نگاهی به مصاحبه‌های درباره زندگی فرماندهان شهید

فصل‌های مشترک خاطرات همسران

الهام صالح

19 اسفند 1394


هر چه بیشتر درباره آنها می‌خوانی، هر چه بیشتر درباره‌شان می‌شنوی، تعجبت هم بیشتر می‌شود، هر قدر این تعجب، حسی قوی است، درد هم قوی است. دردت می‌گیرد از این همه نجابت همسران شهدا، از این همه فداکاری و از این مقدارِ زیادِ عشق که پنهان می‌ماند و در واژه‌ای به نام «فداکاری» نمایان می‌شود. اینها کیستند؟ جنس‌شان از چیست که این مقدار صبورند؟

در چشم بستن به روی مال و ظواهر دنیا، محکمند، در دوری‌ها صبورند و در عشق صبورتر. فکر می‌کنی اگر جای آنها بودی چه می‌کردی؟ چطور می‌شد دوری را تحمل کرد، دو نفر بود، اما یک نفره زیست؟

سرنوشت‌شان را که می‌خوانی رنج می‌کشی، اما این رنج، به پای رنج آنها نمی‌رسد. درک کردن‌شان سخت است و هر قدر از صبوری‌شان بیشتر می‌خوانی، بی‌صبری‌ات بیشتر می‌شود.

در مواجهه با آنها و زندگی‌شان، همیشه تعجب همراهی‌ات می‌کند. درد هم هست، دردی که نمود ندارد، مثل سنگ بر قلبت سنگینی می‌کند. این نوشته، نگاهی کوتاه دارد به آنها که عشق و صبر را در هم آمیختند؛ همسران شهدا.

ویژگی‌های مشترک بسیاری دارند. ساده‌زیستیِ عجیب‌شان باورکردنی نیست، یا حداقل در این دوره و زمانه باور کردنش سخت است، اما آنها به معنای واقعی کلمه، ساده زندگی می‌کردند. این سادگی در زندگی هر یک از آنها به شکلی دیده می‌شود. در کتاب «همت به روایت همسر

‌ ساده‌زیستیِ عجیب‌شان باورکردنی نیست، یا حداقل در این دوره و زمانه باور کردنش سخت است

شهید»، «ژیلا بدیهیان»، همسر شهید محمدابراهیم همت درباره بخشی از مراسم ازدواج‌شان این‌طور گفته: «حاجی، دست من را موقع خرید باز گذاشته بود که هر چه می‌خواهم انتخاب کنم، اما من فقط یک حلقه‌ هزار تومانی برداشتم. هیچ مراسم خاصی نداشتیم. برای عقد که می‌رفتیم، یک جفت کفش ملیِ بندی پایم بود و مقنعه مشکی سرم که خانمِ برادر حاجی آن را برداشت و جایش یک روسری کِرِم داد، گفت شگون نداره.»

شهید همت هم در این مراسم، ظاهری بسیار ساده داشته که توسط همسرش این‌طور توصیف شده است: «حاجی هم با لباس سپاه آمد، البته لباس برادرش، چون به کهنگی لباس خودشان نبود، هر چند به قد او کمی بلند بود و حاجی پاچه‌های شلوار را برای آنکه اندازه شود، گِتر کرده بود. اگر کسی ایشان را می‌دید، فکر می‌کرد اعزام است برای جبهه.»

این‌طور نبوده که فقط شهید همت و همسرش دارای ویژگی «ساده‌زیستی» باشند. نمونه‌های مشابه این موضوع را می‌توان در زندگی سایر شهدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و همسران‌شان هم مشاهده کرد.

«زهرا موزرآنی»، همسر شهید یوسف کلاهدوز در کتاب «کلاهدوز به روایت همسر شهید» درباره خرید عروسی خود این‌طور گفته: «آیینه و شمع‌دان نخریدیم. الان اگر کسی هیچ خریدی نکند لااقل آیینه و شمع‌دان را می‌خرد، آن هم اصفهانی‌ها که رسم و رسوم‌شان خیلی مفصل است. ولی ما خیلی به این چیزها پایبند نبودیم. یوسف علاقه‌ای نداشت. من هم برایم مهم نبود، ولی حلقه را دوست داشتم.»

خب، البته این زن‌ها هر قدر هم ساده بوده‌اند، اما برای هر کدام چیزهایی مهم بوده: «برای یوسف خرید حلقه هم مهم نبود، ولی من گفتم چون دانشجو هستم و می‌رم دانشگاه، باید حلقه رو دستم کنم، هیچی هم که نخرم، سر این یکی کوتاه نمی‌آم. همه خرید عقدمان یک حلقه بود با یک جفت کیف و کفش سفید. سر عقد هم لباس سفید خواهرم را پوشیدم.»

متانت، واژه مشترک دیگری در زندگی همسران شهدا است. «منیره ارمغان»، همسر شهید مهدی زین‌الدین درباره علایق خود و اینکه چطور از ابراز این علایق خودداری می‌کرده، گفته: «من که آدم بی‌احساسی نبودم. فاصله بینمان اذیتم می‌کرد، ولی این‌جوری برایم جا افتاده بود. فکر می‌کردم زن خوب باید آن چیزی باشد و آن کاری را بکند که شوهرش می‌خواهد... طبیعی است که تازه‌عروس دلش لباس بخواهد، این چیز و آن چیز بخواهد، ولی من در ذهنم هم چنین چیزی نمی‌گذشت که به او بگویم حالا که آمدی پاشو برویم فلان چیز را بخریم.»

‌ هیچ مراسم خاصی نداشتیم. برای عقد که می‌رفتیم، یک جفت کفش ملیِ بندی پایم بود و مقنعه مشکی سرم...

علیرغم همه صبوری‌شان، نگران سلامتی همسرشان بوده‌اند که در زندگی هر یک به شکلی بروز پیدا کرده. در کتاب «آبشناسان به روایت همسر شهید» درباره نگرانی‌های «گیتی زنده‌نام»، همسر شهید حسن آبشناسان این‌طور نقل شده: «خبرهای کردستان وحشتناک بود. همه حقوقم را نذر سلامتی حسن کرده بودم. از آن به بعد همیشه حقوقم، هر چه داشتم، نذر سلامت حسن بود. حالا دیگر زیاد نذر نمی‌کنم. حسن که رفت، نذر و نیازهای من هم تمام شد. دیگر چیزی ندارم که دلواپسش باشم. نذرها مال حسن بود که نیست.»

قطعا آدم‌های متفاوتی بوده‌اند، هم خودشان و هم شوهرهای‌شان، اما همین آدم‌های متفاوت هم ویژگی‌های مشترکی با آدم‌های دیگر دارند. علاقه به همسر و بودن در کنار او، یکی از همین خصوصیت‌های مشترک است. این‌طور نبوده که نخواهند در کنار همسران‌شان باشند و یک زندگی عادی مثل زندگی مردم عادی داشته باشند. این شرایط برای‌شان وجود نداشته. «گیتی زنده‌نام» در بخش دیگری از کتاب «آبشناسان به روایت همسر شهید» درباره اشتیاق خود از در کنار همسر بودن این‌طور گفته: «وقتی حسن می‌آمد، همه چیز برای من عوض می‌شد؛ راه رفتنم، حرف زدنم، حتی پوست صورتم که شاداب‌تر می‌شد. حسن که بود، همه چیز خوب بود.»

حتی گاهی این اشتیاق که به دلتنگی گره می‌خورده، به آرزوهایی منجر می‌شده که چندان هم عجیب نیست. بسیاری از آنها از مجروحیت همسرشان به عنوان فرصتی کوتاه برای در کنار هم بودن یاد کرده‌اند.

حرف‌های «فاطمه امیرانی» همسر شهید حمید باکری در کتاب «حمید باکری به روایت همسر شهید» یکی از همین حرف‌هاست: «یادم هست، صفیه بدوبدو آمد، گفت: فاطمه! یک چیزی می‌گویم هول نکنی. گفتم: چی شده؟ گفت: حمید آمده، ولی زخمی است. من گل از گلم شکفت. گفتم: چه خوب! کجایش هست، پایش؟ بهتر. دیگر نمی‌تواند از خانه برود بیرون.»

در زندگی همسران شهدا، فاصله‌هایی وجود داشته که حتی شاید چندان هم زیاد نبوده، اما همین فاصله کوتاه، مدت‌ها آنها را از هم دور نگه می‌داشته. نمونه‌اش در زندگی «صفیه مدرس»، همسر شهید مهدی باکری هست: «خانه‌مان و ستاد توی یک خیابان بودند. شاید کم‌تر از یک ربع فاصله داشتند، اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته، ده روز از هم دور نگه می‌داشت.»

همگی آنها دیدارهایی کوتاه و دیر به دیر داشته‌اند. همه‌شان همین‌طور بودند. تا می‌آمدند بفهمند شوهرشان کنارشان است، وقت رفتن می‌شد. این موضوع را حرف‌های «سیده نساء هاشمیان»؛ همسر شهید محمد اصغری‌خواه در کتاب «اصغری‌خواه به روایت همسر شهید» اثبات می‌کند: «فقط روزهای مرخصی کنار هم بودیم که آن هم خیلی دیر به دیر و کوتاه بود. یک‌بار بعد از چند ماه آمد خانه. من ایستاده بودم توی ایوان و محمد تازه داشت بند پوتین‌هایش را باز می‌کرد که زنگ در خانه را زدند. از پایگاه آمده بودند. گفتند: «الان یه تلفن‌گرام از سنندج اومده. شما رو خواستند. گفتن فورا برگردید سنندج.» محمد اصلا نتوانست حرف بزند. برگشت و به چشم‌های من نگاه کرد. چی باید می‌گفتم؟ اصلا جای گله و ناراحتی نبود. گفتم  «عیب نداره. برو محمد. خدا به همراهت.» ولی فقط خدا می‌داند که توی دلم چه خبر بود.»

‌ علیرغم همه صبوری‌شان، نگران سلامتی همسرشان بوده‌اند که در زندگی هر یک به شکلی بروز پیدا کرده...

نمی‌شود ازدواج کرده باشی، همسرت را دوست داشته باشی، او را دیر به دیر ببینی و دلتنگ نشوی. «دلتنگی» هم واژه مشترک همه آنهاست که «صفیه مدرس»، همسر شهید مهدی باکری در کتاب «مهدی باکری به روایت همسر شهید» آن را چنین توصیف کرده: «وقتی می‌رفت، تا سه، چهار روز شارژ بودم. یاد حرف‌ها و کارهاش می‌افتادم... بعد دلتنگی‌ها شروع می‌شد. بداخلاق می‌شدم، گریه می‌کردم، حوصله هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم، عین دیوانه‌ها با خودم حرف می‌زدم.»

تلخی‌ها هم همراهی‌شان می‌کرده، چه زمانی که مردان‌شان زنده بودند و چه زمانی که به شهادت رسیدند. تلخی‌هایی که خیلی‌ها از آن حرف نمی‌زنند، اما وجود دارد. گاهی مردم، کام‌شان را تلخ می‌کنند. نمونه‌اش درد دل‌های «سیده نساء هاشمیان»؛ همسر شهید محمد اصغری‌خواه در کتاب «اصغری‌خواه به روایت همسر شهید» است: «هیچ‌جا را نداشتم بروم. بر فرض هم که داشتم، آن‌قدر پشت سر زن‌های جوان شهدا حرف درمی‌آوردند که حتی سر قبر شوهرهاشان رفتن را هم معنی‌دار می‌دانستند. انگار ما آدم نبوده‌ایم و وقتی شوهرهامان رفتند، ما هم باید با آنها دفن می‌شدیم. شب‌های جمعه که مردم می‌رفتند سر قبر عزیزشان، سخت‌ترین شب‌های من بود.»

با همه صبوری‌شان شهادت همسرشان برایشان دشوار بوده. این روایت درباره «سیده نساء هاشمیان» همسر شهید محمد اصغری‌خواه از زمانی است که شوهرش به شهادت رسید: «از نوک انگشت پایش، انگار که برق وصل کرده باشند، درد عجیبی بالا آمد و آمد و به قلبش رسید. به نظرش آمد دیوارهای خانه از چهار سمت آمدند طرفش و بین خود فشارش دادند. افتاد و دیگر چیزی نفهمید. چشم‌هایش را که باز کرد، همه دورش جمع شده بودند؛ خانواده خودش، خانواده‌ محمد، ولی ساکت بودند. اتاق هم به طرز عجیبی ساکت بود. طاقت هیچ چیز نداشت. با بی‌حالی سرش را برگرداند و دوباره از هوش رفت.» خودش می‌گوید: «از آن به بعد مرتب همین‌طور می‌شدم. انگار چیزی مثل موریانه توی رگ‌های پایم می‌دوید و می‌فهمیدم که الان از حال می‌روم.»

●‌ بسیاری از آنها از مجروحیت همسرشان به عنوان فرصتی کوتاه برای در کنار هم بودن یاد کرده‌اند

از شهادت مردان‌شان سال‌ها گذشته، اما این‌طور نیست که آنها را فراموش کرده باشند. همسران شهدا هنوز با یادشان دلگرمند. دلتنگی هنوز با آنها همراه است، درست مثل دلتنگی‌های «رقیه قجاوند»، همسر شهید اصغر قجاوند که در بخشی از کتاب «قجاوند به روایت همسر شهید» به آن اشاره شده: «گلستان شهدا هم مثل عکس است. درست وسط قاب پایین آن یک طرف چشمه است و یک طرف تا چشم کار می‌کند دشت که تا یک ماه دیگر همه برف‌هایش آب می‌شود و پر می‌شود از گل‌های قرمز و آبی و زرد و تا آخر تابستان هم همان‌طور می‌ماند... از پشت این پنجره که نگاه می‌کنی، اصغر آقا پای بلندترین پرچم است. چقدر پشت این پنجره ایستاده‌ام، منتظر شده‌ام سر خاک خلوت بشود، بروم پیشش دو کلمه درد دل کنم. هیچ وقت نشده. اوایل وقتی فامیل هنوز از ده نرفته بودند، همیشه کسی سر خاکش بود و اگر هم نبود، تا من می‌آمدم سری به او بزنم، یک نفر از پنجره می‌دید و می‌آمد کنارم می‌نشست... هیچ وقت نشد که با هم تنها بشویم...»

همسران شهدا واژه‌های مشترک بسیاری دارند که ناگفته مانده. این نوشته فقط ادای دینی مختصر بود به واژه‌هایی از جنس عشق و ایثار.


پی‌نوشت: برای نوشتن این متن از مصاحبه‌های این منابع استفاده شده است؛ کتاب‌های همت به روایت همسر شهید، حمید باکری به روایت همسر شهید، زین‌الدین به روایت همسر شهید، مهدی باکری به روایت همسر شهید، کلاهدوز به روایت همسر شهید، آبشناسان به روایت همسر شهید، قجاوند به روایت همسر شهید، اصغری‌خواه به روایت همسر شهید، از مجموعه «نیمه پنهان ماه»، چاپ انتشارات روایت فتح.



 
تعداد بازدید: 4947



http://oral-history.ir/?page=post&id=6238