ده روز مرخصی چگونه گذشت؟
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
25 فروردین 1395
علیرضا مرادی، سرهنگِ قضایی است. در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، افسر نیروی مخصوص بوده و رستهاش را بعد از جنگ به قضایی تغییر داده است.
گردنه خان
سال 1360 پاکسازی جاده بانه به سردشت بود. قبل از اینکه ما به این منطقه وارد شویم، یک گردان از واحدهای نیروی زمینی در مسیر پاکسازی آمده بود؛ آن گردان توسط نیروهایی که به ظاهر کردنما بودند، مثل منافقین، سلطنتطلبها، ساواکیها، گروههایی که با انقلاب مبارزه میکردند، تحت فشار بود. به هر حال چون منطقه استراتژیکی بود و آنها مسلط بر ارتفاعات بودند، یک گردان از تیپ هوابرد ما را هم آنجا زمینگیر کرده بودند؛ آثارش هم لب جاده بود؛ ماشینها همه سوخته بود که من بعضی از عکسهایش را دارم. این شد که آن جاده دیگر از راه زمین، ناامن شد. هوانیروزِ قهرمان ما آمد؛ هلیکوپترهایش را در سقز مستقر کرد و ما یک پل هوایی ایجاد کردیم. یعنی از طریق هوا تمام رزمندگان بانه و سردشت را پوشش میدادیم، حتی آذوقهشان را فراهم میکردیم. در این مسیر، واحد نیروی مخصوص و لشکر 28 سنندج به خصوص تیپ 2 در آن منطقه مستقر بود؛ واحد ما هم به آن منطقه رفت.
● همان لباس خاکی که داشتیم، شب زیر کیسه خواب یا پتو گذاشته بودیم تا اتو کشیده شود...
من همیشه به دوستان در تمام جاهایی که مطلب نوشتم و گفتم و ضبط شده، این را گفتم؛ واحد نیروی مخصوص، یک واحد استراتژیک است، اصطلاحاً به آن واحد سیاسی- نظامی میگویند. این واحد زمانی حرکت میکند که واقعاً منطقه به یک بحران اساسی رسیده باشد. تیمهایش را حرکت میدهد، مثلاً یک تیم میرود در یک لشکر مأمور میشود، یک گردان میرود به یک قرارگاه مأمور میشود. وقتی میرود به آن قرارگاه مأمور میشود، اسم آن واحد به نام ما نیست. در تاریخ هر جا ثبت شده گفتهاند قرارگاه جنوب، قرارگاه شمال، لشکر 21، لشکر 92، ولی واحد ما در دل اینجا مأمور بوده؛ به خصوص در عملیات آزادسازی خرمشهر که امروزه حرفش زیاد است. ما هم به یگان مادر آنجا که لشکر 92 زرهی بود، در آن محاصره یا مبارزه یا مقاومت 34 روزه خرمشهر مأمور شده بودیم. از بچههای تکاور دریایی هم بودند که به صورت قوی، گُردانی عمل کردند. نیروهای مردمی، بسیج، واحدهای نیروی زمینی و ژاندارمری هم بودند. حالا متأسفانه بنا به دلایل خاص خودش، ضعیف به تصویر کشیده شده؛ چرا که ارتش نسبت به فیلمبرداری واحدهای خبرنگاری و رسانهای، بنا به دلایل حفاظتی مقاومت میکرد، اجازه ورود نمیداد. این است که واحدهای نظامی همیشه در تصاویر یا فیلمهایی که تلویزیون نشان میدهد نیستند. همیشه میشود این گله را از ارتش کرد چون همیشه با اینها مقابله میکردند، بنا به دلایلی که خودشان دارند و آن حدود اختیاراتشان بود. به راحتی به فیلمبردار اجازه نمیدادند. من یادم هست یک کارگردانی به نام ایروانی آن زمان آمد برای هفته جنگ (دفاع مقدس) فیلمبرداری کند، ممانعت میکردند، دست و بالش را میبستند. به من گله میکرد و میگفت: «ما را راه نمیدهند، فضا در اختیار ما نمیگذارند، ما به ارگانهای دیگر میرویم راحت فیلمبرداری میکنیم.» این یکی از دلایلی است که نظامیها به سریال کیمیا گله میکردند، باید ما نظامیها به خودمان برگردیم ببینیم اشکال از کجاست. ما خودمان زیاد فضا را برای رسانهها ایجاد نکردیم. من هم نظامی هستم واقعیت را دارم میگویم.
خاطرهای که میخواستم بگویم برای منطقه جاده بانه به سردشت است. گردنه عظیم و ارتفاع بزرگ و وسیعی بود به نام گردنه خان، این گردنه چون همیشه زمستانها بسته میشد و مردم آن طرف میماندند، بعد از انقلاب دولت تلاش کرد و تصمیم گرفت تونل بزند و الحمدلله یک تونلی دارد که هنوز خودم فرصت نکردهام بعد از جنگ بروم آنجا را ببینم. آنجا را دوست داشتم چون آنجا ما خیلی سختی میکشیدیم. وقتی پرسنل رزمنده میخواستند از بانه و سردشت به سمت تهران بیایند و به سمت شهرهای دیگر بروند، مجبور بودند بیایند از گردنه خان عبور کنند. وقتی میخواستی از گردنه خان عبور کنی اگر در فصلی بود که برف نبود راحت میتوانستی بروی، ولی اگر برف بود آن طرف میماندی. هیچ راه دیگری هم نداشتیم مگر راه هوا.
● فضایی که آنجا داشتیم یک فضای انتظار بود. انتظار میکشیدیم که طرحهای عملیاتی آماده و عملیاتها انجام شود
سال 1360 بود، ما برای آزادسازی آن منطقه رفته بودیم، ارتفاعاتی دست نیروی مخصوص بود، در این ارتفاعات، بچهها به صورت پنجهگرگی یا پنجهگربهای، در حاشیه چپ و راست جاده و ارتفاعات مشرف به جاده، مستقر میشدند، تا امنیت آن جاده برقرار شود. پادگانی در خود شهر بانه بود، آنجا قرارگاه ما بود، بچهها از آنجا تغذیه میشدند و بعد میرفتند در ارتفاعات مستقر میشدند. مأموریتهایشان را انجام میدادند و در فصل مرخصی میبایست از این گردنه عبور میکردند، به مقر تیپ 2 زرهی لشکر 28 که در سقز مستقر بود میآمدند، آنجا شب را استراحت میکردند، صبح از آنجا به شهرهایشان میرفتند. برای اینکه این پروسه انجام شود، ما باید اطلاعات گردنه خان را میگرفتیم؛ از یک پایگاه که آنجا داشتیم تا ببینیم راه باز است یا بسته.
من میروم؛ فقط با یک کولهپشتی!
ده روز مرخصی داشتم؛ 75 روز یا 80 روز مانده بودم که بتوانم عید نوروز را به خانه بروم. خیلی دوست داشتم این عید را که عید اول پس از ازدواجم بود، خانه باشم تا هم پدر و مادرم را ببینم هم همسرم را. برای اینکه این عید را به مرخصی بروم، یک یا دو نوبت مرخصیام را ماندم که بتوانم تنظیم بکنم 5 روز یا 3 روز جلوتر به عید، یعنی 26 یا 27 اسفند 1359بیاییم تا عید سال 1360 را خانه باشم. این جابهجاییها که انجام شد من مرخصیام را گرفتم. با بچههای ارتفاع (کوه) خان که یک پایگاهی بود تماس گرفتیم و گفتیم: «جاده چطوری است؟» گفتند: «کولاک است.» گفتم: «من یک روز مرخصیام دارد میرود، کولاک چیه؟ تو را به خدا اگر میدانید ماشین تردد میکند بگذارید ما برویم.» گفتند: «خودت میدانی، سخت است. نمیتوانی بروی، کولاک است.» گفتم: «من میآیم.» ما یک کولهپشتی بزرگ داشتیم، به آن میگفتیم راکساک فرانسوی، وسایلم را در کولهپشتی ریختم و گفتم: «من میروم.» برگهام هم که در جیبم بود، یک روزش گذشته بود. خیلی سخت بود. سر جاده آمدم، گفتم با ماشینهایی که تا پایگاه میروند به آنجا میروم، بعد در ماشینهایی که از سقز آمدند آن طرف پایگاه ماندهاند، جابهجا میکنم. خلاصه سوار شدم. یکی دو نفر دیگر از بچهها آمدند گفتند: «مرادی میرود، ما هم میرویم.» ما آمدیم بالا، اواسط گردنه دیدیم ماشینها حرکت نمیکنند، سُر میخورند. به بچهها گفتم: «بیایید این یک تکه را پیاده تا نوک قله برویم، از آن طرف سرازیر است. به هر حال از آن طرف هم یک سری ماشین میآیند که به سردشت بیایند، نمیتوانند و برمیگردند، با آنها برمیگردیم.» بچههایی که مال پایگاه بودند به ما گفتند: «نیایید، خطرناک است، یک دفعه میبینید حتی تا زیر گردنتان در برف میروید.» من میخواستم بروم، دوستان نگذاشتند، آن روز برگشتیم. آنقدر آن شب برای من سخت بود که در پادگان خوابیدم، چون مرخصی داشتم باید میرفتم، از آن طرف داشت برای من شماره میانداخت که دو روزت گذشت. دوست داشتم به خانه بروم، اما من نه در واحدم بودم نه در خانهام، این خیلی سخت بود و این ماندن من در هیچ جا حساب نمیشد.
● یکی از وسایل ورزشیمان پوکههای بزرگ توپ بود. پوکهها را پر کرده و شده بودند میل باستانی
صبح شد. دیدم یک ماشین دارد میرود؛ پریدم راکساکم را برداشتم و سوار ماشین شدم. ارتفاع را بالا رفتیم، دوباره همان جا دیدیم ماشینها دارند دور میزنند، باز هم کولاک است. پایین و در بانه آفتاب بود، اما آنجا کولاک بود؟! ساعت 3 یا 4 بعدازظهر بود که گفتم: «من میروم.» از ماشین پیاده شدم و راکساکم را روی کولم انداختم. چکمه هم داشتم؛ در برف فقط باید با چکمه باشی، پوتین جواب نمیدهد. چکمههایی بود که توسط کمکهای مردمی فرستاده میشد. بادگیرهایی هم که میفرستادند، خیلی مفید بود. چکمه را که پوشیدم، بادگیرم را هم روی چکمه کشیدم؛ شروع کردم در برف حرکت کردن. نزدیک ارتفاع رسیده بودم و مثلاً اگر نیم ساعت دیگر حرکت میکردم بالاتر میرفتم و به پایگاهی میرسیدم که بچهها آنجا بودند. یک ساعت و نیم داشتم در برف پیاده میرفتم. بادگیر هم که ضدآب بود، مقاومتش را از دست داده بود. کمکم داشت نم را به لباسم میداد. یعنی حس میکردم شلوار زیر بادگیرم خیس شده. در چکمهام هم برف رفته بود. جورابم خیس شده بود. گاهی تا کمر و از بالای زانو در برف بودم. از یک طرف فشار روی برف و حرکت پاها سخت بود، از یک طرف دیگر هم راکساک پشت سرم بود، خسته که میشدم روی راکساک تکیه میدادم، پاهایم هم در برف بود، یک استراحتی میکردم. یکی دو نفر هم پشت سر من آمده بودند؛ آنها برگشتند. گفتند: «ما برمیگردیم، نمیرویم.» من به خودم گفته بودم: «نه باید بروم.» احساس میکردم پنجههای دست و پایم مال خودم نیست، اینقدر یخ زده بود. محاسنم قندیلک بسته بود. یعنی دست میزدم یخها را حس میکردم. روی صورتم کاملاً یخ بود، ولی باز امید داشتم. میگفتم، این گردنه را عبور میکنم. با پایگاه هم دیگر ارتباطی نداشتم، هوا داشت تاریک میشد. میگفتم، نکند در این مسیر گم شوم یا یک اتفاقی برایم بیفتد و کسی نتواند کمکم کند. از جلو مانده بودم، از پشت هم مانده بودم، نمیدانستم چه کار کنم. نترسیدم، اما از ناامیدی اشکم داشت درمیآمد. چون تلاشم را کرده بودم، مصمم هم بودم که بروم، ولی فضا و برف اجازه نمیداد حرکت کنم. تا میآمدم راه بیفتم، یک دفعه در یک چاله یا یک قسمتی از ارتفاع فرو میرفتم. شاید دره بود، ولی چون برف آمده بود و سنگین بود، تا سینه در برف میرفتم. به یک حدی رسیده بود که اشکم درآمده بود؛ از سرما و فشاری که داشتم تحمل میکردم. از آن طرف میگفتند نرو، از این طرف خودم دوست داشتم بروم، اشکم داشت درمیآمد.
نه ماشینی پایین رفت، نه ماشینی بالا آمد
آن موقع سن کمی داشتم. الان هر کس این آرم و علائم ما را نگاه میکند، کلاه سبز ما را نگاه میکند، درجه ما را نگاه میکند، میگوید تو یک نیروی مخصوص واقعی بودی! خب باشد، من هم جوان بودم، آن موقع یک نیروی مخصوص 21 ساله بودم نه یک نیروی مخصوص الان که کوهی از تجربه است. تجربه داشتم؛ ولی نه آن تجربهای که باید باشد. خیلی خسته شده بودم، توکلم به خدا بود، گفتم میروم. تاریکی هوا به صورت گرگ و میش بود، چون کولاک بود، مزید بر علت شده بود و تاریکی را بیشتر کرده بود. یک دفعه یک نوری را دیدم. بچههایی که در پایگاه بودند از پایین بیسیم زده بودند گفته بودند دو سه نفر دارند پیاده میروند. خب باد و بوران بود و اینها در آن فضا برای اینکه به ما کمکی کرده باشند فانوس را تکان میدادند که نور را ببینیم. در این فضای ناامیدی و توسلی که کرده بودم، این فانوس را دیدم. مانده بودم این واقعاً فانوس است، ستاره است، نور جیپ یا کامیونی است، اما در آن فضا برای من امیدوار کننده بود. همان طور که جلو میرفتم، چون باد به سمت من بود، آنها داد میزدند و صدا را شنیدند. اصلاً یک انرژی مضاعفی گرفتم، دائم خدا را شکر میکردم. هول شده بودم که سریعتر بروم، بیشتر فرو میرفتم. به جایی رسیده بود که برف توی گردنم هم رفته بود و دستانم مال خودم نبود. فقط این را یادم میآید که اسکلت یک سنگر را دیدم و این صدا را میشنیدم که داد میزدند: «بیا جلو.» حالا آنها من را نمیدیدند، بعداً متوجه شدم. ولی همهاش امیدوار بودند که با صدایشان و نور چراغشان من را ببینند. تا یک حدودی خودم را رساندم. دو تا از بچهها که لباس بادگیر پوشیده بودند و از این کلاههایی که دورش خز دارد؛ با عینکهایی بر چشم، آمدند کتف مرا گرفتند و توی برف کشیدند. چشمهایم را باز کردم، دیدم در یک جای گرم و نرم در سنگر هستم. اینها من را به پایگاه آوردند، لباسهایم را عوض کردم وگرم شدم. گفتند: «تو این راه را برای چه آمدی؟» گفتم: «من تصمیم گرفتم بروم و میروم» تا صبح در پایگاه بودم. بچهها تماس گرفتند و گفتند آن دو نفری که با من بودند برگشتهاند. ولی من مصمم بودم، بروم، اعتقاد داشتم باید حرفی که میزنم، بایستم و ببینم آموزشهایی که دیدهام میتوانم اجرا کنم؟ گفتند: «حالا تو تا اینجا آمدی، چطور میخواهی بروی؟» گفتم: «با یکی از ماشینهایی که تا این بالا آمده.» گفتند: «از بانه میتوانستند تا اینجا بیایند، از سقز به دلیل اینکه پایگاه نزدیک است و اینکه میگویند کسی که میخواهد از مرخصی بیاید دلش شور نمیزند که بیاید، کسی که میخواهد به مرخصی برود دلش شور میزند، تا میگویند کولاک است ماشینها برمیگردند.» گفتم: «پس حالا چه میشود؟» گفتند: «هیچی، باید اینجا بنشینی اگر یک ماشین خواست پایین برود شما هم با آن بروی.» گفتم: «یعنی چی؟» گفتند: «شاید فردا هم ماشین پایین نرود.» گفتم: «من این همه تلاش کردم!» چشمتان روز بد نبیند، ما یک روز هم در آن پایگاه ماندیم، نه ماشین از آن طرف آمد، نه ماشینی از اینجا پایین رفت، چون به اینها اجازه نمیدادند ماشین پایین بیاید. گفتم، خدایا چطوری داری با ما بازی میکنی، دوست نداری ما عید خانه باشیم! حالا کی شده بود؟ شده بود شب عید، من قصد داشتم شب عید خانه باشم. دیدم بچهها میگویند: «عجله نکن، چرا میخواهی بروی؟» گفتم: «من هفتاد و خردهای روز این طرف آن طرف کردم که شب عید خانه باشم.» هیچ ماشینی نیامد، عاقلانه هم نبود که این مسیر را پایین بروم. دیدم این بچهها برای خودشان آماده شدند، هفتسینی چیدند. گفتم، یا امشب پایین میروم یا اگر نرفتم کنار هفتسین همین جا هستم. خلاصه در سنگر ماندم، نه ماشینی پایین رفت، نه ماشینی بالا آمد. قسمت بود من شب سال تحویل را داخل آن سنگر بمانم. به هر حال مرخصیام داشت میرفت.
خیلی تلاش کردم، ولی قسمت من این بود که شب عید را در سنگر بمانم. فردایش هوا آفتابی شد. گفتم، خیلی خوب شد، حالا ماشینهایی که بیایند و برگردند، با اینها میروم. اولین ماشینی که آمد از ماشینهای واحد خودمان بود. حالا آنها فکر میکردند من تهران و خانه هستم. ساعت 9 صبح بود که ماشینها بالای گردنه رسیدند. دست تکان دادم و همه تعجب کردند: «مرادی تو که هنوز اینجایی!» گفتم: «ما خواستیم زودتر برویم، قسمت نبود. قسمت این بود شب عید را اینجا باشم و بقیه راه را با شما بیایم.» سوار کامیونهای خودمان شدم و به مقر تیپ 2 سقز رفتیم. ناهار را آنجا خوردم، تجدید قوا کردم، لباسهایم را عوض کردم و به ترمینال سقز رفتم. اتوبوس هم نبود، چون شب عید بود. بعضی از رانندهها هم خوشانصاف بودند و هزینهها را بالا میبردند! (با خنده). هزینهها بسیار گران و برای ما سخت بود. هزینه سنگینی را به اتوبوس و سواری میدادیم تا ما را یک جایی برسانند. سوار اتوبوس شدم تا زنجان آمدم. در زنجان، در پلیس راه ایستادم ماشین گرفتم تا قزوین و از قزوین هم به تهران آمدم. بقیه تعطیلات عید را تهران بودم. فکر کنم چیزی هم از مرخصیام نمانده بود. دو سه روزی تهران بودم. یک سر رفتم پادگان، ببینم بچهها کاری یا چیزی دارند به قرارگاه ببرم؛ مجدد برگشتم و به سقز رفتم. باز برف و کوه و آن منظرههای بسیار زیبایی که در آن فضا بود. کردستان و غرب کشور که بودم از زیباییهای آنجا لذت میبردم. همیشه میگفتم، خدایا میشود جنگ تمام شود، خانواده را اینجا بیاورم ببینند چه فضای زیبایی است، چقدر امکانات طبیعی در اختیار مردم این منطقه است که میشود از آن استفاده کرد. فرصت نشده و زمانش را نداشتهام بروم، ولی یک روز دوست دارم بچههایم را ببرم منطقه را نشان بدهم.
یادتان هست سفره هفتسین رزمندگان در آن سال چه بود؟
بله، ظرفهای تن ماهی را با نوار تیربار ژ3 اندازه گرفته و پوکههای ژ3 زده بودیم؛ دستمال کشیده و براق شده بودند. هفت تا از این قوطیها درست کرده بودیم. در آنجا ما نمیتوانستیم سمنو، سرکه یا این جور چیزها را تهیه کنیم، هر چیزی که با سین شروع میشد توی این قوطیها یا ظرفهایی که درست کرده بودیم میانداختیم، از جمله سنگ. البته در آن پایگاه، سنگ پیدا کردن مثل سکه بهار آزادی پیدا کردن بود. آنجا اصلاً سنگ نمیتوانستیم پیدا کنیم، خاک نمیتوانستیم پیدا کنیم، چون شاید 5،6 متر برف بود، اصلاً خاک را نمیدیدیم. کسانی که در آن منطقه بودند میدانند، اصلاً در یک زمان بسیار کمی میتوانستی پوشش گیاهی را ببینی. آنجا وقتی از سنگر میآمدی، میبایست با عینک بیرون میآمدی، وگرنه چشم آسیب میدید. سنگ را در یکی از ظرفها گذاشته بودند و هر چیزی که با سین شروع میشد در ظرفهای دیگر. سکه هم بود، سیم آنتن و سیم چین را هم از طرف چون بچههای مخابرات داشتیم. با این چیزها توانستیم هفت سینمان را جور کنیم. سبزه هم داشتیم، از قبل یکی از بچهها رفته بود شهر سقز گرفته بود. یا مثلاً از وسایل ورزشیمان پوکههای بزرگ توپ بود. پوکههای توپ 105 را بچهها پر کرده بودند و این شده بود میل باستانی بچهها. ما با امکاناتی که آنجا داشتیم فضا را برای خودمان مهیا میکردیم. انسانها میتوانند فضا را برای خودشان زیبا یا زشت کنند. فضایی که آنجا داشتیم یک فضای انتظار بود. در مناطق کردستان یا مناطق جنوب هم همین طور بود. این نبود که ما هر وقت میرفتیم درگیر بودیم، اکثر زمانهایمان را در سنگر در انتظار به سر میبردیم. اگر از این فضا خوب استفاده نمیکردیم، از نظر روحی و جسمی از بین میرفتیم. بخشی از فضا و زمان ما برای فعالیت و عملیات و حمله بود، ولی بقیه فضای ما فضای انتظار بود، باید انتظار میکشیدیم که طرحهای عملیاتی آماده و عملیاتها انجام شود. یک وقت میدیدی ماهها در سنگر منتظر بودیم. هر کسی برای خودش مشغولیاتی داشت، مطالعه میکرد، کارهای دستی انجام میداد تا مثلاً عملیاتی یا گشتی بشود یا مأموریتی باشد.
هر روز که بحث جبهه پیش میآید، همیشه میگویم یاد آن روزها بهخیر. زمانی بود که همه همدیگر را دوست داشتیم، همه یک شکل بودیم، دقیقاً مثل حج، به این دلیل که در حج هم شما وقتی لباس احرام میپوشی، فقط آن لباس پوشش تو را نشان میدهد، هیچ چیز دیگری، شخصیت تو، هویت تو، شغل تو یا سواد تو یا گویش تو مشخص نیست، مال کجا هستی، چه میزان دارایی داری، متأهلی، مجردی، هیچ چیز، فقط پوشش تو را نشان میدهد که آمدی طواف کنی، برای زیارت خانه خدا آمدی. در جبهه هم این طوری بود، هر کس لباسی که پوشیده بود لباس رزم بود.
ما نظامیها به خصوص نیروی مخصوص همیشه لباس خاکی داشتیم، هیچ درجه و آرم و علائمی بنا بر سیاستگذاریمان نداشتیم. همهمان لباس بسیجی تنمان بود. همه آنجا یک شکل بودیم، دقیقاً مثل اینکه به طواف آمدیم. همه یک هدف داشتیم، ولی در شکلهای مختلف، یکی دکتر بود، یکی مهندس بود، یکی کارگر بود، یکی کشاورز بود، همه اقشار بودند، ولی همه یکدل بودند، همه با یک هدف بودند. فضای خوب و به یاد ماندنیای بود. این فضا همیشه باید حفظ شود. من این فضا را خیلی دوست دارم و همیشه از این فضا به نیکی یاد میکنم. کاش میشد غیر از جنگ هم آن فضا در کشور حاکم میشد، کاش همه همدیگر را با محبت نگاه میکردند، به همدیگر ایثار میکردند. اگر شب بلند میشدیم میدیدیم یک نفر نوبت پستش است، و خواب است، بیدارش نمیکردیم. یک دفعه بلند میشد میدید ما سر پستیم و او را بیدار نکردهایم، ناراحت میشد، اما فضا پر از محبت و ایثار و فداکاری و گذشت بود.
● آنها بادگیر پوشیده بودند و از این کلاههایی که دورش خز دارد؛ با عینکهایی بر چشم آمدند کتف مرا گرفتند و توی برف کشیدند...
در ایام عید نوروز جنوب نبودید؟
جنوب هم به نوعی همین طور بود. بین بچهها این ایثار هم بود که همیشه میگفتند آنهایی که متأهل هستند اول بروند مرخصی و آنهایی که مجرد هستند بعد میروند. آنهایی که قرار بود بمانند، فضا را آماده میکردند. برای خودمان هفتسین را میچیدیم. آن زمان هم سفرهآرایی میکردیم، حالا با شکل خودش، با وسایلی که در جبهه موجود بود. اگر سال تحویل در جبهه بودیم، همان اعمال شهر را انجام میدادیم. با لباسهای تر و تمیزمان- همان لباس خاکی که داشتیم، شب زیر تشک گذاشته بودیم یا زیر کیسه خواب یا زیر پتو تا اتو کشیده میشد، چون رویش میخوابیدیم و کفشهای تمیزمان- از این سنگر به آن سنگر عید دیدنی میرفتیم. از نظر خوراکی هر کسی هر چیزی داشت، در سفره میچیدند.
مرخصی شهری برای خرید کارت پستال
یک چیز خیلی جالبی که آن زمان بود، این بود که ایام عید هجوم میآوردیم و در مرخصیهای شهری که به اهواز یا اندیمشک میآمدیم، کارت پستال میخریدیم. مخابرات ابتکار خیلی قشنگی انجام داده بود که جای تقدیر دارد؛ در سختترین و دورترین جا که هیچ امکاناتی نبود، برگههایی را به ستاد تبلیغات جنگ داده بود. این برگه را که تا میکردیم، مثل پاکت میشد. در تمام سنگرها پر بود. روی این پاکتها آدرس مینوشتیم و بچهها در صندوق پستی میانداختند؛ البته پست هم خیلی قوی بود، در جادهها و حتی در پایگاهها صندوق گذاشته بود. نیروهایشان هم میآمدند اینها را جمع میکردند. نه تمبر میخواست نه چیزی، فقط مینوشتیم در صندوق میانداختیم. اینها مثل نامههای معمولی در شهرها تقسیم میشد. حتی شکل فیزیکی پاکتها عکس جبهه و عکس سنگرها بود و یک ارجحیت هم در توزیع داشت. یعنی تا میدیدند نامهای این شکلی است، میدانستند مال خانه فلانی است که رزمنده دارد، پستچی میآورد میداد. عید که میشد همه کارت پستال مینوشتیم و در این پاکتها میگذاشتیم و به خانههایمان میفرستادیم. فضای خیلی قشنگی داشت و اینکه به هر حال درست است دور از خانواده بودیم ولی عشق و علاقه و اعتقاد و وظیفهای که حس میکردیم ما را در سختترین شرایط نگه میداشت. شاید الان هیچ کس راضی نباشد در ایام عید دور از خانواده و زن و بچهاش باشد، ولی در آن فضا ما به راحتی قبول میکردیم و میماندیم، چون اعتقاد داشتیم و این اعتقادمان باعث شد که پیروز شویم و هنوز هم پیروزیم.
یکی از زیباترین چیزهایی که ما همیشه در جنوب یا در کردستان دوست داشتیم ببینیم این بود که روییدنیهای زمین رشد کنند. در کردستان وقتی این سبزهها را میدیدی، فضا برای تو آسانتر و راحتتر میشد چون دیگر برف و سرما نیست. در جنوب هم وقتی روییدنیها رشد میکرد میدیدی فضا برای تو آماده است، گرما رفته و فصل بهتری است. یک سال یادم است در ایام عید گشت میرفتیم، فکر میکنم گشتهای برای عملیات آزادسازی خرمشهر بود. اینقدر حرکت کردن در شب سخت بود که توریهایی مثل توری زنبوردارها برای ما فرستاده بودند. این توری را روی صورتمان میکشیدیم، چون نمیتوانستیم دهانمان را باز کنیم، اگر باز میکردیم پشههایی بودند که داخل دهان میرفتند. اگر چشمت را باز میکردی میدیدی در چشمت پر هستند، اینقدر حجم پشه در شب زیاد بود. یک دستکشهایی هم در آبادان به ما داده بودند که دستمان میکردیم. به هر حال با تمام این فضاها ایام زیبایی بود. با تمام این سختیها مقاومت کردیم و باز هم مقاومت میکنیم.
تعداد بازدید: 5922
http://oral-history.ir/?page=post&id=6281