تو را اخراج نمیکنم!
راوی: مسعود دهنمکی*
تنظیم: فاطمه مرادی
23 اسفند 1394
در ثبت تاریخ شفاهی، کارهای خوبی صورت گرفته است، اما این خاطرات از بالا به پایین روایت شدهاند. ما کتابهای زیادی از سرداران و فرماندهان جنگ داریم، اما آنچه مغفول مانده، فرهنگ عامهای است که بین نیروهای عادی مردمی، فرماندهان با رزمندگان و شیطنتهای رزمندگان وجود داشته است.
بسیاری از رزمندگان، شوخی و شیطنت بین خودشان داشتند؛ ولی در حضور فرماندهان آنها را بیان نمیکردند. به همین دلیل است که عدهای میگویند، این افرادی که تو تعریف میکنی ما در جبهه ندیدهایم، در حالی که این شوخیها و شیطنتها در جبهه وجود داشت. در زمان جنگ تحمیلی کسی که خیلی ترسیده بود، میگفتیم «موج صفر 21» گرفته است. کشورهای دیگر برای کسی که از جنگ ترسیده باشد، دادگاه نظامی تشکیل میدهند!
از جوانان میخواهم با یک ضبط صوت بنشینند پای صحبت بزرگترها و خاطرات مختلفی که از دوران دفاع مقدس وجود دارد، را ضبط و ثبت کنند.
■
در جبهه، معنویات زیاد بود. بعضی افراد در کارهای روزمره معمولاً دو نفر بودند، مثل: چای دادن، ظرف شستن و... به رزمندگان کمک میکردند. اصطلاحاً به این افراد «شهردار» گفته میشد. در بعضی از دستههای دیگر معنویات زیاد بود و فضای معنوی خاصی بین افراد حاکم بود. این افراد بسیار منظم، فداکار و ایثار گر بودند، به آنها «خادم الحسین» گفته میشد.
● 14 ساعت طول کشید تا دور زمین صبحگاه دوکوهه بدوم. به اردوگاه کرخه رفتم؛ به حاج امینی گفتم 10 دور را دویدم...
کتاب «دسته یک» که از سوی حوزه هنری منتشر شده است، به افرادی اشاره دارد که در جبهه، مخلصانه به رزمندگان کمک میکردند. این افراد در سطح بالاتری از معنویات قرار داشتند ولی تعدادشان کم بود؛ به آنها «دسته یک» گفته میشد. این افراد، جزء دسته یک، گروهان یک، گردان حمزه سیدالشهدا، از لشکر حضرت رسول(ص) بودند. این افراد بدون اینکه کسی بفهمد سفره جمع میکردند، جای همه نگهبانی میدادند، لباس میشستند و بعد از نماز، سوره واقعه میخواندند. افراد دسته یک، از ساعت یک شب به بعد خارج از چادر، نماز شب میخواندند. افراد دسته یک، در هر عملیات، بالای 17 تا 18 نفر شهید میدادند. یکی از مسئولین این دسته شهید گلستانی بود.
از قضا من و چند نفر از دوستانم جزء اشرار گردان سلمان بودیم! به اندازه دسته یک، تلاشگر و فداکار نبودیم. از طریق رادیو بسیج متوجه شدیم عملیات نزدیک است. گردان ما یک گردان پدافندی بود. دو نوع گردان داشتیم یکی پدافندی و دیگری عملیاتی. کسانی که عاشق شهادت بودند در گردان عملیاتی بودند. ما از گردان سلمان، به گردان عملیاتی به نام حمزه رفتیم.
من 17 ساله بودم و پایم زخمی شده بود و میخواستم در عملیات شرکت کنم. خدمت حاج امینی، از فرماندهان با ابهت در دوران جنگ تحمیلی، که ما برای حرف زدن معمولی جلوی ایشان کم میآوردیم، رفتم. حاج امینی به من گفت: «باید به گردان رزمی بروی و کارهای اداری انجام دهی، اگر میخواهی بجنگی باید بتوانی راه بروی.» به حاج امینی گفتم: «چقدر باید راه بروم؟» گفت: «حداقل 10 دور، دور زمین صبحگاه دو کوهه، باید بدوی.» من با اینکه ساق پایم از دو جا شکسته بود شروع به راه رفتن کردم. 14 ساعت طول کشید تا دور زمین صبحگاه دوکوهه بدوم. به اردوگاه کرخه رفتم؛ به حاج امینی گفتم 10 دور را دویدم. ایشان بدون اینکه حالی از من بپرسد، گفت: «برو گروهان یک، دسته یک.»
مدتی از حضورم در جبهه در گروه دسته یک بودم، وقتی وارد دسته یک شدم، همراه با چند تن از دوستانم در عقب سنگر که معمولاً جای خیلی گرم و نرم خوبی بود نشستیم. خیلی خوب بود، ما شام میخوردیم، افراد دسته یک سفره را جمع میکردند، ظرفها را میشستند، جای ما نگهبانی میدادند. آنها نماز شب میخواندند، من زیر پتو نماز شب و مناجات میخواندم. یک هفته تا ده روز طول کشید، ما را تحمل کردند. یک روز افراد دسته یک، جلسهای تشکیل دادند و به ما گفتند: «ما میخواهیم ثواب کار کردن به همه برسد. بین ما و شما ثواب تقسیم شود و ثواب، نوبتی شود!»
● جوانان با یک ضبط صوت بنشینند پای صحبت بزرگترها و خاطرات مختلفی که از دوران دفاع مقدس وجود دارد، ثبت کنند
من قبول کردم. دوستانم به من غر میزدند که چرا قبول کردی؟ ولی ما ظرفهایی که آنها شسته بودند و دم منبع آب گذاشته بودند، بر میداشتیم و وانمود میکردیم ما شستیم! آنها نماز شب میخواندند، ما نماز صبح میخواندیم!
■
شنیده بودم باید به خط پدافند مهران، برای عملیات کربلای 5 بروم. حاج امینی، مسئول دسته، از سیگار بدش میآمد و شنیده بودم هر کس سیگار بکشد اخراجش میکند، در نتیجه من به مهران نمیرفتم! به شهر رفتم و سیگار خریدم، جلوی در چادر حاج امینی با سیگار خاموش شروع به راه رفتن کردم، حاج امینی، عکس العملی نداشت، سیگار را روشن کردم و شروع به راه رفتن کردم. حاج امینی به من گفت: «آهای پسر تو اگر اینجا منقل و وافور هم بیاوری من تو را اخراج نمیکنم!»
یک بار وقتی مشغول خواندن مناجات شعبانیه بودم، مسئول دسته یک، بعد از شهادت گلستانی، مهدیپور به من گفت: «تو که اینها را بلدی از شیطنتهایت کم کن که فضای معنوی اینجا به هم نریزد. در شب عملیات، خیلیها کم میآورند.» به او گفتم: «اینکه شما اینقدر اخلاص دارید به این دلیل است که یقین پیدا کردهاید، یک کاری کن من یقین پیدا کنم و دیگر دست از شیطنت برمیدارم.» پرسید: «چگونه یقین پیدا میکنی؟» گفتم: «خودت میدانی در عملیات بعدی به شهادت میرسی، به خوابم بیا، من هم مثل شما میشوم؛ دیگر شیطنت و شوخی نمیکنم و یقین پیدا میکنم.» او هم مخالفتی نکرد و با من دست داد و رفت.
در عملیات بعدی، اولین نفری که در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید، سیروس مهدیپور، مسئول دسته یک حمزه بود. بعد از آن، شهید مهدیپور در مهران به خوابم آمد و بعد از آن از هیچ عملیاتی نترسیدم. در عملیات کربلای 5 اصلاً نترسیدم، گردان حمزه در این عملیات با 600 نفر رفت و با 80 نفر برگشت. من به یقینی رسیده بودم که از شهید سیروس مهدیپورخواسته بودم.**
* کارگردان
** این خاطرات در «شب خاطره» دفتر ادبیات و هنر مقاومت، برنامه 266 (ششم اسفند 1394) روایت شده است.
تعداد بازدید: 6265
http://oral-history.ir/?page=post&id=6247