و غذای ظهر را که میدادند، توی سطلی میریختیم و دور آن را پتو میپیچیدیم تا گرم بماند. بعدها با افسران عراقی صحبت کردیم و بچهها برای سحر غذای گرم خوردند.
سطح عبادی بچهها در ماه رمضان آنقدر بالا بود که تلاشهای استخباراتیهایی مثل مشعل و ضابطخلیل هم برای به هم ریختن روحیه بچهها کاری از پیش نمیبرد. هر از گاهی برای به هم ریختن روحیه معنوی بچهها یک سری از افراد را به آن طرف اردوگاه میبردند تا دیگران به آنها مشکوک و بدبین شوند یا برای بازجویی بیرون میبردند و میآوردند. بیخود آنها را یک ساعت پشت در اردوگاه نگه میداشتند و وقتی برمیگشتند، میپرسیدیم: «چیزی گفتند؟ شما چیزی گفتید؟»
میگفتند: «نه! بیخود ما را یک ساعت زیر آفتاب نگه داشتند. بعد گفتند بروید.» این به خاطر این بود که میخواستند ما به هم شک کنیم و بین ما اختلاف بیفتد. در فکر توطئه بودند و ما آنقدر مشغول به کلاسهای احکام و برنامههای قرآنی و .. بودیم که آب در هاون میکوبیدند این مشعل و ضابطخلیل.
نزدیک عید فطر که میشد، غذای چند شب را جمع میکردیم، با خمیرهای خشکی که از نان سمون فراهم کرده بودیم و آرد ما بود، حلوا درست میکردیم. نانها را به صورت ساندویچ درمیآوردیم، گوشتهایی که چند روز ذخیره کرده بودیم را سرخ میکردند و به صورت ساندویچ درمیآوردیم و صبح روز عید فطر بعد از نماز عیدی که مخفیانه خوانده میشد، بچهها با هم دست میدادند و روبوسی میکردند و تبریک میگفتند. یک ماه روزه در سختی تبریک هم داشت!!
سفرهای میانداختیم و همه دور این سفره مینشستیم و یکی میشدیم. بعد چای، شیرینی و اندکی حلوا و ساندویچ و... عید میشد.
بیقانون (خاطرهای از آزاده اصغر رحیمی؛ اردوگاه رمادیه 10)
اصلاً نمیفهمیدیم شب کی آمده و کی رفته؟! ساعت پنج باید میخوابیدیم تا خود صبح. اردوگاه مفقودین قانون خودش را داشت یا یک جورایی اصلاً قانون نداشت. ماه رمضان که شد، دیدیم برنامه غذایی فرقی با ماههای دیگر ندارد. غذای ظهر را برای افطار نگه میداشتیم. سحر اجازه بیدار شدن نداشتیم و اگر چشم کسی باز بود و سرباز عراقی که در حال گشت زدن بود از پشت پنجره میدید با عصبانیت میگفت: «چشم کی باز است؟» و ماجرا شروع میشد و تازه ارشد آسایشگاه را صدا میزد که بلند شو. بلند که میشد میگفت: «بزن تو گوش این...»
ارشد هم که نمیتوانست نزند، چون اگر نمیزد، فردا خودش را به باد کتک زدن میگرفتند. از طرفی زدنش بهتر هم بود. چون زدن عراقیها بدتر بود. کل ماه رمضان بیسحری سپری شد. تا زمانی که تلویزیون آمد و تعداد محدودی دادند و به نوبت توی اتاقها بود، شبهایی که تلویزیون توی آسایشگاه بود اوضاع کمی بهتر بود. چون تا ساعت یازده شب میتوانستیم بیدار بمانیم و حق با تلویزیون بود و تا زمانی که روشن بود، باید بیدار میماندیم و بعد میتوانستیم آن ساعت، سحری بخوریم و بخوابیم.
تعداد بازدید: 6814
http://oral-history.ir/?page=post&id=6415