یک کامیون آجیل برای شب عید بچهها!
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
25 اسفند 1394
محمدهاشم مُصاحِب، زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، مسئول امور تربیتی اداره آموزش و پرورش منطقه 12 تهران و عضو ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش همین منطقه بوده است. در حال حاضر نیز معاون پرورشی دبیرستان شهید باهنر در منطقه 12 تهران است. بخشی از خاطرات او درباره نوروز در سالهای جنگ و دفاع مقدس در ادامه میآید.
داروهای ضروری را هم اهدا میکردند
سال 1365 بچهها پیام دادند؛ آن موقع، من در ستاد پشتیبانی جنگ در منطقه 12 تهران بودم. دوستان گفتند یکسری امکانات برای منطقه عملیاتی، مخصوصاً برای مناطق سردسیر لازم است؛ با این که عید نزدیک است، ولی مناطق غربی سرما زیاد است؛ تا زمانی که گرمتر شود، بچهها کمبود امکانات دارند. سعی کنیم لوازم و پوشاک فراهم کنیم.
خلاصه ما با مدارسِ مختلف، هماهنگی کردیم و بحث دارد. آن موقع، بحث دارو برای جبهه خیلی جدی بود. یکی از کارهایی که ما در ستاد پشتیبانی جنگ انجام دادیم، این بود که اطلاعیه و بخشنامه به مدارس میدادیم و از خانوادهها و مدارس مختلف، امکانات و تجهیزات جمعآوری میکردند. آن سال، یادم است که درخواست پوشاک داشتیم و درخواست دارو. داروهای مختلفی میآمد. یک دوستی را هم گفته بودیم آمده بود و تفکیک داروها را انجام میداد. چک میکرد تا ببیند داروها قابل مصرف هست؟ تاریخ مصرف دارد یا نه؟ مردم هم انصافاً هر امکاناتی که داشتند، در طَبق اخلاص برای جنگ میگذاشتند و اهدا میکردند. حتی داروهای ضروری که در منزل خودشان لازم بود را هم میآوردند و اهدا میکردند. گاهی داستانهای خندهداری اتفاق میافتاد. مثلاً داروهایی میآمد که اصلاً ربطی به آقایان نداشت و مخصوص خانمها بود. دوستان میخندیدند و میگفتند: «بابا این داروها رو چرا آوردند؟» ما هم میگفتیم مردم هرچه داشتند، آوردند و اهدا کردند. و واقعاً در زمان جنگ همینطور بود. مردم هرچه داشتند، برای جنگ میدادند. اصلاً نگاه نمیکردند چه چیزی ضرورت است؛ وقتی اعلام میشد دارو، هرچه در خانه داشتند میآوردند.
قلکهای این بچهها خیلی پُرتر میآمد
ما قلک فرستاده بودیم به مدارس. قلکها شبیه مشت درست شده بودند. با سپاه یکم ثارالله، هماهنگ کرده بودیم. آن موقع، حاج آقا مصلح در سپاه یکم ثارالله مسئولیت داشتند. آقای پروین و آقای قهرمانان هم مشغول بودند و با آموزش و پرورش ارتباط بسیار قوی داشتند.
ما پیشنهاد دادیم قلک درست کنیم. سال قبل، شبیه لاله درست کرده بودیم. آن سال شبیه مشت درست کردیم که یک مرگ بر آمریکا زیرش نوشته شده بود. ارسال شد به مدارس و جمعآوری قلکها.
از مدارس، خبرهای خیلی عجیبی میرسید؛ حتی مدارس خیلی جنوبی شهر تهران، مثل دروازه غار که از لحاظ مالی خیلی ضعیف بودند. قلکهای این بچهها خیلی پُرتر میآمد. برای ما خیلی عجیب بود. روزها مثل حرم امام رضا(ع) یا حرم حضرت معصومه(س) که مراسم غبارروبی هست یک مجموعه فرشهایی پهن میشد. قلکها را میآوردیم، خالی میکردیم و شمارش انجام میشد؛ بعد اهدا میشد به جبهه.
● عراقیها فکر کرده بودند که ایران میخواهد عملیات کند، عقب کشیده بودند. بعد از این اتفاق، میگفتند که عراق از توپ سال تحویل هم ترسید و عقب کشید
پانصد هزار تومان آن سالها رقم زیادی بود
به ذهنمان رسید یک کاروان ایجاد کنیم و اهدا کنیم به جبههها. آن سال ما به همه مدارس گفتیم و مدیران مدارس را دعوت کردیم که بیایید و کمک کنید. چون الان برای جبههها خیلی نیاز است و ضرورتهای مختلفی دارد. گفتند: چه نیاز دارید؟ گفتیم: هر امکاناتی که بشود فراهم کرد لازم است. لباس، پوشاک و حتی کمکهای نقدی. آن موقع سپاه یکم ثارالله یکی از کارهایی که انجام میداد، این بود که میرفتیم و میگفتیم مثلا میخواهیم دو تا قایق یا یک آمبولانس برای جبهه بخریم، هزینهاش چقدر است؟ هزینههای تمام شده اینها را از مراکزی که میتوانستند بخرند و تدارک ببینند، آماده میکردند. قیمت را به ما میگفتند و با مدارس هماهنگی میکردیم؛ پول جمعآوری میکردیم.
جمعآوریها انجام شد. خوب عمدتاً پوشاک و دارو بود. جلسهای گذاشتیم بین مدیران و گفتیم که چه کنیم؟ وضعیت مالی ستاد جنگ هم خیلی مناسب نبود تا امکانات لازم فراهم شود. مدیران هم میگفتند تدارکات مالی مدارس هم خیلی ضعیف است. آن سالها خاطرم است خواهران در مدارس دخترانه خیلی قویتر از آقایان کار میکردند.
آقایان میگفتند و در قسمت سختافزاری که بچهها را باید اعزام کنیم، کمک میکردیم و مدارسی در منطقه عملیاتی ایجاد میکردیم. مدارس ایثارگران در مناطق عملیاتی میآمدند، تدریس میکردند و دانشآموز اعزام میشد. قسمتهای نرمافزاری هم که مالی و تدارکات بود، مدارس دخترانه انجام میدادند.
جلسهای گذاشتیم، همه مدیران شرکت کردند. به یکی از خواهرانی که خیلی فعال بود به نام خانم شرکاء و مدیر یکی از مدارس دبیرستان دخترانه بود، گفتیم: «حاجخانم شما چطور میتوانید کمک کنید؟» گفت: «خدا میداند خودمان وضع خوبی نداریم، ولی من تا چقدر کمک کنم خوب است؟» گفتم: «تا هر چقدر بتوانید کمک کنید خوب است. شما کمک کنید بقیه مدیران هم وقتی ببینند حاج خانم کمک کردند، کمک میکنند.»
ایشان آمد در جلسه، ما فکر میکردیم الان ده، بیست هزار تومان کمک میکنند، چون آن زمان این رقمها قابل توجه بودند. در جلسه نشسته بودیم که ایشان بین صد مدیر، یک چِک داد به من و گفت: «آقا این کمک مدرسه ما به جبهه!»
من نگاه کردم خودم شوکه شدم. پانصد هزار تومان پول در اسفند آن سال رقم زیادی بود که ایشان به جبههها اهدا کرد. البته بعداً فهمیدیم که مبلغ قابل توجهی از این پول از حقوق پسانداز شده خودش و همسرش که پزشک بود، تهیه شده بود. چک را گذاشتند مدیران نگاه کردند. اعتراض کردند که شما پانصد هزار تومان کمک کردی ما چقدر کمک کنیم، شرمنده میشویم، رقمی بگذاریم. ما گفتیم: بابا شما هر چقدر میخواهید کمک کنید.
● لحظه تحویل سال ، پشتِ سد دربندیخان، داشتیم آجیلها را توزیع میکردیم...
آن سال، کمکهای خوبی جمع شد. ما شروع کردیم به خریدن وسایل و لوازم؛ 4، 5 تا آمبولانس خریدیم. 4، 5 تا قایق عاشورا و شفق؛ 2، 3 تا تریلی خریدیم؛ با همان پولها.
تا نزدیکی 18 یا 19 اسفند ماه اینها جمعآوری شد. گفتیم 23 یا 24 اسفند به سمت جبهه حرکت میکنیم. از میدان شهدا تا سر چهارراه آبسردار این وسایل و امکانات در خیابان چیده شده بود. تریلیهایی که همه وسایل در آنها چیده شده بود، کنار خیابان بودند. روی تریلیها لودر، آمبولانس و کمکهای اهدایی بود. همه هم برای تدارک و آمادهسازی این کاروان کمک میکردند؛ از مدیرانِ مدارس گرفته تا دانشآموزان و اولیاء، در حال تلاش بودند.
اسم کاروان، فاطمهالزهرا(س) بود. روز حرکت کاروان، مدیر یکی از مدارس دخترانه، خانم امیریان تماس گرفتند، گفتند: «ما میخواهیم پیش پای کاروان گوسفند قربانی بکشیم کنیم»؛ قبول کردیم.
وقتی گوسفند آوردند همه مردم جمع شدند در خیابان. مثل بمب از خنده ترکیدند. سرِ گوسفند کلاه شیپوری گذاشته بودند. ورقهای زرق و برقدار که برای جشن تولد بود، ستاره و ماه خورشید آویزان کرده بودند. ملت، این گوسفند را میدیدند و میخندیدند. گوسفند جلوی کاروان، قربانی شد و کاروان حرکت کرد.
حدودا 26 یا 27 اسفند رسیدیم اندیمشک. یک خط زنجیر از تریلیها در جاده حرکت میکردیم تا رسیدیم اندیمشک و بعد پادگان دوکوهه. دوستان گفتند: «بچهها رفتند جلو.»
من چون خودم از بچههای گردانهای حبیب و ابوذر بودم، معمولاً میرفتم سراغ بچههای این گردانها؛ گفتیم: «حاج علی صادقی کجاست»، گفتند: «رفته جلو.» گفتیم: «حاج حسن محقق...» گفتند: «همه بچهها رفتند جلو، الان کسی اینجا نیست.» گفتم: «ما میخواهیم این کاروان رو ببریم جلو.» گفتند: «نمیشود.» گفتم: «نه، ما باید با همین کاروان بریم تا خط.» گفتند: «نمیشه که اینارو تا خط ببری» اما گفتم: «چرا، میبریم!» خلاصه از ما اصرار، از آنها انکار. آخرش گفتند: «مسئولیت با خودت، برو.» گفتم: «باشه.»
رسیدیم به اهواز و بعد رفتیم به مقری که بچهها مستقر شده بودند. تا رسیدیم، حاج علی صادقی گفت: «این همه وسایل از کجا آوردی؟» گفتم که راستش قصهاش این است و کمکها اهدایی است.
وقتی این کاروان رسید منطقه و خط، سال، داشت تحویل میشد. ما آن سال، لحظه تحویل سال، داشتیم وسایل کمکهای مردمی را در خط، پیاده میکردیم.
آموزش پدافند شیمیایی
سال 1366 سال ویژهای شد. قبل از عید 1367 با حاج علی صادقی تماس گرفتم، گفتم: «آقا امسال وضعیت چه جوریه؟ شب عید عملیات داریم که من بیام؟»
● داشت میگفت: «هر کسی یکی بردارد...» که دو تا توپ فرانسوی در دو طرف ماشین به زمین خورد. رضا آجیلها را کارتونی میداد به بچهها...
چون ما تهران درگیر بودیم؛ در ستادهای جنگ، وقتی نزدیکِ عملیات میشد، تلفن میزدند یا بچهها پیغام میدادند، عجله کنید، مثلا 15 روز دیگر احتمالاً عملیات داریم؛ زودتر میرفتیم که به عملیات برسیم. وقت پدافندی را کمتر میایستادیم، چون خیلی وقت تلف میشد، اینجا هم کار، زیاد و سنگین بود. چون آن موقع، همزمان با بمبارانهای تهران بود، ما علاوه بر ستاد پشتیبانی جنگ، در بمباران و موشکبارانهای تهران هم کمک و امدادرسانی میکردیم. تهران هم به خاطر بمبارانها کمی تخلیه شده بود.
بمباران اول که انجام شد، ساعت 30/7 یا 8 صبح بود و داشتم از میدان شهدا میآمدم به سمت اداره با یک ماشین پاترول. رسیدم مابین میدان شهدا تا چهارراه آبسردار که یکدفعه آژیر قرمز کشیدند؛ آژیر قرمز هم که کشیده میشد، معمولا در همه جای دنیا رسم است همه به پناهگاه بروند، اما در کشور ما همه میآمدند در خیابان یا پشتبام ببینند موشک کجا میرود.
من بلافاصله از ماشین پیاده شدم، رفتم روی کاپوت ماشین ایستادم؛ دیدم موشک آمد و دودش را دیدم. بعد دیدم به سمت ما میآید؛ خشکم زد که حالا باید چه کار کنم. خورد در میدان بهارستان. زمین شروع به لرزیدن کرد، صدای انفجار مهیبی ایجاد شد. سریع پریدم توی ماشین حرکت کردم به سمت میدان بهارستان برای کمک به آسیبدیدگان و کمکرسانی. جزء اولین نفراتی بودم که به محل حادثه رسیدم. دقیقاً میدان بهارستان بین وزارت ارشاد و یک کلانتری و اتحادیه قهوهخانهها، موشک اصابت کرده بود. من رسیدم میدان بهارستان؛ هنوز تکههای چوب و کاغذ روی هوا بود و به سمت زمین میآمد. همه چیز به هم ریخته بود. دیدم نمیشود از کنار وزارت ارشاد داخل شد؛ خواستم از میدان بهارستان دور بزنم و از کوچه پشتی وارد بشوم؛ تا رسیدم جلوی کلانتری دیدم یک ماشین با سرعت از کلانتری آمد بیرون. شیشههای ماشین همه خرد شده بود و چهار پنج تا از فرماندهان کلانتری خونین و مالین در ماشین. راننده با سرعت به سمت بیمارستان در حرکت بود. من رفتم رسیدم به محل حادثه، پیاده که شدم صدای آژیر دوم آمد. به ما آموزش داده بودند که آژیر دوم معمولاً برای این هست که صدام عادت کرده بود یک موشک که میزد، مردم آنجا جمع میشدند؛ موشک دوم را همانجا میزد تا مردمی که تجمع کردند، از بین بروند و اینگونه، تلفات بیشتری میگرفت.
تا من آمدم برگردم و سوار ماشین بشوم و دور بشوم، زمین لرزید. موشک دوم خورد زمین ولی خوشبختانه عمل نکرد و خود موشک داخل زمین فرو رفته بود؛ تا بعدازظهر بچههای خنثیسازی کار میکردند تا موشک را خنثی کنند و از محل منتقل کنند.
به ذهن من رسید که یک کار خیلی جدی باید انجام بشود. آن وقتها هم من خیلی شیطان بودم. دوستان آموزش و پرورشی من را میشناختند. خیلی اذیت میکردم؛ خصوصیات دوران نوجوانی در من مانده بود. مدیرکل آموزش و پرورش تهران، آقای مظفر بود. همرزم ما بود و افتخار داشتم چند عملیات با هم بودیم. گاهی اوقات به من تذکر میداد. حاج آقا میگفت: «مصاحب، رئیس منطقه میگه گاهی اوقات تو باهاش هماهنگ نیستی برای انجام یک سری کارها.» میگفتم: «حاج آقا جنگه دیگه، وقت نیست من برم هماهنگ کنم.» حاجی میگفت: «باشه تو با رئیس منطقه هماهنگ کن، بعد برو یه کاری انجام بده. بدون اجازه رئیس کاری انجام نده.»
من هم از همان کارهای عجیب و غریب انجام دادم. شب عید از ستاد پشتیبانی جنگِ اداره آموزش و پرورش منطقه 12 یک بخشنامه زدیم به کل مدارس استان تهران؛ معمولاً باید از اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران بخشنامه برای منطقه و مناطق برای مدارس، ارسال کنند. من از منطقه برای همه مدارس شهر تهران بخشنامه صادر کردم. بخشنامه این بود که یک دوره آموزش پدافند برگزار کردهایم. شایع شده بود که صدام میخواهد شیمیایی بزند؛ ما برای اینکه جلوگیری کنیم، این داستان شیمیایی را گفتیم که یک کلاس پدافندی شیمیایی برگزار کنیم.
با پایگاه مالک اشتر هماهنگ کردیم، که یک تیم بیاید، دو خواهر و دو برادر و آموزش شیمیایی بگذارند. آموزش گذاشتیم، استقبال خیلی زیاد و جدی انجام شد. در آن وضعیت بمبارانها که همهجا هم تعطیل بود، ایام اسفند و شب عید نوروز، استقبال عجیبی شد؛ تقریباً نزدیک به 1500 خانم و 1500 آقا ثبتنام کردند. حالا ما اینها را کجا سازماندهی کنیم برای برگزاری کلاس؟ به ذهنم ساختمانهایی که در خیابان مجاهدین اسلام بود، رسید، ساختمانهای بهنام. رفتیم با مسئول ساختمان صحبت کردیم. گفتیم طبقه زیرزمین اینجا را برای برگزاری کلاس میخواهیم. بنده خدا قبول کرد و خیلی راحت در اختیار ما گذاشت، بدون هیچ چشمداشتی.
کلاسها شروع شد. سه روز بود ما کلاسهای آموزش پدافند گذاشته بودیم برای مدیران، معلمین، مربیان و علاقهمندان کلی مناطق شهر تهران. هیچکس هم خبر نداشت. فقط من خودم خبر داشتم و پایگاه مالکاشتر. شب سوم شبکه دو خبردار شده بود. آمد یک گزارش تهیه کرد و مصاحبه از ما گرفت و پخش کرد. آخر شب بود، ساعت 10 و11 شب، خسته رسیده بودم خانه، تلفن زنگ خورد؛ آقای مظفر بود. گفت: «مصاحب! این چی بود تلویزیون پخش کرد؟» گفتم: «حاج آقا کلاس آموزش پدافند.» گفت: «رئیس اداره تماس گرفته میگه من روحم از این کلاسها خبر نداره، من مدیرکل استان تهرانم. تو بدون هماهنگی با من برای چی به همه مناطق تهران بخشنامه صادر کردی؟ کارِت خوبهها! دستت درد نکنه، خیلیام عالی. با من هماهنگ میکردی ما خودمون نیرو میفرستادیم، برای 10 هزار نفر کلاس برگزار میکردی.» گفتم: «حاج آقا! عجلهای شد؛ دیدم اوضاع خیلی خرابه. اگر صدام شیمیایی بزنه تهران، کی میخواد دفاع کنه از مردم و به داد مردم برسه، هیچکس اصلاً آموزش ندیده.» گفت: «کار خوبه. نمیگم بده. باید معلمها آموزش ببینن، بدونن چهجوری کمک کنن به مردم؛ ولی آخه به من بگو. تو همین جوری کاری میکنی. رئیس منطقه به من زنگ زده گفته آقای مظفر منو از دست این مصاحب نجات بدین. این برای خودش هر کاری دلش میخواد میکنه. بخشنامه میفرسته.»
● حیاط مدرسه موکت شد. این 20 تن آجیل را وسط این موکت ریخته بودند و همه نشسته بودند با کیسه فریزر و یک کارت که چاپ کرده بودیم و حدود چند صد نامه
جالب است که رئیس منطقه و یک تیم از اداره کل، فردای آن روز، آمدند ساختمان بهنام که کلاسها دایر بود. دیدند 3 هزار نفر آدم میآیند و میروند و آموزش میبینند. تخته، وسایل و کلی تجهیزات، تازه پذیرایی هم جور کرده بودم. بین ساعت، کیک توزیع میشد. بعد حاج آقا مظفر، من را کشید کنار و گفت: «یه سوال؟ اگه یه موشک میزدن توی همین ساختمون، این 3 هزار نفر کشته میشدن، تو چیکار میخواستی بکنی؟» گفتم: «حاجآقا اینو دیگه فکرشو نکرده بودم. من فقط به این فکر کرده بودم که برای نجات مردم تهران در هنگام بمباران شیمیایی، باید یک سری آموزش دیده داشته باشیم.»
بستهبندی 20 تن آجیل!
حدوداً کلاسها تا 20 اسفند طول کشید و نزدیک عید شد. دوباره به ذهنمان رسید بیاییم برای شب عید و نوروزِ بچهها کاری بکنیم. گفتیم برای عید بچههای رزمنده آجیل تهیه کنیم. دوباره به مدارس، اطلاعیه دادیم گفتیم میخواهیم برای جبهه آجیل تهیه کنیم. گفتند: «آجیل به چه دردی میخورد؟» گفتیم: «همین که ما یکسری یادبود درست کنیم، مقداری آجیل در پلاستیک بریزیم با یک نامه که دانشآموزش نوشته باشد، وقتی در سنگر به دست بچههای رزمنده برسد، باعث روحیه گرفتن رزمندهها میشود و احساس میکنند بالاخره مردم ذهنشان درگیر جبهههاست و همه مردم دارند رزمندهها را حمایت میکنند.» گفتند: «خیلی خوب است.»
قرار شد کمک کنند، ظرف دو سه روز کمکها جمع شد؛ حدود 20 تُن آجیل خریداری شد. رفتیم بازار آهنگ با حاج آقای عطار که بچه دزفول بود و با لهجه غلیظ دزفولی، گفتیم میخواهیم برای جبهه آجیل بخریم، چقدر تخفیف میدهید. مثلاً پسته کیلویی 70 تومان بود، گفت: «من 50 تومان میدهم»؛ بقیه مخلفات آجیل هم همین طور تخفیفدار شد. قرار شد 20 تُن آجیل به ما تحویل بدهد.
حاج آقا گفت: «از این پستهها تست کنید.» ما هم با یکی از دوستان رفته بودیم. این دوست ما خوشخوراک بود؛ از این پستهها هی بر میداشت و میخورد. حاج آقا، یک میرزا بنویس داشت، مسن بود و عینکی؛ از زیر عینک داشت این دوست ما را چک میکرد. دید این هی پسته میخورد. گفت: «آقا یهخرده فندق بخور فشارت نیفته حالت بد بشه.» کلی خندیدیم.
آجیلها جمعآوری شد؛ پسته، بادام، کشمش، نخودچی، فندق و نقل؛ 20 تن و بار کامیون شد. معمولاً کاری میکردم، بعد فکر میکردم حالا باید چهکار کنم. داستان این است که میگویند اول چاه را بکَن، بعد منار را بدُزد، ما برعکس عمل میکردیم؛ اول منار میدزدیدیم بعد فکر میکردیم حالا باید چهکار کنیم. 20 تن آجیل در کامیون بار زده شده بود. گفتیم: «حالا چهکارش کنیم.» دوباره تماس گرفتم همان مدیر مدرسه دخترانه که نزدیک منطقهام بود؛ خانم شرکاء در مدرسه فاطمه(س)، گفتم: «حاج خانم، ما 20 تن آجیل داریم باید دانشآموزان و همکاران را هماهنگ کنین بنشینن اینها رو بستهبندی کنن برای جبهه.» یکبار این خانم در طول این سالهای جنگ به ما نه نگفت. گفت: «باشه بفرستین.» من آنقدر به حرفش اطمینان داشتم که وقتی به من میگفتند تو چرا این طور بدون حساب کتاب کار میکنی، میگفتم: «آخه همه مدیران منطقه ما همگام هستن و کمک حال ما.»
خانم شرکاء با مدیران ستاد جنگ تماس گرفت. قرار شد همه بیایند مدرسه فاطمه(س). کل حیاط مدرسه موکت شد. این 20 تن آجیل را وسط این موکت ریخته بودند و تیم چند صد نفری نشسته بود با کیسه فریزر و یک کارت که چاپ کرده بودیم و حدود چند صد نامه! و بستهبندی میکردند.
آجیلها که بستهبندی شد، گفتیم حالا کجا ببریم. زنگ زدیم ببینیم بچهها کجا هستند. گفتند: «رفتهاند دوکوهه.» یک کامیون گرفتیم، گفتیم این بار را باید ببریم دوکوهه اندیمشک، چقدر میگیرید؟ گفت: «من جبهه نمیبرم. میزنند ماشینم را داغون میکنند.» گفتیم: «آقا میدونی اندیمشک تا جبهه چقدر فاصله داره؟» هی داستان خواندیم قبول نکرد. تماس گرفتم با سپاه یکم ثارالله، حاج آقا قهرمانان. گفت: «یه راننده سراغ دارم؛ حقالزحمه بهش میدی که؟» گفتم: «آره بابا. ما رو ببره تا اندیمشک.» هماهنگ کردند و یک هزینهای مشخص کردند. این راننده هم با من شرط کرد که جبهه نمیآید. گفتم: «بابا، اندیمشک که جبهه نیست. ما رفتیم اونجا پادگان دوکوهه، بارتو خالی میکنی، شما برمیگردی.»
آجیلهای از مرز گذشته!
17 نفر از دوستان با ما آمدند. یک سری در کامیون، کنار بار نشسته بودند، دو نفر هم جلو نشسته بودند. رفتیم تا اندیمشک. تا رسیدیم اندیمشک، رفتیم مقر لشکر. دیدیم کسی نیست. گفتند: «رفتن عملیات والفجر 10... همه رفتن سمت غرب.» ماندیم چهکار کنیم؛ به راننده گفتم: «خدا برات خواسته.» گفت: «چطور؟» گفتم: «هیچی ما مجبور بودیم بریم جلو جبهه. الان گفتن برید کرمانشاه بارو تحویل بدین.» گفت: «آقا شما به من گفتید اندیمشک.» گفتم: «کرمانشاهه دیگه. اضافه حقالزحمه رو بهت میدیم.»
رفتیم کرمانشاه، شهرک آناهیتا که مقر لشکر بود. رفتم پیش جعفر محتشم که مسئول تدارکات لشکر بود. گفتم: «یک مجموعه آجیل برای سال تحویل و عید بچهها آوردیم.» گفت: «بچهها رفتن عملیات. همه رفتن شیخ محمدصالح عراق.» گفتم: «حالا ماشین داری بهم بدی؟» گفت: «ماشین نداریم، همه رفتن جلو. با همین راننده ببر.» گفتم: «به این بنده خدا قول دادم جبهه نبرمش، من به زور از اندیمشک آوردمش کرمانشاه.» گفت: «حالا یک چیزی اضافهتر بهش بده باهاش برو.» رفتم پیش راننده گفتم: «حاجی بچهها یه کم رفتن جلوتر، بریم تا بهشون برسیم. یه مقری داریم همون جلوست، ما هم باید بریم اون جلو.» ساعت حدود 5 صبح بود که حرکت کردیم. راه افتادیم رفتیم سمت جوانرود. به روانسر رفتیم و رفتیم جلو. بنده خدا میگفت: «پس کی میرسیم؟» من هم میگفتم: «الان میرسیم... .»
از مرز ایران دیگر رد شده بودیم و آمده بودیم در خاک عراق. گفت: «پس این مقر کجاست؟» گفتم: «همین جلو، بریم الان میرسیم.» رفتیم. خدا بچههای فنی مهندسی را حفظ کند. از خود مرز تا پشت سد دربندیخان، جاده تدارکاتی زده بودند؛ بدون اینکه عراقیها بفهمند. چون جاده توسط بچههای فنی مهندسی زده شده بود که توانستیم عملیات کنیم.
جاده در یک جاهایی باریک میشد؛ راننده به من میگفت: «آقا اینجا دیگه دره است، من الان میافتم.» میگفتم: «نه آقا، یه کم دیگه جلوتر.» ساعت حدود 11 شده بود. گفت: «تو پدر ما را در آوردی! از 5 صبح تا حالا ما تو راهیم؛ میگویی کم مانده؛ الان 6 ساعت است، داریم راه میرویم؛ چرا نرسیدیم.» گفتم: «چرا ناراحت میشوی، باور کن کم مانده. الان میرسیم، پیچ بعد رسیدهایم... .» به پیچ که رسیدیم رودخانه بود. بچهها لوله انداخته بودند در رودخانه تا ماشین عبور کند. با غرغر کردن، از رودخانه رد شدیم؛ رسیدیم به شیخ محمدصالح عراق، نزدیک 40 تا 50 کیلومتر در خاک عراق. از دور، چادرهای بچههای لشکر را دیدیم و کمی خیالش راحت شد. وقتی رسیدم از ماشینش پیاده شد و گفت: «بابا اینجا کجاست؟» گفتم: «دیدی رسیدیم! پشت این کوه بود که طول کشید.»
نفر وسط: محمدهاشم مُصاحِب
رفتم چادر فرماندهی، دیدم خبری نیست؛ از بچههای تدارکات که چندتایی مانده بودند، پرسیدیم، گفتند: «رفتند حلبچه عراق، خوب بروید آنجا.» یکی از بچهها که همراه ما بود، گفت: «اگر بگویی برویم جلوتر این راننده سرت را میبرد.» صبر کردیم. رفتم کنارش گفتم: «حاجی، بچهها رفتند لبِ رودخانه، برویم آنجا شنایی هم میکنید.» نگاهی کرد و گفت: «شب عید، در این سرما کی شنا میکند؟» گفتم: «بچهها رفتند لب رودخانه!» حالا رودخانه نبود؛ سد دربندیخانِ عراق بود. راضی شد. دوباره سوار شدیم راه افتادیم. نزدیک 20 کیلومتر دیگر رفتیم تا رسیدیم به سد. میترسیدم عراق ما را بزند؛ چون از ارتفاعات شاخ شمیران دید داشت. خلاصه با ترس و لرز رفتیم. همهاش ته دلم میگفتم: «صدای تیر بیاید، از همینجا سر و ته میکند برمیگردد.»
رسیدیم پشت سد دربندیخان و مقرهای لشکر را دیدیم، ماشین و تجهیزات و چادرها. عده زیادی هم در حال رفت و آمد بودند. دوباره دلش گرم شد که اینجا همان رودخانه است. تا ایستادیم، پرسید: «اینجا کجاست.» ماندم چه جواب بدهم. گفتم: «اینجا رودخانه زریوار.» گفت: «زریوار که پاوه است.» گفتم: «نه، این ادامة همان است.» خودم خندهام گرفته بود. گفت: «آقا من رودخانه زریوار رفتهام؛ کوه ندارد. عرضش اینقدر نیست. این خیلی بزرگه.» گفتم: «اینجا آب زیاد شد. شاید موقعی که شما دیدی تابستان بوده؛ کم آب بوده.»
همینطور که صحبت میکردیم، در کوه روبهروی ما، سه تا توپ منفجر شد. تا خورد، همه خیز رفتند، روی زمین. بیچاره نمیدانست چه بگوید، گفت: «آقا اینجا کجاست؟» گفتم: «مانور است، تمرین میکنند.» گفت: «آقا جان مادرت این بار را خالی کن، من برگردم.» گفتم: «باشه الان خالی میکنم.» حاج علی صادقی را پیدا کردم، گفتم: «یک کامیون آجیل آوردیم برای شب عید بچهها!» گفت: «با آن راننده آمدی؟ بنده خدا را برای چه تا اینجا آوردی؟» گفتم: «رفتم تدارکات، آقای محتشم گفت اصلا ماشین نداریم.» پرسید: «حالا چطور میخواهید این کامیون را برگردانید.» گفتم: «یکی را همراهش میفرستیم.» گفت: «بابا این بنده خدا اذیت میشه، اشتباه بره، میره تو دل عراقیها.» چون یک دو راهی بود به سمت شیخ محمدصالح عراق، اگر این دوراهی را اشتباه میرفت، میرفت تو دل عراقیها و گیر میافتاد.
خلاصه وسایل و کارتون آجیلها را پیاده کردیم و با او حساب کردیم. مثلاً اگر قرار بود 10 تومان میدادیم ما دو برابر دادیم. بنده خدا خیلی شاد شد. گفت: «من از اینجا کجا باید برم؟» گفتم: «همین مسیری که آمدیم، باید برگردید.» گفت: «مگه شما برنمیگردی؟» گفتم: «کجا برگردیم، ما تازه اومدیم.» گفت: «راه رو بلد نیستم.» گفتم: «اون دو راهی یادت هست رسیدیم، گفتی اینجا کجاست... .» گفت: «آره.» گفتم: «ببخشید، منو حلال کن... .» گفت: «حلال میکنم چی شده مگه؟» گفتم: «اینجا که هستیم 70 کیلومتر تو خاک عراقیم... .» تا من گفتم، رنگش پرید، دهنش خشک شد، به تتهپته افتاده بود. گفت: «یعنی اینجا خاک عراق است؟» گفتم: «این سد دربندیخان عراق است، آن طرف هم حلبچه است. ما باید برویم حلبچه. بچهها آنجا هستند... شما از اینجا که برگشتید، به دوراهی رسیدید، شیخ محمدصالح عراق است. اشتباه کنید، میروید وسط عراقیها.» گفت: «آقاجان...! مادر...! ما را نجات بده. من گفتم جبهه نمیآیم، گفتید جبهه نمیرویم.» گفتم: «آقا دیگه چارهای نبود. بالاخره باید این را میرساندیم به بچههای رزمنده. اینها هم مثل بچههای خودت!» گفت: «خوب یکی ما را برگرداند.» گفتم: «صبر کن ببینیم چه میشود.»
رفتم پیش حاج علی صادقی گفتم: «حاجی یکی این راننده را برگرداند تا لب مرز، بقیهاش را خودش میرود.» گفت: «باشه، حالا اینارو میخوای چیکار کنی؟» گفتم: «حالا یه ماشین بده اینارو ببریم.» 4، 5 تا ماشین وانت تدارکات گرفتیم، خودم هم پشت یک ماشین نشستم، بار زدیم، راه افتادیم به سمت حلبچه. حاج علی گفت: «فقط مواظب باش در شاخشمیران، از دربندیخان که رد شدی، میزنند. با سرعت برو خودت را برسان. بین شاخ شمیران و الاغلو شدید میزنند. از اینجا رد شدی، دیگر بچهها هستند و مشکلی نیست. ولی تو هم زیاد نرو. پریروز آنجا را شیمیایی کردند.» سه چهار روز قبل، حلبچه را بمباران شیمیایی کرده بودند. گفت: «تا جایی که مقر بچههاست، برو توزیع کن، زود برمیگردی!؟» گفتم: «نه بابا، ما هستیم دیگر، پیش بچهها میایستیم.» گفت: «برو فقط با بچهها هماهنگ کن و بیسیم بزن ببینیم چیکار میکنید.»
وقتی به رزمندگان رسیدیم...
ما با زحمت حرکت کردیم. چون با توپ میخواستند ما را بزنند. کلی، بغلِ ما توپ خورد زمین، ولی خدا را شکر رسیدیم آنجا. وقتی به رزمندگان رسیدیم، داشتند به صورت ستون حرکت میکردند. رضا (یکی از همراهان) به بچهها میگفت: «بیاین آجیل بهتون بدم.» آقا رضا آجیلها را توزیع میکرد. رضا میگفت: «چند نفر هستید؟» و به تعداد، تحویل میداد. میگفتم: «رضا بده حالا، چند تا اشکالی ندارد»، میگفت: «نه، باید به همه برسد.» داشت میگفت: «هر کسی یکی بردارد...» که دو تا توپ فرانسوی در دو طرف ماشین به زمین خورد. رضا آجیلها را کارتونی میداد به بچهها: «بچهها بگیرید.» گفتم: «رضا دانه دانه... .» گفت: «نه، نمیخواهد، میزنند، فقط برو.»
رد شدیم و رفتیم تا رسیدیم به حلبچه. گفتم: «بریم داخل حلبچه.» یکی از بچهها گفت: «دیوانه شدی. آنجا شیمیایی شده، انگار تو زن و بچه نداریها!» گفتم: «نه ندارم، باید برویم به بچهها کمک کنیم.» گفت: «آقا جان من زن و بچه دارم. آنجا شیمیایی شده، تو میخواهی ما را به کشتن بدهی.» گفتم: «خوب تو پیاده شو. من میروم داخل.» از ما اصرار از آنها انکار؛ خلاصه پیاده شدند ما رفتیم داخل حلبچه. چشمتان روز بد نبیند. آن فجایعی بود که تصاویرش را همه دیدهاند، خیلی عجیب بود. حتی سربازهای عراقی هم در سنگر جلوی شهر حلبچه کشته شده بودند و جنازههاشان آنجا افتاده بود.
اول شهر، یک مرکز دژبانی توسط بچههای خودی درست شده بود و با لباس پدافند شیمیایی، پست میدادند. من هم که لباس پدافندی شیمیایی به تن داشتم، گفتم: «میخواهم بروم داخل شهر.» گفتند: «داخل شهر اصلاً امکان ندارد. چون حرکت که بکنید، گرد و خاک از لاستیک ماشین بلند میشود، سیانور زدهاند و بقیه کسانی که در شهر هستند، هم دچار میشوند. شما برگردید. اگرنه مواد غذایی را هم که همراه دارید، آلوده میشوند.» برگشتیم به مقر گردان حبیب. یکسری از آجیلها را گذاشتیم و گفتیم بقیهاش را در مناطق دیگر توزیع کنیم.
● گفتم: «ببخشید، منو حلال کن.» گفت: «حلال میکنم چی شده مگه؟» گفتم: «اینجا که هستیم 70 کیلومتر تو خاک عراقیم...» تا من گفتم، رنگش پرید، دهنش خشک شد...
دو روز ماندیم. بعد گفتند که باید بچهها بیایند عقب؛ چون انگار عراق میخواهد پدافند کند. قرار شد تا شب مقر گردان را تخلیه کنیم. احتمال اینکه تا شب یا فردا صبحش پاتک بزند، خیلی زیاد بود. بلافاصله همه وسایل در ماشینها جمعآوری شد که سریع بیاییم تا دربندیخان. ما آخرین ماشینها بودیم. آخر شب راه افتادیم. یک دوستی داریم به نام حاج آقا صدیقیان که مسؤل ستاد جنگ بود. وقتی که میآمدیم، تاریک بود و چراغهای ماشین خاموش بود. هر دو طرفِ جاده، دره بود. حاج آقا گفت: «مصاحب! تو آخر سر، ما را به کشتن میدهی. یک دقیقه چراغت را روشن کن.» گفتیم: «حاجی نمیشود. عراقیها روی ارتفاعات مستقرند. میزنند.» گفت: «بابا 11 شب، فکر میکنی عراقیها بیکارند نشستند من و تو را بزنند. چراغ را روشن کن برویم. الان ما را میاندازی ته دره.»
گاهی اوقات لاستیک میرفت یک سمتی، احساس میکردم دره است، میکشیدم سمت دیگر. چون اصلا دید نداشتیم. چراغ هم نمیشد روشن کنیم. با 10 تا 15 کیلومتر سرعت میآمدیم. تا به شیب میرسیدیم، میفهمیدیم داریم به سمت دره میرویم، میکشیدیم به سمت مخالف. هی اسرار کرد چراغ را روشن کن، من هم گفتم: «حاج آقا میبینند.» گفت: «بابا خوابند؛ به خدا همه عراقیها خوابند.» چراغ را روشن کردیم. مثل اینکه گِرا داده باشند، پشت سر هم شلیک کردند. خمپاره، بغل ما میخورد زمین. تمام ماشین پر از ترکش شده بود، طوری که حاجی دستش را روی سرش گذاشته بود، گفت: «مصاحب، جان مادرت، خاموش کن. فقط برو. الان تکه پاره میشویم.» گفتم: «من گفتم، شما گفتید خوابند. الان کی میخوابد، اینها صبح تا شب بیدارند. میخواهند پاتک کنند.» تا برسیم به دربندیخان، این گرای کور را فقط داشتند میزدند، چون ما چراغ روشن کرده بودیم همین طور میزدند. به شک افتاده بودند که این چه بود.
چرا آجیل آوردید؟
به سد که رسیدیم، ماشین را گذاشتیم توی دوبهها و ساعت حدود 3 بعد از نیمه شب بود که رسیدیم آن طرف. حاج علی گفتیم: «سریع استراحت کنید. عراق الان میخواهد پاتک کند.» همه تجهیزات را گرفتیم و برای پاتکِ عراق آماده شدیم. من خیلی خسته بودم، 2 تا 3 روز بود خوب نخوابیده بودم. چادرهایی که زده شده بود، در کوه بود. روی شیب، چادر زده شده بود. من در یکی از این چادرها خوابیدم. من خیلی خوشخواب هستم. وقتی میخوابم، اصلاً بیدار نمیشوم. در هر شرایطی هم خوابم میبرد. مثلاً لای تخته سنگ باشد، در شیب، هر طوری باشد، راحت خوابم میبرد. من خوابم برد، نیم ساعت گذشت. باران شروع شده بود. از آن معجزات الهی! برادرم من را صدا زد، گفت: «خیس شدم.» گفتم: «برو یه جای دیگر بخواب.» دوباره در همان شیب که زیرم آب باران جاری بود، خوابیدم. نیم ساعت بعد، حاجی صدایم زد، گفتم: «چه شد، عملیات شد؟» گفت: «نه بابا، من خیس شدم.» گفتم: «حاجی به من چه، یک کاری بکن.» گفت: «من چه کار کنم؟» گفتم: «من چه میدانم» و دوباره خوابیدم.
یک ساعتی که گذشت، همانطور که خوابیده بودم، احساس کردم دارم غرق میشوم. یکدفعه از خواب پریدم، تا شانهها در آب بودم؛ آنقدر بارندگی شدید شده بود. بلند شدم. یکی از دوستانم کنارم بود. گفتم: «من خیس آبم.» گفت: «به من چه خیس آبی، برو یک جای دیگر بخواب.» نگاه کردم همه دور چادر، مثل جغد، نشسته خوابیدهاند. ساعت نزدیک 6 بود که صدا زدند: «برادرها... نماز... نماز... .»
دیدیم با شدت باران میآید. در همان باران وضو گرفتیم و در شیب کوه نماز خواندیم. باز کنار چادر نشسته بودیم که حاج علی صادقی را دیدم؛ رفتم سمتش، گفتم: «حاج علی پاتک عراق چه شد؟» گفت: «خدا خیرت بده، خدا برایتان خواسته. بارندگی را نمیبینی؟ تانکهایشان در گِل گیر کرده، بچهها رفتن تانکها را بیاورند. یک گروه از بچهها را فرستادیم. تو که بیهوشی، خوابی. بچهها رفتند تانکها را بیاورند.» گفتم: «کجا؟ من را هم ببرید.» گفت: «تمام شد، به ته دیگش هم نمیرسی. همه رفتند. تو گرفتی خوابیدی.» این طور بود که در عملیات والفجر 10، این بارندگی شدید باعث شد عراقیها نتوانند پاتک کنند.
● وقتی کاروان رسید منطقه و خط، سال داشت تحویل میشد. لحظه تحویل سال داشتیم وسایل کمکهای مردمی را در خط پیاده میکردیم
در همین عملیات، یکسری از فرماندهان به امام خمینی(ره) نامه نوشتند که اگر ما این سد دربندیخان را منفجر کنیم، تا بصره زیر آب میرود؛ چون یک سد خیلی بزرگی بود و هیچ چیز نمیماند، اگر این اتفاق میافتاد، جنگ هم تمام میشد. امام فرمودند که به هیچ وجه اجازه ندارید دست به این مجموعه بزنید؛ ما اجازه نداریم آب شُرب مردم را از بین ببریم.
لحظه سال تحویل، پشتِ سد دربندیخان، داشتیم آجیلها را توزیع میکردیم. شبکه دو سیما با من مصاحبه میکرد که چهکار میکنید؟ گفتم: «در حال توزیع آجیل هستیم.» گفتند: «از کجا آوردی؟» گفتم: «از تهران؛ مدارس اینها را آماده کردند.» گفتند: «چرا آجیل آوردید؟» گفتم: «برای اینکه بچهها یادشان باشد در جبهه یک عده دارند میجنگند، برای اینکه این نظام، حفظ شود و حیثیت این مملکت، حفظ شود. بچهها در جبهه هم خیالشان راحت باشد که افراد پشت جبهه به فکرشان هستند.» در همان مصاحبه، صدای توپ آمد، ما احساس کردیم عملیات شد؛ گفتیم عملیات شده، دوربینها برگشتند به سمت صدا و انفجارها. گفتند: «نه بابا، سال تحویل شد.» بچهها شروع کرده بودند به تیر زدن و همه فکر کردیم که عملیات شده است. عراقیها فکر کرده بودند که ایران میخواهد عملیات بکند، عقب کشیده بودند. بعد از این اتفاق، جوک شده بود که عراق، از توپ سال تحویل هم ترسید و عقب کشید.
تعداد بازدید: 6988
http://oral-history.ir/?page=post&id=6249